#شھیدانہ🪴
« راه شهدا را ادامه دهید که آنها نظارهگر شما هستند و مواظبِ منافقین باشید که در بین شما هستند!
بیتفاوتی را از خود دور کنید و در مقابل
حرفهای منحرف، بیتفاوت نباشید و
فرزندان خود را آگاه سازید! »
#شهید_خلبان_احمدکشوری🌹
🔰کمیته خادمین الشهدا
شهرستان آران و بیدگل
╭┅──────────────┅╮
@khademin_aranbidgol_esf
╰┅──────────────┅╯
🔆 شرط عاقبت به خیرے
🔰کمیته خادمین الشهدا
شهرستان آران و بیدگل
╭┅──────────────┅╮
@khademin_aranbidgol_esf
╰┅──────────────┅╯
کـمیته خـادمین شـهدا🇵🇸
📣📣📣 ♦️مسابقه،مسابقه♦️📣📣📣📣 عرض سلام و ادب خدمت همراهان گرامی 💐💐 ضمن تبریک ایام مبارک دهه ی ولایت به
📣📣📣اعلام نتایج مسابقه ی عیدولایت
به همراه دل نوشته ی ارسالی این عزیزان🔻🔻
{ فکرمیکنم جزو قشنگ ترین روزها بود
این که بتونی بعد از این همه سال یکیو ببینی که نایب امام زمانته،ولی فقیهته
و خب حس قشنگیه وقتی یکیو دوست داری و بعد از این همه مدت برای اولین بار میبینیش
لحظه ی ورود حضرت آقا قشنگ ترین لحظه بود
همه ی همه مردم سراپا چشم شده بودند که آقا بیادش
و وقتی اومد اون لبخند و اشکی که رو چهره ی آدم ها بود
مگه قشنگ تر از این ها هم میشه
الحمدالله و الحمدالله و الحمدالله که قسمتمون شد که بریم و آقامونو از نزدیک ببینیم❤️🍃 }
🔹خانم اله بخشی-ابوزیدآباد
{ خاطره مربوط به سال ۱۳۹۰
بچّه ها گرداگرد خانم مدیر حلقه زده بودند. فاصله ام با آن ها تقریبا زیاد بود. امّا از همان فاصله ی زیاد هم شور و هیجان بچه ها آشکار بود. با خودم گفتم چه خبر شده است؟!🤔🤔
اندکی جلوتر آمدم. خانم مدیر سعی می کرد با یک دستش اسم بچه ها را در لیست بنویسد و با دست دیگر چادرش را جمع و جور می کرد. مدام بچه ها را به سکوت دعوت می کرد🤫🤫 و می گفت: یکی یکی! اما بچّه ها امانش نمی دادند و هر کس سعی می کرد با صدایی بلندتر نسبت به دیگری، اسم خودش را اعلام کند.
دوستم زهرا را دیدم، پرسیدم چخبر شده؟! گفت می خواهند بچّه ها را ببرند بیت رهبری! گفتم راستی راستی می برند؟! گفت خانم مدیر خودش قول داده است!
شنیده و نشنیده، به صورت مارپیچی از بین بچه ها حرکت کردم، عده ای غرولند می کردند! من که قند در دلم آب شده بود و عروسی با شکوهی در دلم برپا بود،😍 آب دهنم را قورت دادم و صدایم را صاف کردم، گفتم خانم اجازه؟🤚🏻اسم ما را هم بنویسید. خانم مدیر که کلافه شده بود، گفت دخترم اسمت را می نویسم ولی رضایت نامه و کرایه فردا فراموش نشود. شادی کنان به خانه آمدم و با هر زحمت و مشقتی بود امضای پدر و مادرم را گرفتم و روز بعد تحویل خانم مدیر دادم.
خانم دهقانیان گفت: دخترم تاریخ حرکتمان شانزدهم اردیبهشت ماه خواهد بود. چشمانم برقی زد و گفتم شانزدهم؟!😍😍
گفت: بله. مشکلی با این تاریخ دارید؟
من که دست و پایم را گم کرده بودم، مِن مِن کردم و گفتم نه خانم! روز تولد ماست! خانم مدیر لبخندی زد و گفت چه جالب! پس خداوند زودتر به تو هدیه تولدت را داده است.
صبح روز شانزدهم حرکت کردیم. اوّل به سمت جمکران رفتیم و به امام زمان (عج) سلام دادیم. صبحانه را در اتوبوس خوردیم و سپس راهیِ تهران شدیم. ظهر بود که رسیدیم. از اتوبوس پیاده شدیم. دسته ای از دخترها با سرعت هر چه بیشتر به سمت درب ورودی می دویدند. ما هم برای اینکه کم نیاوریم، دویدیم. خانمی که در آن جا مسئول بود، آمد جلو و فریاد زد چرا می دوید؟!😡😬
ما دست از پا درازتر برگشتیم.😤😞
کم کم بقیه اتوبوس ها از راه می رسیدند. خوب خاطرم هست که ایّام فاطمیه بود. تمام حسینیه را سیاه پوش کرده بودند. در دلم ولوله ای برپا بود. حس دیدار رهبری در دلم به جوش می آمد، غلیان می شد و سپس تبخیر می شد. ساعت ها در حیاط ماندیم. خانمی آمد و اعلام کرد داخل بیت جای سوزن انداختن نیست! باید همین جا روضه را گوش دهید. گفتیم، پس دیدار رهبری چه می شود؟!😢 معذرت خواهی کرد. آقایان آمدند پرده ای را نصب کردند و برای ما که حالا دیگر، جاماندگان از قافله بودیم، تصویر را به صورت زنده از همان پرده پخش کردند. همه منتظر بودیم. نگاهم به آن صفحه ی روبرو، خشک شده بود. همین که رهبری آمد، اشک ها سرازیر شد و همه بی اختیار ندای این همه لشگر آمده، به عشق رهبر آمده. ای رهبر آزاده، آماده ایم، آماده را سر می دادیم.
شاید از فاصله ی خیلی نزدیک نتوانستم ایشان را ببینم امّا چشمان من آن تصویر را برای همیشه قاب گرفت و آرزو می کنم آنقدر پر روزی باشم که دیدار رهبری باز هم نصیبم شود.🤲🏻🥰 }
🔹خانم عصاری-آران و بیدگل
{ وقتی برای ارتحال امام اسم مینوشتن ما هم ثبتنام کردیم همه میگفتن شما اصلا نمیتونید برید داخل حرم چه برسه به اینکه آقا روببینید به خاطر ازدحام جمعیت وآقا رونخواهید دید....ولی ما وقتی رسیدیم کلی وقت توصف بودیم بالاخره درها روباز کردن ما رفتیم تو حرم امام باور کنید از ساعت ۵ صبح تا موقع ورود حضرت آقا دل تودلم نبود وصفش خیلی سخته ...بعدازکلی انتظار آقا اومد من وقتی چشمم به حضرت آقا خورد باورم نمیشد فقط اشک میریختم نمیتونستم باور کنم رهبرم روازنزدیک دیدم شاید بهترین هدیه ای بود که ازشهدا گرفتم چند ساله دلم میخواست برم دیداررهبر میتونستم باهاشون صحبت کنم. }
🔹خانم فخره-روستای فخره
{ بعد از نماز صبح از روبروی حوزه حضرت زهراحرکت بود.
از بزرگراه شهید نواب صفوی،وارد میدان جمهوری و بعد از اون خیابان جمهوری شدیم اومدیم پایین و پیچیدیم داخل یه خیابان فرعی،بعضی از خانم ها که از شهرستان برای این دیدار پا به پایتخت گذاشته بودند،خیلی قبل تر از ما رسیده و بعضاً در روضه های اطراف بیت شرکت کرده بودند و برای ناهار صفایی به دل و روده داده بودند.
تاسوعا بود،نشستیم روی جدول های پیاده رو،صف طولانی از خانم ها تشکیل شد،خرقه عادت است اگر بگویم دریایی سیاه،ولی بودیم،آن هم زیاد.
از خاطره ی مکان خاص نماز و کانکسی که به اجبار باید آنجا وضو می گرفتیم بگذریم،میرسیم به قسمت سخن از دوست خوش تر است.
حدود ۵ اعلام کردند که دخول کنید.کاش دخول میکردیم،کاش دخول می کردند،از هر وادی که میگذشتیم،از مراحل طی کردن عرفان هم سخت تر میگذشت،حداقل عارف بعد از طی کردن خشکی و دریا طبق روایت عطّار نیشابوری،به وصال مالک ازلی و ابدی و... میرسند،اما هرکسی مثل منِ انسانِ بدون تجربه از حضور در بیت رهبری،مثل مرغ پرکنده،از زیر بار فشار و خفگی،با مدد امام علی جان نیمه سالم به در میبردم.
بعد از طی کردن هفت خوان رستم،رسیدیم به حسینیه ای بزرگ،نه به وسعت دریا،اما کمی بزرگتر از حسینیه های قدیمی شهر.
ولی باز هم دریا بود؛چرا که شخصیتی دارای شاخ و برگ های متنوع توانمندی،گاها مراحمت می نمود.
البته زیلو های آبیِ تقریبا سفتی که تضاد رنگی خاصی با کولر گازی های چهل و هشت هزار نداشت.
خلاصه مطلب از اینجاست،موقع نشستن،هرطور شده باید خود را به قسمت خانواده شهدا رسانید.آن تجربه گر های قهار مارموز،غالبا ماموریت شان از آن جلوها عقب تر نمی آید،آخ.
باز هم اینجا با نوشابه و عرق نعنای دو آتیشه قابل هضم است،ولی جایی که دیگر مغز هنگ می کند و می گوید the mobile zed is off، واقعا جای تأسف آوری ست.
گفتن ندارد،ولی اینکه نماز نخوانی،یا نماز دیگری را برای پنج سانت فاصله کمتر با آقا،مچاله کنی،از هیچ کدام بیشتر نباشد،کمتر نیست در مسابقه تاسف.
در پایان،بعد از سخنرانی استاد عالی و مداحی همیشه عالی. حاج میثم مطیعی، بین این برنامه ها،گاها به شکلی تار،عمامه سیاه حضرت آقا رو به فاصله یک کیلومتری یا بیشتر،زیارت می کردم.
قیمه ی آن شب،یادم نیست با خاطرات تلخش به دلم نشست یا ن،ولی اگر قرار نیست به حرف اسلام عمل نکنیم،و عدالت رو ازخودمان شروع نکنیم،حداقل از فیلسوف غربی،کانت،بفهمیم که وجدان،خوب چیزی است. }
🔹خانم رسالت منش-آران و بیدگل
روضه - محمود کریمی.mp3
8.6M
🏴شب اول محرم
#محرم
🔰کمیته خادمین الشهدا
شهرستان آران و بیدگل
╭┅──────────────┅╮
@khademin_aranbidgol_esf
╰┅──────────────┅╯
لشکر ملائک دارن میان...
رفقا آماده...
🔰کمیته خادمین الشهدا
شهرستان آران و بیدگل
╭┅──────────────┅╮
@khademin_aranbidgol_esf
╰┅──────────────┅╯
🌱 از مادر شهید حسن باقری پرسیدند:
چی شد که پسری مثل آقا حسن تربیت کردی؟! جمله خیلی قشنگی گفتند:
نگذاشتم امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در زندگیمان گم شود.
🌹شادی روح همه شهدا صلوات
#شهید_حسن_باقری
#عــند_ربـهم_یــرزقون
🔰کمیته خادمین الشهدا
شهرستان آران و بیدگل
╭┅──────────────┅╮
@khademin_aranbidgol_esf
╰┅──────────────┅╯
🌷دلم هوای شهادت ڪہ مے ڪند
پناه میبرم بہ چادرم
که تا آسمان راه دارد...
چادر من بوی شـهــــادت میدهد
چرا ڪہ چشم شهدا بہ اوست
ڪہ مبادا چون چادر مادرشان فاطمه(سلام الله علیها) خاکی شود.
#حجاب_وصیت_شهدا🍃
🔰کمیته خادمین الشهدا
شهرستان آران و بیدگل
╭┅──────────────┅╮
@khademin_aranbidgol_esf
╰┅──────────────┅╯
" هرسال محرم یادی از ما کنید... "
#شهیدجاویدالاثرمهدی_ثامنی_راد
🔰کمیته خادمین الشهدا
شهرستان آران و بیدگل
╭┅──────────────┅╮
@khademin_aranbidgol_esf
╰┅──────────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴شب اول محرم
#محرم
🔰کمیته خادمین الشهدا
شهرستان آران و بیدگل
╭┅──────────────┅╮
@khademin_aranbidgol_esf
╰┅──────────────┅╯