eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
18هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
3.1هزار ویدیو
86 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
: هیچ وقت تصور نمی‌کردم که در مورد "" بخواهم حرفی بزنم. با آن‌که چهل روز گذشته من باورم نمی‌شود که احمد شده. خیلی به هم نزدیک بودیم، خصوصا بعد از جنگ ما بیشتر به هم نزدیک شدیم. علتش هم غربتی بود که ما بعد از جنگ پیدا کردیم یعنی همین احساس ، یتیمی نه از این باب که همه می‌گویند بلکه از باب اینکه انسان از یک راهی باز می‌ماند، احساسی مثل اینکه و بازمانده است به او دست می‌دهد. لذا همیشه چیزی هم می‌گفتیم و شوخی که می‌کردیم می‌گفتیم که جزیره‌ای باشد و ما را ببرند آنجا که همیشه تداعی آن دوران را بکند و این باعث شده بود که بیشتر به هم نزدیک بشویم... هرچند به آرزویش رسید اما واقعا حیف شد و حیف شدن را هم نه در احمد؛ بلکه در این می‌دانیم که احمد خیلی خوب می‌توانست آن چهره‌ای را نمایان کند که یک بخش کوچکش بر نزدیک‌ترین آدم‌ها به احمد نمایان شد، نه بر جامعه، که جامعه خیلی چیزها را نمی‌داند و مخفی ماند. او می‌توانست یک جنگ بزرگ را فرماندهی کند، مدیریت کند و بشود.... احمد چند مشخصه اصلی داشت که همه اینها را از گرفت و این درست است که همه اینها از است اما امام به عنوان یک الگوی مجسم بود و ما وقتی در جنگ نگاه می‌کردیم، احمد هم در این چیزهایی که من ذکر می‌کنم از همه برجسته‌تر بود. احمد پنج مشخصه مهم داشت که اینها در دوره جنگ در لشکر نجف دیده می‌شد که ما وقتی به لشکر نجف نگاه می‌کنیم هیچ چیز در ذهن ما غیر از احمد نمی‌آید. شما وقتی مثلا می‌گویید فلان لشکر، یک عقبه‌ای هم در ذهنتان می‌آید ولی به لشکر نجف که نگاه می‌کنید غیر از احمد هیچ چیز در ذهنتان نمی‌آید. این خیلی هنر بود که یک فرد بیاید از درون یک شهرستان یک لشکر درست کند که آن لشکر با لشکرهایی که عقبه طولانی داشتند با امکانات وسیع خصوصا در کادر، نه تنها برابری می‌کند بلکه شاه‌کلید جنگ بشود. اینجا در واقع این را می‌رساند که نقش احمد محوری بوده، لذا همه چیز در او خلاصه شده بود یعنی همه ابتکارات و موضوعات گوناگون، نه اینکه احمد پایش روی شانه دیگری بود و از شانه دیگران داشت حرف آن‌ها را می‌زد و ابتکارات و طرح آن‌ها را می‌گفت، نه، بلکه هرچیز بود از او دمیده می‌شد.... یکی از مشخصه‌های بارز احمد زیرکی بود حالا به معنای درست آن تدبیر بود. منتظر نبود که در قرارگاه بگویند خط حد لشکرت چه می‌شود. همیشه وقتی درباره منطقه عملیاتی بحث می‌شد او به خیلی از زوایای پشت این هم نگاه می‌کرد لذا موافقت‌هایش معنا داشت و مخالفت‌هایش هم معنا داشت. دوم اینکه وقتی می‌خواست خط حدی انتخاب بکند مخالفت یا موافقت او در کل عملیات برای نحوه عمل لشکر 8 نجف تاثیر داشت. مثلا شما به همه خط حدهایی که لشکر نجف گرفته نگاه کنید، احمد خط حدی را برایش اصرار می‌کرد که پیروزی و شکستش کمتر به گردن کسی بیفتد.... نکته دیگر دوراندیشی احمد بود، این دوراندیشی در اواخر جنگ و بعد از جنگ بیشتر آشکار شد.... یکی دیگر از خصوصیات احمد استفاده از فرصت در بعد تاکتیکی و در بعد استراتژی بود. در بعد تاکتیکی وقتی که به دشمن می‌زد متوقف نمی‌شد تا نقطه‌ای که باید نتیجه می‌گرفت.... خصوصیت دیگر، انضباط احمد بود، این انضباط را در کلان که مقررات بود، شماه نگاه کنید به زمانی که احمد در نیروی هوایی بود می‌بینید برای همه چیز انضباط را تعریف کرده است.... خصوصیت بعدی احمد شجاعت و جسارت او بود که هر چند در جنگ عمومیت داشت، لکن احمد در حد اعلای آن قرار داشت. اما بعد از جنگ دو تا مشخصه احمد که به نظر من اینها خیلی از مشخصه‌های معنوی احمد را رشد دادند، یکی ادب احمد بود و دیگری راز نگهداری او بود. من خیلی کم در جمع‌ها می‌دیدم که کسی چنین خصلت‌هایی داشته باشد. شادی روح شهدای اسلام مخصوصا و هدیه نثار @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 مرحوم : آه..آه.. آقاجان بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این آقا پیدا میکنید عرض ادب و احترام به ساحت مقدس حضرت علیه السلام و تسلیت به امام زمان حضرت "عجل الله تعالی فرجه الشریف" در بیست و ششمین روز همراه و همنوا با @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 خواهر : در خانواده ما واقعا نمونه بود. همه او را دوست داشتند..... وقتی شش ساله بود در دبستان ثبت نامش کردیم. مدرسه اسلامی کاظمیه در اطراف گذر لوطی صالح. درس و مشق احمد خوب بود و مشکلی نداشتیم. احمد از همین دوران به مسائل عبادی و معنوی به خصوص توجه ویژه داشت..... او مانند همه نوجوان ها با بچه ها و دوستانش بازی می کرد،درس می خواند،در کارهای خانه کمک می کرد و ... اما هر چه بزرگ تر می شد به رفتار و اخلاقی که تأیید کرده و احمد از بزرگ تر ها می شنید با دقت عمل می کرد..... مثلا وقتی مدرسه می رفت تا می توانست به همکلاسی هایی که از لحاظ مالی مشکلی داشتند کمک می کرد.... یادم هست وقتی در خانه غذای خیلی خوب و مفصلی درست می کردیم و همه آماده ی خوردن می شدیم جلو نمی آمد..... میگفت: توی این محل خیلی از مردم اصلا نمیتوانند چنین غذایی تهیه کنند. مردم حتی برای تهیه غذای معمولی دچار مشکل هستند،حالا ما... برای همین اگر سر سفره هم می آمد با اکراه غذا می خورد. برای بچه ای در قد و قواره ی او این حرف ها خیلی زود بود. اصلا بیشتر بچه ها در سن ابتدایی به این مسائل فکر نمی کنند؛ اما احمد واقعا از بینش صحیحی که در مسجد و پای منبر ها پیدا کرده بود این حرف ها را می زد...... برای همین می گویم اولین جرقه های کمال در همین ایام در وجود او زده شد. رفته رفته هر چه بزرگ تر می شد رشد و کمال و معنویت او بالا رفت تا جایی که دیگر ما نتوانستیم به گرد پای او برسیم....... روحمان با یادش شاد........ @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 دوست من در آن دوران نزدیکترین دوست بودم. ما رازدار هم بودیم.... یک بار از پرسیدم که: احمد ما از بچگی همیشه باهم بودیم اما یه سوال دارم؛ نمیدونم چرا توی این چند سال اخیر شما این قدر رشد معنوی کردی، ولی من.... لبخندی زد و خواست بحث را عوض کند اما من دوباره پرسیدم، بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟؟؟؟؟ با تعجب پرسیدم: "طاقت چی رو؟! گفت: "بشین تا بهت بگم..." نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم.... همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان که برهنه مشغول شنا کردن بودند. من همان جا را صدا کردم و گفتم: خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به خاطر تو از این از این گناه می‌گذرم. بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود..... یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: هرکس برای گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت...... من همینطور که می‌ریختم گفتم از این به بعد برای گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: یاالله یا الله… به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند..... من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطراف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم.... بعد از آن کمی سکوت کرد؛ بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد.... بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن...... روحمان با یادش شاد....... منبع: کتاب عارفانه @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 یڪ بار با آقا و بچہ هاے مسجد عین الدولہ بہ زیارت قم و رفتیم. در پس از اقامہ نماز بہ سمت اتوبوس برگشتیم. ایشان هم مثل ما خیلے عادے برگشت. رانندہ گفت : اگر مے خواهید سوهان بخرید یا جایے بروید و …، یڪ ساعت وقت دارید. ماهم راہ افتادیم بہ سمت مغازہ ها؛یڪ دفعہ دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد بہ سمت بیابان شروع بہ حرڪت ڪرد.... یڪے از رفقایم را صدا ڪردم گفتم : بہ نظرت آقا ڪجا مے رہ؟؟؟ دنبالش راہ افتادیم . آهستہ شروع بہ تعقیب او ڪردیم؛ آن زمان مثل حالا نبود؛ حیاط آن بسیار ڪوچڪ و تاریڪ بود.... جایے رفت ڪہ اطراف او خیلے تاریڪ شدہ بود . ماهم بہ دنبالش بودیم. هیچ سر و صدایے از سمت ما نمے آمد . یڪ دفعہ اقا برگشت و گفت چرا دنبال من مے آیید!؟؟ جا خوردیم؛ گفتیم :شما پشت سرت رو مے بینے؟چطور متوجہ شدے؟ آقا گفت : ڪار خوبے نڪردید؛ برگردید.... گفتیم : نمے شہ، ما با شما رفیقیم هرجا برے ما هم میایم؛ در ثانے اینجا تاریڪ و خطرناڪہ؛ یڪ وقت ڪسے، حیوانے، چیزے بہ شما حملہ مے ڪنہ … گفت خواهش مے ڪنم برگردید .ما هم گفتیم : نہ، تا نگے ڪجا مے رے ما بر نمے گردیم.... دوبارہ اصرار ڪرد و ما هم جواب قبلی… سرش را انداخت پایین؛ با خودم گفتم: حتما تو دلش دارہ مارو دعا مے ڪنہ.... بعد نگاهش را در آن تاریڪے بہ صورت ما انداخت و گفت : طاقتش رو دارید؟ مے تونید با من بیایید!؟ ما هم ڪہ از همہ ے احوالات احمد آقا بے خبر بودیم گفتیم : طاقت چے رو؛ مگہ ڪجا مے خواے برے؟! نفسے ڪشید و گفت: دارم مے رم دست بوسے مولا..... باور ڪنید تا این حرف را زد زانو هاے ما شل شد؛ ترسیدہ بودیم؛ من بدنم لرزید..... احمد آقا این رو گفت و برگشت و بہ راهش ادامہ داد. همین طور ڪہ از ما دور مے شد گفت: اگہ دوست دارید بیاید بسم اللہ..... نمیدانید چہ حالے بود. شاید الان با خودم مے گویم اے ڪاش مے رفتے اما آن لحظہ وحشت وجود ما را گرفتہ بود؛ با ترس و لرز برگشتیم.... ساعتے بعد دیدیم آقا از دور بہ سمت اتوبوس مے آید. چهرہ اش برافروختہ بود؛ با ڪسے حرف نزد و سرجایش نشست..... از آن روز سعے ڪردم بیشتر مراقب اعمالم باشم..... بار دیگر شبیہ این ماجرا در حرم پیش آمد. @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 مادر : سه ماه بود که به جبهه رفته بود. به جز یکی دو نامه، دیگر از او خبر نداشتیم. نگران احمد بودم. به بچّهها گفتم: خبری از احمد ندارید؟ من خیلی نگرانم. یک روز دیدم رادیو مارش عملیّات پخش میکند. نگرانی من بیشتر شد. ضربان قلب من شدیدتر شده بود. مردم از خبر شروع عملیّات خوشحال بودند، امّا واقعاً هیچ کس نمیتواند حال و هوای مادری که از فرزندش بیخبر است را درک کند. همه میدانستند احمد بهترین و کم آزارترین فرزند من بود. خیلی او را دوست داشتم. حالا این بیخبری خیلی من را نگران کرده بود. مرتب دعا میخواندم و به یاد احمد بودم. تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم کبوتری سفید روی شانه من نشست. بعد کبوتر دیگر در کنار او قرار گرفت و هر دو به سوی آسمان پر کشیدند. حیرتزده از خواب پریدم. نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانوادهی ماست!؟ دوباره خوابیدم. این بار چیز عجیبتری دیدم. این بار مطمئن شدم که دیگر پسرم را نخواهم دید. در عالم رویا مشاهده کردم که ملائکهی خدا به زمین آمده بودند.... هودجی یا اتاقکی زیبا که در روزگار قدیم توسط پادشاهان از آن استفاده میشد در میان دستان ملائکه است. آنها نزدیک ما آمدند و پسرم احمد علی را در آن سوار کردند. بعد هم همهی ملائک به همراه به آسمانها رفتند. روز بعد چند نفر از همسایهها به خانهی ما آمدند و سراغ حسین آقا را میگرفتند.... گویا شنیده بودند که شهید محلاتی شهید شده و فکر میکردند حسین آقا همراه ایشان بوده است. گفتم حسین آقا در خانه است، من ناراحت احمد علی هستم. همان روز مادر را هم دیدم. این مادر گرامی را از سالها قبل در همین محل میشناختم. ایشان سراغ را گرفت.گفتم: بیخبرم. سپس رؤیای عجیبی را برایم تعریف کرد، ایشان گفت: در عالم خواب به نماز جمعهی تهران رفته بودیم. آنقدر جمعیت آمده بود که سابقه نداشت. بعد اعلام کردند که (عج) تشریف آوردهاند و میخواهند به پیکر یکی از نماز بخوانند! من با سختی جلو رفتم. وقتی خواستند نام را بگویند خوب دقت کردم. از بلندگو اعلام کردند: بعد هم آمدند منزل ما و خبر احمد علی را اعلام کردند. مراسم تشییع و تدفین و ختم احمد با حضور حضرت آیت الله حقشناس و عباراتی که ایشان در وصف پسرم فرمودند خیلی عجیب شده بود. بعد از اینکه حضرت آقا این حرفها را زدند، دوستان هم آمدند و کراماتی که از او دیده بودند نقل کردند. عجیب اینکه پسر من در خانه که بود یک زندگی بسیار عادی داشت.... روحمان با یادش شاد....... منبع: کتاب عارفانه @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 خاطرم هست که هفته ای برای عرض ارادت به ، همراه آقا به بهشت زهرا رفته بودیم. در لابهلای صحبتهای احمد آقا به سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمیشناختیم. همانجا نشستیم. فاتحهای خواندیم. امّا احمد آقا گویی مزار برادرش را یافته حال عجیبی پیدا کرد..... در مسیر برگشت آهسته سؤال کردم: احمد آقا آن شهید را میشناختی؟ پاسخ داد: نه.... پرسیدم: پس برای چه سر مزار او آمدیم؟ امّا جوابی نداد. فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد.... اصرار کردم. وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: اینجا بوی (عج) را میداد. ما قبلاً به کنار مزار این آمده بودند..... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 شهیدی که مجذوب او بود... روز ختم بود؛خود هم در مراسم حضور داشتند این پیر اهل دل جلوی درب مسجد سرشان را بالا آوردند و نگاهی به اطرافیان کردند؛ بعد با حالتی افسرده گفتند: آه..آه.. آقاجان بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این آقا پیدا میکنید؟؟ 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 شب موقع نماز فرا رسید و آن شب بین دو نماز سخنرانی نداشتند اما از جا بلند شدند و روی صندلی قرار گرفتند و شروع به صحبت کردند،موضوع بحث شون راجع به بود. در اواخر سخنرانی خود آهی از حسرت کشیدند وگفتند این را دیشب در عالم رویا دیدم از پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمامی مطالبی که از برزخ و ..میگویند؛حق است.. از شب اول قبر وسوال و... اما من را بی حساب و کتاب بردند. بعد مکث کرده و فرمودند: رفقا آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند اما من نمیدانم این جوان چه کرده بود که به اینجا رسید..... منبع: کتاب عارفانه @khademinekoolebar
🌹🕊🥀🏴🥀🕊🌹 قبل از اینکه را پس از ۱۵ سال بیاورند ، یک شب خواب دیدم در یک بیابانی بودم و گریه می کردم و خدا را صدا می زدم که بچه ام را بمن نشان بده ، همون موقع در خواب دیدم که یک سیّد نورانی جلو آمد و گفت : اینقدر گریه نکن . می خواهی بدانی پسرت کجاست ؟ گفتم بله .. با دست به یک جای دوری اشاره کرد و من دیدم سه تابوت اون دور هست . سیّد گفت : تابوت وسطی فرزند توست و این دو تابوتِ اطرافش ، دو سیّد هستند که از پسر تو محافظت می کنند ! از خواب که بیدار شدم به کسی نگفتم . تا وقتی که می خواستند او را تشیع کنند . بعد از به خاکسپاری دیدم دو دیگر هم همراه بخاک سپردند دقیق نگاه کردم و دیدم که یکی از طرف راست سیّد است و طرف چپ هم سیّد است . بعد از تشیع جنازه که بسیار باشکوه برگزار شد . دیدم دقیقا میان قبر دو سیّد در گلستان اصفهان به خاک سپرده شده است. راوی 🏴🕊🌹╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🌴🥀💐🌼💐🥀🌴 همسرش می گفت: مدتها بعد از در رویایی شیرین او را دیدم. درون قطار با دخترم آسیه نشسته بودم. بیرون پنجره، بود که نور بر صورتش احاطه داشت. او مرا محو خود کرده است. کسی در کنارش ایستاده بود. نگاهم به او افتاد. خدا می داند چقدر از دیدنش خوشحال شدم. بود. به من اشاره کرد و با صدایی رسا گفت: ناراحت نباش، من دارم می آیم. فردای آن روز بی صبرانه منتظر تعبیر خوابم بودم. ساعت نه صبح از تهران تماس گرفتند و گفتند یک بسیجی به نام به مشهد منتقل شده که احتمال می دهیم متعلق به خانواده شما باشد. با خانواده برای شناسایی راهی معراج شدیم. گفته بودند باید او را شناسایی کنم. باورش خیلی سخت بود. پیکرش به طور کامل سوخته، استخوان هایش در هم شکسته و ترکش های متعددی بر بدنش نشسته بود. وقتی چشمم به پای چپش، که قبلا ترکش خورده بود افتاد اطمینان پیدا کردم که خودش است. بعد از دیدن پیکرش دیگه آرام و قرار نداشتم. بار دیگر در خواب به سراغم آمد و دلسوزانه گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ من از اینکه تو با دیدن جنازه ام اذیت شدی ناراحتم! بعد با حالتی خاص گفت: باور کن قبل از تعداد زیادی تانک عراقی را منهدم کردم و لحظه ی هیچ چیز نفهمیدم. چرا که در کنارم بود و بالای سرم نشسته بودند!" 📚کتاب وصال، صفحه ۸۵ الی ۸۶ 🔶 کمیته مرکزی خادمین شهدا 👇 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺