eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
614 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 خادم. @Amraei0 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💐💕🔆💕💐💖 📚داستان واقعی و بسیار جذاب یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم منم ک غد و لجباز لج کردم مدرسه نرفتم دیگه سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد سن های دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت تقریبا ۱۷-۲۵بودیم همه جور تیپ تو بچه ها بود روز اول ک رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی محجبه هست پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن 😁😁😁 دبیر زیست وارد کلاس شد اسمها ک خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی اسم منو ک خوند تا گفت حنانه محکم کوبیدم رو میز گفتم اسم من ترلانه فهمیدید فاطمه سادات از پشت بازومو کشید گفت زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره برگشتم سمتش و گفتم تو چی میگی دختریه امل فاطمه سادات :😳😳 من :😡😡😡😡 هیچوقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره همسرشم طلبه اس بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده سر کلاس بودیم دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته منم از قصد براش زیر پای انداختم 😁😁 نزدیک بود سرش بشکنه ک سریع خودشو جمع کرد چقدر اذیتش میکردم طفلک را اما اون شدیدا صبور بود یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش 🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹 👇👇👇👇👇👇 @khademe_alzahra313
...♡داستان { ♥️} وارد اتاق شد  سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم  عجب آدم عجیبیہ  ایـن کارا ینی چے نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد  بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد  سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من  آشنا بشہ یا با اتاقـم؟ ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید زیر لب تشکرے کرد و نشست منم  رو صندلے رو بروییش نشستم  سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ دلم براش سوخت گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ  چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش با تعجب نگاش کردم بله؟؟شما از کجا میدونید؟؟؟ راستش منم هر.... در اتاق بہ صدا در اومد .... @khademe_alzahra313
😘 👇👇👇 هر لحظه که به پایان مرخصی نزدیک می‌شود، نگرانی یونس هم بیشتر می‌شود😢 از گروهبان می‌خواهد: «اگر می‌شود، باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من می‌روم راضی‌اش می‌کنم نیاید پادگان😳» گروهبان می‌خندد 😂و می‌گوید: یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم⁉️» یونس می‌گوید: «از مرخصی‌های من کم کن. اگر را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر بیاید پادگان❌ اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر می‌شود😠» 6⃣ششمین روز است. چند ساعت تا مانده است⏰ آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش🔥 خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده😡 چه رسد که پادگان است👍 مردم می گویند: «سرلشکر ناجی، را با شلاق و بازداشت مجبور به می‌کند👎 او به زور در گلوی آب می‌ریزد🍶» هر چه فکر می‌کند، بیشتر عصبانی می‌شود😡 اما سعی می‌کند ناراحتی‌اش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند😣 بند پو تین‌هایش را محکم می‌بندد و ساکش را به دوش می‌اندازد و خداحافظی می‌کند👋 ننه نصرت باز هم می‌گوید👈آخر ننه👇 چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد⁉️ مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما می‌مانی‼️»
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠عمليات به خوبي انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهاي پاسدار، ارتفاعات و كل منطقه مرزي، از وجود عناصر گروهك تروريستي پژاك پاكسازي شد. 🔻من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد نظامي واقعي را از نزديك تجربه كردم، حس خيلي خوبي بود. 🍃آرزوي شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم مي‌گفتم: ما كجا و توفيق شهادت؟! ديگر آن روحيات دوران جواني و عشق به شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود. 🔷در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگي خاک منطقه و... چشمان من عفونت کرد. آلودگي محيط، باعث سوزش چشمانم شده بود. اين سوزش، حالت عادي نداشت. ⭕️پزشك واحد امداد، قطره‌اي را در چشمان من ريخت و گفت: تا يك ساعت ديگه خوب مي‌شوي. ساعتي گذشت اما همين‌طور درد چشم، مرا اذيت مي‌كرد. ✨چند ماه از آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربي به كلي پاكسازي شود. 🌀نيروها به واحدهاي خود برگشتند، اما من هنوز درگير چشم‌هايم بودم. بيشتر، چشم چپ من اذيت مي‌كرد. حدود سه سال با سختي روزگار گذراندم. 🔸در اين مدت صدها بار به دكترهاي مختلف مراجعه كردم اما جواب درستي نگرفتم. تا اين‌كه يك روز صبح، احساس كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده! 🖋ادامه دارد... @khademe_alzahra313
راهی ترکیه شدیم ب اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه ونیز هم که نرفتم چون وسط مدارس بود عاشق درس و تحصیل بودم قرار بود دیپلم ک گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر خانم مافی: خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشد از مدرسه اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم : برام مهم نیست من کلا دانش آموز شری بودم یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم منم ک غد و لجباز لج کردم مدرسه نرفتم دیگه .. @khademe_alzahra313
🏴🥀🕊🌹🕊🥀🏴 هر لحظه که به پایان مرخصی نزدیک می‌شود، نگرانی یونس هم بیشتر می‌شود از گروهبان می‌خواهد: اگر می‌شود، باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من می‌روم راضی‌اش می‌کنم نیاید پادگان گروهبان می‌خندد و می‌گوید: یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم یونس می‌گوید: از مرخصی‌های من کم کن. اگر را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر بیاید پادگان ، اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر می‌شود ششمین روز است. چند ساعت تا مانده است آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده چه رسد که پادگان است مردم می گویند: «سرلشکر ناجی، را با شلاق و بازداشت مجبور به می‌کند او به زور در گلوی آب می‌ریزد هر چه فکر می‌کند، بیشتر عصبانی می‌شود اما سعی می‌کند ناراحتی‌اش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند بند پو تین‌هایش را محکم می‌بندد و ساکش را به دوش می‌اندازد و خداحافظی می‌کند ننه نصرت باز هم می‌گوید آخر ننه چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما می‌مانی ...