فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 راه های تکمیل نماز
🌷قسمت نود و ششم: موانع قبولی؛ سبک شمردن نماز ۱
🌸 سخنرانی کوتاه با موضوع نماز 🌸
#استادکفیل
#پادکست
#قسمت96
💠خادم
🌸═══✼🍃🌹🍃✼══🌼
@khademngoo
🌸═══✼🍃🌹🍃✼══🌼
⚫️🔷⚪️🔹🔘🔹⚪️🔷⚫️
دردا و حسرتا
که عنانم ز دست رفت
دستم نمی رسد...
... که بگیرم
عنان دوست
#شعر
╭⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╮
@khademngoo
╰⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╯
این حبّ مفرط چیست؟
اگر انسان کارهایش محض رضای خدا، یا برای جلب رحمت یا برای خوف از جهنم و شوق به بهشت است، چرا میل دارد هر کاری می کند، مردم مدّاحی او را بکنند؟ گوشش به زبان مردم و دلش پیش آنهاست که ببیند کی از او مدح کند؛ کی می گوید: آقا چه آدم مقدّس مواظب به اول وقت و مراقب مستحبات است! حاج آقا چه آدم صحیح درستی است! در معاملات کذا و کذاست! اگر خدا منظور است، این حبّ مفرط چیست؟ اگر بهشت و جهنم تو را وادار کرده است به عمل ، این حبّ چه می گوید؟ ملتفت باش که این حبّ از همان شجره خبیثه ی ریا است. وتا می توانی در صدد اصلاح برآ ، و خود را اگر ممکن است از امثال این محبّت ها خالص کن.
🔹امام خمینی ، چهل حدیث
🔻@khademngoo
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠 عمری كه خدا از فرزند آدم پوزش را می پذيرد شصت سال است.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت326
╔═.🍃.═══════╗
🌼@khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠 پيروز نشد آن كس كه گناه بر او چيره شد، و آنكه با بدی پيروز شد شكست خورده است.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت327
╔═.🍃.═══════╗
🌼@khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
🌺هر روز معرفی یک شهید بزرگوار
#شهید_محمد_عبدی
🍃میگفت: اگر ادعای #شیعه ی حضرت زهرا(س) رو دارم، باید از ناحیه سینه یا #پهلو شهید بشم، اگه یکی از این دو نشونه رو نداشتم، بدونید #شهید نیستم، یه مردهام مثل همه مرده های دیگه، فقط ادای شیعه ها رو در میارم همین.
🍃این اواخر، دست به دامن #حاجی شدی، که برای شهادتت دعا کند و او گفت: دعا میکنم که شهید نشی، تو باید بمونی و بچه های مردم و سر و سامان بدی. ولی تو بیتاب و تشنه بودی، تشنه سعادت، بیتاب #شهادت.
🍃این حرف ها سرت نمیشد، آدم #عاشق نمیتواند دوری معشوق را تحمل کند و تو عاشق شده بودی، عاشق #معبودت، بیقرار بودی برای #وصال...
آرزو داشتی مانند مادر پر بکشی یا از ناحیه سینه یا پهلو...
🍃و چه خوب مادر تو را خرید، شدی شیعه واقعی حضرت مادر همانطور که میخواستی. بالاخره به معشوقت رسیدی، راستی مادر را دیدی...
🌺#سالروز شهادت🌺
#شهیدانه
#روزهای_فرد
#ادمین_شهیدانه
╔═.🍃.═══════╗
🌼@khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
🌷مهدی شناسی ۴۹🌷 🔷اسامی امام زمان عج الله فرجه🔷 🌹مقتصر🌹 🌼يکی از القاب مقدس حضرت ولی عصر(عج الله
🌷مهدی شناسی ۵۰🌷
🔷اسامی امام زمان عج الله فرجه🔷
🌹کاشف الغطاء🌹
💠يكي از القاب حضرت، لقب «كاشف الغطاء» است. به معناي برطرف كننده پوششها و پردههاست كه براي آن چند معنا ذكر شده است.
💠💠۱- وجود مقدس حضرت معاصی ما را تحت جلوه نام غافر خود قرار میدهند.
⬅️زيرا معصيتها موانع وصول به حقند. حضرت اين پوشش ناموزون را كنار میزند تا نور حقيقت بدون هيچ حجاب بر ما بتابد.
💠💠۲- وجود مقدس حضرت مهدی علیه السلام پرده را از روي مبارك خويش بالا ميزنند.
⬅️يعني خود ايشان عامل وصل ميشوند.اشكها، دعاها و ذكرها به تنهايي براي پردهبرداري از غيبت ايشان كافي نيست؛ بلكه خود حضرت به اذن حق بايد مدد کند تا اجازه وصل و توسل برای ما صادر شود.
💠💠۳- وجود مقدس بقية الله از ظرف وجودي افراد پردهبرداری میکنند تا حقيقت تواناييها و كمالاتشان شناخته شود با پردهبرداري ايشان نواقص نيز ظاهر میشود.
⬅️در اين ميان حضرت با رافت خويش كفالت هر خواهانی را به عهده ميگيرند و براي قوت بخشيدن به او و تحمل كاستيهايش با جلوه باسطِ حق او را ياری میکنند.
💠وجود مقدس حضرت ولي عصر(عج) «باسط» است. به معنای بسط دهنده و گسترش دهنده وجود تنگ و محدود انسان.
💠امام زمان ظرفيت وجودی هر کس را بسط دهند گستردگی خاصی نصيب او میشود كه قابليت درك حقايق اعم از حكمت، علم شريعت، معرفت و قوت ... را مييابد.
⬅️ يعني انسان زميني و مادي به اندازهاي افلاكي ميشود كه از تنگناي وجود خسته و ظلماني خود رها ميشود.
#قسمت_46
گیسو نفس عمیقی کشید و هوا را درون ریه هایش برد، ذوق زده شده بود که نقشه اش بدون هیچ نقصی اجرا شده ، صدای فاطمه خانم را شنید، خود را
جمع و جور کرد و سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد.
- دخترم ؟!! تو چای آذین دارچین بود؟!
معلوم شد که زن زرنگیست، حرفش را با لبخند کمرنگی بر زبان آورده بود، گیسوهول شد از اینکه دستش برای این زن رو شده بود، کجای کار را خراب
کرده بود ؟؟؟؟؟؟ خودش هم نمیدانست. سعی کرد عادی برخورد کند، صدایش را صاف کردو گفت
- بهم گفتینا دارچین نریزم ، اصلا حواسم نبود که فنجون چای دارچینی که ریخته بودم رو خالی کنم و یکی دیگه بریزم ، از شانس بدم هم این فنجون
قسمت آقا آذین شد ،شرمنده
اصلا خودش هم نمیدانست این حرفها را چطور پشت هم ردیف میکند.
-- اشکالی نداره عزیزم اتفاقه دیگه پیش میاد
شرمنده شد از دیدن مهربانی این زن، حالا اگر به جای او مادرش بود، غیر مستقیم جوری حرف میزد که تا فيها خالدون طرف بسوزد و دیگر از این غلطها
نکند.
حدود ده دقیقه از بیرون رفتن آذین و سبحان میگذشت. در باز شدو هر دو نفرشان باهم وارد شدند..
آذین این بار بر خلاف چند دقیقه قبل اخم هایش درهم بود به محض ورودش به گیسو چشم دوخت نگاهی که حساب کار را به دست گیسو داده بود اینبار گیسو سر به زیر انداخت با پررویی تمام و پوزخند به آذین زل زده بود. باز این آذین بود که سرش را زیر انداخت، نمیدانست چه هیزم تری به این
دختر فروخته بود که اینگونه تلافی میکند..
آخرشب بود ، مهمانها عزم رفتن کرده بودند..
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
#قسمت_47
در این میان گیسو از همیشه شنگول تر بود مدت زیادی بود که از این کارها نمیکرد... اما امشب دلی از عزا بیرون آورده و روحش شاد شده بود. در کنار در ورودی عمارت ایستاده بودند و مهمانان را بدرقه میکردند، آذین جلو آمد و با سبحان و حاج رضا دست داد، و از همگی تشکر کرده
سرآخرهمانطور که از کنار گیسو میگذشت، آرام طوری که صدایش به او برسد و گفت: - الطافتون رو جبران میکنم خانم
گیسو سرش را بالا آورد و با چشمانی گرد شده به او زل زد انتظار شنیدن این جمله را از زبان این پسرک شیر برنج نداشت........
بعد از رفتن خانواده ی مودت، همگی خسته و کوفته به اتاقشان رفتند ،گیسو هنوز به در اتاق نرسیده بود که با صدای سبحان متوقف شد
- این کارا چه معنی میداد گیسو؟؟!
برگشت و به برادرش زل زد، گفت:
کدوم کارا؟؟
سبحان دست به سینه ایستاد و گفت:
| - یعنی تو نمیدونی دارم از چی حرف میزنم ؟! چرا اون بلاها رو سر آذین بیچاره آوردی؟؟ آبرومونو بردی دختر
کلمه ی آبرو را که شنید گر گرفت - آبرویی که قرار با این چیزا دود بشه و بره هوا ،همون بهتر که بره و نیست بشه..
در مقابل چشمان متعجب سبحان به اتاقش رفت و در رامحکم بهم کوبید.
| - دمت گرم دختر ، یعنی این بلاهارو سرش آوردی اونم هیچی بهت نگفت؟ الحق که شیر برنجه
| اهوم، از شیر برنجم یه چیزی اونورتر... اصلا فکرشم نمیکردم پسری با این اخلاقیات
وجود داشته باشه.
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
#قسمت_48
- خب حالا این حرفارو بیخیال... موافقی یکم تفریح کنیم؟!
گیسو بسته ی خالی چیپس را در سطل اشغال پارک انداخت ، برگی از دستمال كاغذي جیبی اش را از کیفش بیرون کشید و گفت:
چه تفریحی؟؟؟
نیاز لبخند موذیانه ای زدو ابروهایش را بالا انداخت و گفت: - چادرت تو ماشینه دیگه؟؟؟؟
آره چطور مگه؟!!
- بريم بهت میگم
گیسو چادرش را روی سرش گذاشت ،همانطور که مشغول پاک کردن آرایشش بود روبه نیاز گفت:|
خیلی کار ضایعیه نیاز بیخیال شو ، میفهمن آبرومون میره ها.
-- حرف نباشه ، کاری که گفتم رو انجام بدی همه چی خوب پیش میره، تو برو جلو ، من پشت همین درختا می ایستم ، فيلم میگیرم ،خوراک
اینستاگرام جون تو
گیسو پوفی کردو چادرش را با یک حرکت جمع کرد طوری که تقریبا صورتش پوشیده شده بود. از ماشین نیاز فاصله گرفت و دوباره به پارک برگشت، در
دل نیاز را لعنت میکرد، همیشه از این مسخره بازی ها بیرون در می آورد، گیسو را جلو میفرستاد و خودش به تماشا می نشست. از دور دو دختر را دید ، به نظرش موقعیت خوبی می آمد، گره روسری ساتن سفید مشکی اش را سفت کرد دوباره چادرش را جمع کرد، طوری که
لباسهایش مشخص نشود، دلش نمیخواست لباس و تیپ امروزی اش او را لو بدهد. به جلو قدم برداشت و به آنها نزدیک شد.
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
#قسمت_49
سرفه ای کرد تا بتواند صدایش را بم کند. روبه رویشان ایستاد و دختر بچه بودند تقریبا شانزده ،هفده ساله؛ گیسو سرتاپایش را از نظر گذراند أخمی کردو
گفت :
بلندشید ببینم. این چه سر و وضعيه.
دختران ایستادند، ترسیده بودند، از رنگ و روی پریده شان معلوم بود.
یکی از آنها با پررویی گفت: - به شما چه مربوط!!
گیسو اخم هایش را در هم کشیده اول ناراحت بود دلش نمیخواست دو دختر بچه را اذیت کند، اما حالا با دیدن وقاحت آن دختر ، تصمیم گرفت ادېش کند
تا دیگر با بزرگتر از خودش اینطور وقیحانه سخن نکند.
که به من چه مربوطه آره؟! الان که با خودم بردمت حالیت میشه که نباید با مامور گشت اینطوری صحبت کنی.
دختر که رنگ به رخسار نداشت ، لرزش دستانش از دید گیسو پنهان نماند، شال یک وجہی اش را جلو آورد مانتویی که اگر نمیپوشیدش سنگین تر
بود را پایین کشیده پارچه ی زبان بسته را انقدر کشید که نزدیک بود جر بخورد و بالاخره باهر جان کندنی که بود به حرف آمد
- مامور گشت...!!؟؟!خانم نمیدونستم ببخشید
حالا راه بیفتين، الان میبرمتون جایی که بلبل زبونی از یادتون بره..
- خانم توروخدا ،غلط کردم.
غلط که کردی ، غلط اضافه ام کردی پدر مادرهاتون میدونن با این وضع میاین بیرون خبر دارن بچه هاشون کجا میرن چیکار میکنن؟!
- اینبارو چشم پوشی کنید، خواهش میکنم
اصلا به التماس هایشان گوش نمیداد زیادی در نقشش فرو رفته بود، خیال بیرون آمدن هم
نداشت.
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝