فحاشی به بَرده ی کافر
✅امام صادق(ع)، #رفیقی
داشتند که همیشه با هم بودند. یک روز که امام به #محلی به نام "حذائین" می رفتند، دوست ایشان و غلامش نیز دنبال حضرت می آمدند.
آن شخص در راه متوجه شد که غلامش نیست. سه بار غلام را صدا زد ولی او را نیافت. وقتی #غلام با تاخیر حاضر شد، با عصبانیت گفت:
«ای پسر زن بدکاره کجا بودی؟»
امام علیه السلام با #شنیدن این جمله، دست خود را بر پیشانی اش زد و فرمود:
«سبحان الله! به #مادرش نسبت بدکاره بودن می دهی؟! گمان می کردم انسان با تقوایی هستی.»
آن شخص گفت:
«فدایت شوم! مادر این غلام، کافر است و نسبت #زناکار دادن به مشرکین مانعی ندارد!»
امام صادق فرمود:
«آیا نمی دانی که هر امتی را نکاحی مخصوص به خودشان هست و حتی اگر مشرک هم باشند نمی شود به آنها #دشنام داد؟!»
📚اصول کافی، ۴، ص ۱۶
@keyfonas
۲۹ خرداد ۱۳۹۷
آیا امام سجاد(ع) با #ماهی حامل حضرت یونس(ع) سخن گفته است؟!
✅در برخی نقل ها آمده است:
محمّد بن ثابت میگوید در مجلس امام چهارم #نشسته بودیم که عبد اللَّه بن عمر گفت: اى على بن الحسین به من خبر رسیده که شما ادعا کردید که ولایت پدرتان به یونس بن متى پیشنهاد شد و او نپذیرفت و به همین دلیل در شکم #ماهى زندانى شد؟! امام(ع) فرمود: اى عبداللَّه بن عمر چرا آنرا انکار میکنى؟ گفت من آنرا نمیپذیرم! فرمود: میخواهى درستى آنرا بدانى؟ گفت: آرى. فرمود: بنشین. و #غلام خود را خواست و فرمود دو سربند براى ما بیاور، و به من فرمود چشمان عبداللَّه را با یکى از آنها ببند و چشمان خود را با دیگرى. ما هم #چشمان خود را بستیم و او سخنى گفت.
سپس فرمود: چشم خود را باز کنید و ما باز کردیم و خود را روى بساطى دیدیم و در کنار دریا بودیم. آنحضرت(ع) #سخنى گفت و ماهیان دریا پاسخ او را دادند.
✅پاسخ
در برخی منابع، روایتی در این زمینه نقل شده است که یا #فاقد سند بوده و یا دارای سند #معتبری نیست. همچنین؛ چون گزارش موجود در آن نشانگر نوعی #نافرمانی شدید یونس پیامبر(ع) از فرمان صریح پروردگار بوده و زندانیشدن حضرتشان را با وضعیت دوزخیان مقایسه میکند، ظاهر آن نیز از لحاظ #محتوا نمیتواند قابل پذیرش باشد.
📚نوادر المعجزات ص 258 – 261،
@keyfonas
۴ مهر ۱۳۹۷
#حقوق_حیوانات_در_اسلام
نتیجه مهربانی به یک سگ ولگرد
✅روزی امام حسین(ع)، بردهای را در باغی دیدند که به یک سگ غذا میداد.
آن برده به امام حسین گفت:
«ای فرزند رسول خدا! من اندوهگین هستم و میخواهم با مهربانی به این سگ و شادکردنش #شاد شوم. صاحب من یک یهودی است و دوستدارم آزاد شوم.»
امام حسین(ع) به #قصد خریداری غلام، نزد صاحبش رفتند و پیشنهاد دادند که به دویست دینار، #غلام را به او بفروشند.
مرد #یهودی که از حضور فرزند رسولالله شادمان شده بود گفت:
« این غلام، باغ و دویست دینار را به شما بخشیدم.»
امام حسین(ع) به #غلام فرمودند:
« من نیز تو را آزاد می کنم و دویست دینار و باغ را به تو میبخشم.»
آن مرد یهودی و #همسرش با مشاهده اخلاق امام حسین(ع) مسلمان شدند.
📚بحار الانوار، ج ۴۴، ص ۱۹۴
@Keyfonas
۲۴ آبان ۱۳۹۷
روزی امام حسین(ع)، بردهای را در باغی دیدند که به یک #سگ غذا میداد.
آن برده به امام حسین گفت:
«ای فرزند رسول خدا! من اندوهگین هستم و میخواهم با مهربانی به این سگ و شادکردنش #شاد شوم. صاحب من یک یهودی است و دوستدارم آزاد شوم.»
امام حسین(ع) به #قصد خریداری غلام، نزد صاحبش رفتند و پیشنهاد دادند که به دویست دینار، #غلام را به او بفروشند.
مرد #یهودی که از حضور فرزند رسولالله شادمان شده بود گفت:
« این غلام، باغ و دویست دینار را به شما بخشیدم.»
امام حسین(ع) به #غلام فرمودند:
« من نیز تو را آزاد می کنم و دویست دینار و باغ را به تو میبخشم.»
آن مرد یهودی و #همسرش با مشاهده اخلاق امام حسین(ع) مسلمان شدند.
📚بحار الانوار، ج ۴۴، ص ۱۹۴
@Keyfonas
۷ آذر ۱۳۹۷
#بشارت_امام_هادی_ع_به_مرد_مسیحی
هبة الله موصلی روایت میکند مردی نصرانی و #مسیحی که به شغل کتابت (نویسندگی) اشتغال داشت و به نام «یوسف بن یعقوب» خوانده میشد، بین او و پدرم رابطه دوستی بود، روزی این کاتب نصرانی، نزد پدرم آمد، گفتم: برای چه به اینجا آمدهای؟ گفت: «به حضور #متوکل (خلیفه وقت) دعوت شدهام ولی نمیدانم برای چه احضار شدهام و از من چه میخواهد؟ و من #سلامتی خود را از خداوند به صد دینار خریدهام و آن صد دینار را برداشتهام تا به امام هادی علیهالسلام بدهم.»
پدرم گفت: در این مورد، موفق شدهای. آن مرد #نصرانی نزد متوکل رفت و پس از اندک مدتی، نزد ما آمد در حالی که شاد و خوشحال بود، پدرم به او گفت: «ماجرای خود را به من بگو.» او گفت: «به شهر #سامرا رفتم، که قبلاً هرگز به این شهر نرفته بودم، به خانهای وارد شدم، با خود گفتم بهتر این است که نخست قبل از آنکه کسی مرا بشناسد که به سامرا آمدهام، این صد دینار را به امام هادی علیهالسلام برسانم، بعد نزد متوکل بروم، ... به خانه ابنالرضا (امام هادی علیهالسلام) رسیدم. ... ناگاه خدمتکار سیاه چهرهای از آن خانه بیرون آمد و گفت: «تو یوسف بن یعقوب هستی؟» گفتم: آری. گفت: وارد #خانه شو، من وارد خانه شدم، او مرا در دالان خانه نشاند و سپس به اندرون رفت،
با خود گفتم این دلیل دیگری بر مقصود است، از کجا این #غلام میدانست که من یوسف بن یعقوب هستم، با اینکه من هرگز به این شهر نیامدهام و کسی مرا در این شهر نمیشناسد، بار دیگر خدمتکار آمد و گفت: «آن صد دینار را که در کاغذ پیچیدهای و به همراه داری بده»، آن را دادم و با خود گفتم: این نیز دلیل دیگر است بر #مقصود. سپس آن خدمتکار نزد من آمد و گفت: وارد خانه شو! من به خانهی ابنالرضا علیهالسلام وارد شدم، دیدم آن حضرت تنها در خانهی خود نشسته است، تا مرا دید به من فرمود: «ای یوسف آیا وقت آن نرسیده تا رستگار شوی؟» گفتم: «ای مولای من! دلیلها و نشانههایی (بر صدق شما و اسلام) برای من آشکار گردید، که برای هدایت و #رستگاری من کفایت میکند.» فرمود:
هیهات! تو #اسلام را نمیپذیری، ولی به زودی پسرت مسلمان میشود و از شیعیان ما میگردد، ای یوسف! گروهی که گمان میکنند، #دوستی ما سودی به حال امثال شما و پیروان دیگر ادیان، ندارد، ولی آنها دروغ گفتند؛ سوگند به خدا #دوستی ما، به حال امثال تو (که نصرانی هستی) نیز سودبخش است.
امام هادی در ادامه فرمود: برو دنبال آن #کاری که برای آن آمدهای، زیرا آنچه را دوست داری، به زودی خواهی دید و به زودی دارای پسر مبارک خواهی شد. آن مرد #نصرانی میگوید: نزد متوکل رفتم، و به تمام مقاصدم رسیدم و بازگشتم. هبة الله میگوید: من بعد از مرگ همین نصرانی، با پسرش دیدار کردم، دیدم مسلمان است و در مذهب #تشیع، استوار و محکم میباشد، او به من خبر داد که پدرش بر همان دین نصرانیت مرد، ولی خودش بعد از مرگ پدر، مسلمان شده است و پیوسته میگفت: انا بشارة مولای: من #بشارت مولای خود (امام هادی علیهالسلام) هستم.
مجلسی، بحارالانوار، ج 50، ص 144
@keyfonas
۱۹ اسفند ۱۳۹۷