eitaa logo
کمیته خادمین شهدای شهرستان عسلویه
93 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
47 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۸۵ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍   2⃣بخش دوم 🔸️محبت شهید به برادران ... از نیشابور حرکت کردیم و یک‌به‌یک شهرها را پشت‌سر گذاشتیم. من پشت فرمان بودم که تابلوی ۴۰ کیلومتر تا شهر سمنان را دیدم. با آقای غلامی که رانندۀ ماشین دیگر بود، تماس گرفتم. ‌قدری از ماشین ما جلوتر بود. گفتم: «داریم به سمنان نزدیک می‌شیم. من بچه‌های ماشین خودمان رو راضی کردم. همگی دوست دارن مزار شهید عباس دانشگر رو زیارت کنن. شما نظرتون چیه؟» آقای غلامی گفت: «بچه‌ها عجله دارن. بذار توی مسیر برگشت حتماً می‌ریم. کمی اصرار کردم؛ ولی فایده نداشت. سفر ما گروهی بود و من باید تابع جمع می‌بودم. برخلاف میل باطنی‌ام، قبول کردم. دلم‌ شکست؛ طوری که دیگر قادر به رانندگی‌ نبودم. جای خودم را به یکی از دوستان دادم تا بقیۀ راه را او رانندگی کند. در صندلی عقب نشستم و مشغول درددل با شهید عباس شدم. عکس او را که همراه خودم آورده بودم از لای کتاب آخرین نماز در حلب بیرون آوردم و مشغول صحبت با او شدم. بیست دقیقه‌ از تماسم با آقای غلامی نگذشته بود که گوشی‌ام زنگ خورد. دوباره خودش بود. ‌گفت ماشینش مشکل فنی پیدا کرده. بهتر است به تعمیرکار نشانش بدهد تا خیالش جمع بشود. گفت: «شما راهتون رو ادامه بدید. ما خودمون رو به شما می‌رسانیم.» با شنیدن این حرف در دلم شور و هیجانی ایجاد شده بود و لبخندی بر لبم نشسته بود. گفتم: «ما الان نزدیک ورودی شهر سمنانیم. حالا که این‌طوره، تا موقعی که شما ماشین رو ببرید تعمیرگاه، ما هم می‌ریم مزار شهید عباس.» گفت: «تو که نمی‌دونی امامزاده کجای شهره. شاید راه دور باشه و خیلی معطل بشید.» گفتم: «اتلاف وقت نمی‌کنیم.» ... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۱۸۵ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش دوم محبت شهید به برادران ...از نیشابور حرکت کردیم و یک‌به‌یک شهرها را پشت‌سر گذاشتیم. من پشت فرمان بودم که تابلوی ۴۰ کیلومتر تا شهر سمنان را دیدم. با آقای غلامی که رانندۀ ماشین دیگر بود، تماس گرفتم. ‌قدری از ماشین ما جلوتر بود. گفتم: «داریم به سمنان نزدیک می‌شیم. من بچه‌های ماشین خودمان رو راضی کردم. همگی دوست دارن مزار شهید عباس دانشگر رو زیارت کنن. شما نظرتون چیه؟» آقای غلامی گفت: «بچه‌ها عجله دارن. بذار توی مسیر برگشت حتماً می‌ریم. کمی اصرار کردم؛ ولی فایده نداشت. سفر ما گروهی بود و من باید تابع جمع می‌بودم. برخلاف میل باطنی‌ام، قبول کردم. دلم‌ شکست؛ طوری که دیگر قادر به رانندگی‌ نبودم. جای خودم را به یکی از دوستان دادم تا بقیۀ راه را او رانندگی کند. در صندلی عقب نشستم و مشغول درددل با شهید عباس شدم. عکس او را که همراه خودم آورده بودم از لای کتاب آخرین نماز در حلب بیرون آوردم و مشغول صحبت با او شدم. بیست دقیقه‌ از تماسم با آقای غلامی نگذشته بود که گوشی‌ام زنگ خورد. دوباره خودش بود. ‌گفت ماشینش مشکل فنی پیدا کرده. بهتر است به تعمیرکار نشانش بدهد تا خیالش جمع بشود. گفت: «شما راهتون رو ادامه بدید. ما خودمون رو به شما می‌رسانیم.» با شنیدن این حرف در دلم شور و هیجانی ایجاد شده بود و لبخندی بر لبم نشسته بود. گفتم: «ما الان نزدیک ورودی شهر سمنانیم. حالا که این‌طوره، تا موقعی که شما ماشین رو ببرید تعمیرگاه، ما هم می‌ریم مزار شهید عباس.» گفت: «تو که نمی‌دونی امامزاده کجای شهره. شاید راه دور باشه و خیلی معطل بشید.» گفتم: «اتلاف وقت نمی‌کنیم... ...
۲۰۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠 خانم استوار، استان فارس اواخر سال ۱۳۹۹ بود که شهید عباس دانشگر را رفیق شهیدم انتخاب کردم. از وقتی که با شهید دانشگر آشنا شدم، حال‌وهوایم جور دیگری شد. زندگی‌ام زمین تا آسمان فرق کرده است! همۀ زندگی‌ام با یاد و نامش سپری می‌شود. از این دنیا هدایایی برایشان می‌فرستم و ایشان هم من را بی‌جواب نمی‌گذارند. تا حالا سه بار عنایت کرده‌اند و به خواب من آمده‌اند. خواب دیدم که با همان تصویر زیبا و خندان و با همان چهرۀ نورانی سخنرانی می‌کرد و از صبر حضرت زینب(سلام الله علیها) صحبت می‌کرد. می‌گفت باید حضرت زینب(سلام الله علیها) را الگوی خود قرار دهیم. فاصله ما با هم زیاد نبود و در چندقدمی‌ام ایستاده بود. وقتی رفت، مردم آنجا هم از شوقش مدام اسمش را صدا می‌زدند! انگار که تمام دنیا را یکجا به من داده باشند! هنوز هم از فکرش تنم به لرزه می‌افتد و قلبم تندتر می‌زند... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۱۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠خانم مهدی‌زاده اسم شهید عباس دانشگر را شنیده بودم. عکسش را هم دیده بودم؛ اما چیزی ازش نمی‌دانستم. تا اینکه کتاب آخرین نماز در حلب را در کتاب‌فروشی دیدم و خریدم. با خط‌به‌خط کتاب بی‌اختیار گریه می‌کردم. تا حالا دربارۀ چندین شهید کتاب خواندم؛ ولی این احساس و حال را فقط دو بار درک کرده‌ام. اولین بار در دوران دبیرستان بودم. با خواندن خاطرات شهید حسن ترک بی‌اراده گریه می‌کردم. از آن روز شهید حسن ترک شد داداش‌حسن من. حالا دقیقاً همان حال را با خواندن خاطرات شهید دانشگر دارم. فقط پنج سال از داداش عباس کوچک‌ترم؛ ولی فاصله‌ام با داداش از زمین تا آسمان است. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۲۰ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠 خانم رحیمی، استان خراسان جنوبی خرداد سال ۱۴۰۰ بود که با شهید دانشگر عزیز آشنا شدم. مثل بسیاری از دوستان عباس، من هم از طریق فضای مجازی او را شناختم. به‌دلیل مشغله‌های درسی، از آن زمان کم‌وبیش و ناپیوسته شروع به جمع‌آوری اطلاعات دربارۀ ایشان کردم. اما از زمان شروع سال تحصیلی کم‌کم به این فکر افتادم که خوب است با اطلاعاتی که به دست آوردم، دیگران را هم با شهید آشنا کنم. به روش‌های مختلفی فکر کردم که چطور می‌توانم کاری برای عباس عزیز انجام بدم. تصمیم گرفتم از مدرسه و کلاس خودم شروع بکنم. به معاون پرورشی مدرسه پیشنهاد دادم که عکس‌های شهید دانشگر را کپی بگیرم و روی دیوار مدرسه نصب کنم؛ هرچند قدری اذیت شدم، چهار عکس A3 رنگی آماده شد و من عکس‌ها را به همراه مختصری از زندگی‌نامه و یادداشت‌های شهید روی دیوار مدرسه نصب کردم. صبح روزی که قرار بود عکس‌ها را به مدرسه ببرم، خواب شهید را دیدم. همان‌طور که من مشغول چسباندن برگه‌هایی رنگی روی یک مقوای سفید بزرگ‌تر بودم، عباس‌جان به دیوار تکیه داده بود و با لبخند به من نگاه می‌کرد. این خواب آن‌قدر طبیعی بود که لحظه‌ای در اواسط کارم، با خودم فکر کردم که شاید دارم خواب می‌بینم... آن‌قدر اطرافم طبیعی بود که پاسخ خودم را این‌طور دادم: نه! این که خواب نیست! بیدارم... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 این روزها دور از شهر، با جمعی از فرماندهان و اساتید دانشگاه امام حسین(ع)، آموزش مربی‌گری می‌بینیم؛ آموزش تخصصی مربی‌گری جنگ‌افزار. گذراندن این دوره، مقدمه تدریس جنگ‌افزار در دانشگاه است. کار با قناصه را این‌جا بهتر و بیش‌تر یاد گرفته‌ام؛ به کارم می‌آید. مهرداد، دوستم در این دوره، همراه من است. آموزش‌ها، فشرده‌اند و نفس‌گیر و البته کاربردی. کمبود پتو باعث شده که من و مهرداد در این سرمای استخوان‌سوز با یک پتو بخوابیم. بچه‌ها دست‌مان می‌اندازند. من کناره پنجره می‌خوابم و مهرداد کنار من. پنجره‌ها انگار راه فرارِ اندوه از زیر سقف‌ها هستند! چند روزی از زمان یک‌هفته‌ای دوره می‌گذرد و فاطمه را ندیده‌ام. این‌جا موبایل درست آنتن نمی‌دهد. فقط یکی دو نقطه است که ته‌مانده امواج به آن‌جا می‌رسد! بچه‌ها این یکی دو نقطه را شناسایی کرده‌اند و هرکس آن‌جا می‌ایستد می‌دانیم که دارد تماس می‌گیرد! من البته موبایلم را با خودم نیاورده‌ام. دارم به خودم یاد می‌دهم که کم‌تر با او تماس بگیرم. دوستم مهرداد انگار فهمیده باشد؛ سر به سرم می‌گذارد و می‌گوید شما تازه به هم رسیده‌اید، چرا به نامزدت زنگ نمی‌زنی و احوالش را بپرسی؟ دم غروب، دستم را می‌گیرد که بیا برویم به نقطه اتصال! همراهش می‌روم تا بالای تپه. با تعجب می‌پرسد که پس چرا ایستاده‌ای؟ می‌گویم که موبایلم را نیاورده‌ام. بهانه‌ها را از دستم می‌گیرد: بفرما! این هم گوشی من! زنگ بزن! این را می‌گوید و چند قدمی دورتر می‌رود و به من پشت می‌کند که راحت حرف بزنم. به فاطمه زنگ می‌زنم. صدای مشتاقش از آن سوی خط، ضربان قلبم را تندتر می‌کند. حالش را می‌پرسم و حالم را می‌گویم؛ و می‌گویم که گوشی دوستم را گرفته‌ام. طولِ تماس‌مان به یک دقیقه هم نمی‌رسد. برمی‌گردم پیش مهرداد که نشسته و غروب را تماشا می‌کند. سر می‌چرخاند و مرا پشت سرش می‌بیند، چشم‌هایش گرد می‌شود:«همین؟ سی ثانیه؟» چه بگویم در جوابش! دستم را می‌گیرد که بنشینم کنارش. چشم‌های دوتامان غروب را در افق قاب می‌گیرد. می‌پرسد:«بین تو و نامزدت مشکلی پیش اومده؟» حرف دلم را می‌زنم 📔
۲۳۱ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران ... آرزو دارم روزی بیایم سمنان زیارت آرامگاهش. الان هم گرفتاری توی زندگی‌ام هست. به او متوسل شدم. ان‌شاءالله که حل می‌شود. او نقطۀ اتصال به خدا و اولیای الهی است. عکس او را گذاشته‌ام پس‌زمینۀ گوشی‌ام و هروقت گوشی را دستم می‌گیرم و می‌بینمش، بهش سلام می‌دهم و انرژی می‌گیرم. در فضاهای مجازی هم از صحبت‌های شهید و عکس‌هایش می‌گذارم تا یاد او را زنده نگه‌دارم. شهید را عین یک برادر تنی دوست دارم و همیشه به یادشم. امیدوارم لیاقت خواهری‌اش را داشته باشم. این شهید دست هزاران جوان مثل من را گرفته و راه درست را نشانشان داده... رسالت زندگی ۲۳سالۀ شهید عباس تنها نایل شدن به مقام شهادت نبود؛ رسالت زندگی اندک شهید دستگیری جوان‌هایی مثل من تا آخر عمر و نه‌تنها در این جهان مادی بلکه در آخرت هم است. این حرف‌ها شعار نیست و واقعیت است. شهید زنده است و بین ما حضور دارد. همیشه حضورش را در زندگی‌ام احساس می‌کنم که ایستاده و بهم لبخند می‌زند. ...
۲۳۲ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠 خانم صادقی، استان قم دوستانم گاهی از شهدا صحبت می‌کردند؛ ولی من نمی‌توانستم بفهمم. دلم می‌‌سوخت برای شهدا، ولی می‌‌گفتم که چی؟ چرا همه‌جا اسمشان را می‌آورند؟ برای چی هی می‌‌خواهند آدم‌ها را تحت‌تأثیر قرار بدهند؟ شهید عباس را اصلاً نمی‌‌شناختم. روزی توی گوشی‌ام توی یک صفحه عکسی دیدم که خیلی شبیه کسی بود که من قبلاً می‌‌شناختمش. زدم روی عکسش و دیدم او نیست. عکس یک شهید بود. خواستم رد شوم ازش، ولی چشم‌های عباس دیگر من را رها نکرد. همین‌طوری رفتم پایین و همۀ عکس‌های شهید عباس را دیدم. یکهو به خودم آمدم دیدم چندین ساعت است که دارم دربارۀ عباس می‌‌خوانم. شیفتۀ عباس شدم. چهار روز تمام اشک ریختم برای فراق عباس. روز چهارم تصمیم گرفتم دنبال خانواده‌‌اش بگردم و بروم ببینمشان، بروم سر مزار عباس. ولی خب پیدا کردن خانواده‌ا‌‌ش برای من که شهر قم زندگی می‌‌کردم، آسان نبود. از چند جا سؤال کردم تا شماره تماسی از خانوادۀ شهید پیدا کنم؛ ولی بی‌نتیجه بود... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۳۵ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران ...با توکل بر خدا و با دل عاشورایی و اطمینان قلبی راهی عتبات عالیات شدم و حال من در قطعه‌ای از بهشت، خیابان رؤیایی بین‌الحرمین! می‌گویند وقتی وارد شهر کربلا می‌شوی ساعات و لحظه‌های حضور داخل کربلا جزو عمر آدم حساب نمی‌شود. بعد از کربلا به نجف اشرف رهسپار شدم. بعد از زیارت حرم مطهر امام‌علی(علیه‌السلام)، راهی قبرستان وادی‌السلام شدم برای زیارت قبر شهید مدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری. در حال رازونیاز بر سر قبر شهید بودم. عکس‌هایی که بر درودیوار اطراف مزار نصب شده بود، نظرم را جلب کرد. خدایا! باورم نمی‌شد! عکسی در میان عکس‌ها طنازی می‌کرد و آن عکس شهید عباس دانشگر بود! آری! همان‌طور که شهید مرا به این سفر فراخواندند، خود نیز قدم‌به‌قدم در سفر همراهم بودند. در همان لحظه آیه‌ای از قرآن در ذهنم تداعی شد: ((وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ))؛ هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند مردگان‌اند؛ بلکه آنان زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند. . آل‌عمران، ۱۶۹. ...
۲۴۳ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠 خانم نوروزی، استان سمنان با خانمی در فضای مجازی آشنا شدم. از من پرسید: «اهل کدوم استان هستی؟» گفتم: «سمنان.» گفت: «خوش به حالت!» وقتی ازش پرسیدم: «چطور»، گفت: «شهید مدافع حرم عباس دانشگر هم‌استانی شماست.» لحظاتی بعد، عکس شهید عباس دانشگر را برایم فرستاد. بار اولی بود که عکسش را می‌دیدم. چند روز بعد، یک کلیپ از استاد رائفی‌پور دیدم که می‌گفت منزل شهید رفته بودند و در دفتر سررسید دستورالعمل عبادی شهید را دیده‌اند و در آخر کلیپ استاد رائفی‌پور می‌گفت: «ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند.» همان سخنان استاد باعث شد عشق و علاقه‌ام به شهید بیشتر شود. هر روز در فضای مجازی دنبال آشنایی بیشتر با او بودم... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۵۵ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠 خانم طیبی‌نژاد، استان سمنان در دی سال ۱۴۰۰ با زندگی‌نامۀ شهید عباس دانشگر آشنا شدم. کتاب آخرین نماز در حلب را تهیه و مطالعه کردم. وصیت‌نامه و دل‌نوشته‌های شهید عظمت و روح متعالی او را بیان می‌کند. از دوستان شنیدم که شهید زیاد گره‌گشایی دارد و افرادی که هدیۀ معنوی به روح شهید داشته‌اند، زود‌تر جواب گرفته‌اند. آن زمان من دو حاجت داشتم. برای برآورده شدن یکی از حاجت‌هایم به‌نیت شهید چند روز زیارت عاشورا خواندم. به‌خواست خداوند متعال و عنایت ائمۀ اطهار(علیهم‌السلام) و شهدا حاجتم برآورده شد. برای قدردانی و تشکر از شهرستان دامغان به شهر سمنان بر سر مزار شهید آمدم در بازگشت از سمنان توجه فرزندانم به شهید بیشتر شد. کتاب در خانه بود. هرکس خاطره‌ای را می‌خواند و برای اهل خانه بازگو می‌کرد فضای خانۀ ما فضایی شهدایی شده بود... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۵۹ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠خانم کوهپیما، استان کرمان داستان آشنایی من با شهید عباس دانشگر از آنجایی شروع شد که رفتم پیش خواهرم و چشمم به کتاب آخرین نماز در حلب افتاد. گفتم بذار یه نگاه بندازم. کتاب را برداشتم و یکی‌دو صفحه از کتاب را خواندم. خیلی خوشم آمد. خیلی جذبش شدم. از خواهرم خواستم که این کتاب را بهم بدهد که بخوانمش. کتاب را آوردم خانه و خط‌به‌خطش را خواندم و بیشتر و بیشتر جذبش شدم. توی کتاب نوشته بود که هرکسی باید یک رفیق شهید برای خودش انتخاب کند و برایش هدیه بفرستد و... من هم همان‌جا بود که یک عهدنامه نوشتم و شهید عباس را رفیق شهیدم انتخاب کردم و گفتم که همیشه برایش هدیه می‌فرستم. از شهید خواستم و بهش گفتم: «من به‌نیت شما چهل روز زیارت عاشورا می‌خونم و کل قرآن رو هم ختم می‌کنم و تو هم حاجتم رو بده...» ... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯