eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.6هزار دنبال‌کننده
832 عکس
314 ویدیو
13 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 همیشه اینجوری نمی‌مونه آقا خوشکله... روایتی کوتاه از عشق سرشارِ شهید نجفی و همسرش 🇮🇷 چهارم اردیبهشت؛ سالگرد شهادت معلم شهید حاج‌عباس نجفی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🌸 معلم شهید ایوب شیرخانی رو در ثواب تولیدمحتوا و انتشار مطالب امروز شریک می‌کنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند |سال‌نمای زندگی شهید: 🔸سال ۱۳۴۱؛ (۱ شهریور) تولد در هرسین کرمانشاه 🔹سال ۱۳۴۳؛ مهاجرت به نورآبادلرستان همراه با خانواده 🔸سال ۱۳۶۱؛ قبول مسئولیت دفترداری دبیرستان امام‌خمینی(ره) نورآباد 🔹سال ۱۳۶۱؛ ازدواج ، که حاصل آن دو دختر بود، و فرزند دوم بعد از شهادت ایشان متولد شد 🔸سال ۱۳۶۲؛ ورود به مرکز تربیت‌معلم شهیداشرفی اصفهانی کرمانشاه 🔹سال ۱۳۶۴؛ انتصاب به عنوان مدیر مدرسه راهنمایی شهیدمطهری نورآباد 🔸سال ۱۳۶۵؛ (۲۲ فروردین) اعزام به منطقه غرب و مجاهدت در تیپ ۱۱۰ شهید بروجردی 🔹سال ۱۳۶۵؛ (۲۴ اردیبهشت) شهادت در منطقه حاج‌عمران بر اثر حمله بالگرد دشمن بعثی و اصابت ترکش 🌼|شهید شیرخانی شب عملیات، به یکی از همرزمان خود گفت: یکی از شهیدان به خوابم اومد. خانه‌ی تمیز و سفیدی داشت، که نمونه‌اش رو هرگز ندیده بودم. بوی گلاب و مشک هم سراسر اطاق رو فرا گرفته بود. من یقین دارم که از این سفر برنمی‌گردم... ایوب توی همون عملیات شهید شد... 🔰دانلود کنید:دریافت پوستر مشخصات معلم شهید ایوب شیرخانی با کیفیت اصلی _____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ● واژه‌یاب:
🔅 ۳۰ 🌺 معلم شهید ایوب شیرخانی: |ای کسانی که پشتِ میز هستید؛ اگر نمی‌توانید کار کنید، بروید کنار تا فرد دیگری جای شما را پُر کند‌‌. سعی کنید کارتان برای رضای خدا باشد، نه هوایِ نفس...‌ کمتر مردم را آزار دهید. کمتر کاغذ بازی کنید. سعی کنید حقوقی که از بیت‌المال می‌گیرید، حلال باشد... 🔰دانلود کنید:دریافت چراغ‌راه(۳۰) با کیفیت اصلی 🌸۲۴اردیبهشت؛ سالروز شهادت معلم شهید ایوب شیرخانی گرامی‌باد ______________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸چند بُرش از زندگی نخبه‌ی شهید سیروس مهدی‌پور 🌼 |بخاطر هوش بالایی که داشت، دو سال زودتر رفت مدرسه، دیپلم ریاضی رو از مدرسه دارالفنون با معدل بالا گرفت و چون معلمی رو دوست داشت، همون سال تربیت معلم قبول شد 🌼 |معلم که شد، تدریس توی همه‌ی راه‌های دور رو میدادن به او. شاید چون جثه‌اش قوی و درشت بود، با خودشون می‌گفتند: این از پَسِش بر میاد. البته سیروس اعتراضی نسبت به دوری و سختی راه نمی‌کرد. می گفت: مامان! توی مدرسه هر چه بچه تنبل و قلدره و کسی حریفشون نمیشه، دادند به من. بعد از مدتی سیروس همشون رو درس‌خوان کرد 🌼 |وقتی دانش‌آموزاش یه نمره از بار قبل بیشتر می‌گرفتند، براشون هدیه می‌خرید؛ حتی اگه بار قبل ۵ گرفته بودند و امتحان بعدی ۶ می‌گرفتند، با هدیه دادن تشویقشون می‌کرد. می‌گفت: این کارم باعث میشه تلاش کنن نمره‌شون بکشه بالای ده. 🌼 |چندبار گفتم: سیروس جان! زن بگیر، دلِ من و پدرت رو شاد کن. ‌می‌گفت: تا جنگ تموم نشه، نمی‌تونم ازدواج کنم. من نمی‌تونم زنم رو ول کنم برم جبهه، فکرم راحت نیست، ذهنم درگیرش میشه. 🌼 |بعد از شهادتش توی منطقه و محله، کوچه‌ای بنامِ سیروس نشد. به والدینش گفتم: بخاطر این مساله ناراحت نیستید؟ مادرش گفت: ما سیروس رو برا این ندادیم تا خیابان به اسمش کنند. 🌼 |غصه‌ام بود که زن نگرفته شهید شد. تا اینکه خواب دیدم توی بهشت کنار همسرش نشسته. همسایه‌ها هم چندبار توی خواب همسر بهشتی‌اش رو دیده‌اند. 🇮🇷ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir
🔸اگه مربی یا معلّم هستی؛ اینگونه باش 🌼 |از اینکه آقاهادی معلم شده بود، خوشحال بودیم؛ خوشحالی‌مون وقتی دوچندان شد که شنیدیم به قید قرعه، محل تدریسش افتاده توی روستایی نزدیک بخش کوه‌سرخ کاشمر. اما بعد از چند روز متوجه شدیم هادی برا تدریس رفته یه روستای محروم دیگه که نه امکانات داشت، نه جاده. علت رو ازش پرسیدیم، اما چیزی نگفت. بعدها فهمیدیم خانم معلمی برا رفتن به اون روستای محروم دچار مشکل بوده، هادی هم جاشو با ایشون عوض کرده، تا اون خانوم به زحمت نیفته. 🌼 |وقتی توی یکی از روستاهای کاشمر مشغول به معلمی شد، براش مقداری وسایل زندگی فرستادم. اما توی تعطیلات تابستون فهمیدم خبری از اون وسایل نیست. ازش پرسیدم: مادر! وسایلت کو؟ خندید و گفت: دادم به یه تازه عروس و داماد. سال بعد دوباره براش وسایل خریدیم؛ اما تابستون بعدی باز فهمیدیم اون وسایل‌ها رو هم داده به خدمتکار مدرسه. 🌼 |مقید بود به برگزاری دعا توی مدرسه. یه عده ایام امتحانات که شد مخالفت کردند و گفتند: دیگه دعاخوندن بسه. ایام امتحانات دعا رو حذف کنین. هادی گفت: چطور موقع امتحانات ورزش باشه، بازی باشه، تفریح باشه؛ اما دعا نباشه؟ هادی دانش‌آموزها رو به اردو می‌برد و اونجا مراسم دعا برگزار می‌کرد، اما نذاشت تعطیل بشه. 🌼 |توی وصیتش نوشته بود: باید مدارسمون رو به سنگر تعلیم و تعلّم تبدیل کنیم. دانش‌آموزان باید سربازان همیشه آماده‌ی لشکر امام‌زمان عج باشند. 👤خاطراتی از زندگی شهیدهادی شهابیان 📚منبع: کتاب"بالابلندان" @khakriz1_ir
۱۴۷ 🔸حافظِ بیت‌المال باش؛ مثل آقا هادی... |دانشجو که بود، یه شب رفتیم خوابگاه پیشش. اون شب شام دانشگاه مرغ بود؛ اما هادی راضی نشد ما به غذای دانشجوها دست بزنیم... خلاصه چون نمی‌خواست ما از غذایِ بیت المال بخوریم، بدون اینکه کسی متوجه بشه رفت و از بیرون برامون مـرغ خرید و آورد. حتی موقع خواب هم پتـوی خودش رو بهمون داد. تا این حد اهل رعایت بود... 👤خاطره‌ای از زندگی معلّم شهید هادی شهابیان 📚منبع: کتاب “بالا بُلندان” ؛ صفحه ۱۰۰ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی 📖کلیک‌کنید: قرائت یک صفحه قرآن تقدیم به شهید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸ماجرای جالبِ سرودنِ شعرِ " قربونِ کبوترای حرمت امام‌رضا(ع) " |یه شب توی حرم‌امام‌رضا علیه‌السلام توسل کرد که چهارده قدم به سمت ضریح برداره و با هر قدم یک بیت شعر برای آقا امام رضا(ع) بگه... قدم بر می‌داشت، اشک‌هایش می‌ریخت و زیر لب زمزمه می‌کرد: قربون کبوترای حرمت امام رضا قربون این همه لطف و کرمت امام رضا... و نمی‌دونم با چه اخلاصی این شعر رو گفت؛ که تا دنیا دنیاست؛ ورد زبون زائرای امام‌رضاست... 👤خاطره‌ای از زندگی مداح شهید غلامعلی جندقی [رجبی] 📚منبع: مجموعه یادگاران ۲۴ [کتاب شهید رجبی] ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی از زندگی معلم شهید یوسف براهنی‌فر 🌼 | فرح می‌خواست بیاد کاشمر. قرار بود همگی توی میدون شهر جلوی او و مردم رژه بریم. یوسف گفت: من نمیام... بهش گفتیم: برات دردسر میشه و ممکنه از آموزش و پرورش اخراج بشی. گفت: مهم نیست... آخر هم نیومد و فرداش بردنش ژاندارمری و چند روز بازداشت بود. حتی اذیتش کرده بودند، اما می‌گفت: من تا پای اعدام هم باشه، مقاومت می‌کنم... 🌼 | یه عده جوون داشتند داد و بیداد می‌کردند. یوسف رفت و با محبت باهاشون حرف زد و پای دردُدلشون نشست. نه تنها داد و بیدادشون قطع شد، بلکه به کلی رفتارشون عوض شد؛ حتی بعضیاشون اهل رفتن به جبهه شدند... 🌼 | موتور سپاه دستش بود و علاوه بر مراقبت زیاد از اون، پول تعمیراتش رو هم از جیب خودش می‌داد. حتی هزینه تعمیر موتور اقشار کم‌ درآمد رو هم خودش می‌داد. یوسف معروف بود به حلّالِ مشکلاتِ مردم... 🌼 | هر از گاهی دانش‌آموزاش رو می‌برد سر مزار شهدا. یه بار گلزار بودم که با بچه‌ها اومد. یهو یه قبر خالی دید و رفت توش خوابید. بچه‌ها با تعجب گفتند: آقا چیکار می‌کنی؟ گفت: نترسين! دير يا زود همه‌مون میایم اینجا. اینجا قبره! جايی که فردای قيامت، بايد از درونش برخيزيم و جوابگوی اعمالمون باشيم... خلاصه اون روز از توی قبر حرفایی شنیدنی به بچه‌ها زد... 📚 منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس " بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع‌مقدس" ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: