۳۵ سال پس از شهادت #ابراهیمهمت؛
اگر #شهیدهمت امروز بود☝️
سرداران مقاومت و #همت به همان اندازه که در موضعگیریها شبیه هم هستند به همان اندازه نیز در خصلتهای شخصی شباهت دارند.👌🙂👇
د. واقعا اگر #شهیدهمت و امثال او زنده بودند کجای ماجرا بودند؟ سوریه بودند؟ به صندلی نمایندگی مجلس تکیه داده بودند⁉️وارد کار اقتصادی شده بودند؟ خسته از گذشته سر در گریبان فرو میکردند یا هزاران احتمال دیگر❗️
اما چگونه میتوان #همت امروز را تصور کرد؟ با کدام متر و معیار میتوان شبیهترین افراد به او و امثال او را در این پیچیدگیهایی که جامعه درگیرشان است، انتخاب کرد♨️
جواب سوال را باید از زبان خود #همت فهمید🍃. فرمانده جوان لشکر 27 محمد رسولا... موضعگیریهای شفافی درباره جریانات مختلف داشته است🙂، حتی بیشتر از اظهارنظر، گاهی هزینه انقلابیگری خود را نیز در دوران پس از انقلاب بهخوبی پس داده بود. زندگی #همت خلاصه شده در چشمان زیبا و لبخند کاریزماتیکش نیست و برای آنهایی که واقعا میخواهند حقیقت امروز #همت را درک کنند، سندها بسیار است.👌☺️
راوی:فرزندشهید
#محمد_ابراهیم_همت
#ادامهدارد...
@khademe_alzahra313
#خستگی_مانع_محبت_نشود
شب اومد خونه چشماش از بیخوابی شدید، سرخ بود.😣 رفتم سفره بیارم ولے نذاشت. گفت: امشب نوبت منه☺️، امشب باید از #خجالتت در بیام. گفتم:تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی
نذاشت حرفم تموم بشه بلند شد و غذا رو آورد🍜. بعد غذاے #مهدی👦 رو با #حوصله بهش داد و سفره رو جمع کرد. بعد چایی ریخت و گفت: «بفرما».😍😌
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهيم_همت
به مجنون گفتم زنده بمان، ص۲📗
@khademe_alzahra313
#همسرانه_شهــدا
آنقدر نماز می خوانم آنقدر دعا میکنم که برگردد مگر جرات دارد برنگردد؟💔
تنها عملیاتی که #ابراهیم اصرار داشت نرم اصفهان ، برخلاف گذشته همین خیبر بود.بمباران هم بیشتر از پیش شده بود. حتی خانه های نزدیک ما را زدند.اینبار همه به خانواده های شان زنگ📞 می زدند، جز #ابراهیم. خیلی بهم برخورد. بخصوص پیش بقیه ی خانم ها .
همه شوهرها زنگ می زدند و احوال می پرسیدند ، ولی #ابراهیم به روی مبارکش نمی آورد.یکبار که زنگ زد گفتم:
«چهار تا زنگ هم تو بزن احوالمان را بپرس😒. هیچ نمی گویی مرده ایم، زنده ایم توی این بمباران🚀؟ اصلا برات مهم هست این چیزها؟ »گفت: « شماها طوری تان نمی شود ، چون قرار ست من #پیشمرگ تان بشوم.☺️گفت:«مگر من به تو نگفتم که از خدا خواسته ام داغ شما را به دل من نگذارد؟»گفتم: « پس دل من چی ، دل ما چی؟»😔😭
.راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
کتاب به مجنون گفتم زنده بمان📗
@khademe_alzahra313
#عید_نوروز_در_کنار_بچه_بسیجیها
تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. قبل از تحویل آخرین سال زندگی #حاجی، با او زیاد صحبت کردم؛ که بگذارد این عید را با هم باشیم🙁. #حاجی گفت: «می دانی! بسیاری از بچه های بسیجی، چند ماه است که خانواده هایشان را ندیده اند😢.بگذار من عذاب نداشته باشم، بگذار سال تحویل را با این بچه ها در سنگر بمانم.😢
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
•
پدرم، قابها پیر میشوند اما تو هیچ وقت از شمع بیست و هشتم عبور نکردی😊
#محمد_ابراهیم_همت، من، محمدمهدی، پسر تو ده سال از این تصویر پیرترم🍁
سن و سالی تقریبا اندازه قابی دارم که دور صورت تو را گرفته است! تویی که هر روز میگذرد همانی! همانی که امروز بیشتر دنبال تو میگردم🌸
تولدت مبارک پدر، تو هیچ وقت پیر نخواهی شد🌱
#محمد_مهدی_همت
۱۳ فروردین ۹۹
پست اینستاگرام فرزند شهید
آقا محمد مهدی همت
#خواهران_را_مقدم_میداشت
وقتی که ما در پاوه بودیم، ساختمان🏢 خواهران از محل برادران جدا بود. وقتی #حاجهمّت در شهر بود، همیشه اوّلین کسانی که غذا می گرفتند، خواهران بودند🙂، وقتی که ایشان بود، حتماً برای خواهران چای می آوردند یا اگر میوه بود، اول از همه به آنان می دادند.😌🌹
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@khademe_alzahra313
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت😘
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_اول
👇👇👇
ظهر است. سربازها با لب و دهان خشکیده جلو سالن غذاخوری صف کشیدهاند😢
رادیو، دعای روز #اول_ماه_رمضان را میخواند📻
گروهبان، با دلشوره به ساعتش نگاه میکند⌚️
صدای شیپور آماده باش، همه را به خود میآورد🎺
همه خودشان را جمع و جور میکنند و برای استقبال از سرلشکر آماده میشوند😐
ماشین سرلشکر ناجی جلو ساختمان غذاخوری میایستد🚙
گروهبان به استقبال میرود. راننده ماشین زود پیاده میشود و در را برای سرلشکر باز میکند😒
سگ پشمالوی سرلشکر از ماشین پایین میپرد و دم تکان میدهد🐶
لحظه ای بعد، سرلشکر میآید😎
همه به احترام او پا میکوبند😞
از رادیو #دعا پخش میشود🎼سرلشکر، سیگارش را روشن میکند🚬 و با اشاره به گروهبان میفهماند که رادیو را خاموش کند😟
گروهبان دوان دوان میرود🏃 سرلشکر همراه با سگ و رانندهاش به طرف #آشپزخانه راه میافتد😳
#ادامه_دارد....
@khademe_alzahra313
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت😘
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_دوم
آشپزها ترسان جلو میروند😰
سرلشکر به دهان هر کدام یک قاشق برنج میریزد🍛 و میگوید: «بخورید، قورتش بدهید»
یونس خودش را با اجاق سرگرم میکند😉 سرلشکر متوجه میشود و با عصبانیت داد میزند😡«هو، نکبت... مگر حالیات نشد گفتم بیایید جلو❓»
یونس معذرت خواهی میکند و پیش میرود🙏
سرلشکر یک قاشق برنج به دهان او میریزد و میگوید👈 «شروع کنید. فقط مراقب باشید هر سربازی از گرفتن غذا🍛 خودداری کرد❌فوراً به من معرفیاش کنید👉»
یونس در حالی که مشغول کشیدن برنج در بشقابهاست، منتظر فرصتی است تا برنج را از دهانش بیرون بریزد😮
خداخدا میکند🙏سرلشکر وادار به صحبتش نکند ، والاّ مجبور میشود #روزهاش را باطل کند یا #روزه داریاش را فاش کند😭
یک لحظه به یاد #ابراهیم میافتد. اگر او به مرخصی نرفته بود و اینجا بود با سرلشکر چه برخوردی میکرد⁉️
آیا اجازه میداد سرلشکر #روزهاش را باطل کند⁉️
@khademe_alzahra313
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت😘
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_سوم
👇👇👇
سربازها، ناهارشان را میگیرند🍛و مینشینند سرمیزها.
گروهبان در سالن ایستاده است و اوضاع را کنترل میکند👀 بعضیها #روزهشان را میخورند☹️ اما بیشتر آنها مخفیانه غذایشان را در ظرفی میریزند و با خود میبرند😉
گروهبان آنها را میبیند؛ ولی چیزی نمیگوید😐
سرلشکر از آشپزخانه خارج میشود و به سالن میرود👺
ترس، وجود همه را فرا میگیرد😰 بعضیها از ترس مجبور به #روزه_خواری میشوند😭
بعضی با غذا ورمی روند تا سرلشکر برود؛ اما سرلشکر جلو در ناهارخوری میایستد😱
یکی از سربازها، غذایش را میریزد داخل یک کیسه پلاستیکی و آن را زیر پیراهنش مخفی میکند👕
وقتی میخواهد از در بیرون برود🚪 سرلشکر راهش را میبندد😫
رنگ از چهره سرباز میپرد😨
سرلشکر، یک مشت محکم به شکم او میزند👊
پلاستیک غذا میترکد و لکههایی چرب از زیر پیراهن او میزند بیرون😥
سرلشکر، او را در حضور همه به باد کتک میگیرد😵سپس دستور بازداشتش را صادر میکند⛓
همه سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا میشوند😰
هیچ کس جرأت سر بلند کردن ندارد...😞
#ادامه_دارد....
@khademe_alzahra313
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت😘
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_چهارم
👇👇👇
هر لحظه که به پایان مرخصی #ابراهیم نزدیک میشود، نگرانی یونس هم بیشتر میشود😢
از گروهبان میخواهد: «اگر میشود، باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من میروم راضیاش میکنم نیاید پادگان😳»
گروهبان میخندد 😂و میگوید: #ماه_رمضان یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم⁉️»
یونس میگوید: «از مرخصیهای من کم کن. اگر #ابراهیم را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر #ماه_رمضان بیاید پادگان❌
اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر میشود😠»
6⃣ششمین روز #ماه_رمضان است. چند ساعت تا #افطار مانده است⏰
#ابراهیم آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش🔥
خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده😡 چه رسد #ابراهیم که #مسئول_آشپزخانه پادگان است👍
مردم می گویند: «سرلشکر ناجی، #روزه_داران را با شلاق و بازداشت مجبور به #روزه_خواری میکند👎
او به زور در گلوی #روزه_داران آب میریزد🍶»
#ابراهیم هر چه فکر میکند، بیشتر عصبانی میشود😡 اما سعی میکند ناراحتیاش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند😣
بند پو تینهایش را محکم میبندد و ساکش را به دوش میاندازد و خداحافظی میکند👋
ننه نصرت باز هم میگوید👈آخر ننه👇 چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد⁉️ مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما میمانی‼️»
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
ساعت ده شب رسیدیم پاوه. #ابراهیم نبود. گفتند : " رفته مکه."
سفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار.🙂
اتاق ما را داده بودند به کسانی دیگر، جا نداشتند.
مجبور شدند اتاق اداری خود #ابراهیم را بدهند به ما.🍃
چند روز اتاق دست ما بود،و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم✍. من شده بودم دبیر پرورشی.
خبر آمد که #ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بهش می گویند : "
#حاج_همت." 😊
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@khademe_alzahra313
#مقام_حاج_همت
پس از شهادت حاجی،💔 #حضرت_زینب را در خواب دیدم که به من گفتند همسر شما از اولیای خاص خداست.☝️
راوی_همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
@khdeme_alzahra313
#پذیرفته_شدن_قربانی💔
ولی الله مرا به گوشه ای برد و گفت: مادر! دیشب در عالم رؤیا حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را دیدم. آمد به خانه ی ما، دست تو را گرفت و آورد همین جا که من، تو را آوردم. خطاب به تو فرمود: «تو یک فرزند صالح و پاک سرشتی داشتی که در راه خدا قربانی کردی🕊. بشارت باد که تو قربانی ات به درگاه حضرت سبحان پذیرفته شد.»✨
راوی:مادرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
@khademe_alzahra313
#عیدنوروز_در_کنار_بچهبسیجیها
تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. قبل از تحویل آخرین سال زندگی حاجی، با او زیاد صحبت کردم؛ که بگذارد این عید را با هم باشیم😞. حاجی گفت: «می دانی! بسیاری از بچه های بسیجی، چند ماه است که خانواده هایشان را ندیده اند.بگذار من عذاب نداشته باشم، بگذار سال تحویل را با این بچه ها در سنگر بمانم.😢
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت🌹
#باران_و_مهمان
روحیه با نشاطی داشت و در سفرها سعی میكرد طوری رفتار كند كه به دیگران خوش بگذرد☺️.بهار سال پنجاه و نه، با او و سه نفر دیگر، یك سفر كوتاه خانوادگی به قم و محلات رفتیم. در مسیر، به هر شهر میرسیدیم، به زبان محلی آنجا حرف میزد یا شعری میخواند.
وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانم ها و آقایان! من به لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، كردی یا قمشهای بخوانم!»😃
او خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یك جمله كوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را میزد. یك روز كه از جبهه به شهرضا برمیگشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی🌧 میبارید. وقتی در خانه را باز كردم و او را دیدم، خوشحال شدم😍. همانطور كه زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد.»☺️
او در حالی كه اوركتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: «اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند!»
با این جمله، متوجه شدم كه او را بیرون در نگه داشتهام. عذرخواهی كردم و گفتم: «بفرمایید حاج آقا! اصلاً حواسم نبود.»🙈😂
راوی : خواهر شهید
#محمد_ابراهیم_همت
@khademe_alzahra313
مسابقه ی نمازخواندن
یادم هست یک دفعه شب 21 رمضان بود که به من گفت: «بیا مسابقه بگذاریم😐. هر کس بتواند 100 رکعت نماز بخواند، برنده می شود.» من 10، 20 رکعت خوندم، خسته شدم، آمدم نشستم. بعد خودش ایستاد و تمام 100 رکعت را خوند. فکر کنم 12 سال بیشتر نداشت.☺️
راوی:خواهرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
بازگشت وی پس از آزادسازی #خرمشهر:
خبر آمدنش را داشتم در خانه پدرش به انتظار ماندم روز ۱۳ خرداد وارد شهرضا شد دلم برای او تنگ شده بود😞. و می خواستم هر چه زودتر او را ببینم. وقتی آمد نزدیک به ۸ نفر از هم سنگران رزمنده خود را همراه آورده بود و آنها با علاقه تمام دور حاجی را گرفته بودند و یک راست وارد اتاق پذیرایی شدند تا چند ساعت او را ندیدم و از دست حاجی شدیداً گله مند شدم و بعداً حاجی به خاطر این انتظار از من عذرخواهی کرد☺️🌹
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
#عیدنوروز_در_کنار_بچهبسیجیها
تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. قبل از تحویل آخرین سال زندگی حاجی، با او زیاد صحبت کردم؛ که بگذارد این عید را با هم باشیم😞. حاجی گفت: «می دانی! بسیاری از بچه های بسیجی، چند ماه است که خانواده هایشان را ندیده اند.بگذار من عذاب نداشته باشم، بگذار سال تحویل را با این بچه ها در سنگر بمانم.😢
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت🌹
@khademe_alzahra313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#همسرانه
#همسر_شهید
#سردار_شهید
#حاج_محمدابراهیم_همت
هر وقت حاجے از منطقه به منزل مے آمد،
بعد از اینکه با من احوالپرسے می کرد، با همان لباس خاکے بسیجے به نماز مے ایستاد.
یه روز به قصد شوخے گفتم: تو مگر چقدر پیش ما هستے که به محض آمدن، نماز می خونے ؟
نگاهے کرد و گفت: هروقت تو را می بینم، احساس می کنم باید دو رکعت نماز شکر بخونم .
راوی :
#همسر_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#تا_شهادت
#راهی_نیست
#پنجشنبه_های_دلتنگی
@khademe_alzahra313
🌹🕊💐🥀💐🕊🌹
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_اول
ظهر است. سربازها با لب و دهان خشکیده جلو سالن غذاخوری صف کشیدهاند
رادیو، دعای روز #اول_ماه_رمضان را میخواند
گروهبان، با دلشوره به ساعتش نگاه میکند
صدای شیپور آماده باش، همه را به خود میآورد
همه خودشان را جمع و جور میکنند و برای استقبال از سرلشکر آماده میشوند
ماشین سرلشکر ناجی جلو ساختمان غذاخوری میایستد
گروهبان به استقبال میرود. راننده ماشین زود پیاده میشود و در را برای سرلشکر باز میکند
سگ پشمالوی سرلشکر از ماشین پایین میپرد و دم تکان میدهد
لحظه ای بعد، سرلشکر میآید
همه به احترام او پا میکوبند
از رادیو #دعا پخش میشود سرلشکر، سیگارش را روشن میکند و با اشاره به گروهبان میفهماند که رادیو را خاموش کند
گروهبان دوان دوان میرود سرلشکر همراه با سگ و رانندهاش به طرف #آشپزخانه راه میافتد
#ادامه_دارد....
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_دوم
آشپزها ترسان جلو میروند سرلشکر به دهان هر کدام یک قاشق برنج میریزد و میگوید:
بخورید، قورتش بدهید .
یونس خودش را با اجاق سرگرم میکند سرلشکر متوجه میشود و با عصبانیت داد میزند ، هو، نکبت... مگر حالیات نشد گفتم بیایید جلو
یونس معذرت خواهی میکند و پیش میرود .
سرلشکر یک قاشق برنج به دهان او میریزد و میگوید ، شروع کنید.
فقط مراقب باشید هر سربازی از گرفتن غذا خودداری کرد فوراً به من معرفیاش کنید .
یونس در حالی که مشغول کشیدن برنج در بشقابهاست، منتظر فرصتی است تا برنج را از دهانش بیرون بریزد .
خداخدا میکند سرلشکر وادار به صحبتش نکند ، والاّ مجبور میشود #روزهاش را باطل کند یا #روزه داریاش را فاش کند .
یک لحظه به یاد #ابراهیم میافتد . اگر او به مرخصی نرفته بود و اینجا بود با سرلشکر چه برخوردی میکرد .
آیا اجازه میداد سرلشکر #روزهاش را باطل کند .
#ادامه_دارد...
🏴🥀🕊🌹🕊🥀🏴
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_چهارم
هر لحظه که به پایان مرخصی #ابراهیم نزدیک میشود، نگرانی یونس هم بیشتر میشود
از گروهبان میخواهد: اگر میشود، باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من میروم راضیاش میکنم نیاید پادگان
گروهبان میخندد و میگوید: #ماه_رمضان یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم
یونس میگوید: از مرخصیهای من کم کن. اگر #ابراهیم را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر #ماه_رمضان بیاید پادگان ، اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر میشود
ششمین روز #ماه_رمضان است. چند ساعت تا #افطار مانده است
#ابراهیم آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش
خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده چه رسد #ابراهیم که #مسئول_آشپزخانه پادگان است
مردم می گویند: «سرلشکر ناجی، #روزه_داران را با شلاق و بازداشت مجبور به #روزه_خواری میکند
او به زور در گلوی #روزه_داران آب میریزد
#ابراهیم هر چه فکر میکند، بیشتر عصبانی میشود اما سعی میکند ناراحتیاش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند
بند پو تینهایش را محکم میبندد و ساکش را به دوش میاندازد و خداحافظی میکند
ننه نصرت باز هم میگوید آخر ننه چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما میمانی
#ادامه_دارد...
🌹🕊💐🥀💐🕊🌹
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_پنجم
#ابراهیم میگوید: «ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچههای مردم میخواهند #روزه بگیرند و کسی نیست برایشان #سحری درست کند. درست است من اینجا تو راحتی و آسایش باشم، آنها رنج و غذاب بکشند؟»
ننه نصرت میگوید: «نه ننه، والله من راضی به ناراحتی کسی نیستم. برو، خدا به همراهت.»
پاسی از شب گذشته، #ابراهیم، در گونی را باز میکند و برنجها را داخل دیگ میریزد.
گروهبان و یونس با نگرانی او را تماشا میکنند.
گروهبان میگوید: «مرخصی تو را رد کردهام. چه استفاده کنی، چه استفاده نکنی، مرخصی حساب میشود.»
#ابراهیم، شلنگ را داخل دیگ میگذارد و شیر آب را باز میکند و میگوید: «اشکالی ندارد. بگذار حساب بشود. من میخواهم مرخصیهایم را تو پادگان بگذرانم.»
اما این اشکال دارد. تا وقتی مرخصی داری، نباید وارد پادگان بشوی.
این مرخصی قبول نیست؛ چون شما مرا گول زدید. آیا من تقاضای مرخصی کردم؟
#ادامه_دارد
🌹🕊💐🥀💐🕊🌹
🔴معلمی که ساواک کارت قرمز بهشت داد
حاجی، از همان ابتدا سعی میکند دانش آموزان را با راه و روش و افکار امام خمینی(ره) آشنا کند و همین میشود که از ساواک کارت قرمز میگیرد. حضور سیاسی و انقلابی ابراهیم روز به روز پر رنگتر میشود تا جایی که برای اولین بار در ایران، مجسمه شاه توسط او در شهرضا پایین کشیده میشود و همین جسارتها و رشادتها، حکم اعدامش را هم روی میز ساواک میگذارد. مادر از فعالیتهای دوران انقلاب محمد_ابراهیم و جسارت و نترس بودن بی حد و حسابش تعریف میکند و میگوید: «نزدیک انقلاب که شد، درس و مدرسه را گذاشت کنار؛ گفت فقط امام! جانش بود و حضرت امام...! میرفت زیرزمین، موزاییک ها را برمیداشت و اعلامیههای امام را آنجا پنهان میکرد. رویش هم خاک میریخت که پیدا نباشد. البته پدرش خیلی موافق این کارهایش نبود و میگفت اگر ساواک اینها را پیدا کند، بیچارهات میکند! ابراهیم هم فقط در جواب شان میگفت: شما نگران من نباشید.»😊
#راوی:مادرشهید
#محمد_ابراهیم_همت🌹
ساعت ده شب رسیدیم پاوه.ابراهیم نبود. گفتند : " رفته #مکه."
سفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار.🙂
اتاق ما را داده بودند به کسانی دیگر، جا نداشتند.
مجبور شدند اتاق اداری خود #ابراهیم را بدهند به ما.
چند روز اتاق دست ما بود،و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم. من شده بودم دبیر پرورشی.
خبر آمد که ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بهش می گویند : "
#حاج_همت."😌🌹
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت