🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
ما را برای بازجویی برده بودند. بازجوییها بیرون از اردوگاه انجام می شد که به آن اردوگاه بین القفسین می گفتند. آن روز، برای بازجویی افسری از بغداد آمده بود که به خاطر یک سری از حوادث اردوگاه، ما را تهدید به قتل می کرد. یادم هست یک بار مرا بردند و سربازی آمد و گلنگدن اسلحه را کشید و حتی آن را از ضامن خارج کرد. بعد به شدت مرا زدند. این برنامه که تمام شد همه بدنم غرق خون بود. در آن حال، افسر عراقی از من پرسید: امام تو کجاست که تو را ببیند؟ منظورش این بود که وقتی ما شما را اینجا زیر شکنجه می کشیم او کجاست؟ در حقیقت، تنها خواسته اش این بود که جسارتی به امام بکنیم. هدفش این بود که اعتراف کنیم امام ما را به این سختی انداخته است. بعد به من گفت: من تو را از همه این سختیها آزاد می کنم، فقط یک کلمه اعتراف کن که او تو را به این سختی انداخته. اینجا هم کسی نیست که به او خبر بدهد. تو اگر در اردوگاه جسارت می کردی شاید رفقایت به دیگران می گفتند، ولی اینجا هیچ کس نیست. من هستم و تو که زیر کتکی. شروع کن! به او جسارت کن تا مسأله تمام شود. گفتم: نه! بعد اشاره به سینه ام کردم و گفتم: فکر کنم امام همین جا باشد. این را که گفتم او خیلی عصبانی شد و گفت: چرا شما جسارت نمی کنید؟ گفتم: ما او را در قلب خودمان جای داده ایم. این است که نمی توانیم جسارت کنیم و اگر سرمان هم برود بر عهدی که بسته ایم هستیم. بعد، این افسر عراقی گفت: می دانی، می خواهیم تو را اعدام کنیم. برای همین از اردوگاه بیرونت آورده ایم و هیچ کس هم از تو خبر ندارد. گفتم: شما وظیفۀ خود را انجام می دهید و ما هم وظیفۀ خودمان را، و وظیفۀ ما این است که به اماممان جسارت نکنیم. افسر عراقی نشست و دو تا سیگار پشت سر هم کشید و به من نگاه کرد و هیچ نگفت. معلوم بود به فکر فرو رفته است. بعد هم دستور داد ما را آزاد کنند و به داخل اردوگاه برگردانند.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#قدمعلی_اسحاقیان
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#نیم_پلاک_شهرستان_نجف_آباد
📌#خادمین_الشهداء
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
eitaa.com/khademin_noroshohada
Sadegh Ahangaran - Ey Lashkare Saheb Zaman (320).mp3
3.67M
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#یاد_باد
#آن_روزگاران
ای لشگر صاحب زمان
آماده باش ، آماده باش
#هفته_دفاع_مقدس
#یاد_شهدا
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
ای لشگر حسینی، تا کربلا رسیدن، یک یاحسین دیگر.mp3
385.6K
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#یاد_باد
#آن_روزگاران
ای لشکر حسینی
ای لشکر حسینی
تا کربلای رسیدن
یک یا حسین دیگر
#هفته_دفاع_مقدس
#یاد_شهدا
#نیم_پلاک_شهرستان_نجف_آباد
📌#خادمین_الشهداء
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
eitaa.com/khademin_noroshohada
🇮🇷🌹🥀🇮🇷🥀🌹🇮🇷
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#دلنوشته
دلتنگ گذشت و ایثار مردان جنگم
پس از گذشت سالها از پایان #جنگ تحمیلی و دفاع جانانه ملت #ایران ، هر سال در #هفته_دفاع_مقدس نمی دانم چرا دلم هوای آن روزها را می کند.
اشتباه نشه ، دلم هوای #جنگ نکرده ، بلکه جنگ پدیده ای زشت و نفرت انگیز است که خیلی از عزیزترین دوستانم را از من گرفت ، اما دلم برای آن روزها که فضای #جبهه ها لبریز از #رفاقت ، همدلی ، #معرفت و عشق بود تنگ شده ، روزهایی که اول و آخر همه چی فقط #گذشت بود و #فداکاری.
راستش توصیف آن روزها خیلی مشکله و باورش هم برای ندیده های آن ایام سخت ، مثلا تو یکی از شبهای سرد زمستون سال 1360 که 50 تا #نوجوان و جوان بسیجی در منطقه #تنگه_کورک سرپل ذهاب جلوی بعثی ها ایستاده بودیم ، وقتی از کمین چهار ساعته توی برف برمی گشتم فانوس سنگر #احمد_دلاوری که بعدها در عملیات رمضان #شهید شد را روشن دیدم.
گفتم برم سری بهش بزنم ، حدسم این بود که داره #نماز_شب می خونه یا #قرآن و عبادت چون این یکی فقط اهل این مسائل بود.
سرم را از پتوی آویزون به ورودی سنگر داخل کردم دیدم #احمد گوشه سنگری که تنها جای نشستن درستی هم نداشت کز کرده ، گفتم چرا نمی خوابی ؟
گفت کجا بخوابم ، نگاه کردم #پتویی که باید خودش را گرم می کرد خیس آب #بارون شده ، هرچه اصرار کردم برو #سنگر بچه ها بخواب رضایت نداد که نداد و گفت اجازه نمی دهم بچه ها را #بیدار کنی.
#احمد خیلی جدی گفت: مبادا اینکار را بکنی ، گفتم آخه چرا ، گفت آخه بچه های اون #سنگر ممکنه از #خواب بیدار بشن و او آن شب را تا صبح توی سنگر #بیدار نشست.
حالا وقتی می بینم که راننده دو تا ماشین وسط #چهارراه پیاده شدند و سر اینکه کی زودتر بره با هم کتک کاری می کنند و یا تو صف #بانک سر اینکه نوبت منه ، کلی باهم جر و بحث می کنند دلم برای آن روزها خیلی تنگ می شه ، روزهایی که لحظه لحظه اش #خاطره بود و شیرینی، #معرفت و #برادری و #عشق حرف اول و آخر را می زد.
#تلنگر
📌#نیمی_از_یک_پلاک
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
eitaa.com/khademin_noroshohada