کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
مادر #شهید_مدافع_حرم_مرتضی_عبداللهی :
#محمد در مسیر خود ثابت قدم بود. هیچ مسالهای نمیتوانست مانع وی شود.....
به دوستان خود گفته بود: من #حسرت هیچ موضوعی را در دنیا ندارم.
الحمدلله زندگی خوبی دارم.....
با اینکه همسر و خانواده خود را بسیار دوست داشت؛ اما #امام_حسین (ع) و #حضرت_زینب (س) را بیشتر دوست داشت......
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
✨✨ سیندرلای بابامرتضی
خاطرات دختر #شهید_مرتضی_عطایی " #ابوعلی "؛قسمت سوم:
دفعه آخر که رفت #سوریه قرار بود ما هم برویم آنجا و چند روزی بمانیم....
ساکمان را بستیم و رفتیم تهران. مدتی خانه #شهید_صدرزاده بودیم تا #روز_عرفه.
آن شب پرواز داشتیم. صبح بیدار شدیم و صبحانه خوردیم. مامان رفت وضو بگیرد تا برویم حرم #حضرت_عبدالعظیم برای #دعای_عرفه.....
همانموقع تلفنش زنگ خورد. از روی شماره فهمیدم باباست.
با شنیدن صدای خنده بابا از پشت تلفن گل از گلم شکفت. میدانستم که خیلی زود قرار است در #سوریه او را ببینم. گفت: نفیسه، بیمعرفت نباش. بهام تندتند زنگ بزن.
گفتم: «باشه بابا.» گفت: «بابا، یه خبر بد برات دارم.» دلم هُری ریخت....
گفتم: «چی شده؟!» گفت: «پرواز امشبتون لغو شده. باید با پرواز هفته دیگه بیایید.» از شنیدن این خبر کلافه شدم. ناخودآگاه صدایم سنگین شد. با بابا خداحافظی کردم و جریان را به مامان گفتم. او هم ناراحت شد. همه برنامههایمان ریخته بود به هم.
با یکی از دوستان رفتیم #حرم عبدالعظیم. بعد از تمام شدن #دعا در صحن ایستاده بودیم و دوستمان سرش توی گوشی بود....
یک آن دیدم چشمهایش بهتزده شد و رنگش پرید؛ سرش را آورد بالا و به ما خیره شد.....
آنقدر تغییرش محسوس بود که مامان هول کرد. مدام ازش میپرسید: «چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟!» بندهخدا انگار نمیتوانست حرف بزند، فقط بغض کرده بود و بریده بریده میگفت هیچی نشده.....
با حال بدی برگشتیم خانه #شهید_صدرزاده....
آنجا بالاخره حقیقت را فهمیدیم. اولش نمیتوانستم باور کنم....
شوکه شده بودم. تکیه دادم به دیوار و به مامان نگاه میکردم که هایهای اشک میریخت. یکهو یاد چند ساعت پیش افتادم و حرفهای بابا که گفت بیمعرفت نباشم.....
حالم دیگر دست خودم نبود. بابا برای همیشه رفته بود و تنها برایم #حسرتِ نداشتنش باقی مانده بود. کاری از دستم برنمیآمد....
شروع کردم به داد زدن؛ فریاد میزدم: «خاک بر سرم.» مامان بغلم کرد تا آتش درونم میان آغوش او محصور شود.....
روحمان با یادش شاد....
منبع: مجله جنات فکه
@khademinekoolebar