کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت نود و شش: پیرمرد مهربان و مودبی بود و خیلی باوقار رفتار میکرد. ***************
#ماندلای_ایران
قسمت نود و هفت:
چرا حاجیها محرم میشوند؟
*******
گفت:((مُحرِم شدن نوعی دل کندن از دنیاست.حاجیها با پوشیدندلباس احرام با زبان بیزبانی اعلام میکنند که از دنیا و هر آنچه به مسائل دنیوی هست دل بُریدهاند و مشتاق زیارتدپروردگارشان هستند.))
یک قسمت از صحبتهایش برایم تعجبآمیز بود.
گفت که در مکه چهار وپنج خانه روی هم ساخته میشود.
باورم نشد.
با تعجب پرسیدم:(( مهندس شما با چشم خودتان دیدید یا شنیدید؟
مگر میشود پنج خانه روی هم ساخت؟))
خندید و گفت:(( در تهران خودمان هم چندطبقه زیاد هست.))
مهندس بعضی شبها که فرصت پیش میآمد از فساد سیاسی و مالی رژیم پهلوی صحبت میکرد.
میگفت:(( چندسال پیش که در بانک ملی شاغل بودم،قرار شد ماشینهای مدیران بانک را درحضور مردم به حراج بگذارند.یکی از مسئولان بانک به نام خدابندهلو با شوفر ماشینها روی هم میریزد و ماشینها را نشُسته و کثیف به حراج میآورد.شوفرها برای خراب نشان دادن ماشینها چندین بار هندل میزنند تا نشان دهند که موتور ماشینها هم ایراد دارد،نتیجه آنکه کسی ماشینها را نمیخرد و واسطهی خدابندهلو ماشینهای چهارهزارتومنی را هر دستگاه دوهزارتومانی میخرد و سود کلانی به جیب میزند.))
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
#ماندلای_ایران
قسمت نود و هشت:
((سود کلانی به جیب میزند.))
**************
میگفت:(( دولت از کالاهای ایرانی حمایت نمیکند و بازار تهران پُر شده از کالاهای فرنگ.من یک خیاط ایرانی میشناسم که در تهران مشتری نداشت،الان در نجف از بیروت و مصر سفارش میگیرد و بابت هردست کتوشلوار هم هفت دینار اجرت دریافت میکند.))
میگفت:((در نگاه رژیم خدمت و خیانت معنا ندارد.در واقعه حمله متفقین و متجاوزین به ایران،سرلشکر شاهبختی فرمانده نظامیان خوزستان که روبهروی متفقین و متجاوزین ایستادگی کرد،بهجای دریافت نشان افتخار توبیخ شد و سرتیپ بایندر فرمانده نیروی دریایی را در خرمشهر با تیر زدند چون حاظر نبود تسلیم نیروهای انگلیسی بشود.به افسران وطنپرست اسلحه و مهمات نرسید و در مقابل دشمن بیدفاع ماندند.))
یک روز نظرش را درباره امام پرسیدم.
با احترام گفت:((من و آیتاللّه طالقانی از مقلدان آیتاللّه خمینی هستیم و ایشان در اطلاعیهای که به مناسبت دستگیری بنده و آیتاللّه طالقانی صادر فرمودند،دستگیری ما را جائرانه توصیف نمودند.))
آن موقع معنی کلمه جائرانه را نفهمیدم،اما خجالت کشیدم از مهندس بپرسم.
حداقل فایده آن گفتگو این بود که از ارتباط مهندس با امام بیشتر آگاه شدم و محبتش در دلم بیشتر شد.
پایان سال بود که اسمم را صدا کردند و گفتند ملاقاتی دارم.
با شوق رفتم.
در سالن کوچک ملاقات مهندس بازرگان را هم دیدم.
اوهم ملاقاتی داشت.
سلام کردم.
جواب داد.
عمو و یکی از برادرهایم آمده بودند.
گرم صحبت شدیم.
عمو گفت:((اینجا آب نیست خیلی تشنه هستم.))
بلند شدم.
گفتم:((یک حُبانه آخر سالن هست.آبش خنک است.))
سالن شلوغ بود.
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت نود و هشت: ((سود کلانی به جیب میزند.)) ************** میگفت:(( دولت از کالاهای
#ماندلای_ایران
قسمت نود و نه:
سالن شلوغ بود.
**********
از وسط جمعیت راه بازکردم.
مهندس که مرا دید صدایم کرد.
جلو رفتم.
دو مَرد،یکی جوان و دیگری میانسال و یک دختر جوان با او گرم صحبت بودند.
مرا به آنها معرفی کرد و آنها هم از اینکه من هوای مهندس را دارم از من تشکر کردند.
دخترجوان با لبخند گفت:((دعا میکنیم هم شما و هم پدر عزیزم خیلی زود آزاد بشوید.))
آن دختر بازهم صحبت کرد،اما من دیگر چیزی نمیشنیدم.
زیبایی او مرا از خود بیخود کرده بود.
حواسم کامل پرت شده بود،نمیدانم چه جوابی دادم که خندهشان گرفت.
هول شدم و گفتم:((آب،باید برای عمویم آب ببرم.))
مهندس گفت:((برو پسرم.))
و باز باهم خندیدند.
دست و پایم را گم کرده بودم.
هول شده بودم.
به سرعت برگشتم.
عمو گفت:((حبانه آب نداشت؟))
گفتم:(( داشت.))
((پس چرا نیاوردی،من که گفتم تشنهام؟!))
((میآورم،الان میروم میآورم.))
دوباره برگشتم.
وقتی از کنار مهندس بازرگان رد میشدم،زیرچشمی نگاه کردم.
نزدیک بود با سر به زمین بخورم.
چیزی در قلبم میسوخت.
حال عجیبی داشتم که قبلا آن را هرگز تجربه نکرده بودم.
تا پایان ملاقات از خود بیخود بودم،طوری که عمو دلش به حالم سوخت و به برادرم گفت:(( نمیدانم این از خدا بیخبرها چه بلایی سر این پسر آوردهاند که گیج است.رفتارش عجیب و غریب شده،حالِ خودش نیست.))
بعد رو کرد به برادرم و گفت:((این است،ببین و درس بگیر.چقدر بگویم آدم باید سرش به کار خودش باشد.))
در پایان حرفهایش هم برادرم را تهدید کرد:((مبادا از حال لطفاللّه توی روستا حرفی بزنی.بدخواه زیاد داریم،میگویند پسرشان دیوانه شده.))
تا چند روز نتوانستم غذای درست و حسابی بخورم.
تصویر دختر مهندس که جلوی چشمم میآمد،از خود بیخود میشدم.
نمیدانستم باید چه کار کنم.
چند روز به همین وضع گذشت.
از همصحبتی با دیگران طفره میرفتم.
از همه کناره میگرفتم.
دوست داشتم فرصتی پیداکنم و موضوع را با مهندس درمیان بگذارم،اما میترسیدم موضوع را مطرح کنم و طرح مسئله باعث رنجش مهندس بشود و مرا از خودش طرد کند.
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت نود و نه: سالن شلوغ بود. ********** از وسط جمعیت راه بازکردم. مهندس که مرا دید ص
#ماندلای_ایران
قسمت صد:
مرا از خودش طرد کند.
******
دوستی با مهندس و زندانیان سیاسی دیگر برای من افتخار بزرگی بود که نمیخواستم از دستش بدهم.
خودم را دلداری میدادم و میگفتم:(( اگر خدا بخواهد یک روزی شرایط ابرازش فراهم میشود.))
آیتاللّهطالقانی وقت ملاقات به سالن نمیآمد،بلکه فردِ ملاقات کننده را به سلول ایشان هدایت میکردند.
همانطور که گفتم خیلی به ایشان احترام میگذاشتند.
بههرحال،دیدار و دلبستگی من به دختر مهندس مرا نسبت به او حساستر کرده و علاقهام را به بالاترین حد رسانده بود و این علاقهی زیاد و افراطی یک روز کار دستم داد.
آن روز جلسهی مباحثهای بین دوجیبها و مهندس بازرگان،دکتر سحابی و دوستانشان در گرفته بود.
موضوعِ گفتگو مرحوم مصدق بود.
بحث رسید به خیانت افسران حزب توده و مهندس گفت:(( نمیدانم چرا حزب توده با آن شبکه گسترده از افسران و درجهداران،در مقابل کودتا و سرنگونی دکتر مصدق واکنشی نشان نداد؟))
عموئی گفت:(( برداشت ما این بود که جبهه ملی وابسته به اردوگاه غرب و استعمار است.))
دکتر سنجابی گفت:(( اولاً جبهه ملی یک جبهه مردمی بود و در سرنگونی مصدق غربیها نقش اصلی را داشتند و ثانیاً اگر وابستگی بد است خود شما چرا به شوروی دلبستهاید؟))
عموئی گفت:((تحلیل شما ناشی از عدم شناخت حزب توده است.))
دکتر سنجابی گفت:(( پس قضییه جدایی خلیل ملکی از حزب به چه دلیل بوده.ایشان به وابستگی معترضند و در پی نوعی کمونیست ملی هستند.))
صحبتهای آن روز مثل همین حالا در ذهنم مانده،اما هنوز هم چیزی از آن حرفها نمیفهمم.
فقط گوش میگرفتم و منتظر بودم مهندس و دوستانش در این بحث و جدل برنده بیرون بیایند.
ناگهان یکی از این دوجیبها بلند شد و با حالت اعتراض گفت:(( عموئی جان چرا با اینها بحث میکنید؟اینها نوکر انگلیس و آمریکا هستند.))
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد: مرا از خودش طرد کند. ****** دوستی با مهندس و زندانیان سیاسی دیگر برای من افت
#ماندلای_ایران
قسمت صد و یک:
((اینها نوکر انگلیس و آمریکا هستند.))
*****
دکتر سحابی به تندی گفت:(( آقا مودب باشید.رفتارهای از این دست نمیگذارد ما به یک وحدت ملی برای مبارزه دست پیدا کنیم.))
دکتر سحابی و مهندس به نشانه اعتراض بلند شدند.
عموئی عذرخواهی کرد،اما آن جوان با پرخاشگری مهندس را هل داد و گفت:(( بگذار آقایان به پشت پرده خودشان بروند.))
در بند سوم،بین نیروهای ملی_مذهبی و کمونیستها یک پرده کشیده بودند،
اما مطمئنم منظور آن تودهای پرده روبرو نبود،چون مهندس عصبانی شد و گفت:(( تاریخ نشان میدهد چه کسانی پشتپرده با بیگانگان مینشینند.)) و رفت.
از رفتار جوان تودهای برافروخته شدم و به سرعت از جا پریدم و با تمام توان از پشت سر گردنش را گرفتم و به سختی فشار دادم.
دست و پا میزد که خودش را نجات بدهد،بیفایده بود.بیشتر فشار دادم.
بقیه دوستانش به کمک آمدند و با مشت و لگد به جانم افتادند،اما بازهم نتوانستند نجاتش بدهند.
داد زدم:(( کسی به مهندس حرف بزند سرنوشتش این است.))
شلوغ شد و درگیری گسترش پیدا کرد.
زنگ به صدا درآمد و پاسبانها سر رسیدند.
نیم ساعتی طول کشید تا بند آرام شد.
من و یکی دو نفر دیگر را دستبند زدند و بردند.
بعد از بازجوییهای اولیه معلوم شد که درگیری از طرف من شروع شده است.
سرهنگ عابدیان هم که منتظر فرصت بود دستور داد چهار میخم کنند.
وساطت مهندس بازرگان و عموئی هم موثر واقع نشد.
حتی عموئی به سرهنگ گفت:(( سرهنگ ما از حق خودمان گذشتیم و شکایتی از این آقا نداریم.))
سرهنگ اصرار داشت که در این قضیه آقایان ورود نکنند.
به دستور سرهنگ با کابل به جانم افتادند.
دو ساعت تمام میزدند.
مدتها بود این،طوری شکنجه نشده بودم.
یادم افتاد به اهواز و شکنجههای اول دستگیری.
سرهنگ اصرار داشت من ابراز ندامت کنم،اما من کوتاه نیامدم و گفتم:(( حقش بوده،به مهندس توهین کرده،اگر بار دیگر هم توهین کند همین بلا را سرش میآورم.
اصرار سرهنگ به ابرازِ ندامت من و لجاجت و پافشاریام روی مواضعی که داشتم او را عصبانیتر کرده.
آنقدر زندند تا از حال رفتم.
وقتی بههوش آمدم،سرهنگ بالای سرم بود.
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و یک: ((اینها نوکر انگلیس و آمریکا هستند.)) ***** دکتر سحابی به تندی گفت:((
#ماندلای_ایران
قسمت صد و دو:
وقتیبههوشآمدم،سرهنگبالایسرمبود.
****
موهایم را گرفت و گفت:(( آنروز که گفتم من سرهنگ عابدیان هستم باورت نشد حالا آنقدر کتک میخوری تا بگویی غلط کردم.))
گفتم:(( من را هم میگویند لطفاللّه،کاری میکنم محل کارت را بگذاری و بروی.میگویم عوضت کنند و درجههایت را بگیرند.))
خندید و گفت:(( حالش خوب نیست،هذیان میگوید،بزنیدش.)) و از اتاق بیرون رفت.
همانطور که شکنجه میشدم صدای مهندس بازرگان،دکتر سحابی و عموئی را میشنیدم که با سرهنگ جروبحث میکردند.
ضربات که شدیدتر شد دیگر صدای آنها را نشنیدم.
درد در تمام تنم میپیچید.
بدجور میزدند.
داد زدم:(( حسابتان را میرسم نامردها.))
یکیشان با قنداق اسلحه به کمرم کوبید.
نفسم بند آمد.
آن یکی کوبید توی سرم،برق از چشمانم پرید و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی دوباره به هوش آمدم.
سرهنگ گفت:((بازش کنید.))
خیلی دلم میخواست به سمت سرهنگ هجوم ببرم،ولی توان نداشتم.
نمیتوانستم روی پای خودم بایستم.
سرهنگ گفت :(( خدا را شکر کن که مهندس بازرگان و دوستان دیگر وساطتت را کردند و الّا جان سالم بهدر نمیبردی.))
گفتم:(( من نمیخواهم کسی وساطتم را بکند.شماهم هرکاری از دستتان برمیآید کوتاهی نکنید،من چیزی برای از دست دادن ندارم،یا شما باید مرا بکشید یا من...))
نگذاشت حرفم تمام شود و محکم توی صورتم کوبید.
افتادم.
گفت:(( توی یکی از دستشوییها حبسش کنید.هنوز آدم نشده.))
سرانجام با دخالتهای دوبارهی مهندس و عموئی،آخرشب بدن بیجانم را به بند برگرداندند.
لرز داشتم.
مهندس دست گذاشت روی پیشانیام و گفت:(( تب کرده.))
نای حرف زدن نداشتم.
بهسختی گفتم:(( چیزی نیست مهندس،بدتر از اینها را هم پشتسر گذاشتهام.))
و پلکهایم روی هم افتاد.
صبح که چشم باز کردم.
بدنم ورم کرده بود.
مهندس از سرهنگ عابدیان خواهش کرده بود که دکتری برای معاینه من بفرستد،اما هنوز خبری نشده بود.
ورم بدنم به حدی رسید که مجبور شدند یخ را خُرد کنند و روی بدنم بریزند.
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و دو: وقتیبههوشآمدم،سرهنگبالایسرمبود. **** موهایم را گرفت و گفت:(( آن
#ماندلای_ایران
قسمت صد و سه:
ورم بدنم به حدی رسید که مجبور شدند یخ را خُرد کنند و روی بدنم بریزند.
******
یک ساعت یخهای تکه شده روی بدنم بود،ولی هیچ حس سرمایی نداشتم.
دکتر نزدیک ظهر آمد.
چندتا آمپول تزریق کرد و به مهندس گفت:((ممکن است عفونت کند،باید برود درمانگاه یا شاید نیاز باشد اعزامش کنند شیراز یا بوشهر.))
مهندس تشکر کرد و گفت:(( فکرنکنم سرهنگ موافقت کند،فعلا خودمان از او مواظبت میکنیم تا ببینیم خدا چه میخواهد.))
تا سه روز ورم بدنم نخوابید و از روز چهارم آرام آرام فرونشست.
همه نگران بودند حتی جوانی که او را کتک زده بودم هم چند بار از من و مهندس بهخاطر رفتار آن روزش عذرخواهی کرد.
مهندس در تمام مدت بیماری،مثل پدری مهربان از من نگهداری کرد.
گاهی برای اینکه حال و هوای من عوض شود شوخیهم میکرد.
یک روز گفت:(( حال شاهداماد ما چطور است؟))
با شنیدن این جمله دردهایم را فراموش کردم.
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم.
خواستم مسئله را طرح کنم،نتوانستم.
سخت بود،بهخاطر همین با دکتر سحابی مشورت کردم.
خندید و گفت:(( دختر مهندس درس خوانده است،خواستگار هم دارد.فکر نکنم مهندس قبول کند،ولی چون به من اعتماد کردی و رازت را با من درمیان گذاشتی قول میدهم در یک فرصت مناسب با مهندس درمیان بگذارم.))
چند هفته از صحبتم با دکتر سحابی گذشته بود که یک روز مهندس دستم را گرفت و گفت:(( لطفاللّه دختر من خواستگار دارد،درس خوانده است،اگر میخواهی با کسی در سطح او ازدواج کنی باید درس بخوانی.))
گفتم:(( میخوانم مهندس.))
خندید و گفت:((از همین امروز شروع کن.))
بعدها از مهندس بهخاطر خواستگاریام عذر خواهی کردم و از اینکه رفتارش در برخورد با این مسئله انسانی بوده تشکر کردم،ولی حرف آنروز مهندس باعث شد درس بخوانم و تصدیق ششم را بگیرم.
بعد از آن یکی از سرگرمیهای مهم من در زندان مطالعه بود.
روزنامه میخواندم.
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و سه: ورم بدنم به حدی رسید که مجبور شدند یخ را خُرد کنند و روی بدنم بریزند.
#ماندلای_ایران
قسمت صد و چهار:
روزنامه میخواندم.
*****
کتابهای داستان و ورقههای دستنویس آقایان را.
حتی توانستم رساله امام را هم خودم بخوانم.
چیزهای زیادی یاد گرفتم.
تلاش من باعث شد که آقایان حزبتوده هم به فکر بیفتند و با موافقت رئیس شهربانی از راه دور به صورت مکاتبهای در یک موسسه ثبتنام کنند و درس بخوانند.
جزوههایی که از موسسه به زندان میرسید،بعضیهایشان به زبان انگلیسی بود که دکتر بنیطرفی ترجمه میکرد.
فامیل بنیطرفی با دکتر بنیطرف شباهت داشت و همین شباهت فامیلی باعث شده بود که من احترام زیادی برایش قائل باشم.
از وضعیت زندان ناراضی بود و راه گریزی هم نبود.
تا اینکه فکری به ذهنم رسید و برای اجرای آن به سراغ حکمتجو رفتم.
پرویز حکمتجو را تازه به زندان برازجان آورده بودند.
از تودهایهای متعصب بود.
آنطور که خودش میگفت قرار بوده با دوستان خلبانش در نیروی هوایی،کاخ شاه را بمباران کنند که قضیه لو میرود و او به ناچار از کشور فرار میکند و مدتها در رادیو پیک آلمان شرقی گویندگی میکند.
بعد از مدتی با این حساب که قضیه فراموش شده و ساواک پیگیر ماجرا نیست،با لباس عربی وارد ایران میشود با این امید که بتواند بار دیگر همحزبیهایش را دور هم جمع کند.
غافل از اینکه با اولین تماس با دوستانش شناسایی و دستگیر میشود.
یک روز مرا صدا کرد و گفت:(( لطفاللّه!مادرم برای ملاقات آمده،اگر ممکن است همراهم بیا و کمکم کن.))
منظورش را نفهمیدم.
راه افتادیم.
وقتی به سالن ملاقات رسیدیم تازه فهمیدم چرا اصرار داشته من همراهش باشم.
مادرش از هر دو پا لمس بود.
خواهرهایش هم بودند،سیمین و سهیلا.
مادرش خیلی پیر بود،کمکش کردم و او را روی صندلی نشاندیم.
گوشهایش هم سنگین بودند.
خواهرهایش گریه میکردند.
حرفشان این بود که چرا حکمتجو به ایران برگشته.
دلداریشان دادم،اما آنها گفتند که مطمئن هستند برادرشان تیرباران میشود.
عموئی خیلی به حکمتجو احترام میگذاشت و او را ار سرمایههای فکری حزبتوده معرفی میکرد.
به سراغش رفتم.
سلام کردم.
جواب داد...
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و چهار: روزنامه میخواندم. ***** کتابهای داستان و ورقههای دستنویس آقایا
#ماندلای_ایران
قسمت صد و پنج:
سلام کردم.
جواب داد.
******
گفتم:(( پرویزخان!انگلستان رفتهاید؟))
((رفتهام لطفاللّه،چرا میپرسی؟))
((میخواستم ببینم چطور مردمانی دارد،آخر شما و همحزبیهایتان میگویید که محمدرضاشاه به آمریکا و انگلستان وابسته است.میخواهم بدانم این کشور پادشاهی،حاکمی،کسی ندارد که بشود به او دادخواهی کرد؟))
((دارد! انگلستان ملکه دارد.))
((باورم نمیشود،یعنی یک زن آنجا حکومت میکند؟))
((هم بله،هم نه.))
((یعنی چه هم بله هم نه؟))
((به نوع حکومت آنجا برمیگردد که مشروطه سلطنتی است.))
(( یک کاری از شما بخواهم برایم انجام میدهید؟))
(( چه کاری؟))
((میخواهم به ملکه انگلیس دادخواست بنویسم و از رفتار حکومت و سرهنگ عابدیان شکایت کنم.))
خندید و گفت:(( آدم عجیبی هستی لطفاللّه.این فکر از کجا به ذهنت رسیده؟))
گفتم:(( انجام میدهید.هزینهاش هم هرچقدر باشد پرداخت میکنم.))
(( مشکلی نیست انجام میدهم،ولی بینتیجه است،یعنی امکان ارسالش را نداری و تازه معلوم نیست اگر ارسال بشود بگذارند از کشور خارج شود و به دست ملکه برسد.
هیچ فکر کردهای اگر نامه به دست سرهنگ عابدیان برسد چه بلایی ممکن است سرت بیاورد.کتکهای دفعه قبل برایت درس عبرت نشده؟))
اصرار کردم و او گفت:(( باشد مینویسم،ولی اگر لو رفت اسمی از من به میان نیاوری.))
اصرارم نتیجه داد.
اول شرح حالم را گفتم و به فارسی یادداشت کرد و سه روز بعد متن انگلیسی را با احتیاط کامل به من تحویل داد.
نامه را توی پاکت گذاشتم.
ده تومان به یکی از پاسبانها دادم و گفتم آن را ببرد بوشهر و پست کند.
بچه بوشهر بود و قبول کرد و قرار شد هزینههای پست را هم وقتی مشخص شد،پرداخت کنم.
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و پنج: سلام کردم. جواب داد. ****** گفتم:(( پرویزخان!انگلستان رفتهاید؟)) ((ر
#ماندلای_ایران
قسمت صد و شش:
قرار شد هزینههای پست را هم وقتی مشخص شد پرداخت کنم.
*******
بعد از رفتنش پشیمان شدم و با خودم فکر کردم اگر نامه را به سرهنگ عابدیان تحویل بدهد چه فاجعهای رخ میدهد،اما بعد خودم را دلداری دادم که ده تومان پول کمی نیست و او این کار را نخواهد کرد.
دو هفته بعد که پاسبان مذکور را دیدم.
یک قبض رسید پستی تحویلم داد و بیست تومان دیگر مطالبه کرد که ده تومانش را نقد دادم و قول دادم باقی را هم از محل دریافت حق جیرهی غذایی پرداخت نمایم.
چندماهی گذشت و خبری نشد و کمکم داشتم موضوع نامه را فراموش میکردم.
حتی ناراحت بودم از اینکه سی تومان در آن شرایط دشوار زندان متضرر شدهام.
نزدیک تیرماه بود که هم من و هم مهندس بازرگان را صدا کردند.
هردویمان رفتیم دفتر سرهنگ عابدیان.
سرهنگ برخلاف همیشه با احترام با من برخورد کرد و من را به دو نظامی دیگر معرفی کرد و به مهندس گفت:(( آقایان از دفتر بازرسی شاهنشاهی آمدهاند جهت رسیدگی به شکایت لطفاللّه از بنده.))
مهندس رو به دو نظامی که از تهران آمده بودند،گفت:(( ما از رفتار سرهنگ شکایتی نداریم و از روزی که آمدهایم زندان برازجان همهگونه همکاری داشتهاند.))
سرهنگ گفت:(( نگفتم آقایان!همه از رفتار بنده راضی هستند به جز این زندانی که هر روز یک مشکل پیش میآورد.))
مهندس پرسید:((شما چطوری و به کجا از سرهنگ عابدیان شکایت کردهای؟که بازرسی شاهنشاهی به قضیه ورود کرده است؟))
گفتم:(( به ملکه انگلیس.))
با تعجب نگاهم کرد و به آنان گفت:(( آقایان راست میگوید؟))
نظامیانی که از تهران آمده بودند ضمن تایید مسئله،گفتند:(( به هرحال با این نامه و وساطت ملکه انگلیس و تماس تلفنی ایشان با اعلی حضرت و شهبانو،از بالا دستور داریم وسایل رفاه ایشان را فراهم آوریم.
با درخواست ایشان مبنی بر انتقال سرهنگ عابدیان به ستاد بوشهر نیز موافقت شده و به زودی به جای ایشان رئیس شهربانی جدیدی منصوب خواهد شد.
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و شش: قرار شد هزینههای پست را هم وقتی مشخص شد پرداخت کنم. ******* بعد از رفت
#ماندلای_ایران
قسمت صد و هفت:
رئیس شهربانی جدیدی منصوب خواهد شد.
*****
همچنین از بالا خواستهاند که ما ضمن تحویل این هدیه که مبلغ قابل توجهی وجه نقد است رضایت کامل ایشان را از وضع جدید زندان به استحضار شخص شهبانو برسانیم.))
بسته را گرفتم،هزارتومان پول نقد بود.
سرهنگ هم موقع رفتن مرا خواست.
ترسیده بودم.
فکر کردم قبل از رفتن میخواهد شکنجهام کند،اما مرا در آغوش کشید و گفت:(( آدم منصفی هستم و شکست را میپذیرم.گفته بودی مرا عوض خواهی کرد و به گفتهات عمل کردی.من از آدمهای شجاعی مثل تو خوشم میآید.))
بعد دست کرد و از کشوی میزش مبلغ دویست تومان شمرد و به سمت من کشید و گفت:(( این هم یک هدیه از طرف من به شما.))
گفتم:(( من از شما پول نمیگیرم و همین که از اینجا رفتید خدا را شکر میکنم.
امیدوارم هیچوقت شما را نبینم.))
خندید و گفت:(( هرجنگی یک پایان دارد،این پول را از من بگیر و جنگ را تمام کن.))
نگرفتم و رفت،اما پول را سپرده بود به رئیس جدید زندان و برای اینکه با رئیس جدید تنشی به وجود نیاید پول را گرفتم و زندانیانِ بند سوم را به شام دعوت کردم.
داستان نامهی من به ملکه انگلستان در زندان برازجان صدا کرد و تا مدتها یکی از بحثهای اصلی در شب نشینیها زندانیان موضوعِ نامه بود.
یک روز بعد از شام،خبر پیچید که آیتاللّه طالقانی به زندان تهران منتقل شده و یک هفته بعد نیز مهندس بازرگان،دکتر سحابی و دوستانش بعلاوه تعدادی از اعضای حزب توده من جمله عموئی،کیمنش و بنیطرفی از برازجان رفتند،اما شنیدم که پرویز حکمتجو تیرباران شده که خیلی ناراحت شدم.
مراسم خداحافظی جانسوز بود.
خودم را انداختم توی بغل مهندس بازرگان و گریه کردم.
مهندس آدرس خانه و شماره تلفن منزلش را به من داد و اصرار کرد اگر راهم به تهران افتاد حتما به او سر بزنم.
دکتر سحابی هم گفت از طریق مهندس بازرگان میتوانم به او دسترسی پیدا کنم.
عموئی خندید و گفت:(( آقایان میتوانند آدرس و شماره تلفن بدهند چون امکان آزادیشان هست ولی من حالا حالاها زندانم و اگر خواستی روزی مرا ببینی میتوانی در زندان قصر یا قزل قلعه تهران پیدایم کنی.))
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و هفت: رئیس شهربانی جدیدی منصوب خواهد شد. ***** همچنین از بالا خواستهاند که
#ماندلای_ایران
قسمت صد و هشت:
میتوانی در زندان قصر یا قزل قلعه تهران پیدایم کنی.
************
دو اتوبوس آورده بودند.
آقایان را با احترام سوار کردند و رهسپار شدند.
با رفتن مهندس در اوایل تیرماه ۱۳۴۵ من ماندم و گرما و تنهایی و یک دژِ سوت و کور.
رمضان سال ۱۳۴۴ در زمستان بود و با حضور مهندس و دکتر برنامههای معنوی خوبی برگزار شد.
سه ماه قبل از رفتنشان،یعنی هفتم هشتم فروردینماه همان سال هم مراسم تاسوعا و عاشوارایی حسینی خیلی با کیفیت و روحانی برگزار شد.
سه ماه قبل از رفتنشان،یعنی هفتم هشتم فروردینماه همان سال هم مراسم تاسوعا و عاشورای حسینی خیلی با کیفیت روحانی برگزار شد.
حتی بعضی از اعضای حزب توده که توجهی به مسائل دینی نداشتند هم گریه میکردند.
تابستانِ بعد از مهندس،تابستان بسیار گرم و سوزانی بود.
بند سوم اما خلوتتر شده بود و برای فرار از گرما مرتب دوش میگرفتم و زیر پنکههای سقفی دراز میکشیدم.
با رفتن آقایان و آمدن رئیس جدید اوضاع زندان آرام شد،اما از تب و تاب و هیجان هم افتاد.
نه روزنامهای بهدستمان میرسید نه کسی کتابی برایمان میفرستاد و نه بازی والیبال رونق قبل را بهدست آورده.
همهچیز بیروح و کسلکننده بود و آنهایی که زندانی مثل برازجان را تجربه کرده باشند خوب میدانند که بدترین شکنجه کسالتِ بعد از غروب آفتاب است.
فقط خمیازه میکشیدم و به آسمان چشم میدوختم.
سالها به همین منوال گذشت.
بعضیها آمدند و بعضیها رفتند.
بعضیها هم مدت زندانشان بهسر آمد و آزاد شدند،اما من همچنان در حصار دژ محصور بودم.
نه امیدی به رهایی داشتم و نه امیدی به بهتر شدن اوضاع و شرایط زندان.
پذیرفته بودم که دژ برازجان آخر دنیاست و یک روز همینجا و درون همین حصارهای قطور و بیروزن،پروندهی زندگیام بسته خواهد شد.
باور کرده بودم که تنها راه رهایی از این دیوارهای بلند،مرگ است که یک روزی از راه خواهد رسید و آن روز هیچ زندانبانی نمیتواند جلوی آزادی مرا سد کند.
در این دوسال بارها آرزو کردم که ایکاش سرهنگ عابدیان باز میگشت و دوباره درگیری و کتککاریها آغاز میشد در آن صورت میتوانستم حس کنم که زندهام.
فروردین سال ۱۳۴۷به من خبر دادند که قرار است به اهواز بازگردانده شوم.
خوشحال شدم و از رئیس زندان تشکر کردم.
گفت:((خوشحال نباش! انتقال تو موقت است و برمیگردی.))
باورم نشد.
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و هشت: میتوانی در زندان قصر یا قزل قلعه تهران پیدایم کنی. ************ دو ا
#ماندلای_ایران
قسمت صد و نه:
باورم نشد.
*********
همراه دو نفر مامور سوار شدیم و به سمت خوزستان حرکت کردیم.
شب بود که رسیدیم به زندانِ(( آخر آسفالت)).
فرمانده زندان تا متن نامهی زندان برازجان را خواند و اسم مرا دید،با تندی گفت:(( محال است من این زندانی را قبول کنم.چهارسال است از این زندان رفته،ولی هنوز داستان ارعاب مامورها و درگیریهایش نقل محافل است.حاظرم از کار برکنار شوم،ولی حاظر نیستم این زندانی شرور را قبول کنم.))
خندهام گرفته بود و از آن طرف دلم میخواست ماندنی بشوم.
مطمئن بودم پدر و مادرم در زندان اهواز به ملاقاتم خواهند آمد.
بلاخره بعد از ساعتی جر و بحث و تماس با سرهنگ پهلوان رئیس شهربانی اهواز،پرونده مرا تحویل گرفتند و راهی بند شدم.
خیلی از دوستان قدیمی هنوز بودند و به استقبالم آمدند.
رئیس زندان هم برای اینکه سرگرمم کند،چایخانه زندان را به من سپرد.
همانطور که حدس زده بودم هفته بعد پدر و مادرم به ملاقاتم آمدند.
سه نفری نشستیم و گریه کردیم.
رئیس زندان مادرم را ترسانده بود و از او خواسته بود که وادارم کند سر به راه بشوم و کاری نکنم که زندان به آشوب کشیده شود.
دست مادرم را بوسیدم و گفتم که نگران نباشد.
یک روز یکی از زندانیان بهنام آصف رزمدیده در حالی که درد میکشید،آمد پیش من و گفت:(( دستم به دامنت لطفاللّه،معده درد دارم.هرچه به استوار اکبری میگویم اهمیتی نمیدهد.بچهها میگویند از تو حساب میبرد،یک فکری به حالم بکن.دارم از بین میروم.))
استوار را صدا کردم.
پنجتومان گذاشتم کف دستش و بعد از یک ساعت با یک شربت معده برگشت.
آصف از خوشحالی بال در آورده بود.
چندبار صورتم را بوسید و رفت.
در چشم بههم زدنی ۱۹ماه گذشت و بار دیگر مرا به زندان برازجان برگرداندند.
تازه رسیده بودم که از طریق یکی از پاسبانهای قدیمی که رفاقتی پیدا کرده بودیم،مطلع شدم که یک گروه از زندانیان سیاسی از تهران به برازجان تبعید شدهاند و در راه هستند و به زودی به دژ میرسند.
سر از پا نمیشناختم.
با خودم گفتم احتمالاً در گروه جدید،تعدادی از دوستان قدیمی حضور دارند.
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و نه: باورم نشد. ********* همراه دو نفر مامور سوار شدیم و به سمت خوزستان حرکت
#ماندلای_ایران
قسمت صد و ده:
تعدادی از دوستان قدیمی حضور دارند.
***
روز موعود فرا رسید و ما به استقبال میهمانان تازه رفتیم،ولی از بچههای قدیمی کسی در گروه نبود.
یک روحانی بود به نام آیتاللّه اواری و یک مرد میانسال با چشمهایی خاص که او را حبیباللّه صدا میزدند و یکی که عراقی نام داشت.
در گفتگوهای اولیه متوجه شدم که آنها از یاران و مقلدان امام هستند و این قضیه باعث خوشحالی من شد.
حبیباللّه که بعدها فهمیدم فامیلش عسگراولادی است مرد پخته و کاربلدی بود.
آیتاللّه انواری چهرهی مهربان و باصلابتی داشت و تا لبخند نمیزد جرئت نداشتم با او راحت صحبت کنم.
آقای عراقی که بعدها شنیدم شهید شد،خوشرو و مهربان بود.
بند سه را نشانشان دادم،پسندیدند و ساکن شدند.
آقای عسگراولادی وقتی داستان زندگی مرا شنید خیلی ناراحت شد و گفت:(( ما فکر میکردیم از السابقون هستیم و نمیدانستیم در این زندان دور افتاده هم مریدان مومنی چون شما هست.حتما این را به اطلاع نیروهای انقلابی میرسانم.آنها وظیفه دارند از شما و خانوادهتان حمایت کنند.))
خیلی زود با او و آقای عراقی صمیمی شدم.
وضع مالی آقای عسگراولادی خوب بود و تغییراتی در خورد و خوراک ما به وجود آمد.
وقتی بابت کمکهایش تشکر میکردم،میگفت:(( تو بیشتر از اینها به گردن من و دوستان انقلابی حق داری،نیازی به تشکر نیست.))
شبها تا دیروقت بیدار میماندیم و او از اتفاقاتی که پساز تبعید و در ترکیه و عراق برای امام پیشآمده بود صحبت میکرد.
از رفتار خوب مردم و علمای نجف با امام خمینی و از تلاش دولت عراق برای محدود کردن ایشان حرف میزد.
هرچه بیشتر از سجایای اخلاقی امام صحبت میکرد،من شیفتهتر میشدم.
یک روز گفتم:(( آقای عسگراولادی فکر میکنید آنقدر زنده بمانم که بتوانم امام را ببینم.))
گفت:(( تو اویس قرنی هستی و اگر امام را هم نبینی اجرت را بردهای.))
بعد داستان اویس قرنی را برایم تعریف کرد.
خیلی خوشحال شدم و ارادهام برای تحمل سختیها مضاعف شد.
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
#ماندلای_ایران
قسمت صد و یازده:
ارادهام برای تحمل سختیها مضاعف شد.
******
آقای عسگراولادی بدگرما بود و با شروع تابستان برازجان مرتب پاهایش تاول میزد.
میگفت:((عجیب است من دمپایی میپوشم و باز پاهایم تاول میزند.))
گفتم:(( ظهرها بهتر است از ترددهای غیرضروری اجتناب کنید،چون گرما به بالای پنجاه درجه میرسد و برای دیدن دوستانتان بهتر است که بعد از نماز صبح یا شب اقدام کنید.))
قبول کرد.
زمستان آن سال هم باران بود هم باد.
یک روز باران سیلآسایی شروع شد که تا نیمههای شب ادامه داشت.
آب در حیاط بالا آمده و سلولها هم پُر از آب شده بود.
دست بهکار شدیم و با سطلهایی که از شهربانی به دستمان رسیده بود به تخلیه سلولهامشغول شدیم.
حاظر بودیم سیل زندان را ببرد،اما گرمای تابستان برنگردد.
مهرماه سال۱۳۴۶ مصادف شده بود با نیمه شعبان.
عسگراولادی در آن روز سنگ تمام گذاشت و مراسم خیلی خاصی برگزار شد.
شیرینی،شربت و میوهی تازه بین زندانیان و پاسبانها پخش شد.
مداحی شد.
دست زدیم.
شادی کردیم.
خیلی خوشگذشت.
پایان شب آنقدر خسته بودم که تا روی تخت دراز کشیدم،خواب رفتم.
خواب راحتی که سالها انتظارش را میکشیدم.
یکی از مشکلات من در زندانِ برازجان خوابِ راحت بود.
شبهایی که شکنجه میشدم که اصلا نمیتوانستم بخوابم.
شبهای دیگر هم کابوس میدیدم و از خواب میپریدم.
گاهیوقتها که بدخواب میشدم به آرامی دوستانم را صدا میزدم،بعضی از آنها هم اذعان میکردند که مشکل من را دارند.
آنها هم از کمخوابی و کابووسهای نیمهشب رنج میبردند.
یک روز عسگراولادی مجلهای به دستم رساند که خیلی جالب بود.
مجلهای به نام مکتب اسلام که مطالب دینی خوبی داشت.
بعضی از لغاتش را که متوجه نمیشدم از او و آیتاللّه انواری میپرسیدم.
نگاه مرا به دین و مسائلِ دینی عوض کرد.
چند شمارهای از مجله از زمانی که ایشان زندان برازجان بودند به دستم رسید که غنیمتی بود.
تایپیست :کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و یازده: ارادهام برای تحمل سختیها مضاعف شد. ****** آقای عسگراولادی بدگرما
#ماندلای_ایران
قسمت صد و دوازده:
چند شماره از مجله تا زمانی که ایشان زندان برازجان بودند به دستم رسید که غنیمتی بود.
*****
بعضی از نسخهها را هنوز دارم و فکر میکنم هنوز بسیاری از مطالب آن مجله بهدرد امروز هم میخورد.
آقامهدی خیلی سادهزیست و مهربان بود.
یک روز به آقایعسگراولادی گفتم:(( شما مطمئن هستید آقایعراقی آدم مهمی است؟رفتارش که این را نشان نمیدهد،خیلی خاکی و خودمانی است.ساده حرف میزند و غذای ساده میخورد و ادعاییهم ندارد.این چند ماه ندیدهام از خودش و کارهایی که انجام داده صحبت کند.))
خندید و گفت:(( اینها را که میگویی همه حاکی از بزرگی اوست.آقا مهدی از نزدیکان نواب صفوی بوده و به نوعی ما او را دبیرکل هیئتهای موتلفه اسلامی میدانیم.او کسی است که توانست امامخمینی را از لایحه کاپیتولاسیون آگاه سازد.او همچنین دوست و راهنمای محمد بخارایی است.))
گفتم:(( در زندان خبر پیچید که نخستوزیر شاه را کشتهاند،اما نمیدانستم چه کسی این کار را انجام داده.فکر کنم دو یا سه سال قبل بود.))
گفت:(( بله درست است،بهمنماه سال۱۳۴۳بود.))
بعد از این گفتگو،بااحترام و ادب با آقا مهدی حرف میزدم.
بهخصوص اینکه گفتند امام او را دوست دارد.
یک روز خندید و گفت:(( لطفاللّه نیاز مالی داری؟))
گفتم:(( نه آقا مهدی.))
گفت:(( کاری از دست من برمیآید که انتظار داری انجام بدهم؟))
گفتم:(( نه آقا مهدی.))
گفت:(( پس چرا چند وقت است رفتارت عوض شده و لفظقلم با من صحبت میکنی و آقا مهدی آقا مهدی از دهنت نمیافتد؟))
او را بغل کردم و او نیز مرا در آغوش گرفت.
یک روز به او گفتم که من زیاد اسم شهید نواب را شنیدهام،اما شناخت چندانی از او ندارم.
گفت:(( نواب روحانی باغیرتی بود.فقط از خدا میترسید و از کس دیگری واهمه نداشت.برای احیای اسلام حاظر بود جانش را بدهد و همین او را در چشم من عزیز میکرد.من مبارزه و راهرسم زندگی درست را از او آموختهام.خدارحمتش کند.))
تایپیست :کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
#ماندلای_ایران
قسمت صد و سیزده:
خدا رحمتش کند.
*************
بعد از مکثی گفت:(( البته امروز عصاره اخلاق و اسوه غیرت انقلابی و اسلامی آیتاللّه العظمی خمینی است.من فدایی ایشان هستم و مطمئنم با درایت و عزم راسخی که دارند تنها کسی هستند که میتوانند به حیات ننگین رژیم پهلوی پایان دهند.))
یکی از خاطرات فراموش ناشدنیام خاطرات بهار ۱۳۴۹بود.
در آن سال آقای عسگراولادی گفت:(( بهزودی عدهای از دوستان از تهران برای دیدار با ما خواهند آمد.))
تعطیلات عید بود که خبر رسید عدهی زیادی برای دیدار با ما آمدهاند.
نمیدانم چگونه،اما به آنان اجازه داده بودند که با زن و بچه به بند بیایند.
فکر کنم سی چهل نفری بودند.
خیلیهای دیگر هم بودند،حاج شیخ علیاصغر مروارید با خانواده،حاج حسین مهدیان با اهل و عیال،آقای حبیباللّه شفیق هم با خانواده آمده بودند و چند نفر دیگر که اسمشان را یادم رفته.
چه سفرهای پهن شد.
برای اولین بار پلو قیمه خوردیم.
سه سفره بزرگ در حیاط پهن شد،
یکی برای خانمها یکی برای آقایان و یکی هم برای پذیرایی از کودکان همراه.
قبل از ناهار هم آقایهاشمیرفسنجانی سخنرانی کرد و از اشتیاقش برای دیدار آیتاللّه انواری و آقایانعسگراولادی و عراقی صحبت کرد و گفت:(( حامل سلام امام هستم برای دوستان خوبی همچو آیتاللّه انواری،عسگراولادی و عراقی.))
بعداز ناهار آقایان عسگراولادی و عراقی مرا به آقای رفسنجانی معرفی کردند.
بهگرمی مرا پذیرفت.
وقتی داستان زندگیام را شنید خیلی ناراحت شد.
یک کتاب به من هدیه کرد و گفت:(( به این مفاتیحالجناح میگویند،پُر از ادعیه و مناجات است.
در شبهای تنهایی زندان میتواند همدم خوبی باشد.))
تشکر کردم.
گفت:(( فردا که دوباره آمدم زندان دوست دارم بیشتر برایم حرف بزنی.))
گفت که داستان زندگی مرا حتما به اطلاع امام میرساند.
وقتی این حرفها را میزد بغض کرده بودم و حال عجیبی داشتم و به خودم افتخار میکردم.
تایپیست: کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و سیزده: خدا رحمتش کند. ************* بعد از مکثی گفت:(( البته امروز عصاره ا
#ماندلای_ایران
قسمت صد و چهارده:
به خودم افتخار میکردم.
********
به پیشنهاد آقای هاشمی قرار شد که کاروان سه روز در برازجان بماند.
همه موافقت کردند و سه روز ناهار دعوت آقای هاشمی بودیم.
سه روز رویایی بود.
از اینکه در جمع یاران نزدیک امام بودم به خودم میبالیدم و احساس بزرگی میکردم.
سه روزی که نه پاسبانها مزاحمتی ایجاد کردند و نه رئیس زندان ممانعتی به عمل آورد.
همهچیز خوب بود.
هر سه روز چندساعتی را با آقای هاشمی همکلام شدم.
اشتیاق او به شنیدن خاطرات من از مبارزات بازاریان اهواز و بنیطرف مرا به وجد آورده بود.
با حوصله حرفهایم را میشنید و تایید میکرد.
وقتی صحبت به مواضع شجاعانهی آیتاللّه العظمی بهبهانی رسید آهی کشید و گفت:(( متاسفانه آن مرجع بزرگ را از دست دادیم.))
خبر رحلت آیتاللّه بهبهانی دلم را به درد آورد و خوشیهای آن سه روز خوب را تلخ کرد.
خبر دردناک رحلت ایشان بار دیگر خاطرات شیرین زندگی با دکتر بنیطرف و حضور شبانهمان در مسجد بهبهانی را زنده کرد.
زمان گذشته بود اگر چه سخت و تلخ.
زمان گذشته بود و همه کسانی که دوستشان داشتم،رفته بودند.
آقای هاشمی موقع رفتن دویست تومان پول دراختیار من گذاشت و قول داد بازهم به زندان برازجان سر بزند،اما با رفتنِ عسگراولادی،آیتاللّه انواری و عراقی،من باز در دژ تنها ماندم.
آقای هاشمی رفسنجانی هم قولشان را یادشان رفت تا سال ۱۳۸۸که از طریق دکتر بنیانیان رئیس موقت حوزه هنری پیگیر حال من شدند.
گویا در مرور خاطراتشان مرا بهیاد آورده بودند و چون یادشان بود که من خوزستانی هستم از طریق اسماعیل فلاح رئیس وقت حوزه هنری استان آدرس مرا در کوی پلیس رامهرمز پیدا کردند.
ایشان به قولشان برای یادآوری من وفا کردند،اما خیلی دیر.
دیگر نه پای رفتن داشتم و نه توان ایستادن،پیری بود و دردمندی.
سال ۱۳۵۱ گفتند ملاقاتی داری.
میدانستم کیست و میخواهد چه بگوید؟
ده روز قبل خواب دیده بودم که سیل آمده و خانهمان را در روستا برده است.به دلم افتاده بود که پدر یا مادرم از دنیا رفتهاند.
وقتی برادرم فتحاللّه را با لباس سیاه دیدم،مطمئن شدم.
گفت:(( اگر قول بدهی بیتابی نکنی برایت بگویم چه شده؟))
گفتم:(( فقط بگو پدر یا مادر.))
گفت:(( پدر.))
دست انداختیم گردن هم و گریه کردیم.
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و چهارده: به خودم افتخار میکردم. ******** به پیشنهاد آقای هاشمی قرار شد که
#ماندلای_ایران
قسمت صد و پانزده:
دست انداختیم گردن هم و گریه کردیم
********
عشق من،جان من،پدر عزیزم،در فراق من دق کرده بود.
تا مدتها ناراحت بودم و عذاب میکشیدم.
خودم را مسبب مرگ او میدانستم.
دوستان همبندیام دلداریام میدادند،ولی بیفایده بود.
تا اینکه رفتار یکی از افسران دوستدار مصدق روی من تاثیر گذاشت و راحتتر با مرگ پدر کنار آمدم و او کسی نبود جز سرگرد شاهیزند.
سرگرد یداللّه شاهیزند از طرفداران مصدق بود که بعد از کودتای مرداد۱۳۳۲ به زندان افتاده بود.
مرد با صلابت و شجاعی بود.
همه احترامش را نگه میداشتند.
نامهای از زنش به دستش رسیده بود که او را به شدت عصبانی کرده بود.
زنش در نامه نوشته بود که طی مذاکراتی که او به واسطهی چند تن از دوستان سرگرد با دادگستری داشته،قاضی پرونده با توجه به حبس ۱۸سالهی سرگرد،حاضر شده در صورتی که او توبه نامه بنویسد و از دکتر مصدق اعلام برائت کند،آزادش نماید.
سرگرد بعد از خواندن نامه مثل مار به خودش میپیچید و داد زد:(( میخواهم این زن را طلاق بدهم،چطور جرئت کرده از من درخواست کند بعد از ۱۸ سال زندان و مبارزه با رژیم دیکتاتوری،توبهنامه بنویسم.))
دلداریاش دادم،گفتم:(( لابد بهخاطر پسرهای شماست.حتما آنها دلتنگتان شدهاند.))
گفت:(( من روزی که پا به این مبارزه گذاشتم قید خانه و خانواده را زدهام،این خانم میتواند طلاق بگیرد و برود.))
استواری و صلابتشش برایم الگو شد.
گفتم:(( راه من راه اسلام و خدا است پس نباید دلسرد بشوم.))
بعد از آن دوباره به کار رد و بدل کردن نامهها و اسناد زندانیان برگشتم.
سال ۱۳۵۲ نمیدانم چه اتفاقی افتاد،فقط یادم هست که از دفتر رئیس شهربانی مرا خواستند و گفتند کارهای ترخیص انجام شده و تو فردا آزاد میشوی.
باورم نمیشد.
سرم گیج رفت.
نزدیک بود بیفتم.
دست گرفتم به دیوار و با تعجب پرسیدم:(( شوخی میکنید؟))
گفت:(( نه خودم هم نمیدانم به چه جهت،ولی از بوشهر آمده بودند و برگهی آزادی شما را ابلاغ کردند.))
ناخواسته رئیس شهربانی را بغل زدم و گریه کردم.
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
#ماندلای_ایران
قسمت صد و شانزده:
ناخواسته رئیس شهربانی را بغل زدم و گریه کردم.
***********
وقتی از دفتر رئیس شهربانی بیرون زدم انگار تازه متولد شده بودم.
سرخوشی عجیبی داشتم.
گشتی در دژ زدم و با همبندیها خداحافظی کردم.
برای کسی که هیچ امید رهایی ندارد،خبر رسیدن آزادی خوشحالکننده است که ممکن است به قیمت جانش تمام بشود.
قلبم گرفت و افتادم.
دو روز در درمانگاه شیر و خورشید برازجان بستری بودم و بعد راه افتادم.جاده زندان با تمام پیچ و خمهایش زیبا به نظرم میرسید و گردنههای ناهموار را هم دوست داشتم،جاده دورافتادهی برازجان حالا جادهی آزادی بود.
جادهیِ دور شدن از تمامی خاطرات سخت و تلخ.
شب را در مسافرخانه کوچکی خوابیدم و صبح زود با اتوبوس عازم اهواز شدم.
در راه دیدنِ مناظر طبیعی مثل پریدن پرنده،حرکت آرام تکهابرها توی آسمان و درختان کنار جاده مرا به وجد میآورد.
همهچیز زیبا بود.
آنقدر ذوق داشتم که نتوانستم غذا بخورم.
بیتاب بودم.
میخواستم هرچه زودتر برگردم روستا.
عشق دیدن مادر،برادران و همولایتیها،طاقتم را طاق کرده بود.
گاراژ عامری شلوغ نبود.
خیلی منتظر ماندم تا مینیبوس ایذه تکمیل شد.
وقتی نزدیک میداود رسیدم بوی شلتوک مستم کرد.
بوی شالیزارهای برنج و آواز پرندهها چیزی بود که سالها آرزوی دیدن و بوییدنش را داشتم.
از مینیبوس پیاده شدم.
با یک وانت به سمت روستا رفتم،خانههای روستا را که دیدم از وانت پیاده شدم.
راننده کرایه نگرفت.
قدمزنان به سمت خانه رفتم..برای دیدن مادرم لحظه شماری میکردم.
در باز بود وارد، حیاط شدم و بلند سلام کردم.
مادر با ناباوری به سمتم دویید و در آغوشم گرفت.
برادرها هم آمدند و همه باهم گریه کردیم.
خندیدیم و باز گریه کردیم.
چشمهای مادر سوی سابق را نداشت،ولی زل زد به چهرهام و گفت:(( پیر شدی لطفاللّه پیر شدی.)) و بهشدت گریه کرد.
دلداریاش دادم.
برادرها مثل پروانه دورم حلقه زده بودند و مرا میبوسیدند.
گفتم:(( کاش پدر هم بود و این روز را میدید.کاش امروز اینجا بود،دلم برایش تنگ شده است،چرا رفت؟ چرا من بدبختم؟))
همه زدند زیر گریه.
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و شانزده: ناخواسته رئیس شهربانی را بغل زدم و گریه کردم. *********** وقتی از
#ماندلای_ایران
قسمت صد و هفده:
همه زدند زیر گریه.
*******************
پدر از غم دوری من دقمرگ شده بود.
مادر گفت:(( دمِ رفتن مثل بچهها بهانه تو را میگرفت ومنتظر بود تو بیایی.
خیلی انتظار کشید ولی دوام نیاورد.))
او را کنار خواهرانم دفن کرده بودند.
رفتم روی قبرش دراز کشیدم و آن را غرق بوسه کردم.
تا پاسی از شب زار زدم.
برادرهایم آمدند و مرا به زور از روی قبر بلند کردند.
کاش زنده بود و میتوانستم او را در آغوش بگیریم.
کاش میتوانستم سر بگذارم روی پاهایش و بخوابم آنقدر بخوابم تا بمیرم.
شب پدر را در خواب دیدم.
لباس سفید پوشیده و جوان شده بود.
با دست اشاره کرد که به سویش بروم.
ذوقزده شدم.
میخواستم بدوم به سمتش،اما نمیتوانستم.
انگار پاهایم را با طناب بسته باشند.
دست برایم تکان داد و رفت.
داد زدم.
التماس کردم که بماند،ولی بهسرعت دور شد.
وقتی بیدار شدم چشمهایم خیس بود.
روستایِ بدون پدر دلتنگم میکرد.
نمیتوانستم آنجا بمانم.
قدمبهقدم خاک روستا بوی پدر و خاطراتش را میداد،اما خوشحال بودم که مادر زندهاست و میتوانم به او خدمت کنم.
|| پایان فصل چهارم ||
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
#ماندلای_ایران
قسمت صد و هجده:
فصل پنجم!
|| کوتاه مثلِ آه ||
************
چند روزی بیهدف در روستا قدم میزدم.
قدم زدن در هوای آزاد
حس خوبی به من میداد.
مثل روزهای بچگی از جوی آب میپریدم.
زیر سایه درختان دراز میکشیدم و ساعتها به سر و صدای گنجشکها گوش میدادم.
نفس عمیق میکشیدم.
دوست داشتم ریهام از هوای آزاد پُر شود.
هرکاری فکر کنید انجام میدادم تا حس کنم واقعا آزاد شدهام و حصارهای قطور زندان برازجان دیگر وجود ندارد.
روستا همان روستا بود و مردمانش همان مردمانِ مهربان و سختکوش گذشته.
چیزی عوض نشده بود.
بود و نبودِ من؛تغییری در روستا و مردمش ایجاد نکرده بود؛فقط چند خانهی جدید در حاشیه روستا ساخته شده بود.
هنوز روستا برق نداشت.
هنوز مدرسه نبود.
هنوز مردم روستا برای تامین معاش روزانهشان با مشکل روبهرو بودند و هنوز برادرانم بهسختی کار میکردند تا محتاج کسی نباشند.
با افتخار کنارشان ایستادم و در برداشت محصول کمکشان کردم.
یک روز از سَرِ زمین که برگشتم خانه،توجهم به لباس مادر جلب شد.
خیلی کهنه بود.
ناراحت شدم.
فردا رفتم میداود و با باقیمانده پول زندان،یک دست لباس محلی نو برای او و یک چراغ غذا پزی برای خانه خریدم و برای اولین بار برایشان خورشت قیمه پختم.
خوششان آمد و از مزهاش تعریف کردند.
گفتم که پختن این غذا را از حاج حسین مهدیان و آقای عراقی در زندان برازجان یاد گرفتهام.
مادر،بعد از ناهار،با اصرار ما لباس نو را پوشید.
همه دور او جمع شدیم.
لباس زیبا بود و خیلی به او میآمد.
مثل فرشتهها شده بود...
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و هجده: فصل پنجم! || کوتاه مثلِ آه || ************ چند روزی بیهدف در روستا
#ماندلای_ایران
قسمت صد و بیست:
فقط من باید یک سر بروم اهواز.
*****************
اسم اهواز که بهمیان آمد اخم کرد و با لحنی جدی گفت:(( اگر میخواهی عاقت کنم و شیرم را حرامت کنم دوباره برو اهواز.
اینهمه بدبختی کشیدی بس نیست.
همان یکبار که رفتی کار کنی و وضع زندگیمان را رو به راه کنی برای هفت پشتمان کافی است.))
گفتم:(( نترسید،برای شرکت در امتحانات متفرقه و گرفتن تصدیق ششم ابتدائیام میروم و زود برمیگردم.))
((دروغ که نمیگویی؟یکوقت هوای این دوستان سیاسیات را نکرده باشی؟!
به دلم افتاده اگر اینبار گرفتار شوی،جنارهات را برایم میآورند.))
بهزور راضیاش کردم و اجازه گرفتم که برای چند هفته بروم اهواز.
اصرار داشت اگر هدفم فقط شرکت در امتحانات است بروم ایذه مالمیر نه اهواز.
میگفت:(( اهواز برای تو خوشیمن نیست.))
صورتش را بوسیدم و گفتم:(( مطمئن باش فقط برای شرکت در امتحانات میروم.))
اهواز برخلاف روستا بزرگ شده بود.
تاکسیهای سهچرخ کم شده بودند و بهجای آن پیکانهای نارنجی کار میکردند.
خیلی دلم میخواست به مسجد آیتاللّه بهبهانی سری بزنم و در نماز جماعت آنجا شرکت کنم،اما چون به مادرم قول داده بودم،نمازم را در مسافرخانه خواندم.
اول اعلام کردند که محل امتحانات داوطلبان متفرقه دبیرستان شاپور است،اما بعد دبستان حافظ بهعنوان حوزه معرفی شد.
من قبلا در زندان تا ششم خوانده بودم،اما تصدیق ششم در پروندهای که از بوشهر تحویل گرفته بودم،وجود نداشت.
شاید هم من گم کرده بودم.
گفتند یا باید بروی بوشهر تصدیق جدید برایت صادر شود یا مجدداً در امتحانات ششم شرکت کنی.
دومی برایم راحتتر بود.
از جاده بوشهر وحشت داشتم.
صبحها،امتحان میدادم و عصرها نقاط دیدنی اهواز را بازدید میکردم.
یک روز فلکه سه دختر،یک روز بازار عبدالحمید،یک روز خانهی معینالتجار،یک روز پل معلق.
شبها هم میرفتم مسجد سَرسِچِه روبهروی میدان مجسمه که حالا شده مسجد آیتاللّه شفیعی،نماز میخواندم.
امتحانات را با نمره خوب قبول شدم و تصدیق ششم ابتدایی را گرفتم.
به خواستگاری رفتیم و چون قبلاً قول و قرارها گذاشته شده بود،خیلی زود مراسم عقد و ازدواج برگزار شد و من صاحب زن و زندگی شدم.
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
#ماندلای_ایران
قسمت صد و بیست و یک:
خیلی زود مراسم عقد و ازدواج برگزار شد و من صاحب زن و زندگی شدم.
********************
مادر هم خیالش راحت بود که مرا پایبند زن و زندگی کرده و از خطر فعالیت سیاسی و ارتباط دوباره با دوستان سابق دورم کرده است.
دخترهای فامیل در گوش شهربانو خوانده بودند که لطفاللّه دشمن شاه است و هر لحظه ممکن است دوباره دستگیر و اعدام شود.
حتی یک نفر به خانواده محمدی گفته بود که لطفاللّه از زندان فرار کرده و مامورها دنبال او هستند.
آنها را ترسانده بودند،ولی خواستگاری بدون هیچ مشکلی انجام شد و هم خانواده محمدی و هم شهربانو مرا پسندیدند.
همسرم،علاوه بر نجابت و حسن خلق،دو ویژگی ممتاز داشت؛ یکی قناعت و دوم صبوری.
با هر شرایط و حال و روزم میساخت و عاشق زندگی بود.
اولین فرزندم پروین سال ۱۳۵۳ بهدنیا آمد.
عشقم به او و زنم مرا مرد زندگی کرد.
تن به هر کاری میدادم.
همزمان با سال پیروزی انقلاب اسلامی هم خدا نصرتاللّه را به ما داد که نور چشمانم بود و دوسال بعد،یعنی یک هفته قبل از اسارتم توسط نیروهای عراقی،خدیجه خانم بهدنیا آمد و حسابی عیالوار شدم.
سال ۱۳۵۴بود که به ذهنم رسید سری به مهندس بازرگان بزنم.
گفتم شاید از طریق او بتوانم آقای هاشمیرفسنجانی یا عسگراولادی یا آقای عراقی را پیدا کنم و اینکه بتواند شغلی در بازار یا کارخانهای برایم پیدا کند.
پرسان پرسان خانه مهندس را پیدا کردم.
از دیدن من خیلی خوشحال شد.
یک اتاق به من داد و سه هفته مهمانش بودم.
وقتی از عسگراولادی،عراقی و آقای هاشمیرفسنجانی پرسیدم تعجب کرد و پرسید این شخصیتها را از کجا میشناسم.
گفتم که در همانجایی که با شما آشنا شدم با آنها هم آشنا شدم.
خندید و گفت با این حساب شما فقط آیتاللّه خمینی را ندیده اید.
گفتم:(( مگر آیتاللّه ایران است.))
گفت:(( نه ایشان متاسفانه هنوز در تبعید هستند.))
گفت:(( ارتباط چندانی با عسگراولادی ندارد،اما طبق اطلاعاتی که دارد او الان باید زندان مشهد باشد،ولی هاشمی تازه آزاد شده و میسپارم به او خبر بدهند که تو آمدهای.
اگر اجازه داد میفرستم دیداری با او داشته باشی.))
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و بیست و یک: خیلی زود مراسم عقد و ازدواج برگزار شد و من صاحب زن و زندگی شدم.
#ماندلای_ایران
قسمت صد و بیست و دو:
اگر اجازه داد میفرستم دیداری با او داشته باشی.
***************
از طرف آقای هاشمی پیامی نیامد.
نمیدانم شاید آن روزها خیلی گرفتار بوده و دیدن من بهنظرش چندان ضروری نبوده یا شاید مرا فراموش کرده بود،نمیدانم،بههرحال نیامد.
من هم به توصیه مهندس بازرگان برگشتم.
ایشان معتقد بود حضور بیشتر من در تهران و ارتباط طولانیتر با او و نیروهای انقلابی دیگر ممکن است باعث شود دوباره به دردسر بیفتم.
بهشوخی گفت:(( تو که دلت نمیخواهد باز سر از برازجان دربیاوری؟))
گفتم:(( اگر شما آنجا باشید بدم نمیآید.))
باهم خندیدیم.
برایم بلیط هواپیما گرفت و به اهواز برگشتم.
برای اولینبار بود که هواپیما سوار میشدم،خیلی لذتبخش و البته ترسناک بود.
با توصیهی یکی از دوستان مهندس که نفوذی در اهواز داشت در شرکت بیکر آمریکا مشغول بهکار شدم.
کار این شرکت مربوط به حفاری چاههای نفت بود.
سرگرم کار و زندگی بودم تا سال ۱۳۵۷ که انقلاب در اهواز شعلهور شد و کارفرمایان و مهندسان شرکت از ایران فرار کردند و شرکت تعطیل شد.
روز چهارشنبه سیاه،یعنی ۲۷دیماه ۱۳۵۷ در اهواز بودم.
نظامیان با تانک به خیابان نادری هجوم آورده بودند.
سردرگم بودم.
با موج جمعیت وارد حسینیه لاتون شدم،حسینیهای که به پیشنهاد خطیب مشهور فلسفی به حسینیه اعظم تغییر نام یافته و به یکی از مراکز اصلی قیام علیه شاه تبدیل شده بود.
آنجا برای بار دوم آیتاللّه خزعلی را دیدم.
همه وحشت زده بودند.
یک روحانی خوش چهره به نام شفیعی مردم را دعوت به آرامش میکرد.
نظامیان چند بار در حسینیه را کوبیدند،میخواستند وارد حسینیه شوند که موفق نشدند.
شهر را به ویرانه تبدیل کرده بودند.
خیلی از مغازهها را به آتش کشیده و از روی ماشینهای مردم با تانک رد شده بودند.
طولی نکشید که گفتند آیتاللّه خمینی میخواهد برگردد.
تصمیمم را گرفتم و با خودم گفتم هرطور شده باید بروم و ایشان را از نزدیک زیارت کنم.
فکر میکردم دیدن ایشان نباید سخت باشد،ولی وقتی سیل میلیونی جمعیت را دیدم،گریهام گرفت.
گفتم:(( غریبانه رفتند،اما در اوج عزت برگشتند.))
تا چشم کار میکرد جمعیت بود.
در بهشت زهرا که سخنرانی میفرمودند،خودم را تا نزدیک جایگاه رساندم و ایشان را دیدم.
نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم.
تایپیست : کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝