16.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﴿✨بِسـْمِاللّٰهِالْحَيِّالشَّهِـیٖد🪽﴾
عباسِ عزیز...
از آن دست شهدایی است که هم در جهاد اکبر پیروز شده و هم در جهاد اصغر؛ او شهیدی است که قبل از جنگ با دشمن ، با نفْس خود جنگیده است!
اگر بخواهیم زیباتر توصیف کنیم ، او مصداق بارز آیهی «من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا(احزاب۲۳)» است.
عباس یکی از همان شهدایی است که خداوند فرمود
«و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتا بل أحياء عند ربهم يرزقون(آلعمران۱۶۹)» او اینگونه بود، نماند که بمیرد، رفت تا بماند؛ و ماندگار شد!
حال اینکه عباسِشهید به همه ما ثابت کرد حرف و ادعا و سابقه ، انسان را آسمانی نمیکند بلکه این اخلاص است که به انسان بال پرواز میبخشد!
همانگونه که سیدِ شهیدان اهل قلم میگفت:
[حزبالله اهل اطاعت و ولایت است و قدر نعمت میشناسد. فداکار است و از مرگ نمیترسد؛ و گوش به فرمانِ «أطيعوا الله وأطيعوا الرسول و أولي الأمر منكم(نساء۵۹)» سپرده است ، و اینچنین تو گویی خداوند وظیفه ی تحقق اهداف الهی همه انبیاء را
بر گرده ی صبور و پر قدرت آنان نهاده است ؛ و چه شرفی از این بالاتر!؟]
آری چه زیبا گفت خداوند در حق این بندگانِ نیکوسرشتش که:«و حسن أولئک رفيقا(نساء۶۹)»...
✍🏻#مکتبشهیدعباسدانشگر
#اللهمارزقناشهادةوجهادةفیسبیلک
#شهید_عباس_دانشگر #برادر_شهیدم
#جوان_مؤمن_انقلابی #پاسدار_مدافع_حرم
۱۶۰ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش دوم
محبت شهید به برادران
🔹آقای سعیدی :
داستان رفاقت من با عباس، عجیب و زیباست. ماه محرم بود که عباس به خوابم میآمد؛ سه شب پشتسر هم در رؤیا دیدمش. عباس در یک باغ بزرگ بود و خنده بر لب داشت. آن سه شب رؤیا دیدن همان و مجذوب نگاه عباس شدن همان...
نمیدانستم او کیست. اسمش را هم نمیدانستم. حتی نمیدانستم که او شهید شده است!
یک هفته بعد از این خوابها، یک شب با رفقا به هیئت میرفتیم. یکی از دوستان نماهنگی گذاشته بود که موضوعش عباس دانشگر بود.
وای! دیدم این همان جوانی است که در خواب دیدهام! سریع پرسیدم: این تصویر کیست؟ گفتند: شهید مدافع حرم. در سوریه شهید شده...
باورم نمیشد. او همان کسی بود که به خوابم میآمد. در فضای مجازی کانال شهید دانشگر را پیدا کردم و زندگینامهاش را خواندم. هرروز بیش از پیش دارم مجذوب این رفیقِ شهیدم میشوم.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #برادر_شهیدم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۱۸۵ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش دوم
محبت شهید به برادران
...از نیشابور حرکت کردیم و یکبهیک شهرها را پشتسر گذاشتیم. من پشت فرمان بودم که تابلوی ۴۰ کیلومتر تا شهر سمنان را دیدم. با آقای غلامی که رانندۀ ماشین دیگر بود، تماس گرفتم. قدری از ماشین ما جلوتر بود. گفتم: «داریم به سمنان نزدیک میشیم. من بچههای ماشین خودمان رو راضی کردم. همگی دوست دارن مزار شهید عباس دانشگر رو زیارت کنن. شما نظرتون چیه؟» آقای غلامی گفت: «بچهها عجله دارن. بذار توی مسیر برگشت حتماً میریم. کمی اصرار کردم؛ ولی فایده نداشت. سفر ما گروهی بود و من باید تابع جمع میبودم. برخلاف میل باطنیام، قبول کردم. دلم شکست؛ طوری که دیگر قادر به رانندگی نبودم. جای خودم را به یکی از دوستان دادم تا بقیۀ راه را او رانندگی کند. در صندلی عقب نشستم و مشغول درددل با شهید عباس شدم. عکس او را که همراه خودم آورده بودم از لای کتاب آخرین نماز در حلب بیرون آوردم و مشغول صحبت با او شدم. بیست دقیقه از تماسم با آقای غلامی نگذشته بود که گوشیام زنگ خورد. دوباره خودش بود. گفت ماشینش مشکل فنی پیدا کرده. بهتر است به تعمیرکار نشانش بدهد تا خیالش جمع بشود. گفت: «شما راهتون رو ادامه بدید. ما خودمون رو به شما میرسانیم.» با شنیدن این حرف در دلم شور و هیجانی ایجاد شده بود و لبخندی بر لبم نشسته بود. گفتم: «ما الان نزدیک ورودی شهر سمنانیم. حالا که اینطوره، تا موقعی که شما ماشین رو ببرید تعمیرگاه، ما هم میریم مزار شهید عباس.» گفت: «تو که نمیدونی امامزاده کجای شهره. شاید راه دور باشه و خیلی معطل بشید.» گفتم: «اتلاف وقت نمیکنیم...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر