eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
18.9هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
87 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
قال الامام الحسين عليه السلام : مَنْ اَحَبّنَا كَانَ مِنّا اَهْلَ الْبَيتِ حضرت امام حسین (علیه السلام) فرمودند: كسى كه ما را دوست بدارد، از ما اهل بيت است نزهة النّاظر و تنبيه الخاطر، ص ۸۵ ح۱۹ @khademinekoolebar
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از سراچه خورشید ای شهید #صبحتون_شهدایی @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 : زماني که اين وارد مي شود، نه معلومات دانشگاهي دارد و نه عنوان و تيتر رسمي دارد، اما آنچنان در کار پيشرفت مي کند که به مقامات عالي ميرسد و شخصيت برجسته‌اي مي شود، شخصيت جامع‌الاطرافي که مثلا مي شود و بعد هم به مي رسد. ايشان اگر چنانچه به نمي رسيد، مقامات خيلي بالاتر - از لحاظ رتبه‌هاي ظاهري - را هم طي مي کرد.....  به نظر من و امثال او را بايد نماد يک چنين حقيقتي به حساب آورد، حقيقت پرورش انسان هاي بزرگ با معيارهاي الهي و اسلامي، نه با معيارهاي ظاهري و معمولي. به هر حال هر چه از اين بزرگوار و از اين بزرگوارها تجليل بکنيد زياد نيست و بجاست........ 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷 عرض ادب و احترام به ساحت مقدس حضرت علیه السلام و تسلیت به امام زمان حضرت "عجل الله تعالی فرجه الشریف" در سومین روز همراه و همنوا با دلباخته حضرت زهرا(سلام الله علیها) @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 همسر كه آمديم، بچه ي دومم را حامله بودم. موقع به دنيا آمدنش، مادرم آمد پيشم. سرشب، را فرستاديم پي قابله. به يك ساعت نكشيد، ديديم در مي‌زنند. موقر و سنگيني آمد تو. از ولي خبري نبود.... آن نه مثل قابله‌ها، و نه حتي مثل زن‌هايي بود كه تا آن موقع ديده بودم. بعد از آن هم مثل او را نديدم. آرام و متين بود، و خيلي با جذبه و معنوي. آن‌قدر وضع حملم راحت بود كه آن‌ طور وضع حمل كردن براي هميشه يك چيز استثنايي شد برايم..... آن توي خانه ي ما به هيچي لب نزد، حتي هم نخورد. قبل از رفتن، خواست كه اسم بچه را بگذاريم. سال‌ها بعد، راز آن شب را برايم فاش كرد.... مي‌گفت: وقتي رفتم بيرون، يكي  از رو ديدم. تو جريان مشكلي پيش اومده بود كه حتما بايد كمكش مي‌كردم. كردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از يادم رفت. ساعت دو، دو و نيم شب يك هو ياد قابله افتادم. با خودم گفتم ديگه كار از كار گذشته، خودتون تا حالا حتماً يه فكري برداشتين...... گريه اش افتاد. ادامه داد: اون شب من هيچ كي رو براي شما نفرستادم، اون هر كي بود، خودش اومده بود.....   روحمان با یادش شاد....... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 صورتش را كه ديدم جا خوردم. اندازه چند سال پير شده بود. ساواكي‌ها يك دندان سالم هم توي دهانش باقي نگذاشته بودند؛ چند وقت مجبور شد دندان مصنوعي بگذارد. آن روز هر چه اصرار كردم برايم بگويد چه بلاهايي سرش در آورده‌اند، فقط گفت: چيز خاصي نبوده.  يك بار كه داشت براي چند تا از دوستانش تعريف مي‌كرد، اتفاقي حرف هايش را شنيدم. شكنجه‌هاي وحشيانه‌اي داده بودندش؛ شكنجه‌هايي كه زبان آدم گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است. او مي‌خنديد و مي‌گفت......  من گريه مي‌كردم و مي‌شنيدم.... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 همسر گفت: مي‌خوام برم زاهدان، مي‌آي؟ گفتم: ماموريته؟ گفت: نه، مسافرته. مي‌دانستم توي بحبوحه به تنها چيزي كه فكر نمي‌كند، مسافرت است. خيلي پيله‌اش شدم تا ته و توي كار را در بياورم، ولي نشد. در لو ندادن اسرار، قرص و محكم بود. يك دبه روغن خريد. همان روز راه افتاديم. زاهدان، مرا گذاشت توي يك مسافرخانه، خودش رفت. هرچه اصرار كردم مرا هم ببرد، قبول نكرد. گفتم: پس منو چرا آوردي؟ گفت: اگر لازم شد، به‌ات مي‌گم. دو روز بعد برگشت؛ بدون دبه روغن. گفت: بريم. گفتم: بريم؟ به همين راحتي.... باز هر چه اصرار كردم بگويد كجا رفته، چيزي نگفت. تا بعد از آن راز را پيش خودش نگه داشت. بعد از ، يك روز بالاخره رضايت داد بگويد كه قضيه چه بوده است. گفت: من اون روز رفتم پيش ، از يكي از نامه داشتم براشون، دبه روغن رو هم براي ايشون برده بودم.... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 همسر پسرم از روي پله ها افتاد؛ دستش شكست..... بيشتر از من هول كرد؛ بچه را كه داشت به شدت گريه مي كرد، بغل گرفت..... از خانه دويد بيرون؛ چادر سرم كردم و دنبالش رفتم. ماتم برد وقتي ديدم دارد مي رود طرف خيابان. تا من رسيدم به اش،يك تاكسي گرفت. درآن لحظه ها جلوي خانه پارك بود.... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 از اينكه  آنجا چه كاره است و چه مسوليتي دارد هيچ وقت چيزي نمي گفت؛ ولي از زياد حرف مي زد برام.....  يك بار مي گفت: داشتيم بار مي زديم كه بفرستيم منطقه. وسط كار يك دفعه چشمم افتاد به يك با پا به پاي ما كار مي كرد و مي گذاشت توي جعبه ها؛ تعجب كردم...... تعجبم وقتي بيشتر شد كه ديدم بچه هاي ديگر اصلا حواسشان به او نيست و انگار نمي ديدنشون....... رفتم جلو؛ سينه اي صاف كردم و خيلي با احتياط گفتم: ؛ جايي كه ما هستيم شما نبايد زحمت بكشيد..... رويش طرف من نبود؛ به تمام قد ايستاد و فرمود: مگر شما در راه زحمت نمي كشيد؟ ياد از خود بي خودم كرد و گريه ام گرفت..... فرمود: هركس ما باشد؛ ما هم ياري اش ميكنيم..... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸  با يك موتور گازي آمد جلوي در . كرد. جوابش را با بي‌اعتنايي دادم. دستانش روغني بود و سياه. خواست موتور را همان جلو ببندد به يك ستون، نگذاشتم. گفتم: اينجا نميشه ببندي عمو؛ با نگراني ساعتم را نگاه كردم. دوباره خيره شدم به سر كوچه. سه، چهار دقيقه گذشت و باز هم خبري نشد. پيش خودم گفتم: مردم رو ديگه بيشتر از اين نميشه نگه داشت؛ خوبه برم به بگم تا يك فكري بكنيم..... يك دفعه ديدم بلندگوي روشن شد و جمعيت صلوات فرستادند..... مجري گفت: عزيز؛ در خدمت هستيم كه به خاطر خرابي موتورشان كمي با تأخير رسيده‌اند...... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 هر چه بهش گفتيم و گفتند فايده اي نداشت .حكمش آمده بود بايد فرمانده گردان عبدالله بشود،ولي زير بار نرفت كه نرفت. روز بعد،صبح زود رفته بود مقر .به گفته بود:چيزي رو كه ازم خواستين قبول مي كنم. از همان روز شد .با خودم مي گفتم: نه با اين كه اون همه سر سختي داشت توي قبول كردن ،نه به اين كه خودش پاشده اومده پيش ..... بعدها،با اصراري كه كردم،علتش رو برايم گفت : شب قبلش (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را خواب ديده بود؛ بهش تكليف كرده بودن.... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یک راست رفتم سراغش. تو ، تک و تنها نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. از نتیجه کار پرسید. زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگری ندادم. بی مقدمه پرسیدم: جریان دیشب چی بود؟؟؟؟ طفره رفت. قرص و محکم گفتم: تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلاً آروم و قرار نمی گیرم. می دانستم رو حساب بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند. کم کم اصرار من کار خودش را کرد. یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم.... انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسره اسرار ازلی و ابدی می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم...... وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان و یاد می انداخت. می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید...... با لحن غمناکی گفت: موقعی که لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، به واسطه های فیض الهی بود..... توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم (سلام الله علیها)..... چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم...... حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند...... در همان اوضاع، یک دفعه صدای به گوشم رسید؛ که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: ! یعنی آن ، به همین لفظ صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش..... لرز عجیبی تو صدای افتاده بود. چشم هاش باز پر از اشک شد. ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان بود.... بعد من با التماس گفتم: (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟! فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی.... نتوانست جلو خودش را بگیرد. با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی، خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه ای که کرده بودم...... حالش که طبیعی شد، گف: ، راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی...... گفتم: مرد حسابی من الان که با ظریف رفته بودیم جلو و موقعیت رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرف ها مال خودت نبوده. پرسید: مگر چی دیدین؟ هر چه را دیده بودم، مو به مو براش تعریف کردم. گفت: من خاطر جمع بودم که از جای درستی راهنمایی شدم. خبر آن عملیات، مثل توپ توی منطقه صدا کرد. خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید...... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 از خواب پريدم؛ كسي داشت بلند بلند گريه مي كرد...... رفتم توي راهرو حدس مي زدم بيدار است و دارد دعايي مي خواند. وقتي فهميدم است اولش ترسيدم؛ بعد كه دقت كردم ديدم دارد با (سلام الله عليه) حرف مي زند..... حرف نمي زد؛ ناله مي كرد و درد و دل اسم را مي برد مثل مادري كه جوانش مرده باشد به مي زد و تو هاي و هوي گريه مي ناليد: اونا همه رفتن ‘جان پس كي نوبت من مي شه؟ آخه من بايد چه كار كنم؟... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar