eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
580 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#سردار_شهید #محمد_ابراهیم_همت😘 #دوران_سربازی #ماه_مبارک_رمضان #مسئول_آشپزخانه #قسمت_دوم آشپزها تر
😘 👇👇👇 سربازها، ناهارشان را می‌گیرند🍛و می‌نشینند سرمیزها. گروهبان در سالن ایستاده است و اوضاع را کنترل می‌کند👀 بعضی‌ها را می‌خورند☹️ اما بیشتر آن‌ها مخفیانه غذایشان را در ظرفی می‌ریزند و با خود می‌برند😉 گروهبان آن‌ها را می‌بیند؛ ولی چیزی نمی‌گوید😐 سرلشکر از آشپزخانه خارج می‌شود و به سالن می‌رود👺 ترس، وجود همه را فرا می‌گیرد😰 بعضی‌ها از ترس مجبور به می‌شوند😭 بعضی با غذا ورمی روند تا سرلشکر برود؛ اما سرلشکر جلو در ناهارخوری می‌ایستد😱 یکی از سربازها، غذایش را می‌ریزد داخل یک کیسه پلاستیکی و آن را زیر پیراهنش مخفی می‌کند👕 وقتی می‌خواهد از در بیرون برود🚪 سرلشکر راهش را می‌بندد😫 رنگ از چهره سرباز می‌پرد😨 سرلشکر، یک مشت محکم به شکم او میزند👊 پلاستیک غذا می‌ترکد و لکه‌هایی چرب از زیر پیراهن او میزند بیرون😥 سرلشکر، او را در حضور همه به باد کتک می‌گیرد😵سپس دستور بازداشتش را صادر می‌کند⛓ همه سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا می‌شوند😰 هیچ کس جرأت سر بلند کردن ندارد...😞 .... @khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#سردار_شهید #محمد_ابراهیم_همت😘 #دوران_سربازی #ماه_مبارک_رمضان #مسئول_آشپزخانه #قسمت_سوم 👇👇👇 سربا
😘 👇👇👇 هر لحظه که به پایان مرخصی نزدیک می‌شود، نگرانی یونس هم بیشتر می‌شود😢 از گروهبان می‌خواهد: «اگر می‌شود، باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من می‌روم راضی‌اش می‌کنم نیاید پادگان😳» گروهبان می‌خندد 😂و می‌گوید: یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم⁉️» یونس می‌گوید: «از مرخصی‌های من کم کن. اگر را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر بیاید پادگان❌ اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر می‌شود😠» 6⃣ششمین روز است. چند ساعت تا مانده است⏰ آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش🔥 خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده😡 چه رسد که پادگان است👍 مردم می گویند: «سرلشکر ناجی، را با شلاق و بازداشت مجبور به می‌کند👎 او به زور در گلوی آب می‌ریزد🍶» هر چه فکر می‌کند، بیشتر عصبانی می‌شود😡 اما سعی می‌کند ناراحتی‌اش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند😣 بند پو تین‌هایش را محکم می‌بندد و ساکش را به دوش می‌اندازد و خداحافظی می‌کند👋 ننه نصرت باز هم می‌گوید👈آخر ننه👇 چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد⁉️ مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما می‌مانی‼️»
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 هر وقت حاجے از منطقه به منزل مے آمد، بعد از اینکه با من احوالپرسے می کرد، با همان لباس خاکے بسیجے به نماز مے ایستاد. یه روز به قصد شوخے گفتم: تو مگر چقدر پیش ما هستے که به محض آمدن، نماز می خونے ؟ نگاهے کرد و گفت: هروقت تو را می بینم، احساس می کنم باید دو رکعت نماز شکر بخونم . راوی : @khademe_alzahra313
🌹🕊💐🥀💐🕊🌹 ظهر است. سربازها با لب و دهان خشکیده جلو سالن غذاخوری صف کشیده‌اند رادیو، دعای روز را می‌خواند گروهبان، با دلشوره به ساعتش نگاه می‌کند صدای شیپور آماده باش، همه را به خود می‌آورد همه خودشان را جمع و جور می‌کنند و برای استقبال از سرلشکر آماده می‌شوند ماشین سرلشکر ناجی جلو ساختمان غذاخوری می‌ایستد گروهبان به استقبال می‌رود. راننده ماشین زود پیاده می‌شود و در را برای سرلشکر باز می‌کند سگ پشمالوی سرلشکر از ماشین پایین می‌پرد و دم تکان می‌دهد لحظه ای بعد، سرلشکر می‌آید همه به احترام او پا می‌کوبند از رادیو پخش می‌شود سرلشکر، سیگارش را روشن می‌کند و با اشاره به گروهبان می‌فهماند که رادیو را خاموش کند گروهبان دوان دوان می‌رود سرلشکر همراه با سگ و راننده‌اش به طرف راه می‌افتد ....
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 آشپزها ترسان جلو می‌روند سرلشکر به دهان هر کدام یک قاشق برنج می‌ریزد و می‌گوید: بخورید، قورتش بدهید . یونس خودش را با اجاق سرگرم می‌کند سرلشکر متوجه می‌شود و با عصبانیت داد میزند ، هو، نکبت... مگر حالی‌ات نشد گفتم بیایید جلو یونس معذرت خواهی می‌کند و پیش می‌رود . سرلشکر یک قاشق برنج به دهان او می‌ریزد و می‌گوید ، شروع کنید. فقط مراقب باشید هر سربازی از گرفتن غذا خودداری کرد فوراً به من معرفی‌اش کنید . یونس در حالی که مشغول کشیدن برنج در بشقاب‌هاست، منتظر فرصتی است تا برنج را از دهانش بیرون بریزد . خداخدا می‌کند سرلشکر وادار به صحبتش نکند ، والاّ مجبور می‌شود را باطل کند یا داری‌اش را فاش کند . یک لحظه به یاد می‌افتد . اگر او به مرخصی نرفته بود و اینجا بود با سرلشکر چه برخوردی می‌کرد . آیا اجازه می‌داد سرلشکر را باطل کند . ...
🏴🥀🕊🌹🕊🥀🏴 هر لحظه که به پایان مرخصی نزدیک می‌شود، نگرانی یونس هم بیشتر می‌شود از گروهبان می‌خواهد: اگر می‌شود، باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من می‌روم راضی‌اش می‌کنم نیاید پادگان گروهبان می‌خندد و می‌گوید: یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم یونس می‌گوید: از مرخصی‌های من کم کن. اگر را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر بیاید پادگان ، اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر می‌شود ششمین روز است. چند ساعت تا مانده است آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده چه رسد که پادگان است مردم می گویند: «سرلشکر ناجی، را با شلاق و بازداشت مجبور به می‌کند او به زور در گلوی آب می‌ریزد هر چه فکر می‌کند، بیشتر عصبانی می‌شود اما سعی می‌کند ناراحتی‌اش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند بند پو تین‌هایش را محکم می‌بندد و ساکش را به دوش می‌اندازد و خداحافظی می‌کند ننه نصرت باز هم می‌گوید آخر ننه چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما می‌مانی ...
🌹🕊💐🥀💐🕊🌹 می‌گوید: «ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچه‌های مردم می‌خواهند بگیرند و کسی نیست برایشان درست کند. درست است من اینجا تو راحتی و آسایش باشم، آن‌ها رنج و غذاب بکشند؟» ننه نصرت می‌گوید: «نه ننه، والله من راضی به ناراحتی کسی نیستم. برو، خدا به همراهت.» پاسی از شب گذشته، ، در گونی را باز می‌کند و برنج‌ها را داخل دیگ می‌ریزد. گروهبان و یونس با نگرانی او را تماشا می‌کنند. گروهبان می‌گوید: «مرخصی تو را رد کرده‌ام. چه استفاده کنی، چه استفاده نکنی، مرخصی حساب می‌شود.» ، شلنگ را داخل دیگ می‌گذارد و شیر آب را باز می‌کند و می‌گوید: «اشکالی ندارد. بگذار حساب بشود. من می‌خواهم مرخصی‌هایم را تو پادگان بگذرانم.» اما این اشکال دارد. تا وقتی مرخصی داری، نباید وارد پادگان بشوی. این مرخصی قبول نیست؛ چون شما مرا گول زدید. آیا من تقاضای مرخصی کردم؟ 🌹🕊💐🥀💐🕊🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 🌹 🕊 فرمانده عملیات سپاه در غرب کشور بعد از اخوی، من به همراه باقیمانده پیکرشان که کوچک‌تر از یک بود، به تهران برگشتیم و ایشان را در قطعه ۲۶ بهشت زهرا (س) دفن کردیم، اما چند روز بعد که آقای خدابخش، مسئول پشتیبانی می‌رود تا ماشین سوخته آن‌ها را بیاورد، متوجه می‌شود قطعه‌هایی از پیکر یک زیر صندلی ماشین جامانده است. از روی انگشتر برادرم متوجه می‌شوند که باقیمانده پیکر متعلق به اوست. این انگشتر متعلق به بود که پیوند عاطفی زیادی بین ایشان و برقرار بود. آن موقع به تازگی مرحوم شده بود و اخوی هم به خاطر علاقه زیادی که به مادر داشت، انگشترش را همیشه به دست داشت. خلاصه بعد از شناسایی باقیمانده پیکر اخوی، ایشان را همان جا بر جاده (حد فاصل کل داوود و پادگان ابوذر) دفن می‌کنند. الان آنجا یک یادمان درست کرده‌اند و هر سال راهیان‌نور به زیارت مزار ایشان می‌روند . راوی :
🌹🥀🕊🌷🕊🥀🌹 مقدمه ی شدن سپردن به خوبان است . و چه خوبی بهتر از . دلت رو بسپر به ، لحظه هات بوی میگیره ، دور رو خط میکشی
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 سکوت همه جا را فرا گرفته بود و صدا فقط طنین صدای حاج همت بود و "صلوات" گاه به گاه بچه‌ها. تو همین اوضاع پچ پچی توجه‌ها را به خود جلب کرد. صدای یکی از بسیجی‌های کم سن و سال لشگر بود که داشت با یکی از دوستاش صحبت می‌کرد. فرمانده دسته هرچی به این بسیجی تذکر می‌داد که ساکت شود و به صحبت‌های فرمانده لشگر گوش کند، توجهی نمی‌کرد. شیطنتش گل کرده بود و مثلاً می‌خواست نشان بدهد که بچه بسیجی از فرمانده لشگرش نمی‌ترسد. خلاصه فرمانده دسته یک، برخوردی با این بسیجی کرد و همهمه‌ای اطراف آنها ایجاد شد. سرو صداها که بالا گرفت، بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت‌هایش را قطع کرد و پرسید: « برادر! اون جا چه خبره؟ یک کم تحمل کنید زحمت رو کم می‌کنیم ». کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت. حاجی سری تکان داد و رو به جمعیت کرد و خیلی محکم و قاطع گفت: « آن برادری که باهاش برخورد شده بیاد جلو .» سکوتی سنگین همه میدان صبحگاه را فرا گرفت و لحظاتی بعد بسیجی کم سن و سال شروع کرد سلانه سلانه به سمت جایگاه حرکت کردن . حاجی صدایش را بلندتر کرد : « بدو برادر! بِجُنب» بسیجی جلوی جایگاه که رسید، حاجی محکم گفت : « بشمار سه پوتین هات را در بیار » و بعد شروع کرد به شمردن. بسیجی کمی جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند . حاجی کمی تن صدایش را بلندتر کرد و گفت : « بجنب برادر! پوتین هات » بسیجی خیلی آرام به باز کردن بند پوتین هایش مشغول شد، همه شاهد صحنه بودند. بسیجی پوتین پای راستش را که از پا بیرون کشید، حاجی خم شد و دستش را دراز کرد و گفت : « بده به من برادر !» بسیجی یکه‌ای خورد و بی اختیار پوتین را به دست حاجی سپرد. حاجی لنگه پوتین را روی تریبون گذاشت و دست به کمرش برد و قمقمه‌اش را درآورد. در آن را باز کرد و آب آن را درون پوتین خالی کرد. همه هاج و واج مانده بودند که این دیگر چه جور تنبیهی است؟ حاجی انگار که حواسش به هیچ کجا نباشد، مشغول کار خودش بود و یکدفعه پوتین را بلند کرد و لبه آن را به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشید و آن را دراز کرد به طرف بسیجی و خیلی آرام گفت : « برو سرجایت برادر !» بسیجی که مثل آدم آهنی سرجایش خشکش زد بود پوتین را گرفت و حاجی هم بلند و طوری که همه بشنوند گفت : « ابراهیم همت خاک پای همه شما بسیجی‌هاست. ابراهیم همت توی پوتین شما بسیجی‌ها آب می‌خوره ». جوان بسیجی یکدفعه مثل برق گرفته‌ها دستش را بالا برد و فریاد زد : برای سلامتی فرمانده لشگر حق، "صلوات" و انفجار "صلواتگ ، محوطه صبحگاه را لرزاند .
🌹🌴🥀🍀🥀🌴🌹 در مڪتب ما مرگی نیست ڪه دشمن بر ما تحمیل ڪند ، مرگ دلخواهی است ڪه مبارز مجاهد و مومن ، با تمام آگاهی و بینش و منطق و شعورش انتخاب می‌ڪند .
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀 💐 خداوندا فقط مي خواهم شوم ، در راه تو . خدايا مرا بپذير و در جمع قرار بده. خداوندا روزي مي خواهم كه از همه چيز خبري هست الا ، ولي خداوندا تو صاحب همه چيز و همه كس هستي و قادر توانايي، اي خداوند كريم و رحيم و بخشنده، تو كرمي كن، لطفي بفرما، مرا راه خودت قرار ده. با تمام وجود درك كردم عشق واقعي تويي و عشق بهترين راه براي دست يافتن به اين عشق. نمي دانم چه بايد كرد، فقط مي دانم زندگي در اين دنيا بسيار سخت مي باشد. واقعاً جايي براي خودم نمي يابم. هر موقع آماده مي شوم چند كلمه اي بنويسم، آنقدر حرف دارم كه نمي دانم كدام را بنويسم . از درد دنيا، از دوري ، از سختي زندگي دنيايي، از درد دست خالي بودن براي فرداي آن دنيا . هزاران هزار حرف ديگر كه در يك كلام، اگر نبود اميد به حضرت حق، واقعاً چه بايد مي كرديم. اگر سخت است، خدا را داريم . اگر در سپاه هستيم ، خدا را داريم . اگر درد دوري از عزيز را داريم، خدا را داريم. اي خداي ، اي خداي ، اي خداي ، بندگي خود را عطا بفرما و در راه خودت كن . 🌹 🌴 🌹 🌹 @khademe_alzahra313