eitaa logo
کانون‌فرهنگی‌مسجدحضرت‌حجت‌ابن‌الحسن العسکری(ع)کرسگان
364 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
64 فایل
کانون فرهنگی هنری حضرت حجت ابن الحسن العسکری (برادران) کانون فرهنگی هنری تخصصی شهید اصغر طاوسی (خواهران) ✅ کد شامد(مجوز) این کانال در سامانه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ؛ ۱-۲-۸۷۰۵۶۴-۶۴-۰-۱
مشاهده در ایتا
دانلود
از خیابان آرام آرام در حال گذر بودم!🤔 🌷اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی؟... جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم...😞 🌷دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از 😓 از کوچه گذشتم... به سومین کوچه رسیدم! 🌷شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... به چهارمین کوچه! 🌷شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی؟! برای دفاع از !؟! همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...😓 🌷به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم😓، از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... 🌷ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ، نگهبانی ... کم آوردم...😭 گذشتم... 🌷هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم ! هم ! هم ! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان می‌کرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم😞 و گذشتم... 🌷هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را می‌کردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود...😭😭😭 دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا، نمی توان گذشت... 🆔 @kfmhazratehojatkarasgan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃 برای امام زمان (عج) از زبان ؛ برای (عج) چه کرده‌ایم؟ واقعا به عنوان ظهور حضرت حجت چه کار مثبتی انجام دادیم؟؟ 🆔 @kfmhazratehojatkarasgan
و سلام بر او که می گفت: «اگر میخوای سرباز (عج) باشی باید توانایی هات رو بالا ببری شیعه باید همه فن حریف باشه و از همه چی سر دربیاره» • روح اللّٰه قربانی🕊• 🆔 @kfmhazratehojatkarasgan
🔰 فرارسیدن ۲۲ اسفند روز بزرگداشت و تجدید میثاق با آرمان‌های آن عزیزان را به تمامی خانواده‌های معزز شهدا و ایثارگران تبریک و تهنیت عرض می‌نمائیم. کانون فرهنگی هنری حضرت حجت ابن الحسن العسکری روستای کرسگان •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
‍ 🌷 – قسمت3⃣1⃣ ✅ فصل سوم .... بُق کردم و گوشه‌ی اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. کلاه سرش گذاشته بود تا بی‌موی‌اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.» بدون این‌که حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق‌های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه‌ی مرخصی‌ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده‌ام فقط تو را ببینم.» به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر در نیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی‌ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده‌ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه‌ی مرخصی‌ام را دست‌کاری کرده‌ام، پدرم را درمی‌آورند.» می‌ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می‌زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی‌دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.» باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می‌شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود. رفتم و گوشه‌ای نشستم و آن را باز کردم. چندتا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه‌اش خوشم آمد. نمی‌دانم چطور شد که یک‌دفعه دلم گرفت. لباس‌ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم‌کم داشتم نگرانش می‌شدم. به هیچ‌کس نمی‌توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می‌کشیدم از مادرم بپرسم. بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرچشمه رفته بودم، از زن‌ها شنیدم پایگاه آماده‌باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی‌دهند. 🔰ادامه دارد....🔰 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
‍ 🌷 – قسمت 4⃣1⃣ ✅ فصل سوم .... از زن‌ها شنیدم پایگاه آماده‌باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی‌دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می‌‌زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می‌دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می‌گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه‌ی ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه‌های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب‌ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می‌زند: «یااللّه...یااللّه...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال‌پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می‌گیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه‌هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می‌کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه‌آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج‌آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.» آن‌قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق‌های تودرتویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب‌کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. 🔰ادامه دارد....🔰 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
‍ 🌷 – قسمت 5⃣1⃣ ✅ فصل سوم .... چمدان پر از لباس و پارچه بود. لا‌به‌لای لباس‌ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباس‌ها هم با سلیقه‌ی تمام تا شده بود.   خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان که به دنبالمان آمده بود، به در می‌کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم بکنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!» خجالت می‌کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می‌کند من هم به او عکس داده‌ام.» ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته‌اید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی‌شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»  ایمان، چنان به در می‌کوبید که در می‌خواست از جا بکند. دیدیم چاره‌ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی‌توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب‌هایی که گوشه‌ی اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!» زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می‌دانم و تو.» خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. 🔰ادامه دارد....🔰 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
34.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙وصیتنامه صوتی شهید ناصر باغانی 🌸 تاریخ تولد: ۱۳۴۶ 🌸 سال ورود به دانشگاه: ۱۳۶۴ 🌸 رشته: معارف اسلامی و تبلیغ 🌸 تاریخ و محل شهادت:۱۳۶۵؛ شلمچه 🌸 عملیات : کربلای ۵ 🌟 رهبر حکیم انقلاب اخیرا فرمودند: 🔹جا دارد وصیت نامه این جوانِ مومنِ پرشورِ از جان گذشته ی ۲۰ ساله ی سبزواری بیست بار خوانده شود. بنده مکرر خوانده ام👌 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگترین عملیات شهادت طلبانه 💢 نوجوانی که جهان را متحول کرد! 🔹 برشی از سخنرانی به مناسبت سالروز شهادت •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همزمان با سوم خرداد و حماسه آفرینی شهدای دفاع مقدس هم اکنون مراسم بزرگداشت شهدای خدمت قرائت به نیت همه از صدر اسلام تاکنون •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از  قرارگاه‌مردمی‌خادم‌الحجّت(علیه‌السلام)
🚩 🔹دسترسی به مزار شهید ابومهدی‌ المهندس ❗️لطفا جهت استفاده زوار نشر دهید. | | خجالت میکشم آقابگویم یارتان هستم😭 🍃 🍃