کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت شصتو چهار: موجب شد تا خیلی زود جان بگیرم. ||باخیلی از اهالی دوست شده بودم. هرچ
#ماندلای_ایران
قسمتشصتپنج:
البته نمیدانم این چند ماه را جزو سابقهی نظاموظیفهات حساب کنند یا نه.
از اتاق که بیرون زدم انگار کوهی را از روی دوشم برداشته باشند.
احساس سبکی میکردم.
یک هفته بعد با پرونده برای روشن شدن وضعیتم به هنگ اعزام شدم.
آنجا هم سخت نگرفتند و حتی مدت اقامت اجباریام در روستا را هم جزو خدمتم حساب کردند.
سرهنگ گفت:((خدا را شکر کن که جنازه قاطر و مهمات پیدا شدند و صدق ادعایت ثابت شد
واِلا باید سالها آبخنک میخوردی.))
خدا را شکر کردم و به پاسگاه برگشتم.
خیالم که راحت شد،از بچهها سراغ ستوان گلوانی را گرفتم.
بچهها گفتند:((دو سه هفته بعد از ناپدید شدن تو،دچار عذابوجدان شد و طی گزارشی نقش خودش در واقعه گم شدنت را به هنگ گزارش کرد،گویا اعتراف کرده بود که از روی کینه و به خاطر انتقام تو را در آن شرایط بد آبوهوایی به برج فرستاده.
نوشته بود فقط میخواست تو را اذیت کند و نمیدانسته که باعث مرگت میشود.
چند روز بعد یک جیپ آمد،رئیس جدید را معارفه کردند و او را بردند.
نمیدانیم کجا،دیگر کسی خبری از او ندارد.بارفتنش همه نفس راحتی کشیدیم.))
گفتم:((خیلی به من بدی کرد ولی دوست ندارم که بخاطر من از کار بی کار شود،اگر به رضایت من نیاز داشته باشد حاضرم رضایت بدهم.))
((ما اصلا نمیدانیم کجاست که ببینیم از کار بیکار شده یا نشده.شاید درجهاش را تنزل دادهاند یا برای مدتی از کار تعلیق شده یا اخراج کرده باشند کسی چیزی نمیداند.))
****************************
با آمدن رئیس جدید وضع پاسگاه بهتر شد.
با تلاش او یک موتوربرق هم به پاسگاه تخصیص یافت و ما شبها برق داشتیم و نیازی به فانوس نبود.
روزهایی که استراحتمان بود با همخدمتیها میرفتیم مرز بازرگان و آمد و شد کامیونها و مسافران را از مرز ترکیه تماشا میکردیم.
گمرک خیلی بزرگ نبود،ولی زنده بود،پر از سر و صدا و هیجان.
رانندههای کامیون که در نوبت ترخیص کالاهایشان بودند چند نفری دور هم جمع
میشدند و از خاطراتشان صحبت میکردند.
***************
تا پایانخدمت سربازی نتوانستم به روستا برگردم.فقط برای خانواده نامه مینوشتم و از حالشان با خبر بودم.
اواخر خدمت سینه درد و سرفه به سراغم آمد.
دکتر بهداری هنگ گفت باید بستری بشوی.
وقتی ماجرای ماندنم زیر برف و نجات یافتنم توسط روستاییان را برایش تعریف کردم،گفت:((باید زودتر میآمدی،سرماخوردگیات کهنه شده و احتمالا سینهپهلو کردهای.))
چند روز بستری بودم و بعد مرخص شدم.
چندماه آخر خدمت،به مهاباد اعزام شدم.
آنجا هم سرد بود.
با یکی از درجهدارهای کُرد دوست شدم.
کم حرف بود و با کسی گرم نمیگرفت.
به سختی مرا پذیرفت.
وقتی فهمیدم با چهل سال سن،تنها زندگی میکند،پرسیدم:((چرا زن نمیگیری؟))
گفت؛((بچه که بودم سیل مهیبی مهاباد را فرا گرفت.نیمی از جمعیت شهر را آب برد.از فامیل ما فقط من و عمهام زنده ماندیم؛پدر،مادر،چهار برادر و خواهر،سه عمو،چهار خاله،و خانوادهشان،دو دایی و سه عمه و فرزندانشان وخیلیهای دیگر در آن سیل از بین رفتند.
تایپیست: کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝