milad_emam_reza_madh_1393_243314.mp3
2.91M
.
🎧 پنجره فولاد یعنی بارش یکریز نور
هرچه اینجا درد می بینی درمان بیشتر
🔸حاج میثم مطیعی
.
🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
.
💠 منتظریم تا دوباره لباسِ
#خادمی مان را به تن کنیم و
با چوب پر ساده مان پرواز دهیم؛
دل مان را تا خدا..!!!
.
🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
.
📝 پیام شهید:🔰
🔴 #دوست_داشتن يك شهيد؛ اين نيست كه براي او #گريه كني، بلكه ادامه دهنده راه او باشي كه همان #راه_انبيا و مومنين است...
#شهید_مصطفی_رافع
.
🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
خادمین شهدا هرمزگان(خواهران)
. 📝 پیام شهید:🔰 🔴 #دوست_داشتن يك شهيد؛ اين نيست كه براي او #گريه كني، بلكه ادامه دهنده راه او باشي
.
حواسمان باشد که دوست داشتن هایمان محدود به داشتن پیکسل و عکس و ... نشود؛ و فقط نام شهید را یدک نکشیم، که شهدا هم از ما
می خواهند راهشان را ادامه دهیم...
.
#شیطان_بازی_مان_ندهد...
.
🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
.
#یک_نکته
خیلی شنیدیم که گفته می شه شهدا
اهل عمل کردن بودند و اینکه اگه انسان
قراره به جایی برسه ،به حرف نیست به
عمل ِ؛ تا اینجا درست.
اما کدوم عمل و چه عملی؟
آیا به صرفِ اینکه ما عملی انجام بدیم از
ما پذیرفته ست ؟!
یک نکته ظریف وجود داره و البته خیلی مهم...
این که عملی انجام میدیم جدای از بزرگی و کوچیکیش، وقتی پذیرفته میشه که نیت خدایی در اون باشه، یعنی فقط و فقط برای خداباشه...
خالصِ خالص...
یعنی یک کار کوچیک پذیرفته ست اگه برای خدا باشه... اما اگه از صبح تا شب و شب تا صبح کاری رو انجام بدی که نیتی غیر از خدا در اون سهیم باشه، اون عمل پذیرفته نیست...!!
و تمام این وقت ها هدر رفته...
.
.
.
ممکنه تو به همه خدمت برسونی و خدمت کنی، اما به خودت نه !!! خدمت به خودت یعنی این که کمک کنی تا رشد کنی و به خدا نزدیک بشی...
.
🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔
دوستان عزیز
این روزها متنی در حال پخش است که مردم را به تظاهرات مسالمت امیز در روز پنج شنبه دعوت میکند.
این خبر را کانال مجاهدین وابسته به گروهک تروریستی منافقین با حمایت عربستان خبیث دیروز منتشر کرده است.
👈 هوشیار باشید
این متن از طرف بد خواهان.. منافقین...وضد انقلاب و آل سعود طراحی شده
خرمشهر کازرون و تهران را به یاد دارید ؟
چقدر اموال عمومی خسارت دید ؟
چقدر بیگناه کشته شد ؟
چه نتیجه ای در بر داشت ؟
این جور متنها را معاندین ایران و انقلاب تهیه و نشر میدهند
هرکس در نشر این نوع متنها کمک کند اگر خونی ریخته شد و خسارتی به بیت المال وارد شد یقینا او هم در انها شریک است.
لطفا اطلاع رسانی کنید .
🕊کمیته خادمین شهدا🕊
@Khademineshohadahormozgan
.
🔸خوش دارم که در نيمه هاي شب در #سکوت مرموز آسمان و زمين به #مناجات برخيزم...
با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به #اسرار ناگفتني آسمان بگشايم...
آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمايم، #محو عالم بي نهايت شوم ...
از مرزهاي #علم وجود در گذرم و در وادي ثنا غوطه ور شوم و جز #خدا چيزي را #احساس نکنم.
#شهیدچمران
.
🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
📌 ای ملت شهید پرور ایران!
🔹 امروز، در شرایطی هستیم که لحظه ای غفلت، خیانت به اسلام و قران است. باید تا انجا که در توان داریم، برای خدا کوشش کنیم. امروز تمامی مزدوران و طاغوتیان به مقابله با انقلاب عزیز اسلامی برخاسته اند. در راس تمامی اینان ، به تعبیر امام "شیطان بزرگ امریکاست" و به دنبال او تمامی وابستگان دیگرش...
#شهید_محسن_وزوایی
.
🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
.
💠 میل به خدمت به مردم و تحمل سختیهای آن، نقطهای نورانی در باطن انسان است؛ آن را هر چه می توانید در جان خود گسترش دهید و نگذارید آفت ها: سودجوئی، خودنمایی، تنبلی و ... آن را گِلاندود كند.
امام خامنه ای
۱۳۹۲/۰۵/۲۸
🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
.
#داستانک
📝می خواستیم بریم اردوی جهاد سازندگی یه قلک بزرگ داشت که پول زیادی توش جمع شده بود
📝گفت: اگه منم ببرید، قلکم رو هدیه میدم به اردو اسمش توی قرعه کشی در نیومد، به شوخی گفتم: قلکت رو می تونیم ببریم، اما خودتو نه ...
📝شوخی شوخی، قلکش رو هدیه کرد برای مخارج اردوی سازندگی بعد هم رفت یه قلک بزرگتر خرید و دوباره داشت توش پول می ریخت...
📝گذشت و خبر #شهادتش رسید توی یه تیکه کاغذ که داده بود دست یکی از دوستان، تکلیف بعضی چیزا که ازش مونده بود رو مشخص کرده بود:
🔻لباس ها هدیه به فقرا
🔻كتاب ها هدیه به کتابخانه
🔻قلك هدیه به اردوی جهادی...
#شهید_محمدحسین_مومنی
.
🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
.
💠 شهدا #وصیت_نامه هایشان را نوشتند و سفارش هایشان را کردند و رفتند...
و حالا ما مانده ایم و #غبارتلمبار شده
بر این #وصایا ... !!
و تو ای #خادم ؛
وقتِ آن نرسیده، که پای #اراده ات را
به میدان گذاری و #گرد این وصایا را
پاک کنی ؟!
وزندگی ات را به #یادشهدا رنگ کنی ؟!
و مسیر #بندگی ات را از #نقشه ی
شهدا پیدا کنی؟!
.
🔰🔰
📌ما باید از #خودمان_شروع کنیم:
#بسم_الله...
.
🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و عرض ادب خدمت خادمین عزیز شهدا
🔴 کمیته خادمین شهدا (واحد خواهران) استان هرمزگان، در نظر دارد #گروه_جهادی خادم الشهدا را تشکیل دهد و برای این منظور از خادمین بزرگواری که تمایل به همکاری دارند، دعوت به ثبت نام می نماید، برای این منظور فرمی تهیه شده است که بزرگواران می توانند اطلاعات درخواستی را تکمیل نمایند، ثبت نام فقط از طریق فرمی است که لینک آن در کانال بار گزاری خواهد شد...
اجرتان با شهدا🌹
📌مهلت ثبت نام: 19 مردادماه
.
🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
.
💠دلت آرام باشد یا روحالله! یک علی مظلوم داری که حتی عوض نوادگان لاکچریات هم فحش بخورد و شعار دشت کند! شعارهای آشنا! شعارهایی که فلان نامزد و بهمان کاندیدا هم در ایام انتخابات مکرر سردادند لیکن زیرکانهتر! والله این همه ناسزا اگر نثار سیدعلی نمیشد، سنت تاریخ تکرار نمیشد! و فحشخور علی همیشه ملس است! چه روزگاری که «علی» بابت ثروت ناکثین و خباثت قاسطین و بلاهت مارقین و ایضا قصور و تقصیر یاران، فحشباران میشد؛ چه امروز که «سیدعلی» بابت ثروت ناکثین و خباثت قاسطین و بلاهت مارقین و ایضا قصور و تقصیر یاران، فحشباران میشود! خدایا! شکایت این همه مظلومیت مولای خود را نزد تو میآوریم! و در یکی از غریبانهترین جمعههای تاریخ، از تو سوال میپرسیم؛ آیا هنوز هم وقت آن نرسیده که به منجی آدم و آدمیزاد، اذن ظهور دهی؟! خدایا! به ما صبر ایوب دادهای یا عمر نوح، که این همه با طولانی کردن زمان غیبت، امتحانمان میکنی؟! همهی این خون دلها، فدای سر «مهدی فاطمه» اما نمیبینی مگر بر و بحر را فساد گرفته و شدت فتنهها علیه ما زیادتر از زیاد است؟! خدایا! جز تو مگر کس دیگری را هم میپرستیم که گله نزد او ببریم؟! و جز تو مگر کس دیگری را هم داریم که نیمهشبها التماسش کنیم؟! خدایا! این نجوای عبد با معبودی است که دلش به حال دیدهی بارانی یعقوب سوخت! و دلش به حال نوح و ابراهیم و موسی و عیسی سوخت! خدایا! ما را ذرهای به لطف و یاری تو تردید نیست ولی راستش دیگر تاب دوری بیش از این آفتاب را نداریم! اگر بهترین جای «احسنالقصص» آنجا بود که چشم پیر کنعان به جمال یوسف روشن شد، کاش هر چه زودتر روشن کنی چشم حضرت ماه را به جمال حضرت خورشید! نه اینگونه پنهانی که الان هست! آنگونه آشکار که وعده دادهای! و تو وعده دادهای؛ «الا ان حزبالله هم الغالبون»! وقت رسیدن آن روز را و آن غلبه را تو میدانی و ما نمیدانیم! ما فقط یک چیز میدانیم! مرتب بیاییم درگاه تو و منظم فریاد بزنیم؛ «العجل»! خدایا! ما گناه داریم! بار گناه آدم، روی دوش ما افتاده! از بهشت، دورترین فرزندان آدمیم! ساکن قعر آخرالزمان! همعصر با ولیعصر و دور از حضرت! پر از امید و سرشار از حسرت! خدایا! محرم نزدیک است و نانجیبان، باز هم خواب تنهایی مسلم را دیدهاند! سوگند به تو، میمانیم پای شمع، چون پروانهها! و میایستیم پای ماه، چون ستارهها! دیروزمان محسن وزوایی داشت و امروزمان محسن حججی! روزگار جنگ، محمد بروجردی را داشتیم و در این جنگ روزگار، محمد بلباسی! به حق خون مطهر شهیدان راهت، رحمی کن به ما خدایا!
حسین قدیانی
.
🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
.
🔴 سفارشی که به مسئولین کشور دارم این است که شما با خون صدها هزار شهید، معلول، مجروح و جانباز روی کار آمده اید. پس مواظب باشید از این امکانات، سوءاستفاده نکنید و مصلحت اندیشی و سازش و بی تفاوتی را هم کنار بگذارید...
.
#شهید_علی_محمد_کرمی_ابوالوردی
.
🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
25-Rasoli-Haftegi940626-monajat1.mp3
6.12M
.
🔸🎧از فراقت چشم هایم غرق باران می شود
عاشق هجران کشیده زود گریان می شود
🔰
🔹حاج مهدی رسولی
.
🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
سلام علیکم
روزگارتان شهدایی
همه ی افراد می توانند در این فراخوان ثبت نام نمایند و محدودیتی در این زمینه نیست حتی افرادی که در سایت خادمین کوله بار ثبت نام نکرده اند. این ثبت نام به منزله ی تشکیل گروه جهادی زیر نظر کمیته خادمین شهدا استان هرمزگان است و هدف ما کار در تمام ایام سال است و افراد در هر شهری گروه بندی می شوند، که با توجه به توانایی های افراد تقسیم بندی می شود...
هدف های کوتاه مدت و بلند مدتی داریم ان شاءالله با عنایت شهدا بتوانیم کار را پیش ببریم...
ان شاءالله فایل ورد پرسشنامه هم تا ساعاتی دیگر در کانال قرار داده خواهد شد تا آن بزرگوارانی که برایشان در ثبت نام مشکل پیش آمده بتوانند راحت تر ثبت نام را انجام دهند...
.
کمیته خادمین هرمزگان
@khademineshohadahormozgan
فرم ثبت نام.doc
117.2K
.
فرم ثبت نام گروه جهادی
.
🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
.
🔸ما #خادم شدیم؛
تا امانتِ تو را به مقصد برسانیم...
#دعایمان_کن
.
#شهید
#خادم_الشهدا
.
🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
.
💠 در اين لحظه هاي حساس تاريخ كه خداوند شما ملت عزيز را مورد #آزمايش و امتحان قرار داده است با #توكل بر او و با #رهنمودهاي امام عزيزمان انشا الله با سربلندي كامل از اين #امتحان الهي سربلند و پيروز باشيد و در پيشگاه خداوند روسفيد باشيد، و مبادا چيزهايي مادي شما را فريب بدهد و پاهايتان از مبارزه با كفر جهاني سست شود و روي خود را مانند منافقين برگردانيد و امام عزيز را تنها بگذاريد.
#شهيد_حسن_امامي
.
🕊کمیته خادمین هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
سلام علیکم
فردا آخرین مهلت ثبت نام در گروه جهادی کمیته خادمین شهدا است، اگر تمایل به ثبت نام دارید تا فرصت تمام نشده فرم را تکمیل نمایید
خادمین شهدا هرمزگان(خواهران)
سلام علیکم فردا آخرین مهلت ثبت نام در گروه جهادی کمیته خادمین شهدا است، اگر تمایل به ثبت نام دارید ت
مهلت ثبت نام در گروه جهادی کمیته خادمین شهدا استان هرمزگان به پایان رسید...
ان شاءالله عاقبت بخیر شوید🌹
سلام دوستان،😊✋
داستانی که در پیش رو دارید #واقعی است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است.
شخصیت اصلی داستان شهید نشدن، فقط نمیخوان بیشتر درمورد خودشون بگن.
ولی آقای 🌷طاها ایمانی 🌷در مردادماه 95 همزمان با میلاد حضرت معصومه (س) شهید شدن.
📌مقدمه نویسنده:
این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ...
و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ...
و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...
با تشکر و احترام
🌷سید طاها ایمانی🌷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته🌷
قسمت #اول؛ دهه شصت...نسل سوخته
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... ما نسل جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ...
و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ...
👣"بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...👣
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم ... مثل شهدا ...
اون روز ... فقط 9 سالم بود ...
.
ادامه دارد....
🌷نويسنده:سيد طاها ایمانی
صیانه:
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #دوم
غرور یا عزت نفس
اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ...
مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...
بعضی ها می گفتن
مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ...
غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
- ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ...
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ...
- دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ...
یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ...
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ...
خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ...
هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ...
.
.
ادامه دارد.....
🌷نويسنده:سيد طاها ايماني
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #سوم
پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ...
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...
از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...
لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقتبه خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...
وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...
.
.
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني 🌷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #چهارم
حسادت
دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ...
الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ...
دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ...
- خیالم از تو راحته ...
و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ...
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ...
سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ...
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ...
فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ...
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران...
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ...
بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ...
من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ...
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ...
سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ...
من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ...
.
.
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی