eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
614 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 خادم. @Amraei0 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
❤️🍃❤️ متن يادداشت بدين شرح است:👇 به ياد شهداي والفجر چهار آبان ۶۲ عمليات والفجر ۴ . كمتر از پنج ماه تا زمان شهادتش💔🕊 در عمليات تاريخي و سخت والفجر ۴ جمعي از بهترين يارانش را از دست داد😔 . در اين عمليات با حماسه آفرينے رزمندگان سپاه اسلام👌 ارتفاعات كاني مانگا آزاد شد❤️ نبرد در ارتفاعات و قله ها به قدري سخت و دشوار بود كه توصيفش خيلي مشكل است ديگر خودتان فكرش را بكنيد نيروهاي ما از پايين ارتفاع بر دشمني كه بر ارتفاعات مسلط بود و ديد زيادي از بالا بر منطقه داشت حمله كردند و شكستش دادند😍 . بخشي از سخنرانے فرمانده لشگر ۲۷ : . « ما در اين عمليات، خيلے از عزيزان را از دست داديم😔 خيلے از بچه هاي مؤمن، شريف و دريادلِ ما در اين عمليات بزرگ در گمنامي به شهادت💔 رسيدند آنان خيلي عظمت داشتند، فقط خدا است كه عظمت آنان را مے داند💔 ما قادر به دركِ اين عظمت نيستيم، زيرا از حقايق عالم غيب بے خبريم . شهدايے💔 گرانقدر مانند : . - برادر اكبر حاجي پور= فرمانده تيپ يكم عمار - برادر مهدي خندان= معاون اين تيپ (عمار) - برادر علي اصغر رنجبران= معاون تيپ سوم ابوذر - حاج عباس وراميني= مسئول ستاد لشگر 💔🕊 - برادرمان غلامرضا نظام آبادي= معاون گردان حمزه - برادر ابراهيم علي معصومي= فرمانده گردان كميل - برادر ميرحميد موسوے= معاون گردان مسلم ابن عقيل . و تمامے شهداے بسيج كه همه آنها سردار بودند و دلاورانه به فيض شهادت نائل آمدند😔💔 ما چاره اے نداريم جز اينكه مَرد باشيم و راه اين شهدا را ادامه بدهيم💔. شما برادران بسيجي در طول اين شش ماه در جبهه وقايع و حوادث بسيارے را از نزديك ديديد و درس هاي بزرگے آموختيد شما خود شاهد بوديد كه سردار شجاعتان "اكبر حاجي پور" چگونه شهيد شد شما ديديد كه شير كوهستان "مهدي خندان" چگونه بر روي قله ۱۹۰۴ به شهادت رسيد💔 . امروز، شما با كوله باري از خاطرات و درس هاي عبرت به شهرها و خانه هايتان باز مي گرديد😔 اين مسئوليت بزرگ، بر دوش شماست👌💔 تا آنچه را كه در اين شش ماه شاهد بوديد براي مردمي كه در پشت جبهه تشنه دانستن اين حقايق هستند، بازگو كنيد و در تاريخ، براي نسل هاي آينده، به يادگار بگذاريد❤️ . ان شاءالله بتوانيد راه شهدا راه عزيزانے مثل حاجي پور و خندان و وراميني و معصومي و همه شهيدان عزيز اين عمليات را، محكم و پر قدرت ادامه بدهيد😔💔 . و بدانيد اي عزيزان ما در پيمودن اين راه بايد ثابت قدم باشيم » ۱۳۶۲/۹/۱۳ كتاب به روايت همت ص۹۵۳و۹۵۲ . هديه به ارواح مطهر و ملكوتے شهداي عمليات والفجر چهار صلواتــــ❤️
. |•خـداوند در سوره نـساء آیه ۶۹میفرماینــد: "حسن اولئڪ رفیـقا" |.اینها رفیــق های خوبی هستند.|😉 بعد در سوره آل عمـران علــتش را میفرمایند:) "زنده اند، ازآنها ڪار برمی آید؛ چون عندربهم یرزقون وآرامش بخــش هستــند"😌☝ وبه این سـه دلیل‌خـدا به ‌شــهدایـ💔ــش میبــالد. |•
مدام بیسیم📞 میزدند:"ما راهمان را گم کردیم.نمیدانیم کجاهستیم یا به کدام طرف میرویم.نیروهای خودی یا دشمن"♨️ درچادرفرماندهی، چشمها😢مثل آسمان پاییزی میباریدند. #همت سرش را میان بازوهایش گرفت وبا اندوه گفت:خدایا!☝️خودت کمک کن💔 حاج احمد بادل شکسته،مانده بود چه کند.ازچادربیرون آمد.هواتاریک بود🌑 و زوزه خمپاره های💣 سرگردان،با رعدوبرق آسمان⚡️،هم صدایی میکرد. #حاجی فریاد زد:خدایا ازتو مهربانترسراغ ندارم.مگر تو... گریه امانش نداد😞.باحال زار،همانطور زیرآسمان ایستاد وخودش رابه رگبار باران سپرد🌧.نفهمید چه مدت گذشت،ناگهان فریادتکبیر✌️،او را بخود آورد #حاج‌همت فریاد زد:حاجی! حاج احمد کجایی؟بچه ها نجات پیدا کردند🙂 حاجی بداخل چادر دوید،بی سیم روشن بودوصدای کبوترجلودار میآمد:ما الان روی دشمن مسلط هستیم👌.نمیدانیم چطور به اینجا هدایت شدیم؛ولی از این نقطه،کاملاً روی دشمن مسلطیم.منتظردستور شماییم.بگوییدچکار کنیم🙂 حاج احمد گوشی را بدستش گرفت وگفت:اطرافتون چه خبره؟کجا هستید؟ جلودار ادامه داد:آنطرف دشت عباس،دشمن بامدرنترین تانکها مستأصل مانده که چه کند همه زمین گیر هستند.آمارغنائم خیلی بالاست💪 چادرفرماندهی پر از اشک بود ولبخند. اشک شوق وذکر تشکر از خدا❤️ 🔹بعد از آزادسازی خرمشهر✌️ ۷ خرداد ۶۱ در دارخویین_انرژی‌اتمی مقر تیپ ۲۷ محمدرسول‌الله س🔹
#حاج‌همت روی دست ما زده بود متوسلیان می گفت: من خیال می کردم خودم آدم جسوری هستم☹️ اما #حاج‌همت روی دست ما زده بود او یک سری از تصاویر کوچک🎞 برچسب دار حضرت امام را توی جیب گذاشته بود هر چند لحظه ای یک بار کاغذ📄 پشت یکی از آنها را جدا می کرد و در حالی که برچسب در کف دستش مخفی کرده بود👀 به طرف مأموران پلیس سعودی👮♀ می رفت و با آنها صحبت می کرد و عکس امام را در روی کلاه کاسکت سفید رنگ مأموران پلیس سعودی می چسباند.😐😂 پلیس هم که از علت خنده شدید مردم بی خبر بود دائم به آنها چشم غرّه می رفتند😤، در آن رو حدود ۵۶ نفر از مأموران قلدر سعودی ندانسته به توفیق تبلیغ تصویر حضرت امام مفتخر شدند @khademe_alzahra313
#خواهران_را_مقدم_می‌داشت وقتی که ما در پاوه بودیم، ساختمان🏢 خواهران از محل برادران جدا بود. وقتی #حاج‌همّت در شهر بود، همیشه اوّلین کسانی که غذا می گرفتند، خواهران بودند🙂، وقتی که ایشان بود، حتماً برای خواهران چای می آوردند یا اگر میوه بود، اول از همه به آنان می دادند.😌🌹 راوی:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت❤️ 🕊 ╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮ @khademe_alzahra313 ╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
نفرچهاردهم #حاج‌همت دفترچه🗒 کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود یکی، دو ماه قبل از شهادت او، در اسلام‌آباد این دفترچه را دیدم نام سیزده نفر در آن نوشته و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود. پرسیدم: «این چهاردهمی کیه؟ چرا ننوشته‌ای؟» گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی.»🙂 فهمیدم که این‌جای خالی را برای نام خودش در نظر گرفته و دیر یا زود او نیز به دوستان شهیدش ملحق خواهد شد😞. آن روز فهمیدم که خود را آماده شهادت کرده است. راوی:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت @khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#شهادت_زجاجی_و_ضربه_روحی_بزرگ_بر_حاجے
🔶 در آن لحظات سراسر سختی و دلهره، دریافت خبر شهادت💔 زجاجی می توانست به منزلۀ ضربه روحی بزرگ برای محسوب شود سعید مهتدی جعفری؛ همرزم وفادار فرمانده لشکر ۲۷ ، واکنش نسبت به خبر شهادت اکبر زجاجی را این گونه بازگو کرده است👇 صبح روز سه شنبه پانزدهم اسفند، وقتی اکبر برای سرکشی از نیروهای مستقر در خط گردان سلمان ، به پَدِ شرقی جزیره مجنون رفت🍃، بی صبرانه منتظر بود تا اکبر به قرارگاه برگردد هرکس از خط برمی گشت، از او سراغ زجاجی را می گرفت و می گفت «چرا اکبر با من تماس نمی گیرد😒؟» هیچ کس هم جرأت نمی کرد تا خبر شهادت💔 او را به بدهد😢 دست آخر، وقتی به گفتیم اکبر مجروح شده، باور نکرد و گفت «اگر اکبر شهید شده😔 ، به من بگویید » ناچار حقیقت ماجرا را به ایشان گفتیم وقتی مطمئن شد اکبر زجاجی شهید شد، به بیرون قرارگاه رفت صورتش را به سمت هور برگرداند و چند لحظه در سکوت به هور خیره شد🙁، بعد فقط یک جمله به زبان آورد خوشا به حال اکبر من می دانستم اگر شرایط فراهم بود، برای شهادت معاون باوفای خودش، چه بسا چندین ساعت گریه می کرد💔، امّا » بیخود نیست به ، سیدالشهدای دفاع مقدس میگن👌 ۸ تا گردان یعنی نزدیک به ۳۰۰۰ نفر برای باز کردن طلائیه و همچنین حفظ جزایر مجنون خرج کرد و روز آخر به قول حاج قاسم سلیمانی عزیز، با یه دسته نیرو ۴۰ نفر تو جزایر موند و مقاومت کرد🙂✌️ و همچون حضرت اباعبدالله الحسين علیه السلام مظلومانه و غریبانه، سر از تنش جدا شد و به شهادت رسید 😭💔 مایه افتخار اسلام و قرآن و ایران سردار بی سر شهید ☺️👌 📑 منبع کپشن کتاب خواندنی و ارزشمند شراره های خورشید ، نوشتۀ آقایان « گلعلی بابایی و حسین بهزاد» صفحه ۷۲۱ و ۷۲۲ سردار عاشورایی خیبر @khademe_alzahra313
#عکس_کمتر دیده_شده #شهیدحاج‌محمدابراهیم‌همت گفتگو با خواهر مکرمه #شهیدهمت پیکر #حاجی را دیدید؟🎤 او را برده بودند تهران تا کنار مزار شهید چمران دفن کنند مادرم قبول نکرد🍃 آوردنش شهرضا رفتیم پیکرش را ببینیم😢، از روی انگشتش که در بچگی لای چرخ رفته بود شناختیم😔 برادرم اجازه نداد صورتش را ببینیم فقط خیلی به دستش تأکید می کرد💔 به مادرم گفت نگاه کن ببین خود #ابراهیم است بعد نگویی #ابراهیم نبوده🙁 ،او می آید #حاجی یک دستش هم نبود😔 یادم افتاد که چقدر دوست داشت مثل حضرت ابالفضل شهید شود😭 گفته بود دوست دارد مثل امام حسین شهید شود💔 حالا نه سر داشت ونه دست😭 بزرگ ترین آرزوی #حاج‌ابراهیم چه بود؟🎤 خیلی دوست داشت به حج برود وبعد هم شهادت💔 گفته بود دوست دارم وقتی از اولیاءالله شدم🙂، شهید شوم🕊 در سفر حج از خدا خواسته بودبعد از امام زنده نباشد و شهادت💔 از مراسم شهادت حاج همت بگویید؟🎤 مراسمش خیلی با شکوه بود👌 از کردستان خیلی ها آمده بودند پیش مرگ هایش؛همان هایی که خود #حاجی آورده بودشان سپاه وبسیج از همه جا آمده بودند🙁 بچه های لشکر ریخته بودند توی حیاط آقای بخشی پیر مردی بود که عمو خطابش می کردند🙁 کارش توی جبهه گلاب پاشیدن روی بچه ها در شب عملیات بود🍃 حیاط را با گلاب شست بچه های لشکر کف حیاط را می بوسیدن که #حاجی از اینجا راه رفته😭 لب حوض وضو می گرفتند که #حاجی اینجا وضو گرفته😭 قنداق مصطفی را گرفته بودند روی دست،می گفتند یادگار #حاج‌همت است😔😭 پشت بام ،کوچه های اطراف همه جا پر بود،اصلاً جا نبود💔💔 راوے:خواهرشهید #محمدابراهیم‌همت @khademe_alzahra313
#حاج‌همت روی دست ما زده بود متوسلیان می گفت: من خیال می کردم خودم آدم جسوری هستم☹️ اما #حاج‌همت روی دست ما زده بود او یک سری از تصاویر کوچک🎞 برچسب دار حضرت امام را توی جیب گذاشته بود هر چند لحظه ای یک بار کاغذ📄 پشت یکی از آنها را جدا می کرد و در حالی که برچسب در کف دستش مخفی کرده بود👀 به طرف مأموران پلیس سعودی👮♀ می رفت و با آنها صحبت می کرد و عکس امام را در روی کلاه کاسکت سفید رنگ مأموران پلیس سعودی می چسباند.😐😂 پلیس هم که از علت خنده شدید مردم بی خبر بود دائم به آنها چشم غرّه می رفتند😤، در آن رو حدود ۵۶ نفر از مأموران قلدر سعودی ندانسته به توفیق تبلیغ تصویر حضرت امام مفتخر شدند.🙂✌️ @khademe_alzahra313
#مرد_تنها در مدتی كه #همت در مدارس تدریس می‌كرد، فعالیت های سیاسی خود را نیز ادامه می‌داد☝️. این فعالیت ها عبارت بودند از: سخنرانی🎤، آگاهی اذهان دانش‌آموزان، معلمان و… یكی از این سخنرانیها در دبیرستان «سپهر» انجام شد. #همت كه ترس در وجودش راهی نداشت🙂، در حیاط مدرسه سخنرانی تند و داغی ایراد كرد و این موجب شد تا كسانی كه پای صحبت او نشسته بودند، یكی یكی از ترس متفرق شوند😐🏃. تا این‌كه #همت دید تنها مانده است👀. در همین وقت، متوجه شد اطراف مدرسه پر از مأمورین شاه است كه می ‌خواهند بریزند و او را دستگیر كنند.👮♀ تا آن روز، به رغم تلاشهای پی‌گیر مأموران برای دستگیری او، به دام آنها نیفتاده بود✌️. این‌بار هم با زیركی تمام سعی كرد تا از چنگالشان فرار كند. به همین خاطر، قبل از این ‌كه مأموران حمله‌ور شوند، به سرعت دوید و خود را به پشت درختان رساند و از مهلكه گریخت.👀🏃 مأموران پس از آن‌كه متوجه فرار او شدند، تعقیبش كردند ولی #همت بلافاصله از شهر خارج شد و به طرف یاسوج و شهرهای اطراف رفت. در حدود بیست روز آفتابی نشد و مأموران ناامید، به خانه هجوم آوردند.😕 ولی چون نام #ابراهیم را نمی‌دانستند، به جای او برادرش را طلب كردند. وقتی «حبیب‌الله» روبه‌روی آنان قرار گرفت، دیدند كه باز هم نتوانسته‌اند به مقصود خود برسند و به این ترتیب، برای چندمین بار #حاج‌همت از دست آنان گریخت.✌️ راوی :ولی‌الله همت @khademe_alzahra313
#مردی_با_آن_همه_درد به سپاه پاوه رفته بودم تا سراغی از #همت بگیرم. وقتی به جایگاه استراحت بچه‌ها سر زدم، دیدم هیچ ‌كس آن‌جا نیست☹️. هنوز داخل اتاق را می‌گشتم تا بلكه یك نفر را ببینم و از او سراغ #همت را بگیرم.در همین موقع، صدای ناله‌ای به گوشم رسید👂. صدا را دنبال كردم تا به یكی از اتاقهای ساختمان رسیدم. جلو رفتم، دیدم كه شخصی گوشه اتاق افتاده و ناله می‌كند🙁. خوب كه دقت كردم، دیدم #همت است.😢 از شدت سرماخوردگی😪، عفونت ریه‌ها و شدت درد دندان نمی‌توانست صحبت كند. گویا آمده بود برای معالجه و استراحت، ولی چون نزدیك غروب🌞 آفتاب رسیده بود، دكتر و دارویی نبود كه بتواند دردش را تسكین دهد😞. سه، چهار تا قرص مسكن همراهم بود. آنها را به او دادم و او همه را با هم خورد.شب غذا تخم‌مرغ آب ‌پز بود. ولی او نمی‌توانست آن را بخورد. ناچار مقداری آب و آرد و شكر مخلوط كردیم و بعد از جوشاندن، به صورت روان در آوردیم كه به عنوان سوپ بخورد😢.موقع خواب، دیدم كه از شدت تب دارد می‌سوزد😒. رنگ و رویش تغییر كرده بود و حال خوبی نداشت. چاره‌ای نبود، شب بود كاری از دستمان برنمی‌آمد. تصمیم گرفتم صبح هر طور كه شده او را به دكتر برسانم👨⚕. صبح، وقتی برای نماز از خواب بیدار شدم، دیدم كه #همت سرجایش نیست😨. همه جا را گشتم ولی اثری از او ندیدم😐 وقتی رفتم و از نگهبانی سراغش را گرفتم، گفت: «حدود ساعت سه بعد از نیمه شب، حركت كرد به طرف منطقه😱.»برای لحظاتی سرجایم میخكوب شدم😑. باورم نمی‌شد كه با آن حال، راه بیفتد و به منطقه برود. ولی #حاج‌همت بود و این كارها از او بعید نبود.😇 راوی : عبدالجواد کلاهدوز
یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت : ((یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش شما . کیست ؟!😕 سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است . گفتیم که شاید کلکی در کار است و آن ها می خواهند کمین بزنند😒 . وقتی به محل رسیدیم فریاد زدیم : اگر می خواهی بیایی نترس!بیا جلو! گفت : من را می خواهم!😢 گفتیم :بیا تا ببریمت پیش با ترس و دلهره و احتیاط جلو آمد .🙁 وقتی نزدیک رسید و دید که همه پاسدار هستیم جاخورد . فکر کرد که دیگر کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه ها را دید کمی آرام گرفت🙂 . او را پیش بردیم . پرسید : شما هستید😕 گفت بله خودم هستم .☺️ آن مرد کرد پرید جلو و دست را گرفت که ببوسد . دستش را کشید و اجازه نداد . آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید : ((شما ارتشی هستید یا سپاهی؟😕 گفت : .☺️ او گفت : (( من آمده ام پیش شما پناهنده شوم قبلا اشتباه می‌کردم . رفته بودم طرف ضد انقلابها و با آنها بودم , ولی حالا پشیمانم .😢 گفت :قبلا از ما قهر کرده بودی . حالا هم که آمدی خوش آمدی . ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه می‌دهیم.☺️ و بعد او را در آغوش کشید و بوسید و گفت : فعلا شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.🙂 آن مرد , مسلح بود . اجازه نداد که اسلحه اش را از او بگیریم و او با خیال راحت در میان بچه ها نشست .🍃 شب , با او صحبت کرد از وضعیت ضد انقلاب گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را برای او فاش کند . آن مرد گفت : راستش خیلی تبلیغات میکنند . میگویند که همه را میکشند همه را سر میبرند خلاصه از این حرفها .😒 گفت : نه! اصلا این حرفها حقیقت ندارد . 🙂 و صحبت می کنیم آن مرد محو صحبت های شده بود . وقتی این جملات را شنید , به گریه افتاد . پرسید : برای چه گریه می کنی ؟ گفت : به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی می‌کردم .😔 گفت : دیگر فکرش نکن حالا که برگشته ای عیب ندارد .🙂 او گفت : من هم می‌خواهم پاسدار شوم. گفت : اشکالی ندارد. پاسدارباش.اگر اینطوری دوست داری , از همین لحظه به بعد تو پاسدارباش .🙂 آن شخص با شنیدن این حرف, خیلی خوشحال شد . رفتار و برخورد چنان تأثیر عمیقی بر او گذاشت که یکی از نیروهای خوب و متعهد شد و در همه جا حضور فعال داشت👌 . او بعد از مدتی در عملیات (( محمد رسول الله (ص) )) شرکت کرد و شهید شد🕊 . بچه ها به او لقب داده بودند . پس از این ماجرا , تعداد دیگری از ضد انقلابیون فریب خورده هم آمدند و خود را تسلیم کردند🍃. جالب این که آن ها هم در لحظه ورود , سراغ را می گرفتند .☺️❤️ @khademe_alzahra313
#همت در خواب هم فرمانده بود شايد بهتر است اينگونه بگويم كه انسان از ۲۴ ساعت ۸‌ساعت را استراحت می‌کند☝️ اما باید بگویم استراحت #حاج‌همت در ماشین و درطول مسیر رفت و آمد بود. راننده‌اے که در کنار #حاج‌همت بود می‌دید🍃 او در خواب حرف می‌زند😑 و برای خود تعریف می‌کند که باید از فلان منطقه به فلان منطقه برویم😊 و در آنجا چنین عملیاتی انجام دهیم👌. زمانی که از خواب بیدار می‌شد به راننده می‌گفت کجا می‌روی؟ دوربزن برنامه تغییر کرده است. او در خواب هم نقشه عملیات می‌کشید.👌☺️ ذهن و جسم او در خواب هم مشغول مدیریت جنگ بود. بسیار دقیق بود و زمانی که عملیات انجام می‌شد☝️ و بر می‌گشتیم می‌دیدم دو دو تا چهار تای #حاج‌همت درست از آب در آمده بود.🙂✌️ راوے:پیڪ‌شهید #محمدابراهیم‌همت
❤️🍃❤️ رفاقت با #شهـــدا دو طرفه ست...👌 عاشق #شهدا باشے❤️ و شبیه #شهدا زندگے‌کنے آخرش عاقبت به خیر میشے... #مثل_شهیدان💔 رفیـق‌شهیــدم #حاج‌همت❤️ #اللهـم‌ارزقنـا‌توفیق‌ـــ‌شهادت‌‌ـــ‌فےسبیلڪ💔 @khademe_alzahra313
بدگویی دشمن یڪے از هم رزمان #شهیدمحمدابراهیم‌همّت، درباره ایشان چنین مےگوید: رفتیم تو قرارگاه. بچه ها نشسته بودند دورهم و گرم حرف زدن بودند و درباره برنامه دیشب رادیو عراق ـ که در آن از #شهیدهمّت بدگویے ڪرده بودند ـ صحبت مےڪردند. گفتم: «پس ڪار #حاج‌همت خیلی دُرسته، بیش تر از اون چیزے ڪه فڪرش رو مےڪردیم. مگه اون صحبت امام رو نشنیدین ڪه مےگفتند: هر زمان شرق و غرب شما را تأیید رد، وامصیبتا! اما اگر بدگویے رد و ناسزا گفت، اون موقع شما بدونین ڪه ڪار خوبے مےڪنین. پس باید خوشحال بشیم ڪه رادیو عراق ارزش فرمانده ما را پیش ما بیش تر ڪرده است». @khademe_alzahra313
بعد از عملیات خیبر و فتح جزیره مجنون،☝️ بر اثر شدت آتش دشمن⚡️🔥، پُل های متحرڪ خراب و ارتباط با خط قطع شده بود و تدارکات و ارسال نیروے ڪمڪے، ممڪن نبود.😣 زمانے کـــه ، اوضاع را آشفته و روحیه بچه‌هاے خط را پریشان دید، 🙁با هر زحمتی بود، خود را به خط رساند🤗. جوانان رزمنده با دیدن ، به طرف او دویدند😍 و با این استدلال ڪه به دلیل نداشتن مهمات، سنگینی آتش دشمن⚡️و نرسیدن نیروهاے پشتیبانے و تدارڪات، نتوانسته اند به خوبے ایستادگے ڪنند، اظهار شرمسارے ڪردند😞. با شنیدن این سخنانِ مأیوسانه بچه ها گفت😒: «هیهات... هیهات... من چے دارم مےشنوم. 🙄برادرها، این حرف ها را نزنید. ما در این جنگ، به سلاح و تجهیزات نظامے متڪے نبوده ایم و نیستیم. ما اتّکای به خدا داریم. 😌ما این جنگ را با خون پیش می بریم. خداوند در این جنگ، صدام را با ڪفرش مےآزماید و ما را با ایمانمان». با این هشدار ، بچه ها روحیه تازه‌اے یافتند و صداے تکبیرشان به هوا برخاست.✌️✊ @khademe_alzahra313
یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت : ((یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش شما . کیست ؟!😕 سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است . گفتیم که شاید کلکی در کار است و آن ها می خواهند کمین بزنند😒 . وقتی به محل رسیدیم فریاد زدیم : اگر می خواهی بیایی نترس!بیا جلو! گفت : من را می خواهم!😢 گفتیم :بیا تا ببریمت پیش با ترس و دلهره و احتیاط جلو آمد .🙁 وقتی نزدیک رسید و دید که همه پاسدار هستیم جاخورد . فکر کرد که دیگر کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه ها را دید کمی آرام گرفت🙂 . او را پیش بردیم . پرسید : شما هستید😕 گفت بله خودم هستم .☺️ آن مرد کرد پرید جلو و دست را گرفت که ببوسد . دستش را کشید و اجازه نداد . آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید : ((شما ارتشی هستید یا سپاهی؟😕 گفت : .☺️ او گفت : (( من آمده ام پیش شما پناهنده شوم قبلا اشتباه می‌کردم . رفته بودم طرف ضد انقلابها و با آنها بودم , ولی حالا پشیمانم .😢 گفت :قبلا از ما قهر کرده بودی . حالا هم که آمدی خوش آمدی . ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه می‌دهیم.☺️ و بعد او را در آغوش کشید و بوسید و گفت : فعلا شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.🙂 آن مرد , مسلح بود . اجازه نداد که اسلحه اش را از او بگیریم و او با خیال راحت در میان بچه ها نشست .🍃 شب , با او صحبت کرد از وضعیت ضد انقلاب گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را برای او فاش کند . آن مرد گفت : راستش خیلی تبلیغات میکنند . میگویند که همه را میکشند همه را سر میبرند خلاصه از این حرفها .😒 گفت : نه! اصلا این حرفها حقیقت ندارد . 🙂 و صحبت می کنیم آن مرد محو صحبت های شده بود . وقتی این جملات را شنید , به گریه افتاد . پرسید : برای چه گریه می کنی ؟ گفت : به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی می‌کردم .😔 گفت : دیگر فکرش نکن حالا که برگشته ای عیب ندارد .🙂 او گفت : من هم می‌خواهم پاسدار شوم. گفت : اشکالی ندارد. پاسدارباش.اگر اینطوری دوست داری , از همین لحظه به بعد تو پاسدارباش .🙂 آن شخص با شنیدن این حرف, خیلی خوشحال شد . رفتار و برخورد چنان تأثیر عمیقی بر او گذاشت که یکی از نیروهای خوب و متعهد شد و در همه جا حضور فعال داشت👌 . او بعد از مدتی در عملیات (( محمد رسول الله (ص) )) شرکت کرد و شهید شد🕊 . بچه ها به او لقب داده بودند . پس از این ماجرا , تعداد دیگری از ضد انقلابیون فریب خورده هم آمدند و خود را تسلیم کردند🍃. جالب این که آن ها هم در لحظه ورود , سراغ را می گرفتند .☺️❤️ @khademe_alzahra313
بعد از عملیات خیبر و فتح جزیره مجنون،☝️ بر اثر شدت آتش دشمن⚡️🔥، پُل های متحرڪ خراب و ارتباط با خط قطع شده بود و تدارکات و ارسال نیروے ڪمڪے، ممڪن نبود.😣 زمانے کـــه ، اوضاع را آشفته و روحیه بچه‌هاے خط را پریشان دید، 🙁با هر زحمتی بود، خود را به خط رساند🤗. جوانان رزمنده با دیدن ، به طرف او دویدند😍 و با این استدلال ڪه به دلیل نداشتن مهمات، سنگینی آتش دشمن⚡️و نرسیدن نیروهاے پشتیبانے و تدارڪات، نتوانسته اند به خوبے ایستادگے ڪنند، اظهار شرمسارے ڪردند😞. با شنیدن این سخنانِ مأیوسانه بچه ها گفت😒: «هیهات... هیهات... من چے دارم مےشنوم. 🙄برادرها، این حرف ها را نزنید. ما در این جنگ، به سلاح و تجهیزات نظامے متڪے نبوده ایم و نیستیم. ما اتّکای به خدا داریم. 😌ما این جنگ را با خون پیش می بریم. خداوند در این جنگ، صدام را با ڪفرش مےآزماید و ما را با ایمانمان». با این هشدار ، بچه ها روحیه تازه‌اے یافتند و صداے تکبیرشان به هوا برخاست.✌️✊ @khademe_alzahra313
به عادت همیشه ، هر روز یك نفر شهردار ساختمان می شد تا نظافت و شست و شو را بر عهده بگیرد🍃 ؛ اما متاسفانه وقتی نوبت به بعضی ها می رسید تنبلی می كردند و ظرف های شام را نمی شستند از یك طرف گرمای✨ طاقت فرسا و از طرف دیگر وجود حشرات ، حسابی كلافه مان كرده بود ؛ البته هیچ وقت ظرف ها تا صبح نشسته نمی ماند بالاخره كسی بود تا آن ها را بشوید😊 ناراحتی و گله ی من از بعضی از دوستان به گوش #حاج‌همت رسید با خودم گفتم این بار #حاجی از شناسایی منطقه بیاید ،تكلیفم را با این قضیه یك سره می كنم آن روز داغ ، شهردار و مسئول ساختمان هم دست به سیاه و سفید نزده بودند 😣همه جا را گند گرفته بود و پشه از سر و روی ساختمان بالا می رفت وقتی #حاجی آمد توجه نكردم كه چقدر خسته و كوفته است هر چی كه دلم خواست ، گفتم او هم دلخور شد و گفت به آن ها تذكر بده ؛ اگر قبول نكردند ، اشكالی ندارد بگذار صبح بشود لابد خسته هستند🙁 راحت بگیر و آن شب كه #حاج‌همت به خواب رفت، پشه ها مدام به سر و گردنش می نشستند و او به خودش می پیچید من رفتم و چفیه سیاهم را خیس كردم و آرام روی صورتش انداختم😇 و او آرام گرفت بعد هم كنارش دراز كشیدم و خوابیدم نیمه های شب نیش یك پشه ی سمج مرا از خواب بیدار كرد به كنار دستم كه نگاه كردم ، #حاج‌همت نبود به شتاب از اتاق بیرون زدم درست حدس زدم ظرف ها دم در نبودند آرام پیش رفتم در سوسوی نور كسی👀 ظرف ها را می شست چهره اش معلوم نبود ، چفیه ای را به سر و صورتش محكم بسته بود تا شناخته نشود آن ، چفیه ی خود من بود. .☺️🌹 #شهید_ابراهیم_همت @khademe_alzahra313
*ماجراي #انار خوردن #حاج‌همت   يك روز #حاج‌همت به همراه آقاي شيباني از منطقه پيش ما آمدند تا به محمد عباديان سر بزنند و به قول معروف از پشتيباني لشگر بازديدي داشته باشند😊. حالا نمي‌دانم كه #حاج‌همت در كجا انار خورده بود🙊. وقتي #حاج‌همت وارد سنگر فرماندهي تداركات شد و با حاج آقا عباديان حال و احوال و روبوسي كرد. حاج محمد شروع ‌كرد سر به سر گذاشتن با #حاج همت😂. به #حاج‌همت گفت: #حاجي كجا بودي؟ حاج‌همت گفت: خط مقدم بوديم. حاج محمد گفت: خط بودي😐؟ بعد به بچه‌ها اشاره كرد كه مي‌خواهم سر به سر #حاج‌همت بگذارم. #حاج‌همت گفت: بله، خط بوديم😒. لباس‌هايمان خاكي است، معلومه كه خط بوديم. حاج عباديان گفت: بهت نمي‌آيد خط بوده باشي😐. #حاج‌همت كه كم كم داشت از كوره در مي‌رفت؛ گفت: بابا جان، اين لباس‌هاي خاكي نشان نمي‌دهد كه ما كجا بوديم😞. حاج آقا عباديان گفت: #حاجي به لب‌هايت نمي‌خورد كه در خط مقدم بوده باشي. لب‌هايت سرخ است😑. #حاج‌همت گفت: محمد جان انار خورديم.☺️😂   راوے:همرزمان‌شهید @khademe_alzahra313
#مردی_با_آن_همه_درد به سپاه پاوه رفته بودم تا سراغی از #همت بگیرم. وقتی به جایگاه استراحت بچه‌ها سر زدم، دیدم هیچ ‌كس آن‌جا نیست.هنوز داخل اتاق را می‌گشتم تا بلكه یك نفر را ببینم و از او سراغ #همت را بگیرم.در همین موقع، صدای ناله‌ای به گوشم رسید👂. صدا را دنبال كردم تا به یكی از اتاقهای ساختمان رسیدم.جلو رفتم، دیدم كه شخصی گوشه اتاق افتاده و ناله می‌كند.خوب كه دقت كردم، دیدم #همت است.😢 از شدت سرماخوردگی😪، عفونت ریه‌ها و شدت درد دندان نمی‌توانست صحبت كند. گویا آمده بود برای معالجه و استراحت، ولی چون نزدیك غروب آفتاب رسیده بود، دكتر و دارویی نبود كه بتواند دردش را تسكین دهد😞. سه، چهار تا قرص مسكن همراهم بود. آنها را به او دادم و او همه را با هم خورد.شب غذا تخم‌مرغ آب ‌پز بود. ولی او نمی‌توانست آن را بخورد. ناچار مقداری آب و آرد و شكر مخلوط كردیم و بعد از جوشاندن، به صورت روان در آوردیم كه به عنوان سوپ بخورد🍜.موقع خواب، دیدم كه از شدت تب دارد می‌سوزد😒. رنگ و رویش تغییر كرده بود و حال خوبی نداشت.چاره‌ای نبود، شب بود كاری از دستمان برنمی‌آمد. تصمیم گرفتم صبح هر طور كه شده او را به دكتر برسانم.صبح، وقتی برای نماز از خواب بیدار شدم،دیدم كه #همت سرجایش نیست😨.همه جا را گشتم ولی اثری از او ندیدم😐وقتی رفتم و از نگهبانی سراغش را گرفتم، گفت:حدود ساعت سه بعد از نیمه شب،حركت كرد به طرف منطقه😱.برای لحظاتی سرجایم میخكوب شدم.باورم نمی‌شد كه با آن حال،راه بیفتد و به منطقه برود.ولی #حاج‌همت بود و این كارها از او بعید نبود.😇 راوی : عبدالجواد کلاهدوز @khademe_alzahra313