کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
✨✨ سیندرلای بابامرتضی
خاطرات دختر #شهید_مرتضی_عطایی " #ابوعلی "؛قسمت سوم:
دفعه آخر که رفت #سوریه قرار بود ما هم برویم آنجا و چند روزی بمانیم....
ساکمان را بستیم و رفتیم تهران. مدتی خانه #شهید_صدرزاده بودیم تا #روز_عرفه.
آن شب پرواز داشتیم. صبح بیدار شدیم و صبحانه خوردیم. مامان رفت وضو بگیرد تا برویم حرم #حضرت_عبدالعظیم برای #دعای_عرفه.....
همانموقع تلفنش زنگ خورد. از روی شماره فهمیدم باباست.
با شنیدن صدای خنده بابا از پشت تلفن گل از گلم شکفت. میدانستم که خیلی زود قرار است در #سوریه او را ببینم. گفت: نفیسه، بیمعرفت نباش. بهام تندتند زنگ بزن.
گفتم: «باشه بابا.» گفت: «بابا، یه خبر بد برات دارم.» دلم هُری ریخت....
گفتم: «چی شده؟!» گفت: «پرواز امشبتون لغو شده. باید با پرواز هفته دیگه بیایید.» از شنیدن این خبر کلافه شدم. ناخودآگاه صدایم سنگین شد. با بابا خداحافظی کردم و جریان را به مامان گفتم. او هم ناراحت شد. همه برنامههایمان ریخته بود به هم.
با یکی از دوستان رفتیم #حرم عبدالعظیم. بعد از تمام شدن #دعا در صحن ایستاده بودیم و دوستمان سرش توی گوشی بود....
یک آن دیدم چشمهایش بهتزده شد و رنگش پرید؛ سرش را آورد بالا و به ما خیره شد.....
آنقدر تغییرش محسوس بود که مامان هول کرد. مدام ازش میپرسید: «چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟!» بندهخدا انگار نمیتوانست حرف بزند، فقط بغض کرده بود و بریده بریده میگفت هیچی نشده.....
با حال بدی برگشتیم خانه #شهید_صدرزاده....
آنجا بالاخره حقیقت را فهمیدیم. اولش نمیتوانستم باور کنم....
شوکه شده بودم. تکیه دادم به دیوار و به مامان نگاه میکردم که هایهای اشک میریخت. یکهو یاد چند ساعت پیش افتادم و حرفهای بابا که گفت بیمعرفت نباشم.....
حالم دیگر دست خودم نبود. بابا برای همیشه رفته بود و تنها برایم #حسرتِ نداشتنش باقی مانده بود. کاری از دستم برنمیآمد....
شروع کردم به داد زدن؛ فریاد میزدم: «خاک بر سرم.» مامان بغلم کرد تا آتش درونم میان آغوش او محصور شود.....
روحمان با یادش شاد....
منبع: مجله جنات فکه
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
✨✨فرمانده عاشق "قسمت اول"
#شهید_مرتضی_عطایی در کلام #ابوطاها
از #حلب راهی #لاذقیه شدیم. شهری که از نظر آب و هوا شرایط بهتری داشت و از گرمای کلافهکنندۀ حلب خبری نبود. فقط جوّ مسیحینشین شهر و حجاب نداشتن خانمهای سوری اذیتمان میکرد. اما نگاههای سرشار از احترام و قدرشناسی مردم لاذقیه این سختی را برایمان آسانتر میکرد. مطمئن بودیم شرح رشادت بچههای فاطمیون به گوششان رسیده. برنامههای تو هم سر جای خودش بود. مخصوصا روزههای دوشنبه و پنجشنبهات که تحت هیچ شرایطی ترک نمیشد....
دو هفتهای از آمدنمان به لاذقیه میگذشت. قرار بود خانوادهات راهی سوریه شوند. ذوق خاصی توی چشمهایت میدیدم. حسابی به خودت رسیدی.....
قرار بود خانوادهات #روز_عرفه بیایند #دمشق؛ تو هم باید راهی دمشق میشدی. چند روز مانده به #عرفه، بوی عملیات بلند شد....
اینبار.باید روستای اِکبانی را آزاد میکردیم. روستایی استراتژیک واقع در ارتفاعات لاذقیه که دشمن از آنجا روی شهر مسلط بود. #حاج_قاسم گفته بود اهمیت این روستا مثل تنگۀ اُحُده....
شبِ قبل از عرفه، فرماندهی گفت: #ابوعلی! شما فردا توی عملیات شرکت نمیکنی....
رنگ از رویت پرید. فرمانده ادامه داد: فردا خانوادهات دارن میان سوریه. برگرد دمشق....
سرت را پایین انداختی و گفتی: سردار، وقتی اسم عملیات میاد، خانوادهام یادم میرن....
سردار جواب داد: خب اگه دستور فرماندهی باشه چی؟ میشناختمت. رزمندهای نبودی که روی حرف فرماندهات حرف بیاوری. دستت را از ناراحتی روی ران پایم فشار دادی و اخم غلیظی نشست بین ابروهای مردانهات. دلم برایت آتش گرفت. میدانستم چقدر برایت سخت است که نگذارند بیایی عملیات...
⭐️⭐️هرچند آخرش کار خودت را کردی. ماندنی نبودی. پرواز خانوادهات را لغو کردی و صبح #عرفه با ما راهی شدی.....
بچهها را آوردیم تا نقطه رهایی. تازه آفتاب بالا آمده بود که جیره جنگی و مهمات را بینشان تقسیم کردیم و راه افتادیم. بعد از کمی پیادهروی رسیدیم به دهانه تنگهای که به روستا منتهی میشد.
اول من رد شدم. حسن محمدی پشت سرم آمد، فقط نمیدانم گلوله از کجا آمد. حسن را زدند. افتاد جلوی پایم. تیر خورده بود به کمرش. پشت سرش عباس آمد و بعدش هادی. هادی را هم زدند. افتاد کنار حسن. مات و متحیر نگاهشان میکردم که صدای تیز انفجاری توی سرم سوت کشید. پشتم داغ شد. شره کردن خون را روی پشتم حس کردم. گرد و خاک و دود که خوابید. سر، پا و پشتم را ترکش نارنجک زخمی کرده بود ترکش زانوی عباس را هم برده بود و تو در فاصله یک کیلومتری از ما توی سنگر نشسته بودی و با دوربین نگاهمان میکردی. میدانستم الان دل توی دلت نیست...
دو سه ساعتی از عملیات میگذشت. بچهها شدیدا درگیر بودند ولی نمیشد جواب آن حجم سنگینِ آتش را داد. افتاده بودیم توی محاصره و دشمن بیوقفه آتش میریخت روی سرمان. خونریزیام شدید بود. حس میکردم دارم از حال میروم. حسن #شهید شده بود. هادی، یکی از بهترین نیروهایم داشت جلوی چشمهایم جان میداد و این، اوضاع را برایم سختتر میکرد. بیسیم را برداشتم و صدایت کردم:
- ابوعلی! ابوعلی! ابوطاها...
به ثانیه نکشیده، صدایت پیچید توی بیسیم.
- جانم، ابوطاها...
- ابوعلی، مهمون داریم.
نگفتم بچههایم #مجروح و #شهید شدهاند. نخواستم روحیه بقیه نیروها به هم بریزد. حرفم را نصفه و نیمه از دهانم گرفتی و گفتی: دارم میام......
ناخودآگاه حرفهای چند ساعت قبلت توی سرم زنده شد. داشتیم میآمدیم به سمت خط، توی تویوتا گفتی: روز، روز #عرفه است و درهای رحمت خدا باز. من هم طمعکار.
سرت را کمی رو به آسمان گرفتی و گفتی: یعنی میشه؟!
خندیدی و در جواب خودت گفتی: «خدایا! مگه میشه تو جواب بندهات رو ندی؟!....
دوباره صدایت آمد: ابوطاها، دارم میام.
میدانستم آنقدر بیقراری که به چند دقیقه نکشیده، خودت را با موتور به ما میرسانی.
گفتم: داداش! با اون وسیلهای که میخوای بیای، نمیتونی مهمونای ما رو منتقل کنی.
سکوت پیچید توی بیسیم و دوباره صدای تو:
- نکنه مهمونات مثبتِ حسن و سیدابراهیم شدن؟!
با بغض نگاهی به حسن و هادی انداختم و گفتم: آره داداش.....
منبع: مجله جنات فکه؛ مصطفی عیدی
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
در #سنگر بودیم و می خواستیم ناهار بخوریم، بیسیم زدند که #آقای_دین_شعاری جلو بیا، در سینه کش کوه می خواهند جاده بزنند؛ تعدادی #میدان_مین هست که باید جمع شود، کسی نیست، بیایید مین ها را خنثی کنید.
پنج شش نفری به ستاد لشگر رفتیم. فرمانده گردان ها آنجا بودند. #حاجی نماز ظهرش را خواند و گفت: من میرم #نماز عصرم رو اون دنیا میخونم....
به او گفتم نه، حاجی تو را به خدا نمازت را بخوان.
گفت: نه.....
#شهید_سعید_سلیمانی هم که در سانحه هواپیما در #روز_عرفه #شهید شد به او اصرار کرد که حاجی #نماز عصرت را هم بخوان، بعد برو.
گفت: آقا، یکیش رو خوندم، در #بهشت رو باز کردن، میرم اونجا نماز عصرم رو با حوری ها میخونم......
جانمازش رو جمع کرد و توی جیبش گذاشت.
او را با ماشین بالا بردم و پیاده کردن. بعد آمدم که وسایل را ببرم که بی سیم مرا خواست.
بچه ها گفتند: نجف، بیا #آقای_دین_شعاری زخمی شده است. زود برگشتم و از بچه ها پرسیدم کجاست؟ خودم را نزدیک تر رساندم دیدم وسط #میدان_مین افتاده است. دویدم بالای سرش، او نماز عصرش را در #بهشت قامت بسته بود.
راوی: نجف پناهی، منصور رحیمی
#شهید_حاج_محسن_دین_شعاری
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar