امروز شهادت امام موسی کاظم علیه السلام بود.توی موکب کتابی از حضرت معرفی نکرده بودیم.
به برکت کمک بانیها، موجودی موکب کم نبود پس برای خرید کتاب در مورد هفتمین امام معصوم انگیزه پیدا کردم.امام بزرگواری که عموما اطلاعات محدودی ازشون داریم.
کتاب "امامکاظم علیهالسلام" و "داستان هایی از زندگی امامکاظم علیهالسلام" دو مجموعهی خوب برای مخاطب کودک و نوجوان محسوب میشن.
"آفتاب در محاق" هم مثل جلدهای دیگهی "چهارده خورشید یک آفتاب" به صد برش کوتاه از زندگی امامکاظم علیهالسلام پرداخته.
"زندانبان یهودی" یک رمان نسبتا بلند هست. حوادث کتاب پیرامون تلاش سندی بن شاهک یهودی در شناسایی شبکه وکالت امامکاظم علیهالسلام و احوالات شیعیان و زندانی شدن حضرت میگذرد.
و البته سهم کتابهای دهه فجر و آشنایی نسل کودک و نوجوان با داستانهای انقلاب محفوظ بود. خرید کتابها انجام شده ولی معرفی بمونه برای روز سه شنبه.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
آخرین مهمانی که با داییام سر سفره نشسته بودیم یادم است.
همگی خانه پدرم مهمان بودیم.
من نزدیک دایی نشسته بودم.
نگاهی بر سر تا پایین سفره انداخت و با چشمانی که برق میزد رو به مادرم کرد و گفت: فلانی! ماشالله چقدر دور و برت رو شلوغ کردی، این همه بچه و نوه، ماشالله!
و بعد آرام زیر لب زمزمه کرد "صد سالتنهایی".
به نظرم فقط من این جمله را شنیدم.
از این تشابه اسم کتاب گابریل مارکز برای یک عمر تنهایی خودش مثال زد و همانجا چشمانم بارانی شد.
داییام فرزندی نداشت و یک عمر تنها زندگی کرده بود.
دایی محمد یک کتابفروشی کوچک داشت. از آن کتابفروشی های خاص و عجیب که انواع کتابها داخلش پیدا میشد.
یک دوچرخه هم داشت و با دوچرخه به خانهاش میرفت. کاسبیاش رونق نداشت ولی مشتریهای خاص خودش را داشت.
یکسال دایی خواست مغازهاش را تعمیر کند. تمام کتابهای توی مغازه را آورد حیاط خانه ما خالی کرد.
یکی دو ماهی وسط کتابها زندگی کردم.
کتاب "دوباره نگاه نکن" دافنه دوموریه را آن روزها خواندم. یک کتاب کف بینی هم پیدا کردم و مدتی به هرکسی که از راه میرسید به شوخی میگفتم "صد تومن بذا کف دستوم تا سیر برات بوگوم!"
خلاصه دایی کتابخانه اش را نو نوار کرد و کتابهایش را برد.
چند سال پیش که به رحمت خدا رفت دو کتاب از کتابخانهاش به من رسید.
یک نسخه مفاتیح الجنان و یک نسخه "دوباره نگاه نکن".
پ.ن: جمعه سالگرد محمد داییم بود.
ممنون میشم به صلواتی مهمانش کنید.
پ.ن: وسط کتابهای دایی بودم داداشم این عکس رو گرفت.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بنام خدا
سلام و روز بخیر دوستان و همراهان عزیز
سریع بریم سراغ برش امروز و ببینیم ارتباط خاصی بین افسران آمریکایی و گرگ وجود داره؟!
اعتراف میکنم چند سال پیش موقع خوندن گرگسالی تا مدت ها ذهنم درگیر گرگهای داستان بود😶🌫️
ولی شما نترسید نترسید، ما همه باهم هستیم!
پ.ن: به خاطر مشکلی که پیش اومد، متاسفانه برش امروز به ضبط صوتی نرسید.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ سوم از کتاب گرگ سالی
ماشین به نزدیکی کاروان سرا رسید و سرعت گرفت.
به کاروان سرای سنگی مستحکم چشم دوخته بود که مردی از پشت آن بیرون آمد و با چند گام بلند خودش را به وسط جاده رساند و دست بلند کرد.
راننده با تعجب گفت: «ای بابا، حالا چرا وسط جاده، کنار وایستا دیگه!»
اسماعیل به مسافر خیره شده بود.
از درون می لرزید. چانه و انگشت پاهایش یخ زده بود. ترس مچاله اش می کرد.
چشم های مرد مسافر زیر نور چراغ کامیون برق سرد و سهمگینی داشت، ته دلش را خالی می کرد. لباس نظامی تنش بود.
راننده با صدای بلند گفت: «بازم اینا!»
ستاره ها روی دوشش می درخشید. با پاهایی گشاد، وسط جاده ایستاده بود. راننده خواست ماشین را از کنارش رد کند، اما جاده باریک بود و سپر ماشین گرفت به او و پرت شد کنار جاده.
راننده با نفرت گفت: «به جهنم!»
مسافتی جلوتر ماشین را به زحمت نگه داشت و دست به دستگیرهٔ در برد و آن را باز کرد.
اسماعیل پرسید: «کجا؟»
_ببینم چی شد.
_پیاده نشو، ولش کن. اون دفعه که دیدی؟
راننده نگاه پرسش آمیزی کرد و پرید پایین. اسماعیل هم از سمت دیگر پایین آمد و خودش را به او رساند.
برف یخ زده زیر پاهایشان می شکست و صدا می داد. راننده چراغ قوه اش را روشن کرد و زیر نور آن رد خون را گرفتند و به حاشیهٔ جاده رسیدند.
آنجا افتاده بود. نزدیک که شدند، به جای افسر گرگی را دیدند که شکمش پاره شده بود و هنوز خون از آن فوران می کرد. چشم های گرگ بسته بود و از خونش بخار بلند می شد.
راننده گفت: «ما که با یه افسر امریکایی تصادف کردیم، این گرگ از کجا پیداش شد!»
اسماعیل به آن سوی تل برف هایی که کنار جاده جمع کرده بودند، نگاه کرد.
ده ها جفت چشم در آن نزدیکی برق می زدند. دست راننده را گرفت و عقب کشید.
_بیا بریم، بازم گرگا!
راننده نور چراغ قوه را به طرفشان انداخت. گرگ ها به صف ایستاده بودند و نگاهشان می کردند. آن دو عقب عقب رفتند و خودشان را به کامیون رساندند. با شتاب سوار شدند و راننده ماشین را توی دنده گذاشت و حرکت داد.
جاده در سرازیری بود. کامیون زود سرعت گرفت. از روبه رو ماشین ها به سختی بالا می کشیدند. ضبط هنوز روشن بود. راننده فلاسکی چای همراه دو لیوان به او داد.
_خودت زحمتشو بکش!
اسماعیل مشغول ریختن چای شد. راننده آه کشید و زیر لب گفت: «یا اباالفضل...»
#گرگ_سالی
#امیر_حسین_فردی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32