eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
18.1هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
90 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
قالَ الاْمامُ علىّ بن أبی طالِب أمیرُ الْمُؤْمِنینَ (عَلَیْهِ السلام): فَرَضَ اللَّه الصِّیَامَ ابْتِلَاءً لِإِخْلَاصِ الْخَلْق امیرالمومنین امام علی(علیه السلام) فرمودند: خداوند را کرد تا به وسیله آن خلق را بیازماید. نهج البلاغه، حکمت 25 @khademinekoolebar
قالَ الاْمامُ علىّ بن أبی طالِب أمیرُ الْمُؤْمِنینَ (عَلَیْهِ السلام): فَرَضَ اللَّه الصِّیَامَ ابْتِلَاءً لِإِخْلَاصِ الْخَلْق امیرالمومنین امام علی(علیه السلام) فرمودند: خداوند را کرد تا به وسیله آن خلق را بیازماید. نهج البلاغه، حکمت 25 @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 : این وصیت نامه هاى شهدا که امام(ره) توصیه به مطالعه ى آن مى کردند، به خاطر این است که نمایشگر انقلاب درونی یک نفر است. هر کدام از این وصیت نامه ها را که انسان مى خواند، تصویرى از انقلاب یک نفر را در آن مى بیند و خودش منقلب کننده و درس دهنده است. ما باید این حالت را تعمیم بدهیم و این، ممکن است. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷 وصیت نامه را در ادامه می خوانیم: با سلام و صلوات بر محد و آل محمد(ص) اینجانب فرزند حشمت الله، لازم دیدم تا چند جمله ای را از باب درد و دل در چند سطر مکتوب نمایم. ابتدا لازم است بگویم (س) را بر خود می‌دانم و خود را خط مشی این خانواده دانسته و از خداوند میخواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بدارد. آنچه این حقیر تاکنون در زندگی خویش از کج فهمی‌ها و بی بصیرتی‌های برخی از انسانها فهمیده ام این است که یا این خانواده را درک نکرده اند و در هیچ برهه ای در کنارشان قرار نگرفته اند و یا درکنارشان بوده اند ولی در صحنه‌های حساس میدان را خالی کرده اند و یا مانعی بوده اند در این مسیر . وای از آن روزی که آنان دارند ولی قدر آن را ندانسته و به بی راهه رفته اند زیرا مادامی که پشت سر باشیم و باشیم و در راه و مسیر همیشه سرافراز حضرت ولی عصر(عج) قرار بگیریم پیروز خواهیم بود چرا که نقطه قوت ما است. اما من می‌نویسم تا هر آن کس که میخواند یا می‌شنود بداند: شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه (عج) و نایب برحقش (مدظله العالی) فدا کنم. اگر در حال حاضر تعدادی از برادران در جبهه های سخت در حال دلخوش هستند که سخت است که توسط شما جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران در این زمینه با پیشگام این باشند. به نظر این جانب در عموم جامعه خصوصا بین نظامیان و هیچ چیز بالاتر از حسن خلق در رفتار نیست و در خاتمه از همه التماس دعا دارم. @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یک راست رفتم سراغش. تو ، تک و تنها نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. از نتیجه کار پرسید. زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگری ندادم. بی مقدمه پرسیدم: جریان دیشب چی بود؟؟؟؟ طفره رفت. قرص و محکم گفتم: تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلاً آروم و قرار نمی گیرم. می دانستم رو حساب بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند. کم کم اصرار من کار خودش را کرد. یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم.... انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسره اسرار ازلی و ابدی می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم...... وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان و یاد می انداخت. می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید...... با لحن غمناکی گفت: موقعی که لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، به واسطه های فیض الهی بود..... توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم (سلام الله علیها)..... چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم...... حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند...... در همان اوضاع، یک دفعه صدای به گوشم رسید؛ که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: ! یعنی آن ، به همین لفظ صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش..... لرز عجیبی تو صدای افتاده بود. چشم هاش باز پر از اشک شد. ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان بود.... بعد من با التماس گفتم: (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟! فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی.... نتوانست جلو خودش را بگیرد. با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی، خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه ای که کرده بودم...... حالش که طبیعی شد، گف: ، راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی...... گفتم: مرد حسابی من الان که با ظریف رفته بودیم جلو و موقعیت رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرف ها مال خودت نبوده. پرسید: مگر چی دیدین؟ هر چه را دیده بودم، مو به مو براش تعریف کردم. گفت: من خاطر جمع بودم که از جای درستی راهنمایی شدم. خبر آن عملیات، مثل توپ توی منطقه صدا کرد. خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید...... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar