۵۰ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
... روز بعد، به مشهد رسیدیم. به خاطر عید غدیر شهر بسیار شلوغ بود. تمام فکروذکر ما این شده بود که برای اسکان به کدام هتل برویم. در بین راه با چند هتل تماس گرفتیم. هیچ کدام جا نداشتند. وقتی به مشهد مقدس رسیدیم، به هتلی که متعلق به سپاه استان لرستان خودمان بود مراجعه کردیم. آنجا هم جا نداشت. بههمراه یکی از دوستان که راننده بود در ماشین ماندم و دو دوست دیگرمان برای پیدا کردن هتل راهی کوچهپسکوچهها شدند.
از زمان آشنایی با عباس آقا تصویر زیبایش را روی پسزمینۀ تلفن همراهم گذاشتم که هر روز چشمم به چهرۀ زیبای ایشان بیفتد. گهگاهی با شهید صحبت میکنم و ازش کمک میطلبم. آن لحظه توی ماشین خطاب به شهید گفتم: «عباسجان، برای داداش خودت یه کاری بکن.» مطمئن بودم شهید عباس جورش میکند. چند دقیقه بعد، همراهانمان تماس گرفتند و گفتند یک هتل پیدا کردند و آدرس را بهمان دادند. وقتی رسیدیم، یکی از دوستان گفت: «اینجا هتل قائمیۀ استان سمنانه.» بعد از هماهنگیهای لازم و ارائۀ مدارک با اینکه ساعت ۱۶ بعدازظهر بود و زمان زیادی از وقت صرف ناهار گذشته بود، مسئول هتل برای ما ناهار هم آماده کرد و برخلاف عرف و تجربۀ سفرهای قبلی که مسئولان هتل معمولاً این کار را نمیکنند و یا اینکه اصلاً غذا ندارند، ما در آن ساعت و در یک هتل مناسب و زیبا ناهار خوردیم. عباس بازهم اینجا مهماننوازی کرد و هوایمان را داشت...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
خنـده هاے دلنـشین شـهــدا
نشـان از آرامــش دل دارد
وقتے دلت با "خـــدا" باشـد ؛
لبـانت همیشه مے خنـــدد .
اگر با خدا نباشے هر چقدر هم
شادی کنے، آخرش دلت غمگین است.
🌸🌿
#عزیز_برادرم #شهید_عباس_دانشگر
#پاسدار_مدافع_حرم #صلوات
۲۳۱ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش سوم
محبت شهید به خواهران
... آرزو دارم روزی بیایم سمنان زیارت آرامگاهش. الان هم گرفتاری توی زندگیام هست. به او متوسل شدم. انشاءالله که حل میشود. او نقطۀ اتصال به خدا و اولیای الهی است. عکس او را گذاشتهام پسزمینۀ گوشیام و هروقت گوشی را دستم میگیرم و میبینمش، بهش سلام میدهم و انرژی میگیرم. در فضاهای مجازی هم از صحبتهای شهید و عکسهایش میگذارم تا یاد او را زنده نگهدارم. شهید را عین یک برادر تنی دوست دارم و همیشه به یادشم. امیدوارم لیاقت خواهریاش را داشته باشم. این شهید دست هزاران جوان مثل من را گرفته و راه درست را نشانشان داده... رسالت زندگی ۲۳سالۀ شهید عباس تنها نایل شدن به مقام شهادت نبود؛ رسالت زندگی اندک شهید دستگیری جوانهایی مثل من تا آخر عمر و نهتنها در این جهان مادی بلکه در آخرت هم است. این حرفها شعار نیست و واقعیت است. شهید زنده است و بین ما حضور دارد. همیشه حضورش را در زندگیام احساس میکنم که ایستاده و بهم لبخند میزند.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۲۶۶ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش چهارم
🔶️محبت شهید به خویشاوندان
🔹مادر بزرگوار شهید :
سر مزار فرزندم بودم. خانمی جلو آمد و بعد از احوالپرسی گفت: «شما مادر شهید هستید؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «من رؤیای صادقهای دیدم. میخوام براتون تعریف کنم.» اول قبر پدرش را به من نشان داد که کمی آنطرفتر از مزار عباس بود. گفت: «من ساکن تهران هستم. هر چند ماه یک بار به اینجا میآم و برای پدرم فاتحهای میخونم و امامزاده علیاشرف(ع) رو هم زیارت میکنم. یه شب در عالم رؤیا دیدم جوونی بلندقامت و رعنا به من گفت: شما که سر مزار پدرت میآی، چند قدم اونطرفتر سری به ما هم بزن. گفتم: شما کی هستید؟ گفت: عباس دانشگر هستم. وقتی از خواب بیدار شدم، هرچه فکر کردم یادم نمیاومد که مزاری رو به این نام دیده باشم. اسم عباس دانشگر رو هم تا به حال نشنیده بودم. دیدن این خواب خیلی برام عجیب بود. با خودم گفتم: اینسری که به سمنان برم، باید برم جستوجو کنم تا ببینم چنین مزاری با این نام هست یا نه. اومدم سمنان و در اولین فرصت به امامزاده رفتم. بین مزارهای اطراف جستوجو کردم. مزارش رو پیدا کردم. اونجا بود که تازه فهمیدم جوونی که به خوابم اومده بود، یه شهیده. یه شهید مدافع حرم. عجیب بود. مزار این شهید چهار-پنجمتری مزار پدرم بود؛ درست همون چیزی که شهید توی خواب به من گفته بود.
بعد از این اتفاق، متوجه شدم شهید به من نظر لطف و محبت داشته و من رو انتخاب کرده. از اون روز علاقۀ من به شهدا بیشتر شد و هربار که سر مزار پدرم میآم، سر مزار شهدا ازجمله شهید عباس میرم و فاتحه میخونم.»
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
هدایت شده از •﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۶۸ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش چهارم
محبت شهید به خویشاوندان
🔹خانم نظری از بستگان شهید:
یک روز به امامزاده علیاشرف(ع) رفتم. بعد از زیارت امامزاده و شهدا و اهل قبور، به سر مزار شهید عباس دانشگر رفتم و فاتحه خواندم. بهش گفتم: «شنیدم تو حاجت میدی؛ ولی من باور نمیکنم. من یه حاجت دارم یک ساله درخواست و التماس میکنم و حاجتم برآورده نمیشه.»
موقع خداحافظی از امامزاده دوباره از دور گفتم: «عباسجان، از محبتهایی که شما به مردم دارید برای من سخته قبول کنم.» همان شب در عالم رؤیا عباس را دیدم. به من گفت: «شما که باور ندارید، چرا سر مزارم اومدید؟ پس باور دارید.» در خواب یک سکه به من داد. وقتی بیدار شدم، بسیار شرمنده شدم که با آن لحن با شهید صحبت کردم. فردای آن روز دعایی که یک سال دنبال آن بودم، به مرز اجابت رسید. یقین کردم که شهدا حرف ما را میشنوند.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۲۱ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
🔹سیدیاسین موسوی:
در مراسم یادوارۀ شهید عشریه بودم که ناگاه خبر شهادت عباس رسید. همه بهتزده شدیم. به ما گفته شد تا خبر قطعی نشده، جایی نگویید.
فردا اول صبح وارد دانشگاه امامحسین(علیهالسلام) شدم. جلوی در عکس عباس را دیدم. حجله گذاشته بودند. مداحی مدافعان حرم پخش میشد.
مدتها با عباس زندگی کرده بودم. با عباس دورۀ آموزشی بودم. در اردوهای مختلف با او بودم. در شرایط مختلف. در گرما و سرما... خاطرات یکییکی در ذهنم مرور میشد. گریه امانم نمیداد. سراسیمه بهسمت دفتر تربیت جهادی رفتم. دیدم دوستان زودتر از من به دفتر سردار اباذری رفتهاند. در دفتر سردار همه گریه میکردند.
فضای اتاق عباس پر از حسرت و آه و ناله شده بود. آن روز اتاق عباس احتیاج به روضهخوان نداشت. دیدن صندلی خالیاش روضه بود. هرکه وارد میشد، اشکش جاری بود.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم