eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.5هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2هزار ویدیو
37 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین @ya_mahdi65 اینستاگرام ما https://www.instagram.com/khadem_koolehbar
مشاهده در ایتا
دانلود
آنــــکـــس که پـــناهم بـــدهــــد،بــازحســـین‌اســـت❤️ ••••🏴 @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
حالا بعضی ها تا ۲ قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر من ... چند تا
6⃣1⃣قسمت شانزدهم: دعوتنامه  اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم ... تا اذان صبح خوابم نبرد ... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم... اول ... جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ... من ۴ سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا ... و حالا ... خدا خودش رو بهم نشون داد ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده ... اگر مرد راهی ... قدم بردار ... و الا باید مورچه ای جلو بری ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی... به ساعت نگاه کردم ... هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ... جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم ... ساکت ... بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان ...  - خدایا ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنار منی ... تا شیرینی زیبای دیدنت ... پیدا کردنت ... و شیرینی امشب با منه ... من از سوختن نمی ترسم ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت بیوفتم ... پس دستم رو بگیر ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای عاشق شدن ... که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ... می خوام عاشقت باشم ... می خوام عاشقم بشی ...  دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و الله اکبر ...  هر چند فقط برای نماز وتر فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین نماز شب من بود ...  نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم ... اون شب ... پاسخ من شده بود ... پاسخ من به دعوتنامه خدا ...  چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ... و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من و خودش ... و فقط عشق ... و این شروع داستان جدید من و خدا شد ...  هادی های خدا ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ... و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد ... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ... بهم نشون می داد .. معلم و استاد من شد ...  من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ... 🎁هدیه خدا عید نوروز ... قرار بود بریم مشهد ... حس خوش زیارت ... و خونه مادربزرگم ... که چند سالی می شد رفته بود مشهد...  دل توی دلم نبود ... جونم بود و جونش ... تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم ...  سرم رو می گذاشتم روی پاش ... چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت ... عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...  بقیه مسخره ام می کردن ... - از اون هیکلت خجالت بکش ... ۱۳، ۱۴ سالت شده ... هنوز عین بچه ها می مونی ... ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن ... هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم ... اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد ...  دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست ... و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت ... اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی ... در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ... رشته مادرم ادبیات بود ... و همه ... این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم ... رنگ دیگه ای داشت ... درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود ... و آرامش و شادی ... هدیه خدا ...  خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم ... بیشتر احساس می کردم ... چیزهایی در چشم من زیبا شده بود... که دیگران نمی دیدند ... و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ ... یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد ...  اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم ... که توصیفی برای بهشت من نبود ...  از ۲۶ اسفند ... مدرسه ها تق و لق شد ... و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده ... پدرم، شبرو بود ... ایام سفر ... سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت ۳صبح ... می زدیم به دل جاده ... این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود ... عاشق شب های جاده بودم ... سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید ... توی اون جاده بیابانی ...
"خادمین سرزمین ملائک"
6⃣1⃣قسمت شانزدهم: دعوتنامه  اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم ... تا ا
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین ... و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم ... ✨نماز قضا توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ...  نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ...  دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ...  توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ... هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ... توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ...  - ناراحتی؟ ... سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم ...  - آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ... خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ... - واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت .. و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ... به قلم شهید
«رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ» «خدایا سختیا ناراحتم کرده ولی میدونم که تو از همه مهربون تری!کمکم کن..✨» . 🌱 @khadem_koolehbar
ازطرف‌من‌بھ‌جوانان‌بگویید،چشم‌شهیدان‌ وتبلورخونشان‌به‌شما‌دوخته‌است‌بپا‌خیزید واسلام‌خودرادریابید . . . - شھید همت . 🌱 @khadem_koolehbar
و شھیدی در این نزدیکـے، رقیبـے می‌طلبد برایِ سُرخی خونش .. بانویـے با چـٰادرمشکـے از راه میرسد، شهید رقیبش را میابد. . 🌱 @khadem_koolehbar
یادتـ بآشه ها اول امام زمآن {؏ـج} یآد تو میکنھ، بعد تو یاد امآم زمآن{؏ـج} مي‌افتی!💔 . 🌱 @khadem_koolehbar
انسان امروز از غایات آـ؋ـرینش خویش در غـ؋ـلت است و در سایۀ این غـ؋ـلت بهشت خویش را در زمین مے جوید. " شهید آوینی"🕊 . 🌱 @khadem_koolehbar
هدایت شده از ایـران صــدا
وداع با شلمچه.mp3
8.47M
وداع با شلمچه ( در خلوت گوش کنین)
"خادمین سرزمین ملائک"
وداع با شلمچه ( در خلوت گوش کنین)
توصیفات دلنوشته ها حاجت روایی ها و خاطرات تون از رو برامون ارسال کنید✨💌 آیدی : @Khadem_140
با عرض سلام و ادب خدمت تمامی خادمین شهدا 💠 همانطور که در اطلاعیه های قبلی کمیته مرکزی خادمین شهدا خدمت همه دوستان و محبین شهدا اطلاع رسانی شده، ان شاءالله ۱۵ لغایت ۲۲ آذرماه ثبت نام خادمی که اطلاعاتشان در سامانه نیست می باشد. 🔰 لذا به استحضار همه می رساند فعلا در کاری ندارید و زمان مراجعه به سامانه جهت برای برنامه ایام نوروز ۱۴۰۲ ان شاءالله از طریق کانال کمیته مرکزی خادمین شهدا و دیگر کانال ها و گروه های کمیته های خادمین شهدا استانی و شهرستانی اطلاع رسانی خواهد شد. 🔹لذا خواهشمند است از مراجعه به سامانه در این ایام و تا اکیدا خودداری فرمایید. با تشکر @khadem_koolehbar
🔸 مقام به جايي مي رسد كه منا مي شود 💠 ۳ روز تا شروع سراسری (ویژه ) و 15 لغایت 22 آذرماه 1401 ثبت نام فقط از طریق آدرس: khademin.koolebar.ir 💠 در صورت داشتن سوال به آی دی @shahidanekhodaiy110 در پیام رسان ایتا و یا سروش پیام دهید و از تماس با شماره های کمیته های استانی خودداری فرمایید. 🔰 صاحب تصویر: محمدرضا دهقان امیری @khadem_koolehbar
همانطور که در اطلاعیه ها ذکر شده است این زمان ویژه ثبت نام داوطلبین جدید خادمی که اطلاعاتشان در سامانه نیست می باشد و انتخاب دوره و یا برنامه اعزام نمی باشد. ان شاءالله ۱۵ لغایت ۲۲ آذرماه ثبت نام داوطلبین جدید می باشد ثبت نام هیچ محدودیت سنی و شغلی ندارد و همه داوطلبین می توانند ثبت نام نمایند. اما پس از ثبت نام خادمین در هر برنامه بر اساس شرایط و ضوابط همان برنامه توسط کمیته های خادمین شهدا اعزام می شوند. ثبت نام داوطلبین جدید همانطور که میدانید به منزله اعزام نیست مرحله اول ثبت نام هست در مرحله بعد مصاحبه و گزینش انجام می شود و پرونده خادم فعال می گردد. بعد از فعال شدن پرونده هر زمان هر برنامه ای اعلام می شود خادم میتواند در برنامه مورد نظر خودش از بین برنامه ها درخواست حضور بدهد. همانطور که ذکر شد کمیته خادمین استان هم از بین خادمین درخواست داده بر اساس شرایط و ضوابط برنامه و ظرفیت آن برنامه خادمین را اعزام می کند. نحوه رفت و برگشت و حضور در هر برنامه به خادمین اعزامی اطلاع رسانی می شود. 🔸فعالیت خادمین دو صورت هست خادمی در راهیان نور: شامل خادمی در یادمان ها و زیارتگاه های دفاع مقدس و اردوگاه های اسکان می شود. خادمی در شهر: شامل برنامه های گلزارهای شهدا؛ خدمت به مادران و پدران و خانواده شهدا؛ یادواره های شهدا؛ کمک به ملت شریفمون مثل ایام کرونا و تهیه و توزیع کمک های مومنانه؛هیات های خادمین شهدا و برنامه های دیگر داخل شهر که توسط کمیته خادمین شهر و استان برنامه ریزی می شود . @khadem_koolehbar
• • | وَلا اَري لِكَسْري غَيْرَكَ جابِراً...| و برای دل‏ شکستگی‌ام جبران‏ كننده ‌ای ، جز کھ نیست ؛ پس دلم را بھ دلت میزنم باز نکردنش با‌ :) ••••🌸 @khadem_koolehbar
بـی‌قـرارتـوام‌ودردل‌تنگـم‌گلـه‌هـاست آه‌بی‌تاب‌شدن‌عادت‌کم‌حوصله‌هاست(: •••🌱✨ @khadem_koolehbar
سلام من چندین ساله که شهیدی رو انتخاب کردم وداداشم شده حاجت هام و دردو دل هام روو میبرم پیشش شلمچه شهید شده هرسال بعشق دیدنش راهی جنوب میشدم و ان شاالله امسال هم دعوتم کنه میرم یسال ازقبل رفتن گفتم که میام شلمچه ببینمت، کلی صحبت کردم باهاش که دلم میخواد ببینمت ویاحتی نشونی که هستی و میشنوی صدامو سفرشروع شدورفتیم یکی یکی مناطق طلاییه، نهرخین، هویزه... تارسیدشلمچه که اغلب دم غروب میبرن، شب شده بود ونمازمغرب رو شلمچه بودیم بعدنمازگفتندجمع بشین که راوی میخوان روایت رو شروع کنن کناریکی ازتانک های زنگ زده که توگل فرورفته بود جمع شدیم و یحلقه بزرگی رو تشکیل دادیم من تمام حواسم به داداشم بود که کجاس الان، قرارمون کنار یادمان شلمچه بود صداش میکردم و حرف میزدم زیرلب راوی شروعکرد ازشهدایی که شلمچه باذکریازهرا س شهید شدن و ریز ریز اشک میریخت من هی باخودم میگفتم چراازعلی اصغرنمیگه چیزی، آخه اسم داداشم علی اصغره گفتم چرانمیای ونمیخوای که ازنحوه شهادتت کلی دختروپسرکه اومدن بعشق شماها بفهمن، اگه واقعا هستی یکاری کن بیا وبزار ازتوبگه راوی توهمون حین یهو راوی گفت شهیدعلی اصغره... تپش قلب گرفتم، انگاررفتم تویه وادی دیگه شروع کرد علی اصغره... یکی ازلات های زمان خودش.... تعریف کردوتعریف کردتارسیدبه لحظه شهادتش تاهمون موقع اشک راوی بندنمیومد منم پابپای حرفهاش اشک ریختمو هق هق تالحظه ای که میخواستیم بیایم ازشلمچه بیرون و وداع حس جون کندن داشتم دوستداشتم همونجا پیشش بمونمو برنگردم ازخوشحالی اینکه بوده، شنیده صدامو، ویاحتی کنارم بوده زبونم بنداومده بود الانکه دارم تایپ میکنم تمام لحظاتش عین فیلم گذشت ازذهنم شهداهستن میبینن میشنون وحاجت میدن عندربهم یرزقونن درسته داخل مزارمطهرش چیزی نبوده اما همون مزار مکان سبک شدن دلم ازدنیاست. ••••💌 @khadem_koolehbar
_ بهم گفت چیشد که تصمیم گرفتی "خادم الشهدا" بشی؟ +گفتم ما انتخاب نکردیم که خادم الشهدا بشیم..شهدا مارو انتخاب کردن که خادمی کنیم براشون!...🌱 ••••🕊 "خادمین شهدای سیستان و بلوچستان قبل از اعزام به یادمان ها" @khadem_koolehbar
یه موقع با خودم گفتم: چقدر تنهام..چقدر اوضاعم بهم ریخته‌ست و خدا جوابمو نمیده..!! دیدم گفته که: "ماوَدَّعَڪَ‌رَبُّڪَ‌وَما‌قَلیٰ" -پروردگارت‌نه‌رهایت‌ڪرده‌ونه‌تورا فراموش‌ڪرده‌است...」 _ضُحیٰ؛۳_ ••••💌 @khadem_koolehbar
سلام شبتون بخیر، اجرتون باشهدا من عید سال ۹۸ بامادرم رفتیم سفر راهیان نور اون سال بخاطر بارندگی بیشتر مناطق رو بسته بودن، خداروشکر روزیمون شد رفتیم شلمچه غروب بود رسیدیم هوا تاریک بود، شلمچه واقعا حاله غریبی داره خاکش بوی شهدا میده و آدم دلش میمونه اونجا واقعا، موقع برگشت خادم ها یه قسمتی رو مثل بین الحرمین درست کرده بودن و روضه میخوندن و مردم همه جمع شده بودن اونجا خیلی دلم شکست، کربلا نرفته بودم تا اون سال و دلم خیلی بیقرار شد و ب شهدا متوسل شدم و ازشون خواستم روزیم کنن تو بین الحرمین ارباب قدم بزارم و گذشت و بعداز ۳ ماه من رفتم کربلا و بهترین سفر عمرم شد، خاک شلمچه باخون شهدا یکی شده و واقعا کرببلایی میکنه دل‌هارو. ان شا الله روزیمون بشه دوباره خیلی دلتنگیم.... •••••💌 @khadem_koolehbar
شهادت قسمت ما می‌شود روزی؟ نمی دانم از این شک، درد بی‌درمان نشسته بر دل و جانم دعا کردم برایش روز و شب تا در برش گیرم شهادت می شود یا قسمتم یا اینکه می‌میرم! چرا شوقش دوانده در دلم ریشه؟ خدا داند! نشانم می‌دهد راهش، خداوندی که می‌خواند چنان سرگرم دنیا بودم و دلخوش از این غفلت که ماندم من از این حالِ خوشِ ناخوانده در حیرت! چگونه می‌شود راضی شود انسان به دل کندن؟ در این دنیا که ماندن، طالبش بیش است از رفتن؟! چه شیرین گفت آن سردار بی‌همتای کرمانی نمی گردد نصیب هرکس این لُعبَت به آسانی! فقط یک درصد از اهل زمین این‌گونه می‌میرند بقیه هم‌چنان با ترسِ از این کوچ، درگیرند! چو گردنبند بر گردن، چه نزدیک است این رفتن خوشا با دیدنِ رویِ خدا جان پرکشد از تن شهادت قسمت هرکس شود، بادا گوارایش ندارد ترس و اندوهی، ز دیروز و ز فردایش! شود او همنشین صالحان و اولیا، آری از این بهتر سراغ آیا برای عاقبت داری؟ چه شیرین است نامت را فراخوانند در محشر شَوی محشور، با جان برکفانِ آن شهِ بی‌سر بهشت، از شوق بوی تو شود مست و تو دیوانه زِ مُشکین طُرّه‌ی گیسویِ آن مخلوق دُردانه! رها کردم دلم را لحظه‌ای با آرزوهایش گمان دارد اجابت می‌شود آخر، دعاهایش!!! نمی‌دانم که می‌ماند به دل این آرزو آیا؟ و یا در خون خود می‌بینم آن معشوق زیبا را! •••••💌❤️ ✍🏻 ‌ . @khadem_koolehbar
إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِين" محبوب من؛ كساني‌ را كه‌ توكّل‌ مي‌كنند، دوست‌ دارد. ••••💌 @khadem_koolehbar
+برای‌دلبستن‌بہ‌خــــــدا، باید‌دلت‌را‌بہ‌او‌گره‌بزنے؛ یکے‌زیر..؛ یکے‌رو..؛ مادر‌بزرگ‌میگفت قالےدستبافت‌مرگ‌ندارد..؛ ••••💌 @khadem_koolehbar
. گفتید و وسط دل مشغولی های روزمره، فکر خواب و روزمرگی‌بچه، شام و ظرف های نشسته اش، هوا و سرمای بدش، همسر و مشکلات زندگی ... بردینم به ✨... به یک خاطره دور؛ روزی که رها شدم و با مفاهیم جدیدی آشنا شدم ... تو خانواده و محیط و زمونه ای بزرگ شدم که جهاد و جنگ و شهادت برام غریبه نبود اما وقتی پا در اون سفر گذاشتم فهمیدم چه چیزا که نمیدونستم! اولین بار بود کسی گفت برام دعا کنید و فهمیدم دعایش شهادت است! حدود ۱۶ سال پیش از این بود و خبری از سوریه و داعش و شهید مدافع حرم نبود! خبری از فتنه داخلی و شهید مدافع وطن نبود! پس این حرف و این آرزو و این دعا، خیلی برایم عجیب بود. ولی این اولین بار نبود که دچار چنین سوالی میشوم و کمی بعد جوابش رو میگیرم ۱۵ سال قبل از آنهم تجربه کرده بودم... هنگامی که انتهای مجموعه روایت فتح ، آهنگران میگفت اگر آه تو از جنس نیاز است در باغ شهادت باز باز راست.... و من آن کودکی ۷ ساله بودم که مبهوت میماندم چطور ممکن است؟! دو سه سال است جنگ تمام شده و دیگر کسی شهید نخواهد شد! چه کودک بودم آن زمان! و نمیدانستم شهادت تنها جان دادن هنگام حمله دشمن به کشورت نیست... و دیگر هرگز چنین نخواهد بود چراکه دیگر هرگز دشمنی جرات رویایی با ایران رو نخواهد داشت ... اما چیزی نگذشت که خبر دادن آن راوی برنامه دوست داشتنی من در شب های جمعه شده است! عجب! پس باز هم میتوان شهید شد؟! ... حالا سالها میگذشت و من دانشجو داخل کانال هایی قدم میزدم که تصویر مبهمی از آنها در خاطرم مانده، آن زمان گوشی دوربین دار نداشتم و هیچ عکسی از آن اولین ندارم حافظه ضعیفی هم دارم و خاطره ها برایم مبهمند، تنها یک حس هست! چیزی که در آن منطقه و کل آن سفر جریان داشت مثل روحی که ما را در برگرفته بود و من نمیتوانم کلمات رو آنچنان در بند کشم که تغییرم رو پس از آن سفر بازگو کنم... فقط آنکه پس از آن همیشه در جستجوی کسانی بودم که الگو و پیشانی حرکتشان ، آن میزبانان ناپیدای آن سفر باشن... فقط آنکه نظرشان رو به خودم عمیقا حس میکردم و انگار جوشنی برتنم کردند که پس از آن بسیار حافظم بود و بعدها دستم رو گرفتن و در مسیری قرار دادند سراسر خیر.... امشب حس بهشتی ام رو یادم آوردید به رخم کشیدید که چه قول ها داده بودم! که چه هدفها داشتم! که چه ستاره هایی من را به این نقطه رساندند و همیشه راه نشانم دادند❤️ ••••💌 @khadem_koolehbar
میانِ مزارشان سرگردان کھ شدی دل ِ حیرانت را بردار و کناری بنشین ، دلت اگر گرفت کمی اشک بریز . . نھ براۍ حال دلت ، نھ! برای جـٰاماندنت آری! سخت است جـٰاماندن!(:💔 ••••🌱🕊 @khadem_koolehbar
سال‌هامےشودازخویش‌سوالےدارم من‌اگرمنتظرم‌ازچہ‌نمردم‌بےتو...💚 ‌‌•••••🍃 @khadem_koolehbar
26.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بــــی‌قــــرارتـــوام‌ودر دل‌تنــگم‌،گــِــله‌هاست💔 •••••✨ @khadem_koolehbar
کاری کنیم دنبال مون باشه! ••••💌 @khadem_koolehbar