#داستان کوتاه پند آموز 🌺👌🏻
#آرزوی_ازدواج_با_دختر_کشاورز
💖مرد جوانی در آرزوی #ازدواج با دختر کشاورزی بود. پس آن دختر را از کشاورز خواستگاری کرد
🔸کشاورز به او گفت برو در آن قطعه زمین بایست ، من سه گاو نر را آزاد میکنم اگر توانستی دم یکی از این #گاو_نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد
جوان قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و #خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود از آن به بیرون دوید . گاو با سم به زمین کوبید و به طرف مرد #جوان حمله برد . جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت
دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد . گاوی کوچکتر از قبلی که با #سرعت_حرکت می کرد . جوان پیش خودش گفت منطق میگوید این را ولش کنم چون گاو بعدی از این هم کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد آن گاو ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا #دم_گاو را بگیرد
اما آن گاو دم نداشت ...
✅فرصت های #زندگی را از دست ندهیم