اگر چه پشت لبش تازه سبز شده بود اما کاری که کرد نشون داد که دلش خیلی وقته که سبزه. یوسف یه دایی داشت.
دایی هر چند وقتی به فامیل ها سر می زد.
آخه نماینده مجلس بود و بیشتر اوقات دنبال کار مردم.
یوسف دایی رو خیلی دوست داشت ولی تا حالا حتی جرأت نکرده بود یک کلمه باهاش حرف بزنه.
اون روز هم دایی اومده بود به فامیل ها سر کشی کنه.
یوسف که خودش رو از قبل آماده کرده بود، با یه کاغذ تو دستش تو کوچه به دیوار خونه تکیه داده بود.
مثل همیشه سرش پایین بود و کف کوچه رو کنکاش می کرد.
دایی رسید به خونه یوسف. یوسف هیجان زده بود.
به سختی آب دهانش رو قورت داد. عرق کرده بود. آروم به دایی گفت دایی سلام.
دایی با تعجب از پیشدستی یوسف تو سلام، جواب سلامش رو داد.
گفت : چیه چرا تو کوچه ایستادی؟یوسف مطمئن بود.
تصمیمش رو گرفته بود. آهسته به دایی گفت دایی یه کاری باهاتون دارم.
دایی به رسم شوخی محکم به پشت یوسف زد و گفت بفرما در خدمتیم.
… دایی ، می خوام برم جبهه.
گفتن باید بابام این رضایتنامه رو امضا کنه.
ولی هر چی می گم، می گه ” نه ؛ تو بچه ای “.
شما بهش بگین من قول می دم مواظب باشم. بزاره برم.
نمی دونم دایی برق تو چشمای یوسف رو دیده بود یا نه.
با مهربونی به یوسف گفت دایی جون باشه من با بابات صحبت می کنم.
می گم که این مرد می خواد مرد شدنش رو نشون بده. یوسف خوشحال شد.
اگه از دایی خجالت نمی کشید همونجا می پرید تو بغل دایی.
به سختی خودش رو کنترل کرد. دایی وارد خونه شد.
بعد از نیم ساعت در خونه باز شد. دایی داشت بند کفشهاش رو می بست.
پاش رو که بیرون گذاشت یوسف پرید جلو . چی شد!! چی شد!! دایی؟!!
دایی اما به آرامی گفت : انشاء الله با اولین اعزام تو هم می شی یه بسیجی.
دایی نمی دونست که یوسف با اولین اعزام قراره یه پرنده بشه . قراره یه بهشتی بشه
دایی اما به آرامی گفت : انشاء الله با اولین اعزام تو هم می شی یه بسیجی.
دایی نمی دونست که یوسف با اولین اعزام قراره یه پرنده بشه . قراره یه بهشتی بشه.
دو سه روز بعد ثبت نام شروع شد.
هفته بعد بود که یوسف خجالتی ما درب تک تک خونه ها رو زد.
از همه خداحافظی کرد. از کسایی که تا حالا حتی سلام بلند از اون نشنیده بودند. یکی یکی.
فردای اون روز اعزام شد.
یک ماه نشد که خبر رسید یوسف بر اثر اصابت تیر مستقیم شهید شده و جنازه اش هم تو جبهه مقدم مونده.
یعقوب برادر یوسف به منطقه رفت و مدت ها به دنبال جنازهیوسف گشت ولی پیداش نکرد. انگار آب شده بود رفته بود تو زمین.
تا اینکه بعد از سه چهار ماه خبر رسید جنازهیوسف پیدا شده.
یوسفعاشق امام رضا (ع) بود ولی به خاطر وضع زندگی و … تا روز شهادتش که ۱۶ سالش شده بود هنوز نتونسته بود بره زیارت.
اما، اما عاشقی رسم عجیبی داره.
بچه های مشهد جنازه یوسف رو اشتباهاً به جای یکی از شهدا منتقل کرده بودن مشهد و دور ضریح آقا امام رضا طواف داده بودن.
بعد که خانواده مشهدی تحویلش گرفتن دیدن که این شهید اونها نیست.
با پیگیری های یعقوب،یوسف به شهر خودش برگشت. و …
و الان سال هاست که یوسف، مرد کوچک روستای ما مردانه در ورودی روستا و در گلزار شهدا زنده و بیدار منتظر کسیه که میاد و یوسف دوباره مرد شدنش رو در رکاب اون ثابت می کنه.
4_6019425849646776480.mp3
5.76M
الهی و مولای و خالفت بعض اوامرک...😭
بخشی از دعای کمیل
حاج منصور
#مناجات
@khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورۍ🌿
"رحمۍبڪنبہچشماۍزارم...
خیلۍبدمامادوستدارم.....🖤"
#آخحسیݩ
#همہپنـاهم...🕊
#ماملت_شهادتیم
@khademe_alzahra313
شب های جمعه، شهدا میهمان امام حسین اند...
هر کس در این شب از شهدا یادی کند، شهدا نیز در محضر امام حسین علیه السلام از او یاد می کنند ...
یاد امام راحل و شهدا باصلوات
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
@khademe_alzahra313
#جمعہ شد آقا #نگاهم بر در است
در فراق #یار آهم از سر است
مےنمایند #جمعہ ها گر افتخار
باشد از #مهدے_زهرا انتظار...
#سلام_آقای_مهربانم
#اللّٰھـُــم_جِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجـْــ