بنام خدا
سلام و صبح شنبهتون بخیر🌱
تا حالا چیزی در مورد گرگ های آدمخوار شنیدین؟
گرگهای آمریکایی که بلای جان مردم ایران شده بودند؟
این هفته رفتیم سراغ "گرگسالی" تا با این گرگهای آمریکایی بیشتر آشنا بشیم.
گرگ هایی که کنار جاده به شکل انسان ظاهر میشدند ولی بعد... .
شما رو با این کتاب نمادین وهمناک تنها میگذارم😶🌫️
#معرفی_کتاب_صد_و_بیست_و_نهم
#گرگ_سالی
#امیر_حسین_فردی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ اول از کتاب گرگ سالی
به خود که آمد، صدای زمزمهٔ راننده را شنید. آهسته آهسته برای خود نوحه می خواند. صدای صافی داشت. گویی که تنهاست. کسی پیشش نیست. محزون و شکسته می خواند. از وفای اباالفضل؛ از سخاوت و شجاعت او... صدا برایش آشنا بود.همین طور چهره، او را دیده بود. همین نزدیکی ها، دم غروب، توی مسجد، پشت بلندگو، که برای آن جوانِ درگذشته نوحه سرایی می کرد. مداح چهرهٔ مردانه و دلنشینی داشت و صدایی رسا و مقبول. اشک دور چشم های اسماعیل حلقه زد. چه آرامشی موج می زد توی اتاقک این کامیون، توی این شب زمستانیِ تاریک، در جاده ای ای گویی بن بست؛ گویی متروک.
_من شما رو دیدم!
_کجا؟
_تو مسجد، همین دم غروبی...داشتین نوحه می خوندین.
برگشت و نگاهش کرد. چند لحظه به هم خیره شدند، چشم های هر دو خیس بود و لبخندی لرزان روی لب هایشان موج می زد. راننده سر برگرداند.
_می تونم یه چیزی بپرسم؟
_بله.
_برای چی این جوری؟ یعنی این وقت شب، تنها. چرا؟
اسماعیل به جاده چشم دوخت.
_عرض کردم که؛ باید می رفتم... خسته شده بودم.
_تو مسافرخونه ای، جایی می خوابیدی. فردا می رفتی.
_نمی شد.
_برای چی؟
_نمی شد... نمی تونستم... باید همین امشب راه می افتادم طرف تبریز.
_خیلی خب... خودتو اذیت نکن!
و دوباره سکوت شد. تنها صدای یکنواخت موتور بود و تصاویر خاربن ها، صنوبرهای خواب زده و تاریکی شب. اسماعیل سکوت را شکست.
_غریبی خیلی بده، این طور نیست؟ مخصوصاً دم غروب... موقع تاریکی هوا... دل غریبا بیشتر می گیره.
راننده دندهٔ معکوس کشید، آه کامیون بلند شد.
_من خیلی تو غربت موندم. بندر عباس، چابهار، ایران شهر، خاش، از بالا بگیر، بندر ترکمن... گرگان...
_راستی گرگان گفتی یاد گرگ افتادم. یه نفر بهم گفت آمریکاییا گرگ آوردن... خودم هم دیدمش. از نزدیک...
راننده برگشت و با تعجب نگاهش کرد.
_کجا؟
_نزدیک باللی جا... بهم حمله کرد!
_تنها بودی؟
_آره. تنها بودم!
راننده باز هم برگشت و نگاهش کرد.
_خب... بعد چی شد؟
_هیچی، به زحمت تونستم از دستش خلاص شم، قد یه گوساله بود!
_منم چند بار این دور و برا دیدمش... بیشتر شبا!
_شبا!؟
_آره...
_یعنی اِن قدر زیادن؟
_آره!
باز هم سکوت شد. اسماعیل به لایه های قیرگون شب چشم دوخت. دنبال شبح می گشت؛ شبح گرگ.
_شنیدم اون جوونی رو که امروز ختمش بود، گرگ خورده بود.
_چند روز پیش خورد. این چندمیش بود تا حالا. می شناختمش؛ بهتر از شما نباشه، خیلی خوب بود؛ مؤمن!
#معرفی_کتاب_صد_و_سیام
#گرگ_سالی
#امیر_حسین_فردی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
کتابنوشانبرش اول ( گرگ سالی.mp3
زمان:
حجم:
6.74M
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ اول از کتاب گرگسالی
🎤با صدای آقای امین اخگر
#گرگ_سالی
#امیر_حسین_فردی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ دوم از کتاب گرگ سالی
اسماعیل همین کار را کرد. سوار شد و پشت ملا نشست. اسب تکان خورد و پا به پا کرد. گویا می خواست وزن سوار تازه اش را ارزیابی کند.
_راحت نشستی؟
_بله حاج آقا، راحتم.
ملا اسب را به طرف جاده راند. باران همچنان می بارید. خاک رس اطراف کاروان سرا شل شده بود و پای اسب در آن فرو می رفت. اما جاده سفت و شنی بود، اسب به راحتی یورتمه می تاخت. باران همگام با گام های اسب سفید شره می کرد. باد قطره های درشت آن را، به هر طرف که می خواست، می پراکند. بیشتر از روبه رو می آورد و می کوبید به سر و ریش سفید ملا، که راست نشسته بود روی زین و خم به ابرو نمی آورد. لباسش خیس شده بود. از حاشیهٔ عمامه و شانه هایش آب می چکید، اما اسماعیل در پناه ملا بود.
باران کمتر به او می بارید، برای همین ناراحت بود.
ملا پرسید: «من اسم شما رو نمی دونم.»
_بنده، اسماعیل صنوبری ام.
_آقا اسماعیل، می بینی نعمت خدا رو! چند روز دیگه این سرزمین مثل مخمل سبز می شه.
_بله حاج آقا، ولی شما هم حسابی خیس شدین!
_خیس شدن یا نشدن من مهم نیست. مهم اینه که خدای رحمان در چنین ساعتی، به باران امر فرموده بر این نقطه از زمین بباره. مهم اینه.
اسماعیل از بارش شلاقی باران و هیاهوی باد استفاده کرد و به خود جرئت داد و پرسید: «می بخشین این سؤالو می پرسم، شما از کجا به بنفشه دره تشریف آوردین؟»
_از ارومیه، البته از اطراف اون.
این اسم برای اسماعیل آشنا نبود. تا به حال آن را نشنیده بود. خواست این بار هم نشنیده بگیرد و بگذرد، اما نگذشت.
_حاج آقا عذر می خوام، ارومیه کدوم طرف کشور می شه؟
صدای خندهٔ ملا همراه با شرشر باران شنیده شد.
_حق داری بپرسی، برای اینکه نام و نشون ارومیه رو از نقشه ها پاک کردن و اسمشو گذاشتن رضائیه.
رضائیه یادش آمد، اما شک داشت.
_همین رضائیه دیگه، آذربایجان غربی؟
_بله... بله... از همون جا منو پرت کردن اینجا!
می خواست دلیلش را بداند که ستون نوری از پشت سر تابید و سایهٔ آن ها را از جلو رویشان، روی جاده پهن کرد. آذرخش ناگهان از پشت جهید، اما نور تداوم داشت. کار آذرخش نمی توانست باشد. برگشت و به عقب نگاه کرد، از پشت پردهٔ امواج باران نور یک جفت چراغ ماشین را تشخیص داد که می آمد.
_حاج آقا پشت سرمون ماشین می آد!
_متوجه شدم، بیاد.
چند دقیقه بعد صدای موتور ماشین هم شنیده شد. راننده برایشان بوق زد. ملا سر چرخاند و به عقب نگاه کرد و زیر لب گفت: «بفرمایین!» اسب را به حاشیهٔ جاده کشاند، دیگر اسب یورتمه نمی رفت، آهسته روی شانهٔ گل آلود جاده حرکت می کرد. راه برای ماشین باز شده بود، گویا راننده قصد عبور نداشت. ماشین به طرف آن ها می آمد. ملا افسار اسب را به سمت دیگر جاده کشید. حیوان به نرمی، آن سو رفت و از میان بوته های خار و قلوه های درشت سنگ حرکت کرد. ماشین در اینجا هم پشت سر آن ها قرار گرفت. این بار فاصله اش را خیلی نزدیک تر کرد. اسماعیل برگشت و نگاه کرد. جیپ بود. بر اثر سرما، بخار از اطراف چراغ هایش بلند می شد. سرنشین یا سرنشینانش دیده نمی شدند. ملا اسب را کشید به باریکهٔ شانهٔ جاده و کمی سرعتش را زیاد کرد و گفت: «نخیر، مثل اینکه آقای راننده شوخیش گرفته!»
#گرگ_سالی
#امیر_حسین_فردی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
کتابنوشانبرش دوم (گرگ سالی.mp3
زمان:
حجم:
8.02M
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ دوم از کتاب گرگسالی
🎤با صدای آقای امین اخگر
#گرگ_سالی
#امیر_حسین_فردی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ سوم از کتاب گرگ سالی
ماشین به نزدیکی کاروان سرا رسید و سرعت گرفت.
به کاروان سرای سنگی مستحکم چشم دوخته بود که مردی از پشت آن بیرون آمد و با چند گام بلند خودش را به وسط جاده رساند و دست بلند کرد.
راننده با تعجب گفت: «ای بابا، حالا چرا وسط جاده، کنار وایستا دیگه!»
اسماعیل به مسافر خیره شده بود.
از درون می لرزید. چانه و انگشت پاهایش یخ زده بود. ترس مچاله اش می کرد.
چشم های مرد مسافر زیر نور چراغ کامیون برق سرد و سهمگینی داشت، ته دلش را خالی می کرد. لباس نظامی تنش بود.
راننده با صدای بلند گفت: «بازم اینا!»
ستاره ها روی دوشش می درخشید. با پاهایی گشاد، وسط جاده ایستاده بود. راننده خواست ماشین را از کنارش رد کند، اما جاده باریک بود و سپر ماشین گرفت به او و پرت شد کنار جاده.
راننده با نفرت گفت: «به جهنم!»
مسافتی جلوتر ماشین را به زحمت نگه داشت و دست به دستگیرهٔ در برد و آن را باز کرد.
اسماعیل پرسید: «کجا؟»
_ببینم چی شد.
_پیاده نشو، ولش کن. اون دفعه که دیدی؟
راننده نگاه پرسش آمیزی کرد و پرید پایین. اسماعیل هم از سمت دیگر پایین آمد و خودش را به او رساند.
برف یخ زده زیر پاهایشان می شکست و صدا می داد. راننده چراغ قوه اش را روشن کرد و زیر نور آن رد خون را گرفتند و به حاشیهٔ جاده رسیدند.
آنجا افتاده بود. نزدیک که شدند، به جای افسر گرگی را دیدند که شکمش پاره شده بود و هنوز خون از آن فوران می کرد. چشم های گرگ بسته بود و از خونش بخار بلند می شد.
راننده گفت: «ما که با یه افسر امریکایی تصادف کردیم، این گرگ از کجا پیداش شد!»
اسماعیل به آن سوی تل برف هایی که کنار جاده جمع کرده بودند، نگاه کرد.
ده ها جفت چشم در آن نزدیکی برق می زدند. دست راننده را گرفت و عقب کشید.
_بیا بریم، بازم گرگا!
راننده نور چراغ قوه را به طرفشان انداخت. گرگ ها به صف ایستاده بودند و نگاهشان می کردند. آن دو عقب عقب رفتند و خودشان را به کامیون رساندند. با شتاب سوار شدند و راننده ماشین را توی دنده گذاشت و حرکت داد.
جاده در سرازیری بود. کامیون زود سرعت گرفت. از روبه رو ماشین ها به سختی بالا می کشیدند. ضبط هنوز روشن بود. راننده فلاسکی چای همراه دو لیوان به او داد.
_خودت زحمتشو بکش!
اسماعیل مشغول ریختن چای شد. راننده آه کشید و زیر لب گفت: «یا اباالفضل...»
#گرگ_سالی
#امیر_حسین_فردی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32