#آیت_الله_بهجت
داروی عین شین قاف
هر سال تابستانها میآمد #مشهد. در حرم همراهش شده بودم. ایستاده زیارت میکرد. من اما بعد از مدتی خسته میشدم. این پا و آن پا میکردم. بیشتر که #خسته میشدم، مینشستم.
باز از نشستن #خسته میشدم، میایستادم.
اما پیر مرد تمام مدت ایستاده مقابل مرقد مطهر زیارت میکرد و ذکر میگفت. معمولاً زیارتش دو #ساعتی طول میکشید.
یک بار از حرم که بیرون آمدند، از ایشان پرسیدم : «شما خسته نمیشوید؟! ما که جوانیم، از پا افتادیم!»، جوابی ندادند.
زیارت که تمام میشد، تازه صحنهای حرم امام رضا علیهالسلام شروع میشد،
به صحنها میرفت، همه را یاد میکرد؛ سر مزار علما میرفت و برایشان فاتحه میخواند.
یک بار از #صحن که بیرون آمد، به من اشاره کرد: «بیا!»، از جیبش پولی درآورد و به من داد و گفت: برو عطاری، داروی «عینشینقاف» بگیر تا خسته نشوی!
منظورشان این بوده است که اگر با #عشق و #محبت بخوانید خسته نمیشوید
📚این بهشت، آن بهشت، ص ٣١
@keyfonas
🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋
قبل از #اذان صبح برگشت.
پیکر #شهید هم روی دوشش بود.
#خسته بود و #خوشحال.
می گفت:
یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز #عملیات داشتیم.
فقط همین شهید جا مانده بود.
پیرمردی جلو آمد.
#پدرشهید بود.
همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود.
سلام کردیم و جواب داد.
همه ساکت بودند.
انگار می خواهد چیزی بگوید اما!
لحظاتی بعد سکوتش را شکست:
آقا ابراهیم ممنون!
زحمت کشیدی!
اما پسرم...!
پیرمرد مکثی کرد و گفت:
پسرم از دست شما #ناراحت است!
#لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت.
چشمانش گرد شده بود از تعجب!
#بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.
چشمانش خیس از #اشک بود.
صدایش هم لرزان و خسته:
دیشب پسرم را در خواب دیدم.
می گفت:
در مدتی که ما #گمنام و بی نشان بر خاک #جبهه افتاده بودیم،
هر شب مادر سادات #حضرت_زهرا(س) به ما سر می زد.
اما حالا،
دیگر چنین خبری برای ما نیست...!
می گویند #شهدای_گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند!
پیرمرد دیگر ادامه نداد.
سکوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهیم هادی نگاه کردم.
دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد و پایین می آمد.
می توانستم فکرش را بخوانم.
ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود!
#گمنامی...
#شهید_ابراهیم_هادی
📚 سلام بر ابراهیم
🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋
@keyfonas
🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋
قبل از #اذان صبح برگشت.
پیکر #شهید هم روی دوشش بود.
#خسته بود و #خوشحال.
می گفت:
یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز #عملیات داشتیم.
فقط همین شهید جا مانده بود.
پیرمردی جلو آمد.
#پدرشهید بود.
همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود.
سلام کردیم و جواب داد.
همه ساکت بودند.
انگار می خواهد چیزی بگوید اما!
لحظاتی بعد سکوتش را شکست:
آقا ابراهیم ممنون!
زحمت کشیدی!
اما پسرم...!
پیرمرد مکثی کرد و گفت:
پسرم از دست شما #ناراحت است!
#لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت.
چشمانش گرد شده بود از تعجب!
#بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.
چشمانش خیس از #اشک بود.
صدایش هم لرزان و خسته:
دیشب پسرم را در خواب دیدم.
می گفت:
در مدتی که ما #گمنام و بی نشان بر خاک #جبهه افتاده بودیم،
هر شب مادر سادات #حضرت_زهرا(س) به ما سر می زد.
اما حالا،
دیگر چنین خبری برای ما نیست...!
می گویند #شهدای_گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند!
پیرمرد دیگر ادامه نداد.
سکوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهیم هادی نگاه کردم.
دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد و پایین می آمد.
می توانستم فکرش را بخوانم.
ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود!
#گمنامی...
#شهید_ابراهیم_هادی
📚 سلام بر ابراهیم
🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋
@keyfonas
🔸پـای درس شهیــــد....
✍مادر شهید می گوید: خیلی دوستـم داشت متفاوت با سایر بچههایم با من رفتـار میڪرد #همیشه_دستـم_را_میبوسیـد #سرش را روی #پـاهـایم میگذاشت و میگفت: بوی بهشت را استشمام میڪنم
قرآن را خیلی خوب میخواند یکی از مسابقات به او قرآن قلمی جایزه داده بودند آورد به من گفت : بیا این قرآن #رفیـق و همراه خوبی برایت هست بخوان تا تنها نباشی. گفتم پسرم من ڪه #بلد نیستم خوب بخوانم.گفت: خودم یادت می دهم.
هر شب #خسته از سرڪار میآمد ولی برای من وقت میگذاشت اول #قربان صدقهام میرفت بعد من قرآن را به من یاد میداد....
#شهیدمدافع_حرم
#هاشم_دهقانی_نیا
#شهادت:۹۴/۱۲/۰۷ سوریه
#خاطره
@keyfonas💠
#هدیه_به_روح_شهدا_صلوات
💠 #کار اندک ، که بر آن #مداومت ورزی ، از کار بسیار که از آن #خسته شوی ، امیدوار کننده تر است
🔸 #امام_علی_علیه_السلام
👈 نهج البلاغة حکمت 278