eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
18هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
3.1هزار ویدیو
86 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 همسر كه آمديم، بچه ي دومم را حامله بودم. موقع به دنيا آمدنش، مادرم آمد پيشم. سرشب، را فرستاديم پي قابله. به يك ساعت نكشيد، ديديم در مي‌زنند. موقر و سنگيني آمد تو. از ولي خبري نبود.... آن نه مثل قابله‌ها، و نه حتي مثل زن‌هايي بود كه تا آن موقع ديده بودم. بعد از آن هم مثل او را نديدم. آرام و متين بود، و خيلي با جذبه و معنوي. آن‌قدر وضع حملم راحت بود كه آن‌ طور وضع حمل كردن براي هميشه يك چيز استثنايي شد برايم..... آن توي خانه ي ما به هيچي لب نزد، حتي هم نخورد. قبل از رفتن، خواست كه اسم بچه را بگذاريم. سال‌ها بعد، راز آن شب را برايم فاش كرد.... مي‌گفت: وقتي رفتم بيرون، يكي  از رو ديدم. تو جريان مشكلي پيش اومده بود كه حتما بايد كمكش مي‌كردم. كردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از يادم رفت. ساعت دو، دو و نيم شب يك هو ياد قابله افتادم. با خودم گفتم ديگه كار از كار گذشته، خودتون تا حالا حتماً يه فكري برداشتين...... گريه اش افتاد. ادامه داد: اون شب من هيچ كي رو براي شما نفرستادم، اون هر كي بود، خودش اومده بود.....   روحمان با یادش شاد....... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 از اينكه  آنجا چه كاره است و چه مسوليتي دارد هيچ وقت چيزي نمي گفت؛ ولي از زياد حرف مي زد برام.....  يك بار مي گفت: داشتيم بار مي زديم كه بفرستيم منطقه. وسط كار يك دفعه چشمم افتاد به يك با پا به پاي ما كار مي كرد و مي گذاشت توي جعبه ها؛ تعجب كردم...... تعجبم وقتي بيشتر شد كه ديدم بچه هاي ديگر اصلا حواسشان به او نيست و انگار نمي ديدنشون....... رفتم جلو؛ سينه اي صاف كردم و خيلي با احتياط گفتم: ؛ جايي كه ما هستيم شما نبايد زحمت بكشيد..... رويش طرف من نبود؛ به تمام قد ايستاد و فرمود: مگر شما در راه زحمت نمي كشيد؟ ياد از خود بي خودم كرد و گريه ام گرفت..... فرمود: هركس ما باشد؛ ما هم ياري اش ميكنيم..... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یک راست رفتم سراغش. تو ، تک و تنها نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. از نتیجه کار پرسید. زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگری ندادم. بی مقدمه پرسیدم: جریان دیشب چی بود؟؟؟؟ طفره رفت. قرص و محکم گفتم: تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلاً آروم و قرار نمی گیرم. می دانستم رو حساب بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند. کم کم اصرار من کار خودش را کرد. یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم.... انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسره اسرار ازلی و ابدی می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم...... وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان و یاد می انداخت. می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید...... با لحن غمناکی گفت: موقعی که لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، به واسطه های فیض الهی بود..... توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم (سلام الله علیها)..... چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم...... حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند...... در همان اوضاع، یک دفعه صدای به گوشم رسید؛ که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: ! یعنی آن ، به همین لفظ صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش..... لرز عجیبی تو صدای افتاده بود. چشم هاش باز پر از اشک شد. ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان بود.... بعد من با التماس گفتم: (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟! فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی.... نتوانست جلو خودش را بگیرد. با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی، خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه ای که کرده بودم...... حالش که طبیعی شد، گف: ، راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی...... گفتم: مرد حسابی من الان که با ظریف رفته بودیم جلو و موقعیت رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرف ها مال خودت نبوده. پرسید: مگر چی دیدین؟ هر چه را دیده بودم، مو به مو براش تعریف کردم. گفت: من خاطر جمع بودم که از جای درستی راهنمایی شدم. خبر آن عملیات، مثل توپ توی منطقه صدا کرد. خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید...... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar