eitaa logo
خادمین شهدا هرمزگان(خواهران)
1.3هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
587 ویدیو
20 فایل
این کانال به واحد خواهران کمیته مرکزی خادمین استان هرمزگان اختصاص دارد و اخبار و اطلاعات مربوط به خادمی در این کانال بار گزاری می شود... . @Khahar_khadem_hrm
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔸 با حبه های قند سلام بر حسین تلخ های زندگی ام را شیرین می کنم... . 🔹 السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام . #چهل_روز_مانده_تا_محرم_بشود 🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊 @khademineshohadahormozgan
. 📝می خواستیم بریم اردوی جهاد سازندگی یه قلک بزرگ داشت که پول زیادی توش جمع شده بود 📝گفت: اگه منم ببرید، قلکم رو هدیه میدم به اردو اسمش توی قرعه کشی در نیومد، به شوخی گفتم: قلکت رو می تونیم ببریم، اما خودتو نه ... 📝شوخی شوخی، قلکش رو هدیه کرد برای مخارج اردوی سازندگی بعد هم رفت یه قلک بزرگتر خرید و دوباره داشت توش پول می ریخت... 📝گذشت و خبر رسید توی یه تیکه کاغذ که داده بود دست یکی از دوستان، تکلیف بعضی چیزا که ازش مونده بود رو مشخص کرده بود: 🔻لباس ها هدیه به فقرا 🔻كتاب ها هدیه به کتابخانه 🔻قلك هدیه به اردوی جهادی... . 🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊 @khademineshohadahormozgan
. 💠 شهدا هایشان را نوشتند و سفارش هایشان را کردند و رفتند... و حالا ما مانده ایم و شده بر این ... !! و تو ای ؛ وقتِ آن نرسیده، که پای ات را به میدان گذاری و این وصایا را پاک کنی ؟! وزندگی ات را به رنگ کنی ؟! و مسیر ات را از ی شهدا پیدا کنی؟! . 🔰🔰 📌ما باید از کنیم: .‌.. . 🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊 @khademineshohadahormozgan
بسم الله الرحمن الرحیم سلام و عرض ادب خدمت خادمین عزیز شهدا 🔴 کمیته خادمین شهدا (واحد خواهران) استان هرمزگان، در نظر دارد خادم الشهدا را تشکیل دهد و برای این منظور از خادمین بزرگواری که تمایل به همکاری دارند، دعوت به ثبت نام می نماید، برای این منظور فرمی تهیه شده است که بزرگواران می توانند اطلاعات درخواستی را تکمیل نمایند، ثبت نام فقط از طریق فرمی است که لینک آن در کانال بار گزاری خواهد شد... اجرتان با شهدا🌹 📌مهلت ثبت نام: 19 مردادماه . 🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊 @khademineshohadahormozgan
. 💠دلت آرام باشد یا روح‌الله! یک علی مظلوم داری که حتی عوض نوادگان لاکچری‌ات هم فحش بخورد و شعار دشت کند! شعارهای آشنا! شعارهایی که فلان نامزد و بهمان کاندیدا هم در ایام انتخابات مکرر سردادند لیکن زیرکانه‌تر! والله این همه ناسزا اگر نثار سیدعلی نمی‌شد، سنت تاریخ تکرار نمی‌شد! و فحش‌خور علی همیشه ملس است! چه روزگاری که «علی» بابت ثروت ناکثین و خباثت قاسطین و بلاهت مارقین و ایضا قصور و تقصیر یاران، فحش‌باران می‌شد؛ چه امروز که «سیدعلی» بابت ثروت ناکثین و خباثت قاسطین و بلاهت مارقین و ایضا قصور و تقصیر یاران، فحش‌باران می‌شود! خدایا! شکایت این همه مظلومیت مولای خود را نزد تو می‌آوریم! و در یکی از غریبانه‌ترین جمعه‌های تاریخ، از تو سوال می‌پرسیم؛ آیا هنوز هم وقت آن نرسیده که به منجی آدم و آدمی‌زاد، اذن ظهور دهی؟! خدایا! به ما صبر ایوب داده‌ای یا عمر نوح، که این همه با طولانی کردن زمان غیبت، امتحان‌مان می‌کنی؟! همه‌ی این خون دل‌ها، فدای سر «مهدی فاطمه» اما نمی‌بینی مگر بر و بحر را فساد گرفته و شدت فتنه‌ها علیه ما زیادتر از زیاد است؟! خدایا! جز تو مگر کس دیگری را هم می‌پرستیم که گله نزد او ببریم؟! و جز تو مگر کس دیگری را هم داریم که نیمه‌شب‌ها التماسش کنیم؟! خدایا! این نجوای عبد با معبودی است که دلش به حال دیده‌ی بارانی یعقوب سوخت! و دلش به حال نوح و ابراهیم و موسی و عیسی سوخت! خدایا! ما را ذره‌ای به لطف و یاری تو تردید نیست ولی راستش دیگر تاب دوری بیش از این آفتاب را نداریم! اگر بهترین جای «احسن‌القصص» آنجا بود که چشم پیر کنعان به جمال یوسف روشن شد، کاش هر چه زودتر روشن کنی چشم حضرت ماه را به جمال حضرت خورشید! نه این‌گونه پنهانی که الان هست! آن‌گونه آشکار که وعده داده‌ای! و تو وعده داده‌ای؛ «الا ان حزب‌الله هم الغالبون»! وقت رسیدن آن روز را و آن غلبه را تو می‌دانی و ما نمی‌دانیم! ما فقط یک چیز می‌دانیم! مرتب بیاییم درگاه تو و منظم فریاد بزنیم؛ «العجل»! خدایا! ما گناه داریم! بار گناه آدم، روی دوش ما افتاده! از بهشت، دورترین فرزندان آدمیم! ساکن قعر آخرالزمان! هم‌عصر با ولی‌عصر و دور از حضرت! پر از امید و سرشار از حسرت! خدایا! محرم نزدیک است و نانجیبان، باز هم خواب تنهایی مسلم را دیده‌اند! سوگند به تو، می‌مانیم پای شمع، چون پروانه‌ها! و می‌ایستیم پای ماه، چون ستاره‌ها! دیروزمان محسن وزوایی داشت و امروزمان محسن حججی! روزگار جنگ، محمد بروجردی را داشتیم و در این جنگ روزگار، محمد بلباسی! به حق خون مطهر شهیدان راهت، رحمی کن به ما خدایا! حسین قدیانی . 🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊 @khademineshohadahormozgan
. 🔴 سفارشی که به مسئولین کشور دارم این است که شما با خون صدها هزار شهید، معلول، مجروح و جانباز روی کار آمده اید. پس مواظب باشید از این امکانات، سوءاستفاده نکنید و مصلحت اندیشی و سازش و بی تفاوتی را هم کنار بگذارید... . . 🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊 @khademineshohadahormozgan
25-Rasoli-Haftegi940626-monajat1.mp3
6.12M
. 🔸🎧از فراقت چشم هایم غرق باران می شود عاشق هجران کشیده زود گریان می شود 🔰 🔹حاج مهدی رسولی . 🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊 @khademineshohadahormozgan
سلام علیکم روزگارتان شهدایی همه ی افراد می توانند در این فراخوان ثبت نام نمایند و محدودیتی در این زمینه نیست حتی افرادی که در سایت خادمین کوله بار ثبت نام نکرده اند. این ثبت نام به منزله ی تشکیل گروه جهادی زیر نظر کمیته خادمین شهدا استان هرمزگان است و هدف ما کار در تمام ایام سال است و افراد در هر شهری گروه بندی می شوند، که با توجه به توانایی های افراد تقسیم بندی می شود... هدف های کوتاه مدت و بلند مدتی داریم ان شاءالله با عنایت شهدا بتوانیم کار را پیش ببریم... ان شاءالله فایل ورد پرسشنامه هم تا ساعاتی دیگر در کانال قرار داده خواهد شد تا آن بزرگوارانی که برایشان در ثبت نام مشکل پیش آمده بتوانند راحت تر ثبت نام را انجام دهند... . کمیته خادمین هرمزگان @khademineshohadahormozgan
فرم ثبت نام.doc
117.2K
. فرم ثبت نام گروه جهادی . 🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊 @khademineshohadahormozgan
. 🔸ما شدیم؛ تا امانتِ تو را به مقصد برسانیم... . . 🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊 @khademineshohadahormozgan
.   💠 در اين لحظه هاي حساس تاريخ كه خداوند شما ملت عزيز را مورد و امتحان قرار داده است با بر او و با امام عزيزمان انشا الله با سربلندي كامل از اين الهي سربلند و پيروز باشيد و در پيشگاه خداوند روسفيد باشيد، و مبادا چيزهايي مادي شما را فريب بدهد و پاهايتان از مبارزه با كفر جهاني سست شود و روي خود را مانند منافقين برگردانيد و امام عزيز را تنها بگذاريد. . 🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊 @khademineshohadahormozgan
سلام علیکم فردا آخرین مهلت ثبت نام در گروه جهادی کمیته خادمین شهدا است، اگر تمایل به ثبت نام دارید تا فرصت تمام نشده فرم را تکمیل نمایید
خادمین شهدا هرمزگان(خواهران)
سلام علیکم فردا آخرین مهلت ثبت نام در گروه جهادی کمیته خادمین شهدا است، اگر تمایل به ثبت نام دارید ت
مهلت ثبت نام در گروه جهادی کمیته خادمین شهدا استان هرمزگان به پایان رسید... ان شاءالله عاقبت بخیر شوید🌹
سلام دوستان،😊✋ داستانی که در پیش رو دارید است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است. شخصیت اصلی داستان شهید نشدن، فقط نمیخوان بیشتر درمورد خودشون بگن. ولی آقای 🌷طاها ایمانی 🌷در مردادماه 95 همزمان با میلاد حضرت معصومه (س) شهید شدن. 📌مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ... با تشکر و احترام 🌷سید طاها ایمانی🌷
🌷 🌷 قسمت ؛ دهه شصت...نسل سوخته هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... ما نسل جنگ بودیم ... آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ... و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ... من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ... داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ... 👣"بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...👣 چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ... مادرم فرزند شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ... اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ... ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم ... مثل شهدا ... اون روز ... فقط 9 سالم بود ... . ادامه دارد.... 🌷نويسنده:سيد طاها ایمانی
صیانه: 🌷 🌷 قسمت غرور یا عزت نفس اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ... مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ... بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ... غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ... - ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ... هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ... صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ... - من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ... دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ... - دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ... یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ... بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ... و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ... خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ... هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ... . . ادامه دارد..... 🌷نويسنده:سيد طاها ايماني
🌷 🌷 قسمت پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ... اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ... این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ... از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ... تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ... - چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ... از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ... - سلام ... اتفاقی افتاده؟ ... پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ... - مهران ... برو توی اتاقت ... نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ... لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ... - مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقتبه خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ... وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ... - گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ... . . ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايماني 🌷
♦ برای مطالعه متن بیانات روز گذشته رهبر انقلاب در دیدار اقشار مختلف مردم، به آدرس زیر مراجعه کنید🔰 http://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=40273 . 🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊 @khademineshohadahormozgan
🌷 🌷 قسمت حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... . . ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی
🌷 🌷 قسمت اولین پله های تنهایی مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ... همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ... دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ... مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد... توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ... چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ... بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... خدا خیرتون بده ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ... . . ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی
🌷 🌷 قسمت نمك زخم نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ... چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ... برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ... - دیگه تاخیر نکنی ها ... - چشم آقا ... و دویدم سمت راه پله ها ... اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ... مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ... - تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ... نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ... - شرمنده ... اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - سلام بابا ... خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ... - کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ... - خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ... . ...ادامه دارد 🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان سرافراز هشت سال دفاع مقدس طنز واقعی 🅾چوک بندر و سرتیپ بعثی 🔰.در یکی از عملیات ها که گردان رزمندگان هرمزگانی شرکت داشت موفق به شکستن خط پدافندی دشمن شدیم و با عجله همه ی سنگرها را پاکسازی و بعثی ها را اسیر می کردیم. آن شب ستاد گردان عراقی که از تیپ گارد ریاست جمهوری بود با تک شبانه رزمندگان لشگر ۴۱ بشدت غافلگیر شده بود بطوریکه بیشترشان را با ضرب قنداق تفنگ ،چک و تو سری یگان خط شکن از پشه بندها حیران بیرون پریدند، طفلی ها خط مقدمشان که شکسته شده بود ،بسیم چی را چنان غافلگیر کردیم که فرصت ارسال کد خبر حمله نکرده بود اینکه کماندوهای گارد خواب مانده بودند😇 🔰.در آن گیرودار وقتی به سنگر فرماندهی دشمن رسیدیم با صحنه جالبی روبرو شدیم .نوجوان پانزده ساله بسیجی فرمانده عراقی که درجه سرتیپی داشت اسیر کرده و مدام با لهجه بندری از افسر عراقی می خواست از پشت میزش بلند شود.اما افسر ارشد عراقی که بشدت شوکه شده بود از جایش تکان نمی خورد ، دست آخر و به زحمت او را وادار کردیم که از جایش بلند شود. 🔰یهو رزمنده نوجوان خنده بلندی کرده و گفت، ای خاک تو سرت... اینکه خودش رو خیس کرده...خلاصه تا صبح این ماجرا را یادمان می افتاد می خندیدیم. منبع کتاب غلط انداز نوشته کاظم گلخنی
. 🔸پرسه در کوچه باغ کتاب 🔹 رهبر انقلاب چندی پیش در جریان یکی از دیدارها گفتند: کتاب خاطرات سفیر را توصیه کنید که خانم هایتان بخوانند 🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊 @khademineshohadahormozgan
خادمین شهدا هرمزگان(خواهران)
. 🔸پرسه در کوچه باغ کتاب 🔹 #معرفی_کتاب رهبر انقلاب چندی پیش در جریان یکی از دیدارها گفتند: کتاب خاطر
. 💠کتاب «خاطرات سفیر» خاطرات خانم نیلوفر شادمهری و شامل بیان چالش هایی است که یک بانوی مسلمان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه با آن مواجه شده است. او شد سفیر ایران، یا بهتر بگوییم سفیر اسلام در قلب کشور فرانسه. بانویی محجبه و شاید کمی متفاوت از هم سالان و همکلاسی های خود که برای تکمیل تحصیلاتش در رشته ی طراحی صنعتی، برای مدتی ایران را به مقصد فرانسه ترک می کند و اینگونه خاطرات سفیر آغاز می شود. کتاب «خاطرات سفیر» به روایت خانم نیلوفر شادمهری با نگارشی صمیمی و ساده، خواننده را به خوابگاهی در پاریس می برد و او را با رویدادها، تجربه ها و خاطراتش شریک می کند. خاطرات دختر مسلمانی که در کشور فرانسه، هرچند برای ادامه ی تحصیل در مقطع دکتری حضور دارد اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام. مواجهه ی او با آدم های مختلف و اتفاقات متفاوت این خاطرات را جذاب تر می کند، از قبول نشدنش در بهترین دانشگاه فرانسه تنها به دلیل حجابش و دست ندادن با سرشناس ترین اساتید مرد تا برگزاری دعای عهد در اتاق خوابگاه و خواندن دعای کمیل برای «یک سلیم النفس». . 🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊 @khademineshohadahormozgan