eitaa logo
کمیته خادمین شهدا گلستان
281 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
630 ویدیو
15 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مراسم چهلم حجت، علیرضا در مصاحبه با خبرنگاری گفت «دلم برای بابایم تنگ شده! می‌دانم که او دارد از آسمان به ما نگاه می‌کند؛ اما من دوست دارم بابایم را ببینم، حتی توی خواب!» شب هنگام بازگشت به تهران، علیرضا دقایقی به خواب رفت. وقتی بیدار شد گفت «مامان، دیدی بابا آمد؟! دیدی بابا چقدر بزرگ شده بود؟! برف روی زمین نبود، اما بابا راه می‌رفت و رد جا (در دنیای کودکانه خود نمی‌توانست بگوید ردپا و می‌گفت ردجا) از خود به جای می‌گذاشت.» همه اقوام، حتی بچه ها حضور حجت را احساس می‌کنیم، گاهی علیرضا می‌گوید «مامان بابا آمد، دست کشید روی سرم، بوسم کرد و رفت.» یک روز کار ضروری پیش آمد. باید چندین ساعت النا را نزد مادرم می‌گذاشتم و می‌رفتم. فرزندم برای تناول غذا کمی بدقلق است. فقط به او گفتم «مادرجان را اذیت نکن تا من برگردم!» بعد هم النا را به حجت سپردم و رفتم. چندین ساعت نبودم، وقتی برگشتم مادرم گفت «نمی‌دانم چرا النا امروز اصلا اذیت نکرد.» خندیدم و گفتم «مامان، او را به پدرش سپرده بودم.» مادرم با بغض گفت «خدا شاهد است؛ وقتی در حال تدارک ناهار بودم، صدای خنده النا من را متوجه خود کرد. به سمت او که رفتم، دیدم دستانش را بالا آورده و می‌خندد. گویا کسی داشت با او بازی می‌کرد. کسی که من نمی‌توانستم او را ببینم. پرسیدم، النا با چه کسی بازی می‌کنی؟ گفت، با باباحجت!»