eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
614 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 خادم. @Amraei0 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
روحیه با نشاطی داشت و در سفرها سعی می‌كرد طوری رفتار كند كه به دیگران خوش بگذرد☺️.بهار سال پنجاه و نه، با او و سه نفر دیگر، یك سفر كوتاه خانوادگی به قم و محلات رفتیم. در مسیر، به هر شهر می‌رسیدیم، به زبان محلی آن‌جا حرف می‌زد یا شعری می‌خواند.🙂 وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانم ها و آقایان! من به لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، كردی یا قمشه‌ای بخوانم!»😃 او خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یك جمله كوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را می‌زد🙂. یك روز كه از جبهه به شهرضا برمی‌گشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی🌧 می‌بارید. وقتی در خانه را باز كردم و او را دیدم، خوشحال شدم😍. همان‌طور كه زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد.»☺️ او در حالی كه اوركتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: «اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند!»😐 با این جمله، متوجه شدم كه او را بیرون در نگه داشته‌ام. عذرخواهی كردم و گفتم: «بفرمایید حاج آقا! اصلاً حواسم نبود.»🙈😂 راوی : خواهر شهید ❤️
#باران_و_مهمان روحیه با نشاطی داشت و در سفرها سعی می‌كرد طوری رفتار كند كه به دیگران خوش بگذرد☺️.بهار سال پنجاه و نه، با او و سه نفر دیگر، یك سفر كوتاه خانوادگی به قم و محلات رفتیم. در مسیر، به هر شهر می‌رسیدیم، به زبان محلی آن‌جا حرف می‌زد یا شعری می‌خواند.🙂 وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانم ها و آقایان! من به لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، كردی یا قمشه‌ای بخوانم!»😃 او خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یك جمله كوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را می‌زد🙂. یك روز كه از جبهه به شهرضا برمی‌گشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی🌧 می‌بارید. وقتی در خانه را باز كردم و او را دیدم، خوشحال شدم😍. همان‌طور كه زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد.»☺️ او در حالی كه اوركتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: «اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند!»😐 با این جمله، متوجه شدم كه او را بیرون در نگه داشته‌ام. عذرخواهی كردم و گفتم: «بفرمایید حاج آقا! اصلاً حواسم نبود.»🙈😂 راوی : خواهر شهید #محمد_ابراهیم_همت❤️ 🕊 ╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮ @khademe_alzahra313 ╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
#باران_و_مهمان روحیه با نشاطی داشت و در سفرها سعی می‌كرد طوری رفتار كند كه به دیگران خوش بگذرد☺️.بهار سال پنجاه و نه، با او و سه نفر دیگر، یك سفر كوتاه خانوادگی به قم و محلات رفتیم. در مسیر، به هر شهر می‌رسیدیم، به زبان محلی آن‌جا حرف می‌زد یا شعری می‌خواند.🙂 وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانم ها و آقایان! من به لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، كردی یا قمشه‌ای بخوانم!»😃 او خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یك جمله كوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را می‌زد🙂. یك روز كه از جبهه به شهرضا برمی‌گشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی🌧 می‌بارید. وقتی در خانه را باز كردم و او را دیدم، خوشحال شدم😍. همان‌طور كه زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد.»☺️ او در حالی كه اوركتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: «اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند!»😐 با این جمله، متوجه شدم كه او را بیرون در نگه داشته‌ام. عذرخواهی كردم و گفتم: «بفرمایید حاج آقا! اصلاً حواسم نبود.»🙈😂 راوی : خواهر شهید #محمد_ابراهیم_همت❤️ @khademe_alzahra313
روحیه با نشاطی داشت و در سفرها سعی می‌كرد طوری رفتار كند كه به دیگران خوش بگذرد☺️.بهار سال پنجاه و نه، با او و سه نفر دیگر، یك سفر كوتاه خانوادگی به قم و محلات رفتیم. در مسیر، به هر شهر می‌رسیدیم، به زبان محلی آن‌جا حرف می‌زد یا شعری می‌خواند. وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانم ها و آقایان! من به لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، كردی یا قمشه‌ای بخوانم!»😃 او خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یك جمله كوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را می‌زد. یك روز كه از جبهه به شهرضا برمی‌گشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی🌧 می‌بارید. وقتی در خانه را باز كردم و او را دیدم، خوشحال شدم😍. همان‌طور كه زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد.»☺️ او در حالی كه اوركتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: «اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند!» با این جمله، متوجه شدم كه او را بیرون در نگه داشته‌ام. عذرخواهی كردم و گفتم: «بفرمایید حاج آقا! اصلاً حواسم نبود.»🙈😂 راوی : خواهر شهید @khademe_alzahra313