eitaa logo
🏴کیف الناس🏴
377 دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
8.1هزار ویدیو
143 فایل
«بسم الله القاصم الجبارین» «وَالْحَمْدُ لِلّهِ قاِصمِ الجَّبارینَ مُبیرِ الظّالِمینَ» 💯کانالی متفاوت👌 😊 برای سرگرمی اسلامی ☺️ ارتباط با ادمین @amirmehrab56 آغاز فعالیت دوباره....۱۴۰۱/۰۷/۱۰
مشاهده در ایتا
دانلود
داروی عین‌ شین‌ قاف هر سال تابستان‌ها می‌آمد . در حرم همراهش شده بودم. ایستاده زیارت می‌کرد. من اما بعد از مدتی خسته می‌شدم. این‌ پا‌ و آن‌ پا می‌کردم. بیشتر که می‌شدم، می‌نشستم. باز از نشستن می‌شدم، می‌ایستادم. اما پیر مرد تمام مدت ایستاده مقابل مرقد مطهر زیارت می‌کرد و ذکر می‌گفت. معمولاً زیارتش دو طول می‌کشید. یک‌ بار از حرم که بیرون آمدند، از ایشان پرسیدم : «شما خسته نمی‌شوید؟! ما که جوانیم، از پا افتادیم!»، جوابی ندادند. زیارت که تمام ‌می‌شد، تازه صحن‌های حرم امام رضا علیه‌السلام شروع می‌شد، به صحن‌ها می‌رفت، همه را یاد می‌کرد؛ سر مزار علما می‌رفت و برای‌شان فاتحه ‌می‌خواند. یک بار از که بیرون آمد، به من اشاره کرد: «بیا!»، از جیبش پولی درآورد و به من داد و گفت: برو عطاری، داروی «عین‌شین‌قاف» بگیر تا خسته نشوی! منظورشان این بوده است که اگر با  و بخوانید خسته نمی‌شوید 📚این بهشت، آن بهشت، ص ٣١ @keyfonas
🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋 قبل از صبح برگشت. پیکر هم روی دوشش بود. بود و . می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. پیرمردی جلو آمد. بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید اما! لحظاتی بعد سکوتش را شکست: آقا ابراهیم ممنون! زحمت کشیدی! اما پسرم...! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما است! از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب! گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از بود. صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما و بی نشان بر خاک افتاده بودیم، هر شب مادر سادات (س) به ما سر می زد. اما حالا، دیگر چنین خبری برای ما نیست...! می گویند مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند! پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم هادی نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم. ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود! ... 📚 سلام بر ابراهیم 🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋 @keyfonas
🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋 قبل از صبح برگشت. پیکر هم روی دوشش بود. بود و . می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. پیرمردی جلو آمد. بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید اما! لحظاتی بعد سکوتش را شکست: آقا ابراهیم ممنون! زحمت کشیدی! اما پسرم...! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما است! از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب! گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از بود. صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما و بی نشان بر خاک افتاده بودیم، هر شب مادر سادات (س) به ما سر می زد. اما حالا، دیگر چنین خبری برای ما نیست...! می گویند مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند! پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم هادی نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم. ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود! ... 📚 سلام بر ابراهیم 🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋 @keyfonas
🔸پـای درس شهیــــد.... ✍مادر شهید می گوید: خیلی دوستـم داشت متفاوت با سایر بچه‌هایم با من رفتـار می‌ڪرد را روی می‌گذاشت و می‌گفت: بوی بهشت را استشمام می‌ڪنم قرآن را خیلی خوب می‌خواند یکی از مسابقات به او قرآن قلمی جایزه داده بودند آورد به من گفت : بیا این قرآن و همراه خوبی برایت هست بخوان تا تنها نباشی. گفتم پسرم من ڪه نیستم خوب بخوانم.گفت: خودم یادت می دهم. هر شب از سرڪار می‌آمد ولی برای من وقت می‌گذاشت اول صدقه‌ام می‌رفت بعد من قرآن را به من یاد میداد.... :۹۴/۱۲/۰۷ سوریه @keyfonas💠
💠 اندک ، که بر آن ورزی ، از کار بسیار که از آن شوی ، امیدوار کننده تر است 🔸 👈 نهج البلاغة حکمت 278