#داستان کوتاه پند آموز 🌺👌🏻
#آرزوی_ازدواج_با_دختر_کشاورز
💖مرد جوانی در آرزوی #ازدواج با دختر کشاورزی بود. پس آن دختر را از کشاورز خواستگاری کرد
🔸کشاورز به او گفت برو در آن قطعه زمین بایست ، من سه گاو نر را آزاد میکنم اگر توانستی دم یکی از این #گاو_نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد
جوان قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و #خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود از آن به بیرون دوید . گاو با سم به زمین کوبید و به طرف مرد #جوان حمله برد . جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت
دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد . گاوی کوچکتر از قبلی که با #سرعت_حرکت می کرد . جوان پیش خودش گفت منطق میگوید این را ولش کنم چون گاو بعدی از این هم کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد آن گاو ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا #دم_گاو را بگیرد
اما آن گاو دم نداشت ...
✅فرصت های #زندگی را از دست ندهیم
#خاطرات_ناب
💠در سنگر فرماندهی با حاجی نشسته بودیم که ناگهان یک نفر با داد و فریاد وارد شد. بدون مقدمه حاجی را خطاب قرار داده و در مقابل همه با لحنی اهانت آمیز سر حاجی فریاد می کشید. وسط حرف هایش پریدم و گفتم :« مرد حسابی! این چه وضع حرف زدنه!؟ درست صحبت کن، داری با فرمانده ی لشکر حرف میزنی ها. گیریم حق با تو باشه، ولی کی به تو همچین اجازه ای داده که با حاجی این جوری صحبت کنی؟» گفت:« بشین سرجات! تو دیگه چی کاره ای؟» بعد هم دوباره به حرف هایش ادامه داد. سر مسئله ای اعتراض داشت و حاجی را مقصر میدانست که چرا توجه نمی کند.
🔸در تمام مدتی که او سر حاجی فریاد می کشید، حاجی #ساکت_و_آرام نشسته بود و بدون کوچکترین عکس العملی به حرف های او گوش می کرد. آخر سر هم وقتی حرف هایش تمام شد، به او گف :« #حق_با_شماست، ناراحت نباش، خونسردی خودت را هم حفظ کن. من حتما قضیه رو پی گیری میکنم. انشاءالله درست میشه.»
🔹همه از این نحوه برخورد حاجی درس گرفتیم که او چطور توانست خودش را #کنترل کند و در کمال #آرامش_و_ادب جواب او را بدهد و #خشمگین نشود.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#درس_اخلاق