eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
614 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 خادم. @Amraei0 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
۳۵ سال پس از شهادت #ابراهیم‌همت؛ اگر #شهیدهمت امروز بود☝️ سرداران مقاومت و #همت به همان اندازه که در موضع‌گیری‌ها شبیه هم هستند به همان اندازه نیز در خصلت‌های شخصی شباهت دارند.👌🙂👇 د. واقعا اگر #شهیدهمت و امثال او زنده بودند کجای ماجرا بودند؟ سوریه بودند؟ به صندلی نمایندگی مجلس تکیه داده بودند⁉️وارد کار اقتصادی شده بودند؟ خسته از گذشته سر در گریبان فرو می‌کردند یا هزاران احتمال دیگر❗️ اما چگونه می‌توان #همت امروز را تصور کرد؟ با کدام متر و معیار می‌توان شبیه‌ترین افراد به او و امثال او را در این پیچیدگی‌هایی که جامعه درگیرشان است، انتخاب کرد♨️ جواب سوال را باید از زبان خود #همت فهمید🍃. فرمانده جوان لشکر 27 محمد رسول‌ا... موضع‌گیری‌های شفافی درباره جریانات مختلف داشته است🙂، حتی بیشتر از اظهارنظر، گاهی هزینه انقلابی‌گری خود را نیز در دوران پس از انقلاب به‌خوبی پس داده بود. زندگی #همت خلاصه شده در چشمان زیبا و لبخند کاریزماتیکش نیست و برای آنهایی که واقعا می‌خواهند حقیقت امروز #همت را درک کنند، سندها بسیار است.👌☺️ راوی:فرزندشهید #محمد_ابراهیم_همت #ادامه‌دارد... @khademe_alzahra313
#خستگی_مانع_محبت_نشود شب اومد خونه چشماش از بی‌خوابی شدید، سرخ بود.😣 رفتم سفره بیارم ولے نذاشت. گفت: امشب نوبت منه☺️، امشب باید از #خجالتت در بیام. گفتم:تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی نذاشت حرفم تموم بشه بلند شد و غذا رو آورد🍜. بعد غذاے #مهدی👦 رو با #حوصله بهش داد و سفره رو جمع کرد. بعد چایی ریخت و گفت: «بفرما».😍😌 راوی:همسرشهید #محمد_ابراهيم_همت به مجنون گفتم زنده بمان، ص۲📗 @khademe_alzahra313
آنقدر نماز می خوانم آنقدر دعا میکنم که برگردد مگر جرات دارد برنگردد؟💔 تنها عملیاتی که اصرار داشت نرم اصفهان ، برخلاف گذشته همین خیبر بود.بمباران هم بیشتر از پیش شده بود. حتی خانه های نزدیک ما را زدند.اینبار همه به خانواده های شان زنگ📞 می زدند، جز . خیلی بهم برخورد. بخصوص پیش بقیه ی خانم ها . همه شوهرها زنگ می زدند و احوال می پرسیدند ، ولی به روی مبارکش نمی آورد.یکبار که زنگ زد گفتم: «چهار تا زنگ هم تو بزن احوالمان را بپرس😒. هیچ نمی گویی مرده ایم، زنده ایم توی این بمباران🚀؟ اصلا برات مهم هست این چیزها؟ »گفت: « شماها طوری تان نمی شود ، چون قرار ست من تان بشوم.☺️گفت:«مگر من به تو نگفتم که از خدا خواسته ام داغ شما را به دل من نگذارد؟»گفتم: « پس دل من چی ، دل ما چی؟»😔😭 .راوی:همسرشهید کتاب به مجنون گفتم زنده بمان📗 @khademe_alzahra313
تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. قبل از تحویل آخرین سال زندگی ، با او زیاد صحبت کردم؛ که بگذارد این عید را با هم باشیم🙁. گفت: «می دانی! بسیاری از بچه های بسیجی، چند ماه است که خانواده هایشان را ندیده اند😢.بگذار من عذاب نداشته باشم، بگذار سال تحویل را با این بچه ها در سنگر بمانم.😢 راوی:همسرشهید
• پدرم، قاب‌ها پیر می‌شوند اما تو هیچ وقت از شمع بیست و هشتم عبور نکردی😊 ، من، محمدمهدی، پسر تو ده سال از این تصویر پیرترم🍁 سن و سالی تقریبا اندازه قابی دارم که دور صورت تو را گرفته است! تویی که هر روز می‌گذرد همانی! همانی که امروز بیشتر دنبال تو می‌گردم🌸 تولدت مبارک پدر، تو هیچ وقت پیر نخواهی شد🌱 ۱۳ فروردین ۹۹ پست اینستاگرام فرزند شهید آقا محمد مهدی همت
وقتی که ما در پاوه بودیم، ساختمان🏢 خواهران از محل برادران جدا بود. وقتی در شهر بود، همیشه اوّلین کسانی که غذا می گرفتند، خواهران بودند🙂، وقتی که ایشان بود، حتماً برای خواهران چای می آوردند یا اگر میوه بود، اول از همه به آنان می دادند.😌🌹 راوی:همسرشهید ❤️ @khademe_alzahra313
😘 👇👇👇 ظهر است. سربازها با لب و دهان خشکیده جلو سالن غذاخوری صف کشیده‌اند😢 رادیو، دعای روز را می‌خواند📻 گروهبان، با دلشوره به ساعتش نگاه می‌کند⌚️ صدای شیپور آماده باش، همه را به خود می‌آورد🎺 همه خودشان را جمع و جور می‌کنند و برای استقبال از سرلشکر آماده می‌شوند😐 ماشین سرلشکر ناجی جلو ساختمان غذاخوری می‌ایستد🚙 گروهبان به استقبال می‌رود. راننده ماشین زود پیاده می‌شود و در را برای سرلشکر باز می‌کند😒 سگ پشمالوی سرلشکر از ماشین پایین می‌پرد و دم تکان می‌دهد🐶 لحظه ای بعد، سرلشکر می‌آید😎 همه به احترام او پا می‌کوبند😞 از رادیو پخش می‌شود🎼سرلشکر، سیگارش را روشن می‌کند🚬 و با اشاره به گروهبان می‌فهماند که رادیو را خاموش کند😟 گروهبان دوان دوان می‌رود🏃 سرلشکر همراه با سگ و راننده‌اش به طرف راه می‌افتد😳 .... @khademe_alzahra313
😘 آشپزها ترسان جلو می‌روند😰 سرلشکر به دهان هر کدام یک قاشق برنج می‌ریزد🍛 و می‌گوید: «بخورید، قورتش بدهید» یونس خودش را با اجاق سرگرم می‌کند😉 سرلشکر متوجه می‌شود و با عصبانیت داد میزند😡«هو، نکبت... مگر حالی‌ات نشد گفتم بیایید جلو❓» یونس معذرت خواهی می‌کند و پیش می‌رود🙏 سرلشکر یک قاشق برنج به دهان او می‌ریزد و می‌گوید👈 «شروع کنید. فقط مراقب باشید هر سربازی از گرفتن غذا🍛 خودداری کرد❌فوراً به من معرفی‌اش کنید👉» یونس در حالی که مشغول کشیدن برنج در بشقاب‌هاست، منتظر فرصتی است تا برنج را از دهانش بیرون بریزد😮 خداخدا می‌کند🙏سرلشکر وادار به صحبتش نکند ، والاّ مجبور می‌شود را باطل کند یا داری‌اش را فاش کند😭 یک لحظه به یاد می‌افتد. اگر او به مرخصی نرفته بود و اینجا بود با سرلشکر چه برخوردی می‌کرد⁉️ آیا اجازه می‌داد سرلشکر را باطل کند⁉️ @khademe_alzahra313
😘 👇👇👇 سربازها، ناهارشان را می‌گیرند🍛و می‌نشینند سرمیزها. گروهبان در سالن ایستاده است و اوضاع را کنترل می‌کند👀 بعضی‌ها را می‌خورند☹️ اما بیشتر آن‌ها مخفیانه غذایشان را در ظرفی می‌ریزند و با خود می‌برند😉 گروهبان آن‌ها را می‌بیند؛ ولی چیزی نمی‌گوید😐 سرلشکر از آشپزخانه خارج می‌شود و به سالن می‌رود👺 ترس، وجود همه را فرا می‌گیرد😰 بعضی‌ها از ترس مجبور به می‌شوند😭 بعضی با غذا ورمی روند تا سرلشکر برود؛ اما سرلشکر جلو در ناهارخوری می‌ایستد😱 یکی از سربازها، غذایش را می‌ریزد داخل یک کیسه پلاستیکی و آن را زیر پیراهنش مخفی می‌کند👕 وقتی می‌خواهد از در بیرون برود🚪 سرلشکر راهش را می‌بندد😫 رنگ از چهره سرباز می‌پرد😨 سرلشکر، یک مشت محکم به شکم او میزند👊 پلاستیک غذا می‌ترکد و لکه‌هایی چرب از زیر پیراهن او میزند بیرون😥 سرلشکر، او را در حضور همه به باد کتک می‌گیرد😵سپس دستور بازداشتش را صادر می‌کند⛓ همه سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا می‌شوند😰 هیچ کس جرأت سر بلند کردن ندارد...😞 .... @khademe_alzahra313
😘 👇👇👇 هر لحظه که به پایان مرخصی نزدیک می‌شود، نگرانی یونس هم بیشتر می‌شود😢 از گروهبان می‌خواهد: «اگر می‌شود، باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من می‌روم راضی‌اش می‌کنم نیاید پادگان😳» گروهبان می‌خندد 😂و می‌گوید: یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم⁉️» یونس می‌گوید: «از مرخصی‌های من کم کن. اگر را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر بیاید پادگان❌ اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر می‌شود😠» 6⃣ششمین روز است. چند ساعت تا مانده است⏰ آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش🔥 خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده😡 چه رسد که پادگان است👍 مردم می گویند: «سرلشکر ناجی، را با شلاق و بازداشت مجبور به می‌کند👎 او به زور در گلوی آب می‌ریزد🍶» هر چه فکر می‌کند، بیشتر عصبانی می‌شود😡 اما سعی می‌کند ناراحتی‌اش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند😣 بند پو تین‌هایش را محکم می‌بندد و ساکش را به دوش می‌اندازد و خداحافظی می‌کند👋 ننه نصرت باز هم می‌گوید👈آخر ننه👇 چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد⁉️ مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما می‌مانی‼️»
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • ساعت ده شب رسیدیم پاوه. نبود. گفتند : " رفته مکه." سفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار.🙂 اتاق ما را داده بودند به کسانی دیگر، جا نداشتند. مجبور شدند اتاق اداری خود را بدهند به ما.🍃 چند روز اتاق دست ما بود،و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم✍. من شده بودم دبیر پرورشی. خبر آمد که از مکه برگشته و حالا دیگر بهش می گویند : " ." 😊 راوی:همسرشهید ❤️ @khademe_alzahra313
پس از شهادت حاجی،💔 را در خواب دیدم که به من گفتند همسر شما از اولیای خاص خداست.☝️ راوی_همسرشهید @khdeme_alzahra313
💔 ولی الله مرا به گوشه ای برد و گفت: مادر! دیشب در عالم رؤیا حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را دیدم. آمد به خانه ی ما، دست تو را گرفت و آورد همین جا که من، تو را آوردم. خطاب به تو فرمود: «تو یک فرزند صالح و پاک سرشتی داشتی که در راه خدا قربانی کردی🕊. بشارت باد که تو قربانی ات به درگاه حضرت سبحان پذیرفته شد.»✨ راوی:مادرشهید @khademe_alzahra313
تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. قبل از تحویل آخرین سال زندگی حاجی، با او زیاد صحبت کردم؛ که بگذارد این عید را با هم باشیم😞. حاجی گفت: «می دانی! بسیاری از بچه های بسیجی، چند ماه است که خانواده هایشان را ندیده اند.بگذار من عذاب نداشته باشم، بگذار سال تحویل را با این بچه ها در سنگر بمانم.😢 راوی:همسرشهید 🌹
روحیه با نشاطی داشت و در سفرها سعی می‌كرد طوری رفتار كند كه به دیگران خوش بگذرد☺️.بهار سال پنجاه و نه، با او و سه نفر دیگر، یك سفر كوتاه خانوادگی به قم و محلات رفتیم. در مسیر، به هر شهر می‌رسیدیم، به زبان محلی آن‌جا حرف می‌زد یا شعری می‌خواند. وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانم ها و آقایان! من به لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، كردی یا قمشه‌ای بخوانم!»😃 او خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یك جمله كوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را می‌زد. یك روز كه از جبهه به شهرضا برمی‌گشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی🌧 می‌بارید. وقتی در خانه را باز كردم و او را دیدم، خوشحال شدم😍. همان‌طور كه زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد.»☺️ او در حالی كه اوركتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: «اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند!» با این جمله، متوجه شدم كه او را بیرون در نگه داشته‌ام. عذرخواهی كردم و گفتم: «بفرمایید حاج آقا! اصلاً حواسم نبود.»🙈😂 راوی : خواهر شهید @khademe_alzahra313
مسابقه ی نمازخواندن یادم هست یک دفعه شب 21 رمضان بود که به من گفت: «بیا مسابقه بگذاریم😐. هر کس بتواند 100 رکعت نماز بخواند، برنده می شود.» من 10، 20 رکعت خوندم، خسته شدم، آمدم نشستم. بعد خودش ایستاد و تمام 100 رکعت را خوند. فکر کنم 12 سال بیشتر نداشت.☺️ راوی:خواهرشهید
بازگشت وی پس از آزادسازی : خبر آمدنش را داشتم در خانه پدرش به انتظار ماندم روز ۱۳ خرداد وارد شهرضا شد دلم برای او تنگ شده بود😞. و می خواستم هر چه زودتر او را ببینم. وقتی آمد نزدیک به ۸ نفر از هم سنگران رزمنده خود را همراه آورده بود و آنها با علاقه تمام دور حاجی را گرفته بودند و یک راست وارد اتاق پذیرایی شدند تا چند ساعت او را ندیدم و از دست حاجی شدیداً گله مند شدم و بعداً حاجی به خاطر این انتظار از من عذرخواهی کرد☺️🌹 راوی:همسرشهید ❣❣❣❣❣
تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. قبل از تحویل آخرین سال زندگی حاجی، با او زیاد صحبت کردم؛ که بگذارد این عید را با هم باشیم😞. حاجی گفت: «می دانی! بسیاری از بچه های بسیجی، چند ماه است که خانواده هایشان را ندیده اند.بگذار من عذاب نداشته باشم، بگذار سال تحویل را با این بچه ها در سنگر بمانم.😢 راوی:همسرشهید 🌹 @khademe_alzahra313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 هر وقت حاجے از منطقه به منزل مے آمد، بعد از اینکه با من احوالپرسے می کرد، با همان لباس خاکے بسیجے به نماز مے ایستاد. یه روز به قصد شوخے گفتم: تو مگر چقدر پیش ما هستے که به محض آمدن، نماز می خونے ؟ نگاهے کرد و گفت: هروقت تو را می بینم، احساس می کنم باید دو رکعت نماز شکر بخونم . راوی : @khademe_alzahra313
🌹🕊💐🥀💐🕊🌹 ظهر است. سربازها با لب و دهان خشکیده جلو سالن غذاخوری صف کشیده‌اند رادیو، دعای روز را می‌خواند گروهبان، با دلشوره به ساعتش نگاه می‌کند صدای شیپور آماده باش، همه را به خود می‌آورد همه خودشان را جمع و جور می‌کنند و برای استقبال از سرلشکر آماده می‌شوند ماشین سرلشکر ناجی جلو ساختمان غذاخوری می‌ایستد گروهبان به استقبال می‌رود. راننده ماشین زود پیاده می‌شود و در را برای سرلشکر باز می‌کند سگ پشمالوی سرلشکر از ماشین پایین می‌پرد و دم تکان می‌دهد لحظه ای بعد، سرلشکر می‌آید همه به احترام او پا می‌کوبند از رادیو پخش می‌شود سرلشکر، سیگارش را روشن می‌کند و با اشاره به گروهبان می‌فهماند که رادیو را خاموش کند گروهبان دوان دوان می‌رود سرلشکر همراه با سگ و راننده‌اش به طرف راه می‌افتد ....
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 آشپزها ترسان جلو می‌روند سرلشکر به دهان هر کدام یک قاشق برنج می‌ریزد و می‌گوید: بخورید، قورتش بدهید . یونس خودش را با اجاق سرگرم می‌کند سرلشکر متوجه می‌شود و با عصبانیت داد میزند ، هو، نکبت... مگر حالی‌ات نشد گفتم بیایید جلو یونس معذرت خواهی می‌کند و پیش می‌رود . سرلشکر یک قاشق برنج به دهان او می‌ریزد و می‌گوید ، شروع کنید. فقط مراقب باشید هر سربازی از گرفتن غذا خودداری کرد فوراً به من معرفی‌اش کنید . یونس در حالی که مشغول کشیدن برنج در بشقاب‌هاست، منتظر فرصتی است تا برنج را از دهانش بیرون بریزد . خداخدا می‌کند سرلشکر وادار به صحبتش نکند ، والاّ مجبور می‌شود را باطل کند یا داری‌اش را فاش کند . یک لحظه به یاد می‌افتد . اگر او به مرخصی نرفته بود و اینجا بود با سرلشکر چه برخوردی می‌کرد . آیا اجازه می‌داد سرلشکر را باطل کند . ...
🏴🥀🕊🌹🕊🥀🏴 هر لحظه که به پایان مرخصی نزدیک می‌شود، نگرانی یونس هم بیشتر می‌شود از گروهبان می‌خواهد: اگر می‌شود، باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من می‌روم راضی‌اش می‌کنم نیاید پادگان گروهبان می‌خندد و می‌گوید: یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم یونس می‌گوید: از مرخصی‌های من کم کن. اگر را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر بیاید پادگان ، اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر می‌شود ششمین روز است. چند ساعت تا مانده است آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده چه رسد که پادگان است مردم می گویند: «سرلشکر ناجی، را با شلاق و بازداشت مجبور به می‌کند او به زور در گلوی آب می‌ریزد هر چه فکر می‌کند، بیشتر عصبانی می‌شود اما سعی می‌کند ناراحتی‌اش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند بند پو تین‌هایش را محکم می‌بندد و ساکش را به دوش می‌اندازد و خداحافظی می‌کند ننه نصرت باز هم می‌گوید آخر ننه چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما می‌مانی ...
🌹🕊💐🥀💐🕊🌹 می‌گوید: «ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچه‌های مردم می‌خواهند بگیرند و کسی نیست برایشان درست کند. درست است من اینجا تو راحتی و آسایش باشم، آن‌ها رنج و غذاب بکشند؟» ننه نصرت می‌گوید: «نه ننه، والله من راضی به ناراحتی کسی نیستم. برو، خدا به همراهت.» پاسی از شب گذشته، ، در گونی را باز می‌کند و برنج‌ها را داخل دیگ می‌ریزد. گروهبان و یونس با نگرانی او را تماشا می‌کنند. گروهبان می‌گوید: «مرخصی تو را رد کرده‌ام. چه استفاده کنی، چه استفاده نکنی، مرخصی حساب می‌شود.» ، شلنگ را داخل دیگ می‌گذارد و شیر آب را باز می‌کند و می‌گوید: «اشکالی ندارد. بگذار حساب بشود. من می‌خواهم مرخصی‌هایم را تو پادگان بگذرانم.» اما این اشکال دارد. تا وقتی مرخصی داری، نباید وارد پادگان بشوی. این مرخصی قبول نیست؛ چون شما مرا گول زدید. آیا من تقاضای مرخصی کردم؟ 🌹🕊💐🥀💐🕊🌹
🔴معلمی که ساواک کارت قرمز بهشت داد حاجی، از همان ابتدا سعی می‌کند دانش آموزان را با راه و روش و افکار امام خمینی(ره) آشنا کند و همین می‌شود که از ساواک کارت قرمز می‌گیرد. حضور سیاسی و انقلابی ابراهیم روز به روز پر رنگ‌تر می‌شود تا جایی که برای اولین بار در ایران، مجسمه شاه توسط او در شهرضا پایین کشیده می‌شود و همین جسارت‌ها و رشادت‌ها، حکم اعدامش را هم روی میز ساواک می‌گذارد. مادر از فعالیت‌های دوران انقلاب محمد_ابراهیم و جسارت و نترس بودن بی حد و حسابش تعریف می‌کند و می‌گوید: «نزدیک انقلاب که شد، درس و مدرسه را گذاشت کنار؛ گفت فقط امام! جانش بود و حضرت امام...! می‌رفت زیرزمین، موزاییک ها را برمی‌داشت و اعلامیه‌های امام را آنجا پنهان می‌کرد. رویش هم خاک می‌ریخت که پیدا نباشد. البته پدرش خیلی موافق این کارهایش نبود و می‌گفت اگر ساواک اینها را پیدا کند، بیچاره‌ات می‌کند! ابراهیم هم فقط در جواب شان می‌گفت: شما نگران من نباشید.»😊 :مادرشهید 🌹
ساعت ده شب رسیدیم پاوه.ابراهیم نبود. گفتند : " رفته ." سفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار.🙂 اتاق ما را داده بودند به کسانی دیگر، جا نداشتند. مجبور شدند اتاق اداری خود را بدهند به ما. چند روز اتاق دست ما بود،و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم. من شده بودم دبیر پرورشی. خبر آمد که ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بهش می گویند : " ."😌🌹 راوی:همسرشهید