eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
165 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
📓رمان امنیتی رفیق #قسمت41 با صدای نرگس به خودش آمد: - اِ مامان نگاه کن! داره آقابزرگ رو نشون می‌ده
🔸 🔸 📓رمان امنیتی رفیق *** با آستین عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و ویلچر پدرش را به جلو هل داد. گردن کشید تا آخر صف را ببیند؛ طولانی بود. دل عباس شور می‌زد؛ از سویی برای پدر که ممکن بود حالش بد شود و از سویی می‌خواست زودتر برگردد اداره‌شان تا کارهای پرونده زمین نماند. صف آرام‌آرام جلو می‌رفت و تنها کاری که از دست عباس برمی‌آمد، این بود که یک گوشش را به نفس‌های نصفه ‌نیمه پدر بدهد و گوش دیگرش را به حرف‌های مردم. صدای گفت و گوی دو مرد جوان را از پشت سرش می‌شنید: - می‌گن توی بعضی حوزه‌های انتخاباتی، بسیجی‌ها نذاشتن مردم برن داخل. - از کجا شنیدی؟ - یکی از رفیقام که توی یه شهرای دیگه زندگی می‌کنه. عباس کمی برگشت تا دو نفری که با هم حرف می‌زدند را ببیند؛ اما صلاح ندانست وارد بحث شود. از روز قبل، به لطف پیامک‌ها، بازار شایعات داغ شده بود. فشار دست پدر را روی دستش حس کرد. سرش را تا نزدیکی دهان پدر پایین برد: - جانم بابا؟ کلمات بریده‌بریده و سخت از دهان پدر خارج می‌شدند و صدای خِس‌خس، زمینه حرف‌هایش بود: - آب همراهت هست بابا؟ - تشنه‌تونه؟ - آره. - بذارید برم از آبسردکن بیارم. زود میام. - دستت درد نکنه بابا. خدا خیرت بده. آبسردکن، سمت دیگری از حیاط مسجد بود. لیوان یکبارمصرفی برداشت و کمی صبر کرد تا کودکی که داشت لیوانش را پر می‌کرد، کارش تمام شود. کودک آب را نوشید و وقتی خواست برگردد، عباس لبخندی حواله‌اش کرد. داشت لیوان را پر می‌کرد که صدای زنگ گوشی‌اش را شنید. شماره ناشناس بود. حدس زد دوست حانان باشد. جواب داد و مردی حدوداً سی ساله از پشت خط گفت: - سلام. از طرف آقای جناب‌پور تماس می‌گیرم. لیوان آب پر شده بود و آبش سرریز کرد روی دست عباس. احساس کرد تمام وجودش یخ کرده است. موبایل را بین گوش و شانه‌اش قرار داد تا دستش آزاد شود و شیر آب را ببندد و همزمان گفت: - سلام آقا! عرض ارادت! در خدمتم. -امروز عصر می‌تونی بیای به این آدرسی که بهت می‌گم؟ عباس کمی فکر کرد و گفت: - چشم آقا. شما آدرسو پیامک کنین من میام. - پیامک‌ها که قطع. من الان می‌گم، تو یادت بمونه. عباس لبخند زد. دقیقاً می‌خواست طرف پشت خطش به این نتیجه برسد که عباس آدم از همه جا بی‌خبر و ساده‌لوحی‌ست: - چشم. شرمنده یادم نبود. ادامه دارد...