جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ دوم از کتاب گرگ سالی
اسماعیل همین کار را کرد. سوار شد و پشت ملا نشست. اسب تکان خورد و پا به پا کرد. گویا می خواست وزن سوار تازه اش را ارزیابی کند.
_راحت نشستی؟
_بله حاج آقا، راحتم.
ملا اسب را به طرف جاده راند. باران همچنان می بارید. خاک رس اطراف کاروان سرا شل شده بود و پای اسب در آن فرو می رفت. اما جاده سفت و شنی بود، اسب به راحتی یورتمه می تاخت. باران همگام با گام های اسب سفید شره می کرد. باد قطره های درشت آن را، به هر طرف که می خواست، می پراکند. بیشتر از روبه رو می آورد و می کوبید به سر و ریش سفید ملا، که راست نشسته بود روی زین و خم به ابرو نمی آورد. لباسش خیس شده بود. از حاشیهٔ عمامه و شانه هایش آب می چکید، اما اسماعیل در پناه ملا بود.
باران کمتر به او می بارید، برای همین ناراحت بود.
ملا پرسید: «من اسم شما رو نمی دونم.»
_بنده، اسماعیل صنوبری ام.
_آقا اسماعیل، می بینی نعمت خدا رو! چند روز دیگه این سرزمین مثل مخمل سبز می شه.
_بله حاج آقا، ولی شما هم حسابی خیس شدین!
_خیس شدن یا نشدن من مهم نیست. مهم اینه که خدای رحمان در چنین ساعتی، به باران امر فرموده بر این نقطه از زمین بباره. مهم اینه.
اسماعیل از بارش شلاقی باران و هیاهوی باد استفاده کرد و به خود جرئت داد و پرسید: «می بخشین این سؤالو می پرسم، شما از کجا به بنفشه دره تشریف آوردین؟»
_از ارومیه، البته از اطراف اون.
این اسم برای اسماعیل آشنا نبود. تا به حال آن را نشنیده بود. خواست این بار هم نشنیده بگیرد و بگذرد، اما نگذشت.
_حاج آقا عذر می خوام، ارومیه کدوم طرف کشور می شه؟
صدای خندهٔ ملا همراه با شرشر باران شنیده شد.
_حق داری بپرسی، برای اینکه نام و نشون ارومیه رو از نقشه ها پاک کردن و اسمشو گذاشتن رضائیه.
رضائیه یادش آمد، اما شک داشت.
_همین رضائیه دیگه، آذربایجان غربی؟
_بله... بله... از همون جا منو پرت کردن اینجا!
می خواست دلیلش را بداند که ستون نوری از پشت سر تابید و سایهٔ آن ها را از جلو رویشان، روی جاده پهن کرد. آذرخش ناگهان از پشت جهید، اما نور تداوم داشت. کار آذرخش نمی توانست باشد. برگشت و به عقب نگاه کرد، از پشت پردهٔ امواج باران نور یک جفت چراغ ماشین را تشخیص داد که می آمد.
_حاج آقا پشت سرمون ماشین می آد!
_متوجه شدم، بیاد.
چند دقیقه بعد صدای موتور ماشین هم شنیده شد. راننده برایشان بوق زد. ملا سر چرخاند و به عقب نگاه کرد و زیر لب گفت: «بفرمایین!» اسب را به حاشیهٔ جاده کشاند، دیگر اسب یورتمه نمی رفت، آهسته روی شانهٔ گل آلود جاده حرکت می کرد. راه برای ماشین باز شده بود، گویا راننده قصد عبور نداشت. ماشین به طرف آن ها می آمد. ملا افسار اسب را به سمت دیگر جاده کشید. حیوان به نرمی، آن سو رفت و از میان بوته های خار و قلوه های درشت سنگ حرکت کرد. ماشین در اینجا هم پشت سر آن ها قرار گرفت. این بار فاصله اش را خیلی نزدیک تر کرد. اسماعیل برگشت و نگاه کرد. جیپ بود. بر اثر سرما، بخار از اطراف چراغ هایش بلند می شد. سرنشین یا سرنشینانش دیده نمی شدند. ملا اسب را کشید به باریکهٔ شانهٔ جاده و کمی سرعتش را زیاد کرد و گفت: «نخیر، مثل اینکه آقای راننده شوخیش گرفته!»
#گرگ_سالی
#امیر_حسین_فردی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
برش دوم (گرگ سالی.mp3
8.02M
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ دوم از کتاب گرگسالی
🎤با صدای آقای امین اخگر
#گرگ_سالی
#امیر_حسین_فردی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
هدایت شده از کتابگردون کودک | Ketabgardon
فکر میکنید این کتابها قراره کجا برن؟ 😃
برای مسجد، ۱۵ جلد کتاب کودک و نوجوان رو با دقت زیاد انتخاب کردم تا یه حلقه کتابخونی کوچیک راه بندازیم💪🏻📚
خداروشکر تعداد بچههایی که به مسجد میان خیلی بیشتر شده و با کمک عزیزانی که هزینه رو تقبل کردن، تا حالا نزدیک به ۷۰۰ تومن کتاب گرفتیم تا کتابخونه رو راه بندازیم😍
امیدوارم روز به روز تعداد کتابها بیشتر بشه و دیگه نگران این نباشیم که کتاب به تعداد بچهها نمیرسه.
@ketabgardon_kodak | کتابگردون
کتابنوشان
فکر میکنید این کتابها قراره کجا برن؟ 😃 برای مسجد، ۱۵ جلد کتاب کودک و نوجوان رو با دقت زیاد انتخاب
دوستان گاها از این پیام ها دریافت میکنم و خدا میدونه چقدر ذوق میکنم.
بعضی عزیزان که خودشون دغدغه ترویج کتابخوانی دارند، با فعالیتهای کتابنوشان انگیزه مضاعف میگیرن و خودجوش کارهای بزرگی انجام میدن.
کتابگردون یک نمونه است.
دوست داشتید سری به کانال کتابگردون بزنید و تلاش این مامان دغدغهمند رو بدون واسطه ببینید.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
این دو پیام مربوط به امروز هست.
یکی از طرف خواهرزادهی همسرم که کلاس هفتمی هست و جدیدا کتابنوشانی شده.
دیگری از طرف یکی از اعضای محترم کانال.
خدا رو شکر که دوستان از کتابنوشان ایده و انگیزه و انرژی میگیرند.
ممنون که نظراتتون رو برام میفرستید.
اینجوری برای ادامه کار ما هم انرژی میگیریم.
و یک نکته این که گاها دوستان لطف میکنن و استیکرهای مختلف کتابی برام میفرستن. من تو انتخاب استیکر سلیقه خودم رو دارم!
استیکرها رو بر مبنای زیبایی و خلاقیت و محتوا انتخاب میکنم.
صرف زیبایی ملاک انتخابم نیست.
گاها بعضی استیکرها حرف های خوبی دارن ولی طراحیشون جالب نیست.
تلاشم انتخاب بهترین هاست و الحمدلله بازخوردها تا امروز مثبت بوده.
خلاصه دمتون گرم که کتابنوشانی هستید!🍀
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
امروز شهادت امام موسی کاظم علیه السلام بود.توی موکب کتابی از حضرت معرفی نکرده بودیم.
به برکت کمک بانیها، موجودی موکب کم نبود پس برای خرید کتاب در مورد هفتمین امام معصوم انگیزه پیدا کردم.امام بزرگواری که عموما اطلاعات محدودی ازشون داریم.
کتاب "امامکاظم علیهالسلام" و "داستان هایی از زندگی امامکاظم علیهالسلام" دو مجموعهی خوب برای مخاطب کودک و نوجوان محسوب میشن.
"آفتاب در محاق" هم مثل جلدهای دیگهی "چهارده خورشید یک آفتاب" به صد برش کوتاه از زندگی امامکاظم علیهالسلام پرداخته.
"زندانبان یهودی" یک رمان نسبتا بلند هست. حوادث کتاب پیرامون تلاش سندی بن شاهک یهودی در شناسایی شبکه وکالت امامکاظم علیهالسلام و احوالات شیعیان و زندانی شدن حضرت میگذرد.
و البته سهم کتابهای دهه فجر و آشنایی نسل کودک و نوجوان با داستانهای انقلاب محفوظ بود. خرید کتابها انجام شده ولی معرفی بمونه برای روز سه شنبه.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32