eitaa logo
خادمــــان امام‌ زمـــــان (عج) 📜
63.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
546 ویدیو
147 فایل
"خادمان امام زمان عج" @kashani63 سایت خادمان امام زمان Shamim313.com دیگر کانالهای ما در ایتا: رادیو عهد @Radio_Ahd توبه نامه @Tobe_Name جهاد تبیین @Jahad_Taabiin راهیان ظهور @Rahian_Zohoor خادمان قرآن @Khademan_Ghoraan خانواده مهدوی @khanevadeh_mahdavy
مشاهده در ایتا
دانلود
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ حاج آقا جمال الدین(ره) نقل میفرمود: « من برای نماز ظـهـر و عصر به مسجد شیخ لطــف الله ، که در میـــدان شـــــاه اصفهان واقـــع اســت، می آمـدم. روزی نزدیــک مسجـــــد جـــنازه ای را دیدم که میبرند و چندنفر از حمالها و کشیکـچی ها هـمراه او هستند. حاجی تاجری، از بزرگان تجارهم که ازآشـنایان من است پشت سرآن جنازه بودو به شـدت گریه می کرد و اشک می ریخت. من بسیار تعجـــب کـردم چـون اگر این میت از بستگان بسیار نــــزدیک حـاجی تاجــــر است کـه این طــور برای او گـریه می کند، پس چرابه این شکل مختصـر و اهانت آمیز او را تشــییع میکنند واگر با او ارتباطـــــی ندارد، پس چرا این طور برای او گریه می کند؟ تا آن که نزدیک من رسید،پیش آمـد و گفــت: آقا به تشـــییع جـنازه اولیاء حق نمی آیید؟با شنیدن این کـلام، از رفتن به مســــــجد و نــماز جــــماعت منصــرف شـــــــدم و به هــــــمراه آن جـنـازه تـا سـر چشمه پاقلعه در اصفـهان رفتم. ( ایـن محل سابقاً غسالخانه مهـم شهر بـود) وقتی به آن جا رسـیدیـم، از دوری راه و پیاده روی خسته شده بودم. در آن حال ناراحـت بودم که چه دلیلی داشت که نماز اول وقـــت و جماعـت را تـــــرک کــــــردم و تحـــمل این سختـی را نمودم آن هم به خاطر حـرف حاجـی.با حـال افــــسردگی در این فـــکر بـودم که حاجـــی پیش مـن آمـــد و گفــــت: شـما نپرســـــیدید که جـــنازه از کیــــست؟ گفـــتم: بــگو. گفــــت: می دانیــد امــســال من به حـج مشرفشدم.در مسافـرتم چون نـزدیـک کربلا رســـــیدم، آن بسته ای را که همه پول ومخارج سفر باباقی اثاثیه و لـوازم من در آن بـود، دزد برد و در کــربلا هـم هیـــــچ آشــــــنایی نداشـتم که از او پـول قرض کنـــــم. تصــــــور آن کــه این هـمـه دارایی را داشـــته ام و تا این جـا رسیده ام؛ ولی از حج محــروم شده باشم، بـی اندازه مراغمگین وافسرده کرده بود. در فکر بــــودم که چــــه کنـــم. تا آن کــه شب را به مسجد کوفه رفـــتم. در بیـــن راه که تنها بودم و از غم و غصــه ســرم را پایین انداخــته بودم، دیدم سواری با کمــال هیبـــت و اوصـــافی کـــه در وجود مــــــبارک حضـــرت صـــــاحب الامـــــرعلیه السلام توصــیف شــده، در برابــــرم پیدا شده و فرمودند: چرا این طور افســـرده حالی؟ عرض کردم : مســـــافرم و خســتگی راه سفر دارم. فرمودند:اگر علتی غیر ازاین دارد، بـگو؟ با اصـــــرار ایشــــان شــرح حالم را عرض کردم. در این حال صــــدا زدند: هالو. دیـــــدم ناگــــــهـان شخــــصی بـــه لــباس کشیکچی ها و بالباس نمدی پیدا شـد. ( در اصـفهان در بازار، نزدیک حجره مـا یک کشیـکچی به نام هالـو بود ) در آن لحظه که آن شخص حاضر شد، خـوب نگاه کردم،دیدم همان هـالوی اصفهان است. حضرت به او فــرمودند: « اثــاثیــه ای را که دزد برده به او برسـان و اورا به مکـه ببر » و خودشان ناپدید شدند. آن شخـــص به من گفــــت: در ســاعت معــــینی از شـب و جــــای معینی بیا تا اثاثیه ات را به تـــو برسانم. وقتی آنجا حاضر شدم، او هم تشریف آورد و بسته پول واثاثیهام را به دسـتم داد و فرمود:درست نگاه کن و قفل آن را باز کــــن و بـــبین تمــام است؟ دیـدم چیزی از آنها کم نشده است. پایان بخش اول ادامه دارد... 📚کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش دوم: فرمود: برو اثاثیه خود را به کسی بسپار و فلان وقت و فــلان جـا حــاضر بـاش تا تو را به مکه برســانم. من ســـر مــوعد حاضــــــر شـــدم. او هـم حاضر شد. فرمـــود: پشــت ســر من بیا. به همراه اورفتم. مقدارکمی از مسـافـت که طــی شــد، دیــدم در مـکـــه هــســتم. فرمود: بعد از اعمال حج در فـلان مکان حاضر شو تا تـــو را برگردانـم و به رفــقای خود بگــو با شخـــصـی از راه نـــزدیکـــتری آمده ام، تا متوجه نشوند. ضمـــناً آن شـــخـــص در مسیــر رفــــتن و برگشـــتن بعضــــی صحــــبتها را با من به طور ملایمــــت می زدنـــد؛ ولی هر وقـت می خـواســتم بپـرســــم شـــما هــــــالـــوی اصفهان ما نیســـتید، هیبــت او مـانـع از پرسیدن این سؤال می شد. بعد ازاعمال حج، درهمـان مـکان معین حــاضـر شـــــدم و او هـم مـــرا، به همـان صورت به کربلا برگرداند. در آن موقع فــرمود: حق محبت مـن بر گردن تو ثابت شــد؟ گفتــم: بلی. فرمود: تقاضایی ازتو دارم و موقعی که آن را از تو خواستم انجـام بده. او رفت. تا آن که به اصفهان آمـــدم و برای رفت و آمــــد مــردم نشــسـتم. روز اول دیـدم همان هالــو وارد شد. خواسـتم بـرای او برخیزم و به خاطرمـقامی که از او دیـده ام او را احــتــرام کنـم اشـــاره فرمــود که مطلب را اظهار نکنم، و رفــت در قـــهوه خانه پیش خادمها نشـست و در آن جا مانند همان کشیـکچی ها قلیان کشید و چای خورد. بعد از آن وقـــتی خواسـت برود نزد مـن آمـــد و آهـســـته فرمـــود: آن مطلـب که گفتم این است:در فلان روز دو ساعت به ظهر مانده،من ازدنیا میروم وهشت تومــان پول با کــفنم در صـندوق منـزل من هســـت. به آن جـــا بیا و مـرا با آنها دفن کن. در این جا حاجی تاجر فـرمـود:آن روزی که جناب هالو فرموده بود،امـروز است کــــه رفـــتــم و او از دنــــیـــا رفــتــه بــود و کشیکچـــی ها جـــمـع شـــده بـودنـد. در صندوق او،همانطور که خودش فرمود، هشت تومان پول با کفن او بود.آنها را برداشـــتم و الآن بـــــرای دفـــن او آمـــده ایم. بعد آن حاجی تاجــــر گفــت: آقا! با این اوصاف، آیا چنــــین کســی از اولـیاء الله نیست و فـوت اوگریه و تأسف ندارد» پایان... ▫️منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
. 💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ روزهایزیادیباحاج‌آقای‌ سیبویه‌گذراندیم، روزهای خوب و شیرینی بود، اما یـک روز یک اتفاق عجیبی رخ داد ! صبــح آن روز حـاج آقــای سیــبویه خــیلی سراسیمه بود ! اصلا حال عجیبی داشت، بعضی‌ها فـکرکردند نکند اتفاق‌بدی افتاده باشد بعضی ها هم برعکس فکر میکردند خبرخوشی به آقا داده اند!نمیشـد احتمال درستی داد . بالاخــره صبــرمان به ســر آمد ســراغ مدیر مدرســه علــمیه که با حــاج آقای سیـــبویه رابطه ی نزدیکی داشت رفتیم . حــاج آقا ! خیلــی نگــران ‌حضــرت آیــة الله سیبویه هسـتیم ، اگر اتفــاق بدی افتاده که اینقدر روحیه ایشان تغییر کرده به ما هم خبر دهید! هنوز صحبت های ما تــمام نشده بود که اشک در چشمان حاج‌ آقاش‌مدیر مدرسه جمع‌شد وقـتی حال حاج آقا ش را دیدیم اضطراب ما هم بیشتر شد ،نمی دانـستم چکار کنیم که بــعد از چند لحــظه سکوت بعد لبخندی زد و گفت: آیة الله سیبویه دیــشب‌خوابی دیده‌اند که حضرت آیة الله صـدیقین (زید عزه) تعبیر کــرده اند ، تعبــیرش ایــن اســت چنـد روز دیگرشخصی که حاج آقای سیـبویه ایشان را نمیـشناسد ، از دبی تلفن می کند و آقا رادعوت می کند همراه آنها به حج برود و حاج آقای سیبویه در عرفات خدمت آقا و سیدمان‌حضرت‌حجت‌بن‌الحسن‌العسکری (عج) می رسد! اشک در چشمان ما جمع شده بود ، نمی توانستم جلو گریه ی خـود را بگیرم ، ولی هنوز هیــچ اتفاقــی نیفــتاده بود روزها به کندی می گذشــت و ما مــنتظر یک تلـفن ناشناس بودیم و حضـرت آیة الله سیبویه که خبر نداشت ما هم خبردار شده ایم از ما منتظرتر! یوسف گم‌گشته بازآید به‌کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلسـتان غم مخور بلاخره آن روز فرا رسید و شخصی از دبی با مرحــوم آیــة الله مــیرزا احــمـد سیــبویه تماس گرفـتند و ایشــان را به مکـه دعوت کرد. شخصی که حتی او را نمی شنـاخت! حضرت آیة‌الله سیبویه‌میرفت ومامـاندیم او میرفت و ما گریه می کردیم او میرفت و ما حسرت می خـــوردیم او میـرفت و ما را پشت درهای بسته جا گذاشت. گـــاهی پیـــش خـــودمـــان مـــی گـفــتـیــم: یـــکــــی درد و یــــکـــی درمـــــان پــــســــنــدد یـــکــــی وصـــــل و یـــــکـــی هـجران پسـندد مـن‌ از درد و درمـــان‌ و وصـــل‌ و هــجــران پــــســـنـــدم آن چـــه را جـــانـــان پــــســـنـدد زمان آرام آرام میگذشــت … من و لـحظه شماری های من،درحال انتــــظار بازگشت او بودیم ،منتظر خبری از گیـسـًوان یار و چشم به راه وصال هم نفس یار! و آنروز که برگشت اوشاد بود، ولی چیزی از شادیش نمی گفت. هــیچ کــس جرات نمیکرد ازاو سؤال کند ولی‌ گاهی که‌اسـم آقا امام زمان (عج) در بحــث‌ های بعد از سفر مکه پیــش می آمد حــضرت آیة الله سیبویه (ره ) امانش بریده می شـد و زار زار اشک فراق می ریخت. شــاید پیـــش خـــودش به‌ ما مـی گــفــت: تـــو مـــو می بیــنی و مـــن پیــچــــش مــــو تــــو ابـــــرو مـــــن اشــــارت هــــــای ابــــــرو من که دیگر کاسه صبرم لبریز شـده بود ســراغ یکــی از علــماء کــه خیلی رابطـه‌ی نزدیک‌وصمیمی با آیة‌الله سیبویه داشت رفتم وبا اصرار زیاد،قضیه‌ملاقات‌حضرت آیة الله سیبویه با آقا امام زمـان (عج) را برایم این‌چنین نقل کردند که:حـاج آقای سیبویه با اشــک نقــل کــردند در عــرفات خدمت آقا و سیدمان حضرت حجـت بن الحسن العسـکری ( عج ) رسیــدم و یـک ساعت در محــضر آقــا بودم و دســت آقا امام زمان علیه‌السلام را میـــبوسند و آقا هم پیشانی ایشان‌را میبوسند وحرفهایی که هیچ کسی هنوز خبر ندارد به‌همدیگر می زنند . بر غم مـــدعــیانی کـــه مـــنع عشــق کــنند جـــمال چـــهره تو حـــجت مــوجه ماســت. ▫️منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ❇️آيـة اللّه آقاى حاج شيخ"محمد علـى اراكى"يكى ازعلمـاء بزرگ حوزه علميه قـم است،كسىدرتقوى وعظمتمقامعلميش ترديدندارد،مؤلفكتابگنجينهدانشمندان در جلـد دوم صفحــه 64 نقـــــل مى كند : در شب سه شنبه 26 ربیع الثانـى 1393 براى مـؤلف فرمودند : ●دخترم كه همـسر حجة الاســلام آقـاى حاج سید آقاى اراكى است مى خواسـت به مكّه مكرّمه مشرّف شود و مىترسيـد نتواند،در اثر ازدحـام حجــاج طوافــش را كامل و راحت انجام دهد . ■من به او گفتــم : اگر به ذكر "يا حفيظُ يا عليم" مداومـت كنــى خـــدا به تـــو كمـــك خواهـــد كـــرد. 🔸اومشـرّف بـه مکـه شد وبرگشـت،در مراجعتيك روزبراىمن تعريف مىكـرد كهمن به آن ذکرمداومت مىكـردم و بـه حـمـداللّه اعمالم راراحت انجام میدادم تا آنكه يك روز درموقع طواف،جمعـى از سودانی ها ازدحام عجـيبـى را در مطاف مشاهده كردم . 🔻قبل ازطواف باخود فكر مىكردم كه امروز چگونه در ميان اين همه جمعيت طــواف مىكنم، حيــف كه من در اينجا محرمىندارم،تامواظبمن باشد، مردهـا به من تنه نزنند ناگهان صدائى شنـيدم! كسى به مـن مـى گويد : 🟢متوسل به"امام زمان" عليه السلام بشـــو تــا بتــوانــى راحــــت طـــــواف كنــى 🟡 گفتـم :"امــام زمـــان " كجــا است؟ 🟢گفت : هميـن آقــا اســت كه جلو تو مــی رونـد. 🔸نگاهكردم ديدم،آقاىبزرگوارى پيش روى من راه مىرود واطراف او بقدر يك متر خالى است وكسى درآن حريـم وارد نمى شود . 🟢همـان صدا به مـن گفـت: وارد ايـن حريــم بشو و پشت سر آقــا طــواف كـن مـن فوراً پا درحريم گذاشتم وپشت سر حضـرت ولى عصـرعليهالسلام مى رفتم و بقدرى نزديكبودم كه دستـمبه پشت آقـامىرسيد!آهستهدست بهپشت عباى آن حضرت گذاشتم و بصورتم ماليدم،و میگفتم آقاقربانت بروم،اى"امام زمان" فدايت بشوم،و بقدرى مسـرور بودم،كه فـرامـــوش كــردم ، بـه آقــــا ســــلام كنـم 🔹خـلاصـه هـمـيـن طـور هـفــت شـوط طواف را بدون آنكه بدنى به بدنم بخورد و آن جمعيـت انبـوه براى من مـزاحمتى داشتهباشد انجامدادموتعجب میـکـردم كهچگونه ازاين جمعيتانبوه كسى وارد ايـن حريــــم نمی شـــود و چـــون او تنهـا خواستهاش همين بود سؤال و حاجـت ديگــــرى از آن حضــــــرت نداشتـــه است. 📚 کـتـاب مـلاقـات بـا امـام زمـان (عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ علی بن مهزیار نقل می‌کند: من بیست مرتبه به حج بـــیت‌الله الحـــــرام مشرف شــــدم و در تمـــام این سفـــرها قصـدم دیدن مولایم امام زمان(ع)بود، ولی در این سفرها هرچه بیشتر تفحص کردم کمــــتر مــــوفق به اثریـابی از آن حضرت گردیـــــــدم. بالاخره مـــــــأیوس شـــــدم و تصمیم گرفتـــم که دیـگر به مکه نــروم. وقتی که دوســــتان عازم مکه بودند، به من گفتند مــگر امسال به مکه مشــرف نمی‌شوی ؟ گفتم : نه، امسال گرفتاری‌ هایی دارم وقصد رفتن به مکه رانـدارم. سالهای آغازغیبت حضرت ولی‌عصــر(ع) برای محبان و دوستــداران آن حــــضرت بسیار سخت و مشکل می‌گذشـت؛ آنها نمی‌توانســـتند باور کـــنند که امـــامشان زنده باشند ولی غائب ودوراز دســـترس مردم. اما هر چه زمـان بیشتر گذشت، مؤمنانِ به وجـــود مقدس آن حضـــرت، کم کــم به دوری و غیـــبت امـــام عـادت کردند ، به گـــــونه‌ ای کــه گـــــویا غیبـــت ظاهری آن حضـــرت از بیــن مردم باعث شده که آن حضرت از فـکر مردم غائــب شوند و کمتـــر کسی به یاد آن حضــــرت باشد. همچون مادری کــه فـــــرزند عـــــزیـــــزش مفقود شده، تا مدتی بـــی‌تابی می‌کنـد، باورش نمی‌شــود و مرتب به مکان‌هـای مختلفی که احتمال می‌دهد می‌رود، تا وقـــــــتی کـه کـم کم به دوری فــــرزندش عادت کــرده، و از پیدا کــردن مأیوس او می‌شود، آرامش پیدا می‌کــند، و انـــدک اندک به حدّی می‌رســـد کـــه گــــویا او را فراموش کرده است. در زمانی که امــام زمان(ع) غائب شـــدند، گرچــه شیعـیان درهمه مسائل زندگی موظـف به رجــوع به مجتهد جامع‌الشــــرائط بـودند، لـــکن بعضی در پی دیداربا آن حضــرت تلاش و جدیت فراوان داشتـــند و بــــرخی هـم موفق به دیدار می‌شدند. از جـمله ایــن افـراد، عــــلی بـــن ابراهــــیم بــن مهــزیار اهوازی است که قبرشریــفش در اهـواز زیارتـــگاه عمــــوم مــردم اســت، و دارای بقعه و بارگاه می‌باشد. داستان تشرف او را شـــــیخ طوســــی در کتاب الغیبة و شــــــیخ صــدوق در کتاب کمال الدین و تمام النعمة ـ باب 43 ـ و مرحوم محدث کبیر علامه سیــد هاشم بحرانی در کتــاب تبصــــرة الولیّ فـی من رأی القــائم المــهدی (ع) در سه موضـــع از کتــاب (دیـــدار 35 و 38 و 46) و نیـــز دلبـــری در کـــتـاب دلائـــل الامـــامة (ص 298) با سنـــدهای اســناد مخــتلـف ذکر کرده‌اند. بنده سعی می‌کـــنم با رعـــایــت اختــصار، از بیـن مــــطالب گـــفته شـــده، آنچه را بیشتر برای ما مفــید اسـت نقــل کنم.وظاهراً نقل‌های متعددهمه حاکــی از یـک مـلاقـــات اســـت که یــار ادیــان به گونه‌های مختلف نقل کــرده‌اند و یا خود علی بــن مــــهزیار بـرای افــــراد مخــــتلف، گوشــــه‌هایی از این مــــلاقـات‌ و کیــفیت دیدار را گفته است. پایان بخش اول ادامه دارد... 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش دوم: علی بن مهزیار نقل می‌کند: من بیـست مرتبه به حج بیــــت‌الله الحـــرام مشــرف شــــدم و در تمام این ســــفرهـــا قصـدم دیدن مولایم امام زمان(ع) بود،ولی در این سفرها هرچه بیشتر تفـحص کردم کمتـــر موفـق به اثــریابی از آن حـــضرت گـــردیــــدم. بــالاخـــره مـــأیـــوس شـدم و تصمیم گرفتم که دیگر به مــــکـــه نروم. وقتی که دوســتان عازم مــکه بـودند،به من گفتند مگر امسال به مکــه مشــرف نمی شوی ؟ گفــتم : نه امـسال گرفتاریـــهایی دارم وقصد رفتن به مکه را ندارم. شـــبی در عـــالم خواب شنـــیدم کـــسی می‌گوید: ای عـلی بن ابراهیم، خــداوند به تو فـرمان داده که امسال را نیز حج کنی. آن شب را هـر طور بود به صبح آوردم، و با امیـــدی مهـیای سفر شدم، وقــتی رفقـــا مرا دیدند تعجـب کردند، ولی به آنهاازعلت تغییرعقیده‌ام چیزی‌نگـفتم. شب و روز مراقـب موسم حج بودم تا آنــــکه موســـم حج فرارسیـــد و کـارم را آماده کرده،با دوسـتان به آهنـگ حـج، رهسپار مدینه شدم.چون به‌سـرزمـین مدینه‌رسیدم‌ازبازمانــدگان امام‌حــسن عســـکری(ع)جویا شــدم، اثری از آنــها نیـــافتم و خـــبری نگرفتم. در آنجا نـیز پیوسته دراینباره فکر میکردم تا آنـــکه به قصد مکه از مـــدینه خــــارج شـــدم. پس به سرزمین حجفه رسـیدم ویـــک روز در آنجـــا مانـدم. درمسـجد جــحـفه نمــاز گزاردم، سپــس صــورت به خـاک نهاده وبرای تشرف خدمت اولاد امــام یازدهم(ع)به‌درگاه خداوندمتـعال‌ دعـا و تضرع فراوان کردم. آنگاه‌به‌سمت عسفان واز آنجا به مـکـه رفتم و چندروزی در آنجا مانــدم و بــه طواف خانة خدا و اعتکاف در مســجـد الحــــرام پرداخــتم.پس‌ از اعمال حــج، دائــــماً در گوشــة مسجد الحرام تــنــها مینشستم‌وفکرمیکردم.گاهی‌با خـودم می گفــــتم، آیا خوابم راســـت بــوده یا خیــــــالاتی بـــوده اسـت که در خــــواب دیده‌ام. شبی در مطاف، جوان زیـــبا و خــوش بویی را دیدم‌که به‌آرامی راه‌مـــیــرود و دراطراف خانه خداطواف میکنـد.دلـــم متوجه‌او شد.برخاستم و به‌جـانـــب او رفتم.تامتوجه‌من‌شد،پرسـید ازمـــردم کجایی؟گفتم: از اهل عراقم.پرســـید: کـدام عــــراق؟ گفتم: اهواز.پرســــــیـد: خصیب (ابن خصیب) را میشناسـی؟ گفتم:خدا او رارحمت کندازدنـیا رفت. گفت: خـــــــدا او را رحمـت فــرماید که شب‌ها را بیـدار بود و بسیار به درگـاه خداونـــد مینالید و اشکش پـیــوســـته جاری بود. آنگاه پرسید:علی‌بن‌ابراهیـم‌مـهزیار را می‌شناسی؟ گفتم:بله خودم هستم. گفت: ای ابوالحسن! خدا تو را حفـظ کند.علامتی‌راکه میان‌تو وامام‌حـسن عســـکری(ع) بود چـــه کردی؟ گفتم:اینک نزدمـن است.گفت آن را بیرون آور. پس دست درجیب کردم و آنـــرا در آوردم. پایان بخش دوم ادامه دارد... 📚کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش سوم: موقعی که آنرا دید نتوانسـت خـودداری کند و دیدگانـــش پر از اشــک شد و زار زارگریست، بهطوری‌که لـباس‌هایش از سیلاب اشک تر شد. آنگاه فرمود:ای پسرمهزیارخــداوندبه تو اذن میدهد، خداوند به تواذن میدهد. به محل اقامت خود برگرد،و با رفـقایت خداحافظی کن،و چون شب فرا رسید، به جانب شعب بنی عامر بیـاکه مرا در آنجا خواهی دید. من باخوشحالی فوقالعاده‌ای به منزل رفتم، و وسـائل سفر را جمع کردم و با رفقا خداحافـظی نمودم و گــفتم برایـم کاری پیش آمده.که باید چند روزی بـه جایی بروم.پس چـون شب شــد، شتر خود راپیش کشیدم وجـهاز آنرامحکم بستم و لــوازم خود را بار کردم و سوار شدم و به ســــرعت رانـــدم تا به شعب بنی عامر رســـیدم. دیدم همـان جـوان ایستاده ومراصـدامی‌زند:ای ابوالحسن! نزد من بیا. وقــتی نزدیـــک وی رسیدم، به من گـــفت پــیاده شــو تا نمـــاز شب بخوانیم. پس از نمــاز شب، امـر فرمود سجده کنم و تعــــقیب بخوانم. سـپـس سوار شدیم و راه افتادیم تا طلوع فجر دمیـــد، پیـــاده شــدیــم و نـــمـاز صبح را خواندیم. وقتی که نمــازش را تمام کرد سوار شدو به من هـم دستور داد سوار شوم.من هم سوارشدم و با وی حرکت نمودم تا آنکه قلّة کوه طائف پیــدا شد. هوا قـــدری روشن شــده بود.پرســید آیا چیزی می‌بــینی؟ گفتـــم: آری تــل‌ ریگی می‌بینم که خیـــمه‌ای بر بالای آن اسـت و نور داخل آن تـــمـام صــــحرا را روشــن کرده است! گفــــت: بله درســـت اسـت، منزل مقـــصود هــمان جاست، جـــایگاه مولا ومحبوب ما،درهـمان جاقراردارد. سپس گفـت: بیا برویم. وقتی مسافتی از راه را رفتیم، گفــت پیاده شود که در اینجا سرکشان ذلیل و جـــباران خـــاضع می‌گردند. گفتم شـــترها را چه بکــنیم؟ گفت: اینجا حرم قــائم آل محمد (ص) است. کسی جز افـراد با ایمان بدیـن‌جا راه نمی‌یابد، و هــیچ کس جز مؤمـن از اینجا بیـــرون نمیرود. پس مهار شتر را رهـــا کـــردم، و به من دسـتـور داد تا در بیرون چادر توقـف کنم. وقتی برگشت، گفت:داخل شـو که دراینجاجز سلامتی چیزی نیســـــت. بشــارت باد به تو، اذن دخول صادر شد پایان بخش سوم ادامه دارد... 📚 کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش چهارم: وقتـــی وارد شـــده چشـــمم به جمــال آقا افتاد، ســـلام کرده با شــتاب به سـویش رفتــه و خـود را به دســـت و پای ایـــشان انــداخـــتم و صـــورت و دســـت و پـای آن حضرت را بوســـیدم. دیـــدم حضــرت(ع) بر جایـــی نشـــسته‌اند، قـــدشـــان مـــانند چوبة درخت بان بود وپارچــه‌ ای بر روی لباس پوشیده که قـسمتـی از آن را روی دوش مبارک انـداخته‌ انـد. اندامشان در لطــــافـــت مـاننــــد گـــــل بـــابـــوبـه و رنــگ مبارکشان گندمـگـــون و در سرخـــی هـم چون گل ارغــوانی است ، ولـــی در عــین حال چندان سـرخ نبود. قطـراتی از عـرق مثـل شبنـم بر آن نشستـه بود، پاکیـزه و پاک ســرشـــت و نه بسیــار بلنــد قد و نـه چندان کوتاه بود. بلکـه متوسـط القـامـة، سر مبارکــــشان گرد، پیــــشـانی گـــشـاده، ابروانش بلنـد و کمـــانی، بینی کشیــده و میان برآمــده، صــورت کـم گوشــت، و بـر گونه راستشان خـالی مانـند پـاره مشـکـی بر روی عنـــبـر کوبیده شـــده بـود. وقــــتی سلام کــردم ، جوابی از سـلام خود بهتــر شنیدم. فرمـــودند: ای ابوالــحسن، ما شـب و روز منتظـر ورودت بــودیم، چـرا این قـدر دیر نزد ما آمدی؟ عرض کردم: آقای من! تاکنــون کسـی را نیافته بودم که دلیل و راهـنمــای من به سوی شما باشد. فرمــودند: آیا کــسی را نیـــافتی کــه تو را دلالــت کند؟!! بعد انگشت مبــارک را به روی زمین کشیده، سپـس فرمـودند: نه لکـــــن شمــــاهــــا امــــوالــــتان را فــــزونـی بخشــــیدید، و بر بینوانــان از مــــؤمــــنین سخت گرفته،آنان را ســرگردان و بیـچـاره کردیــد، و رابــطة خویــشاوندی را در بیـن خـود بریدیـــد (صلـه رحم انجـام ندادیــد) دیگر شما چه عــــذری دارید؟ گفتم: توبـــه، توبـــه، عذر می‌خــــواهم. ببخشــــید، نادیــــده بگیرید. سپـس فرمـــودند: ای پسر مهــــزیار، اگـر نبود کـــه بعــــضی از شـــــما برای بعـــضی دیگر استغفار می‌ کنید،تـمام کسانی که بر روی زمین هســــتند، نابــود می‌شــدند به جز خـواص شــــیعه؛ هــــمان‌هایی که گفتارشان با رفـــتارشــــان یکـــــی است. سپس مــرا مخاطب ســـاختند و احـــوال مــردم عراق را پرســـیدند. عـــرض کـردم: آقا چرا شما ازما دور وآمدنــتان به طـول انجامیده است؟ فرمودند:پــــسر مهزیار، پدرم ـ ابومحـمد (ع) ـ از من پیـــمـان گـــرفته... و بـه من امر فرموده که جز درکــوه‌های سخت و بیابان‌های هــموار نمانم. به خدا قسم، مولای شما امــــام حســـن عســـکری(ع) خود رسم تقیه پــیش گــرفت و مـرا نیز امربه تقیه فرمود.و اکنون من در تقـیه به ســـر مـــی‌برم تا روزی که خـداوند به من اجازه دهد و قیام کنم. عـــرض کــــردم : آقــــا چــــه وقــــت قیام میفرمایید؟فرمودند:موقعی که راه حج را بر روی شما بســتند و خورشید و ماه در یـــک جــا جــــمع شــــدند و نــجـــوم و ســـتارگــــان در اطــــراف آن بــه گــــردش درآمدند. عرض کردم: یابن رســــول‌الله ایــن کجا خواهد بود؟ فرمودند:در فلان سال، دابةالارض، در بین صفا و مروه قـیام کند در حـالی‌که عصای موسی و انگــشتر سلــیمان با او باشـــد و مــــردم را بـه ســــوی شرّ سوق دهد... به سـوی کوفه می‌آیم و مسجد آن را ویران می‌کـــنم و طبق ساخــتمان اول، آن را بنا می‌کــنم و ساختمانـهـایی را کـــه ستـــمــگران ســـــاخـــته‌انــد خراب می‌نمایم. پایان بخش چهارم ادامه دارد... 📚کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش پنجم: ●و به همراه مردم حجّ اسلامــی را انجام می‌دهـــم و به مــــدینه مـــیروم ، حجـــره (اطـــاق خـــاص حضـــرت رســــول(ص) را خراب کرده، آن دو تــــن را کــه در آنــــجـا مدفون هستند،بیرون می‌آورم و دستـور می‌دهم آنـها را با بدن‌های تــازه به کــنار بقیع بیاورند. به دو شاخة خشـکیده امـر میکنم آنها را به دار بیاویزند و مردم به وســـیلة آن دو آزمـــایـش مـــــی‌شوند، امّا سخــــت‌تــر از آزمـــایـــش اول. منــــادی از آســـمان صدا می‌ زند! ای آســـمان! نابـود کن.و ای زمیـن! بگیر. در آن روز بــر روی زمین کســـی باقی نمی ماند جز مــؤمنی که قلبـــش خالص به ایمـــان باشد. عـرض کــردم: مولای مـن! بعد از آن چه می‌ شــود؟ فرمود: بازگـــشت، بازگـــشت، بعد ایـــن آیه را تـــلاوت فرمود: ثمّ رددنا لکــم الـکرّة علیــهم و أمددناکم بأموالٍ و بنیــنٍ و جـــعلنـاکم أکـثر نفیـراً1 پـس (از چنـــدی) دوبـاره شـــما را بر آنان چیره نمـودیم وشما رابا امـوال و پسـران یـاری دادیـــم و [تعـداد] نفـــرات شــــما را بیشتر کردیم. علی بن مهزیارگوید: چند روزی میهـمان آن حضرت درآن خیـمه بودم،واســتفاده از انـــوار و علـومـــش می‌کـــردم! تا آنـکــه خواستم به وطن برگـــردم. مبلــغ پنجــاه هزار درهم داشتم، خواســـتم به عـنـوان وجوهات تقدیم حضورش کنم. امــام(ع) فرمـــودند: از قبول نکـــردنــــش ناراحـت نـشـوی، این به علــت آن اســــت که تـوراه دوری درپیـش داری وایــن پـول مورد احتیاج تو خواهد بود. پس خداحــافظی کـردم و به طرف اهــواز به راه افـتــــادم ، و هـمیـــــشه به یــــاد آن حضرت و محبــت‌ های ایــشان هســتم و آرزو دارم باز هــم آن حـــضـرت را ببـــــینم. پایان بخش پنجم ادامه دارد... 📚کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ «آنچه راکه اکنون میخوانید داستانی‌است، که در سال ۱۳۵۴ به یک واسطــه شنـیدم؛ که شخــص مــذکور در نزد عده ای از علما در صفائیه قم نقل کرده،و خوشبخـتانه در روز ۱۶ ذی الحجه الحرام سـال۱۴۰۰هجری قـــمری خــود شخــصاً در صــحـــن مــقدس « فاطمه معصومه » سلام الله علیها او را زیارت و آثار صدق و دوستی اهل بیت(ع) از سیمایش مشهود و ضمن داستان های زیادی از شرفیابی اش خدمت امــام زمان ارواحنا فداه همین داستان را نیز پرسیدم و برخی از نکات دیگر داســتان را نیز برایم تعریف فرمود. اینک اصل ماجراکه راستی شگفت‌انگیز و امید بخش است و می فهماند که در این زمان ها نیــز افرادی لایــق آن هســتند که این چنین مورد توجه حضرت مهدی علیه السلام باشند. «سال اولی که به‌مکه مشرف شـدم ازخدا خواستم۲۰سفر به‌مکه بیایم تا بلـکه امام زمان علیه السلام را هم زیارت کنم . بعد از سفر بیســتم نیز ، خداوند منــت نهاد و سفر های دیگر هــم به زیــارت خــانه خدا موفق شدم. ظاهراً سال ۱۳۵۳بود که به عنوان کـمکی کاروان از تهران رفته بودم،شب هشتم از مکه آمدم برای عــرفات تا مقـدمات کار را فراهم کنم که فــردا شب وقتی حاجی ها همه باید در عرفات باشند از جهت چادرو وضع منزل نگران نباشند. شرطه ای آمد و گفت: آقا چرا الان آمدی؟ کسی نیست. گفتم: برای این جهت کـه مقدمات کار را آماده کرده باشم. گفت:پس امشب باید خواب نروی.گفتم: چرا؟ گفت : به خاطر آن که ممـکن است دزدی بیاید و دستبرد بزند. گفتم: باشد.و بعداز رفتن شرطه،تصـمیم گرفتم، شب را نخوابم. برای نافله شب و دعاها وضو گرفته ، مشـغول نافـله شـدم. بعد از نـماز شــب ، حــالی پیدا کـردم و در همین‌حال بودکه شخصی آمد درب چـادر وبعد از سلام وارد شد و نام مرا برد من از جا بلند شدم پتویی چــند لا کـرده زیر پای آقا افکندم. او نشست و فرمود :«چــایی درست کن». گفتم :« اتفاقاً تمام اســـباب چایی حاضر است ولی‌چـای خشک از مکه نیاورده‌ام و فراموش کرده ام. فرمود :« شما آب روی چــراغ بگذار تا من چایی بیاورم». از میان چادر بیرون رفـت ومن هم آب را روی‌چراغ‌گذاشتم.طولی‌نکشیدکه برگشت و یک بسته چای درحدود ۸۰الـی‌ صد گرم به دست من داد. چایـی را دم کــردم پــیش رویــش گذاردم، خورد و فرمود: خودت هم بخور، مـن هم خوردم؛اتفاقاًعطش‌هم داشتم‌چایی لذت خوبی برای من داشت. بعد فرمود: « غذا چه داری؟ عرض کردم: نان. فرمود: نان خورش چه داری؟ گفتم: پنیر. فرمود: من پنیر نمی خواهم. عـرض کردم:ماست هم از ایران آورده ام.فـرمود: بیاور. گفتم: « این که از خـود من نیست مال تمام اهل کاروان است . فرمود :«مـا سهم‌خود را میخوریم.دوسه لقمه خورد.» در این وقت چهار جوان صبیح که‌مـوهای پشت لبـــشان تازه ســبز شده بود ،جـلوی چادر آمدند با خود گفتم: «نکند اینـها دزد باشند. اما دیدم سلام کردند وآن شخـص جواب داد. خاطرم جمع شد. سپس نشستند و آن آقا فرمود:«شما هم چند لقمه بخورید.آنها هم خوردند.سـپس آقا به آنها فرمود: شما بروید. خداحافـظی کردند و رفتند. ولی خود آقا ماند ودرحالی که نگـاه به‌من داشت سه بار فرمود:خوشا به‌حالت حاج محمدعلی.گریه راه گلویم را گرفت.گفتم: از چه جهت؟فرمود: « چون امشب کـسی در این بیـــابان برای بیــتوته نمی آید ، این شبی‌است‌که‌جدم امام‌حسین‌علیه‌السـلام در این بیابان آمده. » بعد فرمود: دلت می خواهد نمـاز و دعای مــخصــوص که از جــدم هــست بخوانی ؟ گفتم:آری.فرمود: برخیز غسل کن و وضو بگیر.عرض‌کردم:هوا طوری نیست که‌مـن با آب سرد بتوانم غسل کنم. فرمود:«مـن بیرون می روم تو آب را گـرم کــن و غسل نما. او بیرون رفت، مـن هم بدون اینکه توجه داشته باشــم چه می کنم و این کیــست، وسیله غسل‌را فراهم کرده وغسل نمودم و وضو گرفتم ؛ دیدم آقا برگشت. فرمود:حاج‌محمدعلی غسل کردی و وضو ساختی؟گفتم:« بلی ». فرمود:« دو رکعت نماز بجـا بیاور ، بعد از حمد ۱۱مرتبه سوره « قل هو الله »بـخوان و این نماز امام حسیـن (علیه السلام)در این مکان است. بعد از نماز شـروع کرد ، دعایی خواند که یک‌ربع الی بیست‌دقیقه طول‌کشید ولـی هنگام قرائت اشک مانند ناودان ازچـشم مبارکش جریان داشت. هر جمله دعا را که می خواند درذهن‌من می ماند و حــفظم می شد . دیــدم دعای خوبی است مضـــامین عالی دارد و من با اینکه دعا زیاد می خـواندم و با کــتب دعا آشنا بودم به مانند این دعا برخورد نکـرده بودم لهذا در فـکرم خطــور کرد و تصــمیم گرفتــم فــردا برای روحــانی کــاروان بگـویم بنویسد؛لیکن تا این فکر در ذهنم آمد آقا از فکر من خبر دار شد برگشـت و فرمـود: پایان بخش اول دامه دارد.... 📚کتاب ملاقات با امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش دوم « این خیال را از دل بیــرون کن ؛ زیرا این دعادرهیچ کتابی نوشته‌نشده ومـخصوص امام‌علیه‌السلام است و از یاد تو میرود.» بعدازتمام‌شدن دعانشستم و عرض‌کردم: آقا آیا توحید من خوب است که میگویم: این درخت و گیاه و زمین و همه اینــها را خدا آفریده؟فرمود:خوب‌است و بیشتر از این از تو انتظار نمی رود.عرض کردم: آیا من دوست اهل بیت(ع) هستـم؟فرمود: آری و تا آخــر هم هستید و اگــر آخــر کار شیطان‌ها فریب‌دهند آل‌محــمد(ص) به فریاد میــرسند.عرض کردم:آیا امام زمان در این بیابان تشریف می آورند؟ فرمـود: امــام الان در چــادر نشسته . با ایـــن که حضرت به‌صراحت فرمود،اما من مـتوجه نشدم.و به ذهنم رسید،که:« یعنـی امام در چادر مخصوص به خودش نشسته ». بعد گفتم :« آیا فردا امام باحاجی ها در عرفـات می آید ؟ فرمود :« آری». گفــتم: کجاست ؟ فـرمود: در « جبــل الرحــمه » است. عرض کردم: « اگر رفقا بروند می بینند؟فرمود:«میبینند ولی نمیشناســند. گفتم: « آیا فردا شب امام در چـادرهـای حجاج می‌آید ونظر دارد؟فرمود:«درچـادر شــما چــون فــردا شب مصیـبت عمــویم حضرت ابوالفضــل (ع) خوانده می شود امام می آید.بعداً دو اسکناس صدریالی سعودی به من داد و فرمـود:« یک عمل عمره برای پدرم بجای بیاور».گفتم:اسم پدر شما چیست؟ فرمود: حسن. عـرض کردم: اسم شما؟فرمود :«سـید مهـدی». قبول کردم آقا بلند شد برود. اورا تـا دم چادر بدرقه کردم . حضرت برای مـعانقه برگشت و با هم معانقه نمودیم و خوب یاد دارم که خال‌طرف راست صورتــش‌را بوســیدم . ســـپــس مقــداری پـــول‌ خـرد سعودی به من داده فرمودند: برگـرد. تـا برگشتم، دیگر او را ندیدم،اینــطــرف وآن طرف نظر کردم کسی را نیافتم. داخل چادر شدم و مشغول فکر که این شخص کی بود . پس از مدتـی فکر ، با قرائن زیاد مخصوصاً اینکه نام مرا برد و از نیت من خبــر داد و نام پــدرش و نـام خودش‌را بیان فرمود،فهمیدم امام‌زمـان علیه السلام بوده، شروع کردم به گـریه کردن.یک‌وقت متوجه‌شدم شرطـه آمده ومیگوید: مگر دزدها سروقت تو آمدند؟ گفتم: نه.گفت پس چه شده؟ گفتم :« مشغول مناجــات با خدایم. به هر حـال به‌یاد آن حضرت تا صبح گریستم وفردا که کــاروان آمــد قصـــه را بــرای روحــانی کاروان گفــتم . او هــم به مـــردم گفت: متوجه باشید که این کاروان موردتوجه امام علیه السلام است. تمام مطالب را به‌روحانی کاروان گفتم، فقط فراموش‌کردم که‌بگویم آقافرموده فردا شب چون در چــادر شــما مصیبت عمویم خوانده‌میشود می آیم.شب شد اهل کاروان جلســه ای تشکیل دادند و ضمناً حـالت توســل آن هــم به محــضر عباس علیه السلام بود. اینجا بیان امام زمان علیه السلام یادم آمد؛هرچه نگاه کردم آن‌حضرت راداخل چادر ندیدم ناراحت شدم وباخودگفتم: خدایا وعده امام‌حق‌است.بی اختـیار از مجلس بیرون شدم. درب چادر همــان آقا را دیدم.عرض‌ادب‌ کرده میخواستم اشاره کنم، مردم بیایند ، آن حضـرت را ببینند، اما آقا اشاره کرد:« حرف نزن ». به‌همان‌حال ایستاده‌بود تا روضـه تمام شد ودیگر حضرت را ندیدم.داخل چادر شده جریان را تعریف نمودم. » پایان.... 📚کتاب ملاقات با امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ 💠 داستان مــلاقات محمد بن عیـسی بحرینی با امام زمان (عج) والی به وزیرگفت ایندلیل روشنوبرهان محکمی است برابطال مذهب رافضی ها (شیعیان)نظرتودربارهمردمبحرینچیست وزیرگفت این جماعت متعصب هستندو منکردلائل میشوندامرکن آنهاراحاضرکنند و این انار رابه آنهانشان بده اگر پذیرفتند و به مذهب ما درآمدند شماثواب فراوان برده اید وچنانچه نپذیرفتند وهمچنان بر گمراهی خود باقی ماندند. آنها‌ را درقبول یکی از این سه‌ چـیز مخیر گــردان یا حاضــر شـوند با ذلت و خــواری مثل‌یهود ونصاری‌ جزیه‌ بدهند یا جـوابی برای این دلیل روشنی که نمیــتوان آن را نادیده گرفت بیــاورند و یــا اینــکه مـــردان آنهاکشته‌شوند و اولاد ایـشان اسیر گردند و اموالــشان به غنیــمت گیــریم والـی رای وزیر را مورد تحسـین قــرار داد و فـرســتاد علـما و افاضــل و نیــکان و نجـبا و بزرگـــان شیعه بحرین را احــضار نمــود و انــار را بـه آنها نشــان داد و گفـت اگــر جــواب قـ‍ـانـــع کننده ای نــیاورید یا بایـد کــشـته شـوید و اسیــر گردیــد و امـوالــتان ضــبط شــود ، یا همچون کفـار جــزیه‌ دهید آنـــها چـون انار را دیدند سخت متحیر شدند و نتـوانستند جواب شایســته‌ ای بدهـند رنگ‌ صورتشان پرید وبندهاشان‌ بلرزه‌ افتادسپس‌ بزرگـان آنها به والــی گفـتند ســه روز به ما مـــهلت بده شاید بتوانیم جـوابــی که مــورد پســند واقع‌ شود بیاوریم وگرنه‌هرطور میخــواهی بین ما حکـم کن والـی هم به آنــها مــهلت داد رجــال بــحـرین در حالیــکه هراســـان و مرعوب و متحیر بودند از نزد والــی بیـرون آمدند و مجـــلس گرفتند و مشـورت کـردند آنگاه بنا گذاشتند از میــان صــلحـا و زهـــاد بحرین ده‌نفر و از میان آن ده‌ نـفرســه‌ نفر انتخاب کنند وچون چنین‌کردند به‌ یکی از آن‌سه نفر گفتند تو امشب برو به بیابان‌ و تاصبح‌مشغول عبادت‌باش‌و از خــداوند به وسیله امام‌ زمان یــاری بخـواه او هم رفت وشب‌را به‌صبح آورد وچیزی ندیدو برگشت‌ وجریان‌را اطلاع داد شـب دوم‌نفر دومی‌ و شب‌سوم نفرسومی که‌مردی پاک سرشت و دانــشمند بنام محمد بن عیسی بحرینی بود. با ســر و پای برهــنه رو به بیابان نهاد و مشغول دعا و گریه وتوسل بخدا بـودکه شیعیان‌را ازاین بلیه‌رهایی‌بخشدوحقیقت مطلب‌را روشـن ســازد وبرای‌تامین منظور به حضرت صاحب الزمان‌عج گردید در آخر شب ناگاه دید مردی او را مخاطب ساخته ومیگوید محمدبن‌عیسی‌بحرینی چه‌ شـده تورا بدین‌حـال‌میبینم و برای چه به بـیابان آمده ای محمدبن عیسی گفت ای‌مـرد مرا بحال خود واگـذار من برای مطــلب مهمی آمده ام که آنرا جز برای‌امام خود نمیگویم و شکوه آنرا نزد کسی میبرم که ایــن راز را برمن آشکارسازد گفت ای محمدبن‌ عیسی من صاحب الامر هستم مقصودت را بگو. گفت اگرتو صاحب‌الامر من باشی‌ داستان مرا مـیدانـی فــرمود آری تو بخـاطــر مشکل انار و مطلبی که بر روی آن نوشـته شده و تهدیــدی که والـی کرده به بیابان آمـده ای محمد بن عیــسی گفــت آری ای اقــای من شما میدانید ما چه حـالی داریم به داد ما برس حضرت فرمود ای محمد بن عیسی ! وزیر ملعون درخت اناری درخانه خود دارد و قالبــی از گـل به شــکل انار در دو نصــفه ساخته و توی هرنصفی ازآن قســمتی ازآن کلمات‌را نوشته وانگاه ان‌قالب‌را روی‌ اناری نهاده و در وقتیکه انار کوچک بود تـوی آن گذاشته و آنرا محکم بسـته آنگاه به‌مرورکه انار بزرگ‌شده آن‌نوشته در پوست انارتاثیر بخشیده تا به به این شکل درامده. پایان بخش اول دامه دارد.... ✅ 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman