🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#سردار_شهید #محمد_ابراهیم_همت😘 #دوران_سربازی #ماه_مبارک_رمضان #مسئول_آشپزخانه #قسمت_دوم آشپزها تر
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت😘
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_سوم
👇👇👇
سربازها، ناهارشان را میگیرند🍛و مینشینند سرمیزها.
گروهبان در سالن ایستاده است و اوضاع را کنترل میکند👀 بعضیها #روزهشان را میخورند☹️ اما بیشتر آنها مخفیانه غذایشان را در ظرفی میریزند و با خود میبرند😉
گروهبان آنها را میبیند؛ ولی چیزی نمیگوید😐
سرلشکر از آشپزخانه خارج میشود و به سالن میرود👺
ترس، وجود همه را فرا میگیرد😰 بعضیها از ترس مجبور به #روزه_خواری میشوند😭
بعضی با غذا ورمی روند تا سرلشکر برود؛ اما سرلشکر جلو در ناهارخوری میایستد😱
یکی از سربازها، غذایش را میریزد داخل یک کیسه پلاستیکی و آن را زیر پیراهنش مخفی میکند👕
وقتی میخواهد از در بیرون برود🚪 سرلشکر راهش را میبندد😫
رنگ از چهره سرباز میپرد😨
سرلشکر، یک مشت محکم به شکم او میزند👊
پلاستیک غذا میترکد و لکههایی چرب از زیر پیراهن او میزند بیرون😥
سرلشکر، او را در حضور همه به باد کتک میگیرد😵سپس دستور بازداشتش را صادر میکند⛓
همه سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا میشوند😰
هیچ کس جرأت سر بلند کردن ندارد...😞
#ادامه_دارد....
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#سردار_شهید #محمد_ابراهیم_همت😘 #دوران_سربازی #ماه_مبارک_رمضان #مسئول_آشپزخانه #قسمت_سوم 👇👇👇 سربا
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت😘
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_چهارم
👇👇👇
هر لحظه که به پایان مرخصی #ابراهیم نزدیک میشود، نگرانی یونس هم بیشتر میشود😢
از گروهبان میخواهد: «اگر میشود، باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من میروم راضیاش میکنم نیاید پادگان😳»
گروهبان میخندد 😂و میگوید: #ماه_رمضان یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم⁉️»
یونس میگوید: «از مرخصیهای من کم کن. اگر #ابراهیم را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر #ماه_رمضان بیاید پادگان❌
اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر میشود😠»
6⃣ششمین روز #ماه_رمضان است. چند ساعت تا #افطار مانده است⏰
#ابراهیم آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش🔥
خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده😡 چه رسد #ابراهیم که #مسئول_آشپزخانه پادگان است👍
مردم می گویند: «سرلشکر ناجی، #روزه_داران را با شلاق و بازداشت مجبور به #روزه_خواری میکند👎
او به زور در گلوی #روزه_داران آب میریزد🍶»
#ابراهیم هر چه فکر میکند، بیشتر عصبانی میشود😡 اما سعی میکند ناراحتیاش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند😣
بند پو تینهایش را محکم میبندد و ساکش را به دوش میاندازد و خداحافظی میکند👋
ننه نصرت باز هم میگوید👈آخر ننه👇 چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد⁉️ مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما میمانی‼️»
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#همسرانه
#همسر_شهید
#سردار_شهید
#حاج_محمدابراهیم_همت
هر وقت حاجے از منطقه به منزل مے آمد،
بعد از اینکه با من احوالپرسے می کرد، با همان لباس خاکے بسیجے به نماز مے ایستاد.
یه روز به قصد شوخے گفتم: تو مگر چقدر پیش ما هستے که به محض آمدن، نماز می خونے ؟
نگاهے کرد و گفت: هروقت تو را می بینم، احساس می کنم باید دو رکعت نماز شکر بخونم .
راوی :
#همسر_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#تا_شهادت
#راهی_نیست
#پنجشنبه_های_دلتنگی
@khademe_alzahra313
🌹🕊💐🥀💐🕊🌹
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_اول
ظهر است. سربازها با لب و دهان خشکیده جلو سالن غذاخوری صف کشیدهاند
رادیو، دعای روز #اول_ماه_رمضان را میخواند
گروهبان، با دلشوره به ساعتش نگاه میکند
صدای شیپور آماده باش، همه را به خود میآورد
همه خودشان را جمع و جور میکنند و برای استقبال از سرلشکر آماده میشوند
ماشین سرلشکر ناجی جلو ساختمان غذاخوری میایستد
گروهبان به استقبال میرود. راننده ماشین زود پیاده میشود و در را برای سرلشکر باز میکند
سگ پشمالوی سرلشکر از ماشین پایین میپرد و دم تکان میدهد
لحظه ای بعد، سرلشکر میآید
همه به احترام او پا میکوبند
از رادیو #دعا پخش میشود سرلشکر، سیگارش را روشن میکند و با اشاره به گروهبان میفهماند که رادیو را خاموش کند
گروهبان دوان دوان میرود سرلشکر همراه با سگ و رانندهاش به طرف #آشپزخانه راه میافتد
#ادامه_دارد....
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_دوم
آشپزها ترسان جلو میروند سرلشکر به دهان هر کدام یک قاشق برنج میریزد و میگوید:
بخورید، قورتش بدهید .
یونس خودش را با اجاق سرگرم میکند سرلشکر متوجه میشود و با عصبانیت داد میزند ، هو، نکبت... مگر حالیات نشد گفتم بیایید جلو
یونس معذرت خواهی میکند و پیش میرود .
سرلشکر یک قاشق برنج به دهان او میریزد و میگوید ، شروع کنید.
فقط مراقب باشید هر سربازی از گرفتن غذا خودداری کرد فوراً به من معرفیاش کنید .
یونس در حالی که مشغول کشیدن برنج در بشقابهاست، منتظر فرصتی است تا برنج را از دهانش بیرون بریزد .
خداخدا میکند سرلشکر وادار به صحبتش نکند ، والاّ مجبور میشود #روزهاش را باطل کند یا #روزه داریاش را فاش کند .
یک لحظه به یاد #ابراهیم میافتد . اگر او به مرخصی نرفته بود و اینجا بود با سرلشکر چه برخوردی میکرد .
آیا اجازه میداد سرلشکر #روزهاش را باطل کند .
#ادامه_دارد...
🏴🥀🕊🌹🕊🥀🏴
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_چهارم
هر لحظه که به پایان مرخصی #ابراهیم نزدیک میشود، نگرانی یونس هم بیشتر میشود
از گروهبان میخواهد: اگر میشود، باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من میروم راضیاش میکنم نیاید پادگان
گروهبان میخندد و میگوید: #ماه_رمضان یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم
یونس میگوید: از مرخصیهای من کم کن. اگر #ابراهیم را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر #ماه_رمضان بیاید پادگان ، اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر میشود
ششمین روز #ماه_رمضان است. چند ساعت تا #افطار مانده است
#ابراهیم آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش
خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده چه رسد #ابراهیم که #مسئول_آشپزخانه پادگان است
مردم می گویند: «سرلشکر ناجی، #روزه_داران را با شلاق و بازداشت مجبور به #روزه_خواری میکند
او به زور در گلوی #روزه_داران آب میریزد
#ابراهیم هر چه فکر میکند، بیشتر عصبانی میشود اما سعی میکند ناراحتیاش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند
بند پو تینهایش را محکم میبندد و ساکش را به دوش میاندازد و خداحافظی میکند
ننه نصرت باز هم میگوید آخر ننه چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما میمانی
#ادامه_دارد...
🌹🕊💐🥀💐🕊🌹
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_پنجم
#ابراهیم میگوید: «ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچههای مردم میخواهند #روزه بگیرند و کسی نیست برایشان #سحری درست کند. درست است من اینجا تو راحتی و آسایش باشم، آنها رنج و غذاب بکشند؟»
ننه نصرت میگوید: «نه ننه، والله من راضی به ناراحتی کسی نیستم. برو، خدا به همراهت.»
پاسی از شب گذشته، #ابراهیم، در گونی را باز میکند و برنجها را داخل دیگ میریزد.
گروهبان و یونس با نگرانی او را تماشا میکنند.
گروهبان میگوید: «مرخصی تو را رد کردهام. چه استفاده کنی، چه استفاده نکنی، مرخصی حساب میشود.»
#ابراهیم، شلنگ را داخل دیگ میگذارد و شیر آب را باز میکند و میگوید: «اشکالی ندارد. بگذار حساب بشود. من میخواهم مرخصیهایم را تو پادگان بگذرانم.»
اما این اشکال دارد. تا وقتی مرخصی داری، نباید وارد پادگان بشوی.
این مرخصی قبول نیست؛ چون شما مرا گول زدید. آیا من تقاضای مرخصی کردم؟
#ادامه_دارد
🌹🕊💐🥀💐🕊🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#شهیدی_با_دو_مزار
🌹 #سالروز_شهادت🕊
#سردار_شهید
#محسن_حاجی_بابا
فرمانده عملیات سپاه در غرب کشور
بعد از #شهادت اخوی، من به همراه باقیمانده پیکرشان که کوچکتر از یک #کودک_دو_ساله بود، به تهران برگشتیم و ایشان را در قطعه ۲۶ بهشت زهرا (س) دفن کردیم، اما چند روز بعد که آقای خدابخش، مسئول پشتیبانی میرود تا ماشین سوخته آنها را بیاورد، متوجه میشود قطعههایی از پیکر یک #شهید زیر صندلی ماشین جامانده است.
از روی انگشتر برادرم متوجه میشوند که باقیمانده پیکر متعلق به اوست.
این انگشتر متعلق به #مادرمان بود که پیوند عاطفی زیادی بین ایشان و #حاج_محسن برقرار بود.
آن موقع #مادرمان به تازگی مرحوم شده بود و اخوی هم به خاطر علاقه زیادی که به مادر داشت، انگشترش را همیشه به دست داشت.
خلاصه بعد از شناسایی باقیمانده پیکر اخوی، ایشان را همان جا بر جاده (حد فاصل کل داوود و پادگان ابوذر) دفن میکنند.
الان آنجا یک یادمان درست کردهاند و هر سال راهیاننور به زیارت مزار ایشان میروند .
راوی :
#برادر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹🥀🕊🌷🕊🥀🌹
#کلاس_درس_شهدا
#سردار_شهید
#ابراهیم_هادی
مقدمه ی #خوب شدن
سپردن #دستت به #دست خوبان است .
و چه خوبی بهتر از #شهدا .
دلت رو بسپر به #شهدا ، لحظه هات بوی #خدا میگیره ، دور #گناه رو خط میکشی
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊
#خاطرات_شهدا
#یاد_یاران
#سردار_شهید
#حاج_محمدابراهیم_همت
سکوت همه جا را فرا گرفته بود و صدا فقط طنین صدای حاج همت بود و "صلوات" گاه به گاه بچهها. تو همین اوضاع پچ پچی توجهها را به خود جلب کرد. صدای یکی از بسیجیهای کم سن و سال لشگر بود که داشت با یکی از دوستاش صحبت میکرد.
فرمانده دسته هرچی به این بسیجی تذکر میداد که ساکت شود و به صحبتهای فرمانده لشگر گوش کند، توجهی نمیکرد. شیطنتش گل کرده بود و مثلاً میخواست نشان بدهد که بچه بسیجی از فرمانده لشگرش نمیترسد. خلاصه فرمانده دسته یک، برخوردی با این بسیجی کرد و همهمهای اطراف آنها ایجاد شد.
سرو صداها که بالا گرفت، بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبتهایش را قطع کرد و پرسید: « برادر! اون جا چه خبره؟ یک کم تحمل کنید زحمت رو کم میکنیم ».
کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت. حاجی سری تکان داد و رو به جمعیت کرد و خیلی محکم و قاطع گفت: « آن برادری که باهاش برخورد شده بیاد جلو .»
سکوتی سنگین همه میدان صبحگاه را فرا گرفت و لحظاتی بعد بسیجی کم سن و سال شروع کرد سلانه سلانه به سمت جایگاه حرکت کردن .
حاجی صدایش را بلندتر کرد : « بدو برادر! بِجُنب»
بسیجی جلوی جایگاه که رسید، حاجی محکم گفت : « بشمار سه پوتین هات را در بیار » و بعد شروع کرد به شمردن.
بسیجی کمی جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند .
حاجی کمی تن صدایش را بلندتر کرد و گفت : « بجنب برادر! پوتین هات »
بسیجی خیلی آرام به باز کردن بند پوتین هایش مشغول شد، همه شاهد صحنه بودند.
بسیجی پوتین پای راستش را که از پا بیرون کشید، حاجی خم شد و دستش را دراز کرد و گفت : « بده به من برادر !»
بسیجی یکهای خورد و بی اختیار پوتین را به دست حاجی سپرد. حاجی لنگه پوتین را روی تریبون گذاشت و دست به کمرش برد و قمقمهاش را درآورد. در آن را باز کرد و آب آن را درون پوتین خالی کرد.
همه هاج و واج مانده بودند که این دیگر چه جور تنبیهی است؟
حاجی انگار که حواسش به هیچ کجا نباشد، مشغول کار خودش بود و یکدفعه پوتین را بلند کرد و لبه آن را به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشید و آن را دراز کرد به طرف بسیجی و خیلی آرام گفت : « برو سرجایت برادر !»
بسیجی که مثل آدم آهنی سرجایش خشکش زد بود پوتین را گرفت و حاجی هم بلند و طوری که همه بشنوند گفت : « ابراهیم همت خاک پای همه شما بسیجیهاست. ابراهیم همت توی پوتین شما بسیجیها آب میخوره ».
جوان بسیجی یکدفعه مثل برق گرفتهها دستش را بالا برد و فریاد زد : برای سلامتی فرمانده لشگر حق، "صلوات" و انفجار "صلواتگ ، محوطه صبحگاه را لرزاند .
#مردان_بی_ادعا
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹🌴🥀🍀🥀🌴🌹
#در_محضر_شهدا
#سردار_شهید
#حاج_علیرضا_موحد_دانش
در مڪتب ما #شهادت مرگی نیست ڪه دشمن بر ما تحمیل ڪند ، #شهادت مرگ دلخواهی است ڪه مبارز مجاهد و مومن ، با تمام آگاهی و بینش و منطق و شعورش انتخاب میڪند .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀
#پیامکی_از_بهشت 💐
خداوندا فقط مي خواهم #شهيد شوم ، #شهيد در راه تو .
خدايا مرا بپذير و در جمع #شهدا قرار بده.
خداوندا روزي #شهادت مي خواهم كه از همه چيز خبري هست الا #شهادت، ولي خداوندا تو صاحب همه چيز و همه كس هستي و قادر توانايي، اي خداوند كريم و رحيم و بخشنده، تو كرمي كن، لطفي بفرما، مرا #شهيد راه خودت قرار ده.
با تمام وجود درك كردم عشق واقعي تويي و عشق #شهادت بهترين راه براي دست يافتن به اين عشق.
نمي دانم چه بايد كرد، فقط مي دانم زندگي در اين دنيا بسيار سخت مي باشد. واقعاً جايي براي خودم نمي يابم.
هر موقع آماده مي شوم چند كلمه اي بنويسم، آنقدر حرف دارم كه نمي دانم كدام را بنويسم .
از درد دنيا، از دوري #شهدا، از سختي زندگي دنيايي، از درد دست خالي بودن براي فرداي آن دنيا .
هزاران هزار حرف ديگر كه در يك كلام، اگر نبود اميد به حضرت حق، واقعاً چه بايد مي كرديم.
اگر سخت است، خدا را داريم .
اگر در سپاه هستيم ، خدا را داريم .
اگر درد دوري از #شهداي عزيز را داريم، خدا را داريم.
اي خداي #شهدا، اي خداي #حسين_ع ، اي خداي #فاطمه_زهرا_س ، بندگي خود را عطا بفرما و در راه خودت #شهيدم كن .
#يا_رب_العالمين
🌹 #سردار_شهید
🌴 #حاج_احمد_کاظمی
#سلام_به_دوستان_شهداء🌹
#روزتان_شهدایی🌹
@khademe_alzahra313