eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
162 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم ... به دیوار آجری تکیه داده بودو با آقا مرتضی پسرعموی بزرگم صحبت می کرد... قلبم بی قراری می کردو قدمهام رو با دلهره برداشتم سمت گوشه حیاط ... سرم رو پایین انداختم و محکم گرفتم چادرم رو!! با نزدیک تر شدنم سرم رو بالا گرفتم .... صحبتهاشون تموم شده بود یا نه رو نمی دونستم ولی حالانگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیر علی که فقط من میفهمیدمش! حس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم _سالم آقا مرتضی! نگاه امیر علی هنوز هم روی من بود! جرئت نمی کردم نگاه بدوزم به چشمهاش،که مطمئنا تلخ بود!! فقط به یک سر تکون دادن اکتفا کردم.. آقا مرتضی _سلام محیا خانوم،زحمت کشیدین هنوز می خواستم بیام بگم کتاب دعا ها رو بیارن! سر بلند نکردم همون طور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود مناجات با خدا و دلم رو آروم می کرد! دستهام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتابها رو از من گرفت بعدهم با تشکر آرومی دور شد از من و امیر علی... ومن پر از حس شیرین چه میترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیر علیِ رویاهام! _نباید میومدی توی حیاط حالا هم برو دیگه! با لحن خشک امیر علی به قیافه جدیش نگاه کردم و بازم بغض بود و بغض که جا خوش می کرد توی گلوم! ولی بازهم نباختم خودم رو لبخند زدم گرم! به نگاه یخ زده امیرعلی... شالگردن مشکی رو بی حرف انداختم دور گردنش ... اول با تعجب یک قدم جا به جا شدو بعد اخم غلیظی نشست بین ابروهاش!!! زیرلب غر زد: _محیا..!! صدام می لرزیدو نزاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود... و من مهربون گفتم: میدونم،میدونم ولی هوا سرده این رو هم مامان بزرگ فرستاد! با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد، تا شالگردن رو برداره... که باز من اختیار ازدستم رفت و بی هوا دستم رو لبه شالگردن و روی سینه اش گذاشتم ... قلبم سخت لرزید از اینهمه نزدیکی! صدام بیشتر لرزیدو بریده گفتم: خوا..هش ...میکنم...هواخیلی سرده! نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینه اش مشت کرده بودم... این نگاه یعنی باید دستم رو عقب بکشم! https://eitaa.com/khademngoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13891112_2812_64k.mp3
2.89M
خاطره رهبر انقلاب از روز ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ و بازگشت امام خمینی(ره) به ایران
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ دوستی می‌گفت: در یکی از روزهای زمستان از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم برف بود‌ وسیله‌ای نبود برای اینکه دست‌هایم گرم شود آنها را در جیب گذاشتم یک دانه تخم آفتاب گردان پیدا کردم آن را بیرون آورده و با دندان شکستم ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برف‌ها افتاد ناخواسته خم شدم که آن را بردارم پرنده ای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید او گفت: به نظر تو چه درسی در آن است؟ من گفتم: رزق روزی ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب، در دست و جلو چشم ما است دلخوشیم و خیال می‌کنیم که همه‌اش رزق و روزی ماست ولی همین که می‌خواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم از ما می‌گیرند و به کس دیگری می‌دهند تمام عمر کار و تلاش می‌کنیم تا مالی پس انداز کنیم و راحت زندگی کنیم ولی گاهی آنچه اندوخته‌ایم رزق و روزی ما نیست اندوخته ما رزق و روزی کسانی می‌شود که بعد از ما می‌خورند یا در زمان حيات نصیب آنها می‌شود رزق و روزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران شود ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
خـ♡ـدایا زیر آسمان تو چه آزادانه می‌گردم دلم قرص است تو هوای منی دلم نمی‌خواهد آنی شوم که تو آنی رهایم کنی پناهم باش شما دوستان خوبم را به عزیز تنهائی می‌سپارم که هیچ‌گاه بندگانش را تنها نمی‌گذارد 《وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ》 و او با شماست هر جا که باشید سوره حدید، آیه ۴ ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنام خداوند زنده كننده روح و دل و جان خداوند جمیل و جمال خداوند بی‌نهايت بخشنده مهربان با توکل به اسم اعظمت آغاز می‌کنیم روزمان را 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃     🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
💠🌸💠🌸💠🌸 🌸💠 💠🌸 💠 💠 🍂🌼وَکَفَى بِاللَّهِ حَسِیبًا 🌼🍂خداوند آنچه را که در قلب شماست می داند {سوره الاحزاب آیه ی ۳۹} •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• -_-_-_-_-_-_-_ ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🏝در این قرن‌های فراق، در این سال‌های دلتنگی چه اشک‌ها که چکیده به پای آمدنتان... چه جان‌های عاشقی که سوخته در هجرانتان... چه دل‌های بی‌قراری که پر و بال زده در اندوهِ غربتتان... چه چشم‌های منتظری که مانده در مسیرِ آمدنتان... چه خدمتگزاران دل نگرانی که تمام عمر برای گسترش نام عزیزتان عاشقانه تلاش کردند و منتظر و مغموم و اشکبار، پر کشیدند.... خدا شما را به ما باز رساند و این فراق جانسوز را به روشنای دلنشین و زیبای ظهورتان پیوند زند....🏝 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 🦋 شاکر باشیم ✍چراکه، ⬅️کار سختی که تو داری: آرزوی هر بیکاری است ⬅️ خانه‌ی کوچکی که تو داری: آرزوی هر کرایه نشینی است ⬅️ دارایی کم تو: آرزوی هر قرض داری است ⬅️ لبخند تو: آرزوی هر مصیبت دیده‌ای است ⚠️بیشتر به داشته‌هایت بیندیش تا نداشته‌هایت و به‌خاطرشان خدا را شکر کن. ☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️ ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ذکر روز چهارشنبه 📿 صد مرتبه «یا حَیُّ یا قَیّومْ» 💛͜͡🌻 💛¦⇠ 🌻¦⇠ •••━━━━━━━━━ ✿⃟🌸 ‌‌‎•   @khademngoo• ✿⃟🍁
20.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥⭕️کلیپی عبرت آموز👆 🔺سرنوشت جالب کسانی که امام خمینی (رحمه الله تعالی) را در پرواز ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ همراهی کردند. ✿⃟🌸 ‌‌‎•   @khademngoo• ✿⃟🍁
📌‍ ‌‌شماره شبهه : ویژه دهه فجر 🔆متن شبهه: میگن یه روز رضا شاه رفته بوده حرم عبدالعظیم برای زیارت یهو میبینه صدای هیاهو بلند شده میگه چه خبره. بهش میگن یه کورمادرزاد شفا پیدا کرده. دستور میده طرف رو بیارن. وقتی مرد رو میارن رضاشا بهش میگه تو کورمادرزاد بودی مرد جواب میده بله من کورمادرزاد بودم از ته دل از حضرت خواستم اونم من و شفا داد الان میبینم. رضاشاه میگه این شالی که من به کمرم بستم چه رنگیه؟ مرد جواب میده سبزه . رضاشاه فریاد میزنه 100ضربه شلاق به این پدرسوخته متقلب بزنید. مامور کناریش میگه قربان اینکه رنگ رو درست گفت. رضاشاه میگه بخاطر همینم میگم که شلاق بزنید چون کسی که کورمادرزاد بوده چطور رنگها رو تشخیص میده که این الان داره تشخیص میده. رضاشاه بدبخت 70سال پیش میخواست یاد بده که نذارین به نام دین روتون سوار بشن و ازتون استفاده کنند و ... اما نفهمیدیم... اینجا ایران است... ملتی طلسم شده ! مغز بر باد رفته، که تا کربلا پای پیاده راه می روند. اما از روی پل عابر پیاده رد نمی شوند... 🔆پاسخ شبهه: 🔹داستان کاملا ساختگی به دلیل : 1⃣ با عبارت « میگن » شروع شده ، یعنی منبع ندارد. 2⃣ نویسنده بسیار بی خرد بوده که نمی دانسته رضاشاه اصلاٌ شال به کمر نمی بسته . 3⃣ در دین ستیزی رضاشاه و منافقانه عمل کردن او شکی نیست . اما رضاشاه نه با خرافات مبارزه می کرد نه دلسوز مردم بود . زیرا قبل از به قدرت رسیدن در نمایشی مذهبی در مراسم عزاداری ماه محرم شرکت می کرد و پیشاپیش دسته‌های سینه‌زنی با پای برهنه در حالیکه کاهگل بر سر ریخته بود، عزاداری می کرد .او در مراسم شام غریبانِ دسته قزاق‌ها با بازوبند مشکی، سری برهنه و شمعی در دست به نوحه سرایی شرکت می کرد. اما بعد از به قدرت رسیدن عزاداری را ممنوع کرد و آنچه علمای دلسوز اسلام و مردم همچون آیت الله شاه آبادی و مرحوم مدرس درباره او پیش بینی کرده بودند محقق شد. http://bastan.persiangig.com/articles/post6-article.html 4⃣ متاسفانه برخی عامدانه تلاش میکنند دین را با خرافات یکسان قلمداد کنند. حال آنکه دین برای مقابله با خرافات و موهومات آمده. به طور خاص دین اسلام، که عقلانیت و منطق، از ارکان اساسی آن به شمار می رود. رضاشاه بدبخت و اسلاف بدبخت او هم بهتر است بجای اینکه چیزی به ما یاد دهند، خود می آموختند که هیچ گاه نمی توانند هویت دینی مردم ایران را از آنها بگیرند. اما دریغا که یاد نگرفتند و مردم آنها را از خود راندند و حکومتی را خود "انتخاب" کردند. نه اینکه برایشان انتخاب کنند. 5⃣ در پیاده روی کربلای حسین، لذتی هست که کوردلان مادی نگر، آسمانی بودنش را نمی فهمند. همانها که همه جا پا روی حق الناس میگذارند، کجا می توانند حال کربلائیان را بفهمند. 6⃣ ما تابع رهبر و امامی هستیم که وقتی درفرانسه بودند، روزی همراهانشان گوسفندی را ذبح کردند درخانه، اما امام ازگوشت آن نخورد، فرمود: چرادرمنزل ذبح کردید؟ گفتند: خواستیم یقین پیداکنیم ذبح شرعی بوده، اما امام فرمودند: طبق قانون فرانسه ذبح درمنزل خلاف مقررات است، و من فعلا دراین کشورم و بایدتابع قانون اینجا عمل کنم. (http://www.aviny.com/imamkhomeini/Khaterat/ehteram-be-ghanoon.aspx)
تفسیر زیارت جامعه ۸۳ و ۸۴ 👇👇👇👇👇👇👇
اگر با تجوید و مخارج حروف عربی آشنا نباشید،حروف را جا به جا تلفظ کنید نماز شما باطل است،طبق استفتاء تمام مراجع تقلید. ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
پرسمان نماز 4 ؛ تا دلیل نماز رو ندونم نمی خونم ؟.pdf
114.6K
🔰 🥀 پاسخ به این سخن که : تا دلیل نماز رو ندونم نمی خونم 🥀 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با سلام خدمت اعضای کانال عرض کنم سطح نقاشی‌ها بالا هستش همیشه کسانی هستن شرکت میکنن و برنده نمیشن و بعدا از ما ناراحت میشن در موضوع دلنوشته و شعر خوانی هم همینطور لطفا کیفیت رو ببرید بالا تا رقابت‌ ها نزدیک باشه به هم با تشکر
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 سعی می کردم آرامش داشته باشم... دستم سر خورد و چنگ شد روی چادرم و نفهمیدم کی یک قطره اشک بی هوا از چشمهام چکید درست جلوی پای من و امیر علی! دیگه کنترل بغض و صدام دست من نبود: _میدونم اگه بگم به خاطر من،حرف مسخره ایه!! پس بزار به خاطر مامان بزرگ باشه دور گردنت! کلافه پوفی کشید وزیر لب آروم گفت : ‌_برو تو خونه درست نیست اینجایی! نفهمیدم با چه قدمهایی دور شدم از دید امیر علی... که حتی دیدن اشکم و صدای پر از بغضم تغییرنداد اخم پیشونیش رو! رو به قبله نشستم و تکیه دادم به لبه ی تخت... امشب فقط دلم تنهایی می خواست! که بشکنم این بغضهایی رو که دونه دونه میبستن راه گلوم رو... صدای: 💓 السلام علیک یااباعبدالله(ع)💓 طنین انداخت تو همه خونه و من بی اختیار دستم رو با احترام گذاشتم روی سینه ام و با ادامه سلام زمزمه کردم این زمزمه عاشقی رو که برام پر از حرمت بود! نفهمیدم کی اشکهام روی گونه هام سر می خوردن... فقط بازم داشت یادم می اومد چه قدر موقع زمزمه همین دعا هر ساله آرزو می کردم امیر علی رو که حالا مال من بودو ولی نبود! زانوهام رو بغل کردم و سرم روش گذاشتم و با خودم فکر کردم یعنی اون روز باید به حرف امیر علی گوش میکردم؟؟! جون میگرفت تصویر اون روزها توی ذهنم و قلبم، مهر تایید میزد که من اشتباه نکردم! برام مثل یک خواب گذشت.. یک خواب شیرین! که با شیرینی قبولیم توی دانشگاه یکی شده بود! نمی دونم مامان بود یا بابا که مطرح کرد خواستگاری امیر علی ازمن رو... ولی هر چی که بود قلب من این قدر داشت با کوبشش شادی می کرد، که از یاد صورتم بره سرخ و سفید شدنو... جلسه اولیه خواستگاری طبق رسم و رسوم انجام شد و اون شب کسی از من وامیر علی نظرنخواست... انگار اومدن امیر علی به خواستگاری و جواب مثبت من برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز... که همه چی همون شب انجام شد حتی بله برون! نمیدونم کی بود‌، که یادش اومد باید من و امیرعلی هم باهم حرف بزنیم!! قبلِ تصمیماتِ بقیه... شایدهم پیشنهاد خود امیر علی بود.. که منصرفم کنه! چون من که مطمئن بودم اگه نظرمم رو هم نپرسن من راضیم به رسیدن آرزوی همیشگی ام... یک روز صبح که به خاطر اومدن محرم، همه عجله داشتن و یک هفته دیگه قرار عقدمون بود... عمه و امیرعلی اومدن خونمون تا مادوتا هم باهم حرف بزنیم! چه استرسی داشتم.... تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چایی ببره .. باید سنگین و رنگین فقط یک سلام بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه.. ولی امروز مامان سینی چایی رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا! با همه استرسی که داشتم خوشحال بودم که مثل فیلمها و قصه ها دستهام نمیلرزه! عمه با دیدنم کلی قربون صدقه ام رفت و من مطمئن بودم لپهام سرخ شده چون حس غریبی داشتم و امروز عمه رو مامان امیر علی میدیدم! امیرعلی بایک تشکر ساده چاییش رو برداشت ... اما عمه مهلتش نداد،برای خوردن و بلندش کردودنبال من اومد تا توی پذیرایی باهم صحبت کنیم! سرم رو پایین انداخته بودم همیشه نزدیک بودن به امیر علی ضربان قلبم رو بالا میبرد و حالا بدترهم شده بودم... دستها و پاهام یخ زده بود ... برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر رنگی ام پنهون کرده بودم بهم فشار میدادم ... شک نداشتم که الان انگشتهام بیرنگ و سفیدشده ... _ببینید محیا خانوم؟! لحن آرومش باعث ریختن قلبم شدوسرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام! https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 لحن آرومش باعث ریختن قلبم شدوسرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام! به زور دهن باز کردم: _بفرمایین! امیر علی نفسش رو فوت کرد: _می تونم راحت حرف بزنم؟ فقط سرتکون دادم بدون نگاه کردن به امیر علی که خیلی دلم می خواست بدونم اون تو چه حالیه؟! خیلی خیلی بی مقدمه گفت: _میشه جواب منفی بدی؟! برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم وایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیر علی که فکر میکردم شوخی میکنه... ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم: _متوجه منظورتون نمیشم؟! کلافگی از چشمهاش میبارید: _ببین محیا مکث کرد و اینبار نگاهش مستقیم چشمهام رو نشونه رفت: _وقتی می گم محیا بی پسوند ناراحت که نمیشی؟ به نشونه منفی سر تکون دادم ... چه حرفی!! از خدام بود و اگر امیر علی می دونست با این محیا گفتنش بدون اون خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه چه آشوبی توی قلبم به پا کرده دیگه نمیپرسید ناراحت میشم یانه! آروم گفت: _خوبه بازم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزدو نه واکس مو... ساده بود و ساده... و من چه دلم رفته بود برای این سادگی... که این روزها دیگه خریدار نداشت! _ببین محیا راستش من فکر می کردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن ولی متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم ... می دونی من اصلا قصد ازدواج ندارم امیدوارم فکر اشتباه نکنی... نه فقط تو.. بلکه هیچ وقت و هیچ کس دیگه رو نمی خوام شریک زندگیم بکنم...! و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن! دیگه حاالا قلبم تند نمیزد انگار داشت از کار می ایستاد! پریدم وسط حرفش _االان من باید چیکار کنم نمی فهمم؟؟! عصبی نفس کشید _میشه تو بگی نه!؟ حرف امیرعلی توی سرم چرخ می خورد و آرزوهام چه زود داشت دود میشدو به هوا میرفت!... باسردی قطره اشک روی گونه ام به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشمهام برای گریه! امیرعلی عصبی و کلافه تر فقط گفت: محیاجان! امیرعلی می خواست من بگم نه و نمی دونست چه ولوله ای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بی موقعش که همه وجودم رو گرم کرد! غمزده گفتم: _حاالا؟االان میشه؟ آخه چرا شما... نزاشت تموم کنم حرفم رو _نپرس محیا نپرس جوابی ندارم فقط بدون این نه گفتن به خاطر خودته! https://eitaa.com/khademngoo