eitaa logo
فرهنگ کتابخوانی
122 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
545 ویدیو
89 فایل
نشر و گسترش #فرهنگ_کتابخوانی و #ارزشهای_اسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
📚گزیده ای از کتاب ؛ «قسمت اول » 🛑آیت الله و علیه السلام: 🖋 مرحوم آیت الله العظمی نقل می‌کند: در سال ۱۳۳۹ هجری قمری (یک سال پس از درگذشت پدرشان) در مدرسه قوام نجف اشرف طلبه بودم. در آن هنگام کتاب حاشیه ملا عبدالله یزدی را تدریس می کردم . به و اداره می شد و هیچ راه فراری از دست و نداشتم . هجوم ناراحتی ها و رنج ها بر قلبم سنگینی میکرد؛ از جمله: اخلاق ناپسند برخی از روحانیون و کم شدن بینایی چشم هایم. 🔹احساس نوعی _دائمی می کردم ؛ از طرفی از می خواستم که را از و من سازد ، همچنین امید داشتم که خداوند را نصیبم کند، به شرط آن که در مکه یا مدینه بمیرم و در یکی از آن دو شهر دفن شوم و نیز از خداوند ، و را با همه گستره اش درخواست می کردم. این مشکلات و آرزوها لحظه ای مرا آرام نمی گذاشت؛ از این رو به فکر به حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام افتادم و به کربلا رفتم، در حالی که فقط یک روپیه بیشتر نداشتم که آن را هم بابت خرید دو قرص نان و کوزه ای آب خرج کردم و بعد از غسل کردن به حرم مشرف شدم. پس از و ، نزدیک غروب بود که به غرفه خادم حرم سید عبدالحسین که از دوستان پدرم بود رفتم، از او اجازه خواستم که یک شب در حجره او بمانم در حالی که ممنوع بود؛ اما ایشان موافقت کرد و من آن شب را در حرم ماندم. «ادامه دارد...» 🍀🌺🌸🍀 https://eitaa.com/ketabkhani1
فرهنگ کتابخوانی
📚گزیده ای از کتاب ؛ #طوبای_کربلا «قسمت اول » 🛑آیت الله #مرعشی و #عنایت #امام_حسین علیه السلام: 🖋 مر
📚گزیده ای از کتاب ؛ «قسمت دوم » 🛑آیت الله و علیه السلام: ....پس از و ، نزدیک غروب بود که به غرفه خادم حرم سید عبدالحسین که از دوستان پدرم بود رفتم، از او اجازه خواستم که یک شب در حجره او بمانم در حالی که ممنوع بود؛ اما ایشان موافقت کرد و من آن شب را در حرم ماندم. پس از تجدید وضو به حرم مشرف شدم و فکر کردم که در کدام قسمت از حرم شریف بنشینم . معمول بود که مردم در بالای سر می نشستند؛ ولی من فکر کردم که امام در حیات ظاهری خود متوجه فرزند خود علیه السلام بوده است و به طور قطع پس از شهادت نیز به سوی فرزند خود نظر دارد؛ از این رو در قسمت پایین پای آن حضرت در کنار قبر علی اکبر علیه السلام نشستم. اندکی نگذشته بود که را از پشت روضه مقدسه شنیدم، به آن طرف متوجه شدم ، در آن هنگام پدرم را دیدم که نشسته بود و نیز کنار وی بود. در جلوی او نیز رحلی بود که قرآنی روی آن بود و قرائت می کرد. نزد وی رفتم و دست ایشان را بوسیدم. پرسیدم: در اینجا چه می کنید؟ جواب داد: ما هستیم که در اینجا می کنیم. 🔸 پرسیدم: آنها کجا هستند؟ فرمود: به خارج حرم رفته اند، سپس با اشاره به رحل ها، آن سیزده نفر را معرفی کرد عبارت بودند از: علامه ، علامه ، علامه &مازندرانی و اسامی دیگر را گفت که به خاطرم نمانده است، سپس پدرم از من پرسید: در حالی که ایام درس است برای چه کاری به اینجا آمده ای ؟ علت آمدنم را برایش شرح دادم ، پس به من امر کرد که بروم و را با درمیان بگذارم. « ادامه دارد....» 🍀🌺🍀🌸🍀 https://eitaa.com/ketabkhani1
فرهنگ کتابخوانی
📚گزیده ای از کتاب ؛ #طوبای_کربلا «قسمت دوم » 🛑آیت الله #مرعشی و #عنایت #امام_حسین علیه السلام: ...
📚گزیده ای از کتاب ؛ «قسمت سوم » 🛑آیت الله و علیه السلام: ....پدرم از من پرسید: در حالی که ایام درس است برای چه کاری به اینجا آمده ای ؟ علت آمدنم را برایش شرح دادم ، پس به من امر کرد که بروم و را با امام خویش درمیان بگذارم. پرسیدم: امام کجا است؟ گفت :بالای ضریح است تعجیل کن ؛ زیرا قصد عیادت زائری را دارد که بین راه بیمار شده است. بلند شدم و به طرف ضریح رفتم و آن حضرت را دیدم ؛ اما برایم ممکن نبود که به صورت ایشان نگاه کنم ؛ زیرا چهره مبارک آن حضرت در هاله ای از نور پنهان شده بود . به حضرت سلام کردم، جوابم را داد و فرمود: بیا بالای ضریح ، عرض کردم: من شایستگی ندارم که نزد شما بیایم .بار دیگر امر کرد؛ اما بار دیگر شرم و حیا مانع شد که نزد آن حضرت بروم. پس به من اجازه فرمود در مکانی که ایستاده بودم بمانم. بار دیگر به آن حضرت نگاه کردم، در این هنگام تبسم زیبایی بر لباهای ایشان نقش بست و از من پرسید: چه میخواهی؟ من این شعر فارسی فارسی راخواندم: 🌺 آن را که عیان است/ چه حاجت به بیان است آن ای به من عنایت کرد و فرمود: تو مهمان مایی، سپس فرمود: چه چیز از دیده ای که با آنها پیدا کرده ای؟ با این سوال یک دگرگونی در من پیدا شد، احساس کردم به کسی سوءظن ندارم و با همه مردم ارتباط و نزدیکی دارم. صبح موقع نماز به مرد ظاهر الصلاحی که نماز می خواند اقتدا کردم و هیچ ناراحتی و بد گمانی در من نبود. حضرت فرمود: به ؛ زیرا آن که مانع تو می شد دیگر نمی‌تواند کاری کند. وقتی به نجف اشرف بازگشتم همان شخصی که از نزدیکانم بود و مانع درس من می شد خودش به دیدنم آمد و گفت : من فکر کردم که تو جز تدریس راه دیگری نداری، همچنین حضرت مرا شفا داد و بینایی ام قوی تر شد، سپس قلمی به من بخشید و فرمود: این قلم را بگیر و با سرعت بنویس. پس از آن ناراحتی قلبم برطرف شد برآیم دعا کرد که در عقیده ام ثابت قدم بمانم . دیگر حاجتم نیز برآورده شد غیراز مسئله حج که اصلا معترض آن نشد. با آن حضرت و داع کردم و نزد پدرم بازگشتم. از پدرم پرسیدم: آیا با من امری داری یا خیر؟ گفت: برای خود بیشتر کن و نسبت به برادر و خواهرانت باش و دین اندکی را که به عبدالرضا بقال بهبهانی دارم پرداخت کن . پس از آن به نجف بازگشتم، در حالی که همه آن ناراحتی ها و سوء ظن ها از بین رفته بود. « قسمت آخر » 🍀🌺🍀🌸🍀 https://eitaa.com/ketabkhani1