کتابنوشان
خاطرات جنداب قسمت اول تا ... پ.ن: دوستانتان را هم به کتابنوشان دعوت کنید باشد که رستگار شوید! خاط
به نام خدا
خاطرات جنداب
مهمانی خانوادگی
چند روز بعد از راهی کردن دوستمریحانه، مادر و خواهر کوچکترم با خواهربزرگترم و همسر و دخترش از راه رسیدند.
انگار هرچی مهمانی در ماهمبارک رفته بودیم را به جای جندابیها باید به دوستان و خانواده پس میدادیم!
وقتی ماشین خواهرم به ورودی جنداب رسید مکالمهی تکراری "گلدسته حسينيه رو که دیدین، بپیچید داخل روستا" تکرار شد و دقایقی بعد مهمانها وارد خانه شدند.
بعد از سلام و علیک و خوش آمد گویی خواهرم با بغض گفت: "تو راه که از قم میومدیم و تا چشم کار میکرد کویر بود با خودم گفتم خدایا ببین خواهرم تا کجاها اومده! دختر آخه تو اینجا چکار میکنی!" حس خواهرم را بههم نزدم و با حالتی معصومانه گفتم: "بالاخره زندگی طلبگی همینه! طبیبُ دَوّارُ بِطِبِّه باید باشیم!"
با گفتن "باشه حالا یه سینی چایی بیار"ِ خواهرم، احساسات هردویمان به تنظیمات کارخانه برگشت!
مادرم که از احوالاتم تازه متوجه شده بود باید چند ماه آینده منتظر نوهی جدید باشد با تعجب پرسید: "چرا زودتر بهم نگفتی؟"
گفتم: "اگر به ما بود که قصد داشتیم تا روزهای آخر نگیم و شگفتزدهتون کنیم!"
مادرم با لحنی سرزنشگر گفت: "مثلا من مادرم! نباید کاری برات میکردم؟ ویار نداشتی؟"
گفتم: "فقط به در چوبی جمکران و ظروف سفالی بین قم_سلفچگان! "
مادرم که تعداد فرزندانش با انگشتان دست رقابت تنگاتنگی داشتند گفت یعنی چی؟
گفتم: "وقتی میرفتیم جمکران دلم میخواست درهای چوبی شیشهرنگی جمکران مال من باشن! ظروف سفالی توی مغازه ها مال من باشن! حاجی هم دید نمیشه درِ جمکران رو صاحب بشیم، منو برد مغازههای بین راهی سلفچگان و کمی ظروف سفالی خریدم، خوب شدم!"
با این صحبتها پرونده نوهی آینده مختومه اعلام شد و برای دو روز مهمانی برنامه چیدیم.
دخترم زهرا و خواهرزادهام فاطمه تقریبا همسن و سال بودند و برای اولین بار مزهی خاله بازی واقعی را تجربه میکردند.
توی حیاط زیراندازی برایشان پهن کردم و چند قاچ هندوانه دادم دستشان و مشغول خوردن و بازی شدند.
مادرم مشتاق بود مشنگارخاله، عمه و مامانمطهره و خانم محبت را ببیند.
راهش حضور در نماز جماعت مغرب مسجد حضرت ابوالفضل بود.
همان شب اول همگی توی نمازجماعت شرکت کردیم و بعد از نماز، مشنگار خاله و مادرم را به همدیگر معرفی کردم.
مادرم با لهجه ترکیفارسی از مشنگارخاله تشکر میکرد که هوای من را دارد و مشنگارخاله هم از حاجآقا و من تعریف میکرد که هوای جنداب را داریم!
فاطمهخزعلی و فاطمهرضاقلیگل هم دور خواهر کوچکم فاطمه حلقه زده بودند و جمع فواطم جمع بود!
مامان رضاطلبه هم خیلی با محبت برخورد کرد و خواهرم تا برسیم خانه میگفت چقدر زنهای مسجد با محبت و خونگرم بودند. ما هم توی دلمان بر طبل شادانه میکوبیدیم که در جمع اهالی با صفای جنداب هستیم!
شب به مادرم گفتم: "خیلی دوست دارم یه روز دلمه بپزیم و ببریم حیاط جمکران دورهم بخوریم"
مادرم گفت: "باشه اگه وسایلشو داری یه روز میپزم عوض اون روزهایی که چیزی برات نپختمُ درمیارم."
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان "دلمه" بین همشهریهای ما یک نوع نماد است! در حدی که اهالی شهر ما با دلمهی توی سفرهشان در روزهای سیزدهبهدر، قابل شناسایی برای اهالی شهرها و روستاهای اطراف هستند!
همسرم برای صبحانه از نانوایی آقای وحیدی، نان تافتون محلی خوشعطر و بو خرید و بعد از خوردن صبحانه راهی قم شد.
من و مهمانها هم بعد از صبحانه سوار سمند خواهرم شدیم و به سمت حرم و جمکران راه افتادیم.
موقع برگشت از جمکران که به ابتدای بلوار پیامبر اعظم رسیدیم، آقای نوروزی شوهرخواهرم پرسید: "مسیر برگشت رو بلدی نشون بدی؟"
من هم با مهارت گفتم:"بله! همین جا دوربزنید و مستقیم وارد خیابان سمیه بشید."
آقای نوروزی طبق راهنمایی من پیچید سمت سمیه و بعد دورشهر را نشان دادم و گفتم:" اینجا رو هم رد کنید برسیم بلوار امین، مستقیم میریم جنداب!"
وسطهای دور شهر بودیم که آقای نوروزی گفت: "اینجا که خط ویژه است! جریمه نشیم خوبه"
امان از آدرس دادنهای من!
#جنداب
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#خاطرات_تبلیغی_جنداب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام دوستان
هفته قبل دو مجموعه خوب تولید نوشتافزار یعنی درسید و پهلوون رو خدمتتون معرفی کردیم.
امشب هم شما رو با محصولات خوب و مطرح کتابک آشنا میکنیم.
اگر از قبل با محصولات کتابک آشنا نبودین حتما به این لینک سر بزنید.
https://www.nashreketabak.com
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
به نام خدا
سلام و عرض ارادت خدمت همراهان عزیز کتابنوشان🌱
قدیمیهای کانال میدونن ما هر هفته عصرهای سهشنبه با یه ساک کتاب میریم مسیر مسجد مقدس جمکران و برای بچههایی که توی پیادهروی سهشنبههای مهدوی شرکت کردند، کتاب معرفی میکنیم و هدیه میدیم.
خدا بخواد امروز هم راهی میشیم و یاد میکنیم از امامی که تو شلوغیهای زندگیهامون گمش کردیم.
پ.ن: با غرور گفت: اگر در کربلا بودم تا پای جان برای حسین تلاش میکردم.
گفتم: یک حسین زنده داریم نامش مهدی است.
بسمالله!
پ.ن: تمامی این کتابها با کمک خیّرین گرامی خریداری میشن. شما هم اگر بخواید میتونید خیّر باشید و در حد یک کتاب به معرفی امام زمان کمک کنید! بسمالله!
#موکب_کتابنوشان۹۲
#عمود۸۱
#طریق_المهدی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام.... سلام👋
مایلید یک دور کتابهای موکب این هفته کتابنوشان رو مرور کنیم؟
از اونجایی که شهادت امام حسنعسکری علیهالسلام و آغاز ولایت امام عصر عج رو در پیش داریم، جا داره کتاب "چهارفانوس" رو برسونیم دست نوجوانانمون.
کتابی که داستانهایی از زمانهی نوابخاص امام عصر رو روایت کرده و مخاطب رو میبره تو شرایط اون دوران حساس و عجیب.
"آخرین آفتاب" هم که قبلا بارها معرفی شده و شامل داستانهایی مستند از ملاقات با امام عصر عج هست.
"آنکه دیرتر آمد" داستان دو نوجوان اهلتسنن هست که مورد عنایت مولا قرار میگیرند و... .
در هفتههای بعد میلاد پیامبر رحمت و امام صادق علیهمالسلام رو در پیش داریم و دو کتاب "محضرآفتاب" و "آفتابآخرین" به زندگی و زمانهی این دو بزرگوار از زمان تولد تا شهادت پرداختن.
مجلهی جذاب "اینها" هم قراره برسه دست دوستان جدید کتابنوشان.
دوستانی که یا افغانستانی هستند و یا دوست افغانستانی دارند!
۴ عنوان دیگه هم مربوط به معرفی ائمه برای مخاطب کودک و نوجوان هستند.
پ.ن: شهریور که میشه صدای پای پاییز میپیچه همه جا! دیگه باید از این هفته موکب رو ساعت ۵ و نیم شروع کنیم که موقع برگشتن به تاریکی نخوریم.
#موکب_کتابنوشان۹۲
#عمود۸۱
#طریق_المهدی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
امروز با اسنپ رفتیم طریق.
راننده توی ماشین زیارت آل یاسین گوش میداد و زمزمه میکرد.
فضای داخل ماشین مثل طریقالمهدی معنوی شده بود!
عمود ۸۱ هم که رسیدیم، موکب با کمک دوستم و همسرش آماده شده بود.
ما هم با کمک بچهها میزصندلی ها رو چیدیم و ۶ و نیم معرفی کتابها رو شروع کردیم.
#موکب_کتابنوشان۹۲
#عمود۸۱
#طریق_المهدی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
به نام خدا
سلام بر مهدی
و سلام بر زمزمهگران نام مقدسش🌸
صبحتون بخیر دوستان گرامی
ان شاالله روزی امروزتون نگاه ویژهی صاحبالزمان باشه.
منتظر گزارش موکب کتابنوشان باشید.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
به نام خدا
فضای اسنپ با زیارت آل یاسین راننده معنوی شده بود و انگیزهام برای کار مهدوی موکب بالا.
عمود ۸۱ که رسیدم و بچهها جمع شدن صحبتها رو با شهادت امام حسنعسکری ع و آغاز امامت حضرتمهدی عج شروع کردم.
از فضای خفقان و ضد شیعهی عباسیان گفتم. از زندانهای بیسقف حکومتی که تو گرمای تابستون و سرمای زمستون، شیعیان باید اون فضا رو با شکنجههای دیگه تحمل میکردند.
بچهها که رفتند تو حس اون دوران، وارد غیبت صغری شدم و کتاب "چهارفانوس" رو معرفی کردم. زمانه و زندگی۴ نایبخاص حضرت که رابط مردم و امام بودند.
شوق بچهها برای گرفتن این کتاب زیاد بود و چند نفری گفتن خاله همین کتاب رو بدین ما بریم!
و من همه رو به خویشتنداری دعوت کردم!
از میلاد پیامبررحمت و امامصادق علیهمالسلام هم براشون گفتم و کتابها رو معرفی کردم ولی راستش دلم میخواست بیشتر از زمانهی غیبت بگم.
دوباره فرمون رو پیچوندم سمت نوابخاص و از اونجا رسیدیم به ولایت و رهبری تا جنگ ۱۲روزه!
به بچهها که همهشون این جنگ رو لمس کرده بودند از اقتدار ایران ولایی گفتم. ایرانی که به پشتوانهی ولایتفقیه تونسته یک تنه مقابل زورگوهای دنیا بایسته.
نوبت هدیه کتاب که شد بچهها به صف شدند و همچنان سر "چهارفانوس" دعوا بود! موجودی فقط ۶ جلد بود و تقاضا بالای ده نفر.
یه آقاپسری که یک ماهی هست پای ثابت موکب شده، این هفته هم چند دوست جدید به جمعمون آورده بود.
یادم باشه هفته بعد جایزه ویژه بهش بدیم!
#موکب_کتابنوشان۹۲
#عمود۸۱
#طریق_المهدی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
کتابنوشان
بریم یه نظر سنجی از خاطرات جنداب؟ اگر خاطرات جنداب رو خوندین، دوست دارم نظرتون رو بدونم🙏 @OFOQRAMIY
سلام ... سلام👋
بریم چندتا از نظرات دوستان رو بخونیم.
تصویر اول نظر لطف دوستان هست.
مخصوصا اون بزرگوار جندابی که نمیشناسم و پیگیر خاطرات هست، نگران
نباشید، ان شاالله ادامه داره✌️
تصویر دوم پیام بزرگواری هست که خاطرات رو کسلکننده و خسته کننده میدونن.
البته این خاطرات کتاب نشدن و روزنوشتهای بنده است که یکی دو ساعت قبل پخش تو کانال مینویسم و طبیعیه چیز فوقالعاده ای نباشه!
ولی خب ممنون از این دوست که صادقانه زدن تو برجک خاطرات😅
دو پیام دیگه هم از سر لطف و محبت دوستان مجازی هست.
یک هدف من از نوشتن خاطرات، نشون دادن روال زندگی معمولی طلبه ها هست.
بعضیها تصورات واقعا عجیب غریبی از مراودات و زندگی طلبه ها دارن در حالی که از این خبرها نیست!
بازم حرفی و نقدی به خاطرات و کانال داشتید بفرستید🌱
@OFOQRAMIYAN
https://daigo.ir/secret/81392882522
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
کتابنوشان
خاطرات جنداب قسمت اول تا ... پ.ن: دوستانتان را هم به کتابنوشان دعوت کنید باشد که رستگار شوید! خاط
به نام خدا
خاطرات جنداب
کلاس های تابستانی
مادر و خواهرم بعد از دو روز راهی تبریز شدند و من ماندم با کلاسهای نصفه نیمهام در جنداب!
اوایل تابستان زنهای روستا تقاضای تشکیل کلاس خیاطی داشتند.
بعضی از خانمها از یک طرف میخواستند هزینه کلاس بالا نباشد و از طرف دیگر خواهان دعوت از مربی حرفهای از قم بودند و جمع این دو، شدنی نبود!
با خانم محبت تصمیم گرفتیم از ظرفیتهای خود روستا استفاده کنیم.
چطور که برای کلاس های دیگر هم همین کار را کردیم.
از عمهمطهره که خیاط بود پرسیدم: "زهراخانم شما میتونید به زنها خیاطی یاد بدین؟"
زهرا خانم هم صادقانه گفت: "راستش من فقط برای خودم لباس مجلسی میدوزم و بیشتر کارهای تعمیرات لباس انجام میدم. ولی فریبا خانم مجلسی میدوزه و بیشتر دوره دیده، به اون بگو"
فریباخانم مادر آقا ابوالفضلِ خادم و موذن مسجد بود و از قبل میشناختمش.
با فریباخانم صحبت کردم و او هم قبول کرد و استارت تشکیل کلاس زده شد!
فریباخانم علاوه بر خیاطی، بافتن هم بلد بود و قرار شد بعدا کلاس بافتنی هم برای خانمها برگزار کند.
خانم محبت خبر تشکیل کلاس خیاطی را پیامکی به بعضی از خانمها اطلاع داد و خیلی زود خبر توی روستا پیچید. خودم هم به خانمهای اتباع اطلاع دادم تا حتما توی کلاس شرکت کنند.
وضع مالی بعضی از خانوادههای اتباع خوب نبود. دوست داشتم با یادگرفتن خیاطی بتوانند از پس بخشی از هزینههای زندگی بربیایند.
یک روز چندتایی از زنهای اتباع آمدند سراغم و گفتند چرخ خیاطی ندارند و اگر در قم جایی یا کسی را میشناسم که چرخ مناسب داشته باشد، کمکشان کنم.
توی این فقره دستم خالی بود.
ولی شب یادم افتاد چرخ سیاه جهیزیهام بدون استفاده مانده و میتوانم چرخم را حداقل به یکی از این چند نفر هدیه بدهم. مخصوصا که برای چرخم دینام هم وصل کرده بودم و کارایی خوبی داشت.
کمی فکر کردم و یکی از خانمهای اتباع را که به نظرم میتوانست از پس آموزش خیاطی بربیاید و از چرخ استفاده کند به عنوان صاحب جدید چرخ انتخاب کردم!
موضوع را به همسرم گفتم و او هم مخالفتی نکرد.
البته داشتن چرخ ژانومهای که به پیشنهاد عمهمطهره خریده بودم، در این حاتمطایی بخشی بیتاثیر نبود!
فردا به آن خانم افغانستانی زنگ زدم و گفتم بیا چرخ من مال شما! او هم با خوشحالی آمد و چرخ را با تمام مخلفاتش مثل بشکاف و قیچی و متر تحویل گرفت.
ابتدای تشکیل کلاس خیاطی در بسیج حدود ۲۵ نفر ثبت نام کردند و قرار شد نفری حدود ۲۰۰ هزار تومن برای یک دوره خیاطی به مربی پرداخت کنند.
ماه اول، حضور در کلاسها خوب بود و بیشتر شاگردها پشتکار داشتند ولی به مرور در انتهای تابستان فریبا خانم ماند با خواهرش سلیمه و دخترخواهرش ملیکا!
کلاسهای دیگری هم خودم و مامانمطهره و معصومه میرزاگل توی پایگاه برای بچهها داشتیم که البته صلواتی بودند!
بچههای روستای قاضیبالا و قاضیپایین و اسلامآباد هم می آمدند بسیج و با بچههای جنداب حدود ۴۰، ۵۰ نفر میشدند.
خودم با دخترهای نوجوان کلاس داشتم و دورهم گفتگو ميکرديم.
پای ثابت کلاس هم زهرا عسگری و فاطمه مسگران و فاطمه منفرد و چند دختر دیگر بودند.
بیشتر روزها طرف صبح خودم برای مادرها کلاس سبک زندگیاسلامی، تربیت فرزند و طبسنتی داشتم.
خانمها که معمولا از ساعت ۹ و نیم ده توی جلسات خانگی زنانه بودند از آنجا میآمدند بسیج و تو کلاس شرکت میکردند.
یک روز در مورد سبک زندگی اسلامی صحبت میکردم که از رسم و رسومات زائد عروسیها و خرید جهیزیه سنگین سردر آوردیم.
از قیافهها و تایید صحبتها متوجه
میشدم بیشتر خانوادهها مخالف تشریفات هستند ولی عملا توان ایستادن در برابر رسم و رسومات و چشمهمچشمی های جاریکش را ندارند.
یک روز آخر جلسه یکی از مادربزرگها با غصه و ناراحتی گفت: "خانمحاج آقا! چشم و همچشمی امانمون رو بریده! برای جهاز این نوه یه چی میخری، فردا اون یکی نوه میگه مگه من چیم از دخترعموم کمتره که برای جهاز من نخرن! اینا رو تو صحبتها بگو! "
چند روز بعد یکی از خانمها آمد دم در خانه ما و فاکتور خرید یک تکه طلا نشانم داد که تاریخش مربوط به دهه ۷۰ بود.
با ناراحتی گفت: "خانم رامیان! یکی از اقوام توی عروسی بچهی من این تکه طلا رو خریده، حالا از من توقع داره به نرخ روز براش جبران کنم! اون موقع طلا ارزون بود ولی الان که نمیشه طلا خرید! شما که صحبت میکنی بگو اینکار درست نیست!
#جنداب
#قسمت_شصتم
#خاطرات_تبلیغی_جنداب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
.
همه افراد خانه ما وقتی میخواهند بخوابند حتما یک کتاب کنار دستشان است (۷۴/۲/۲۶)
.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
به نام خدا
سلام دوستان و همراهان عزیز کتابنوشان 🌱
رسیدیم به پنجشنبه و نوبت همسایهگردی آخر هفتهها. این هفته کمی دورتر میریم و سری به ماداگاسکار میزنیم. آخه چند وقته از همساده فرانسوی صحبت نکردیم!
تصویر اول کارگاه مبلمان بابای همساده است. ظاهرا کیفیت چوبهای ماداگاسکار فوقالعاده است جوری که فرانسوی ها عاشق مبلمان ماداگاسکار هستن ولی خب دولت اجازه صادرات محصولات چوبی رو نمیده!
تصاویر ۲و۳و۴ امکانات پخت و پز مردم ماداگاسکار هست!
خانمی که توی فیلم میبینید خدمتکار همساده است نه خود همساده و داره اجاق رو روشن میکنه!
اونجا قیمت گاز و بنزین انقدر بالا هست که کسی برای پخت و پز از گاز و بنزین استفاده نمیکنه و به روش قدیمی با ذغال غذا میپزند!
تصویر ۵ کپسول گاز خونه همساده است. قیمت یک کپسول گاز ۲۰ یورو هست. با یوروی فعلی چیزی حدود ۲ میلیون و ۲۰۰درمیاد! این کپسول فقط برای استفاده در مواقع ضروری هست نه وقت عادی.
فیلم آخر وضعیت محلههای معمولی ماداگاسکار.
ماداگاسکار از قرن ۱۹ مستعمره فرانسه بوده ولی این وضعیت زندگی تو ماداگاسکار هست!
اونایی که فکر میکنن اگر با آمریکا و اروپا
کنار بیاییم، پیشرفت میکنیم کمی به کشورهایی نگاه کنن که امورشون رو سپردن دست غربیها!
سلطهگرها فقط دنبال چاپیدن منابع و ثروتهای ملی کشورها هستن نه رشد و پیشرفت اونا، کافیه کمی تاریخ بخونیم!
#همساده
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
در راستای مستند سازی خاطرات جنداب بریم چندتا عکس و فیلم از خانهعالم جنداب و احوالات اون روزها ببینیم✌️
فیلم اول حیاط پشتی مون هست.
درِ این حیاط ماشین رو بود و به سمت کوچهباغ باز میشد.
این گنجشکها هم از کلهی سحر تا غروب جیکجیک میکردن. صدای اذان مغرب بلند نشده خاموشی رو میزدن و سایلنت میشدن!
فیلم دوم: حیاط وسطیمون هست.
خونه تقریبا وسط حیاط بود و حیاط وسطی درخت انگور و یه حوض آبی رنگ داشت. طول و عرض حوض حدود ۱.۵× ۱.۵ بود و ارتفاعش تقریبا یک متر.
توی جعبههای میوه و حتی قوریچینی و دیگسفالیترک خورده سبزی کاشته بودم که ابتدای فیلم روی زمین میبینید!
دخترهام سهتایی حوض رو تا نصف پر آب کرده بودن و داشتن آب بازی میکردن!
مدیونید اگر یاد فیلم گرفتن علی صادقی تو فیلم ماشالله بیفتید😁
تصویر اول: در حیاط پشتی به این نما باز میشد. اون درخت توت هم همون درختی هست که اینجا گفته بودم جلوی در بود و فقط شوماخرها میتونستن ماشین رو بندازن تو حیاط!
تصویر دوم: غنچه گل محمدی هدیه یکی از اهالی که پهن کردم تا خشک بشن.
تصویر سوم: دلمه برگ مو با برگهای درخت موی توی حیاط مون. انقدر خوشمزه میشدن.
پ.ن: این عکس و فیلمها مال سالهایی هست که هنوز به خاطراتش نرسیدیم!
بازم حرف و نکته ای بود اینجا بفرمایید👇
https://daigo.ir/secret/81392882522
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32