eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.7هزار دنبال‌کننده
837 عکس
317 ویدیو
13 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔸همسر شهید: اوایل عاشقش نبودم |برخلاف محمد که بسیار عاطفی، و بشدت عاشقم بود، من عاشقش نبودم. بخاطر اصرار اطرافیان و ویژگیهای خوب اخلاقی‌ و خوشنامی‌اش بهش بله گفته بودم، و بعد از ازدواج بخاطر انجام وظیفه‌ی همسری باهاش بودم، نه از روی عشق... همیشه از خدا می‌خواستم که احساسم رو هم درگیر کنه، حتی توی حرم حضرت معصومه س با اشک، خواستم که عاشق محمد بشم و از زندگی لذت ببرم. از طرفی محمد خیلی اهل محبت بود، وقتی می‌خواستم برا حوزه بیام قم، می‌دیدم اشک توی چشماش حلقه میزنه... تا می‌رسیدم قم می‌رفتم حرم حضرت معصومه س و می‌گفتم: یا حضرت معصومه کمکم کن؛ من در مقابل احساسات پاک این جوون چیکار کنم؟ ▪️الحمدلله به مرور ویژگیهای ناب و اخلاق خوبِ محمد، درکنار مدد خدا و توسل‌ها کارِ خودش رو کرد و عاشقش شدم. طوری شد که موقع غذا عکسشو میذاشتم جلوم؛ شبها هم عکسش توی دستم بود و باید نگاهش می‌کردم تا خوابم ببره. محمد هم که همیشه توی اوج ابراز محبت بود. با اون هیکل تنومند و جذبه‌ش می‌نشست، و جوری اشعار و جملات عاشقانه می‌گفت،که من خنده‌م می‌گرفت و می‌گفتم: وای محمد اصلا بهت نمیاد. ▪️با موتور می‌رفتیم بیرون. محمد جوری آینه رو تنظیم می‌کرد که بتونه صورتم رو ببینه و منم ببینیمش. اگه دور و برم رو نگاه می‌کردم و نمی‌تونست منو ببینه، سرعتش رو کم می‌کرد، می‌ایستاد و می‌گفت: باز بنزینم تموم شد. اولین بار که اینکار رو کرد، گفتم: تو که الان باک موتور رو پُر کردی.گفت: بنزین خودم تموم شد. 📚منابع: مستند و کتابِ نیمه‌ی پنهان ماه @khakriz1_ir
26.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 |رفتارِ جالبِ همسر شهید اصغری‌خواه، وقتی دلتنگِ شوهرش شده بود برداشتی آزاد از یک خاطره‌ی واقعی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸 اوجِ مظلومیت فرمانده... |بعد از عملیات رمضان دچار موج‌گرفتگی شد. البته اوایل دکترها علتِ عصبانیت‌ها و بهم‌ریختگی‌های شدیدش رو نمی‌فهمیدند؛ تا اینکه بعد از چندین مراجعه به دکترهای مختلف، یکی تشخیص داد که بخاطر صدای زیاد انفجارهای جبهه دچار بیماری اعصاب و روان شده... جوری دچار حمله عصبی میشد که می‌گفت: انگار توی مغزم یه چیزی منفجر میشه. ▪️محمدِ من که آروم و بااخلاق بود، حالا گاهی جوری بهم می‌ریخت که ناخودآگاه روی بچه‌مون هم دست بلند می‌کرد؛ اما وقتی حالش خوب میشد، با گریه می‌گفت: خانوم! من تو و پسرمون رو دوست دارم. بخدا دست خودم نیست... ازم عذرخواهی می‌کرد و می‌رفت برا پسرمون اسباب‌بازی می‌خرید تا از دلش در بیاره. اما مصیبت بزرگ این نبود. ▪️محمد فرمانده بود، اما بخاطر جانباز اعصاب و روان شدن، دکترها از جبهه رفتن منعش کردند. البته جسمِ محمد سالم بود و مردم بیماری اعصاب و روانش رو نمی‌دیدند. محمد هم اجازه نمی‌داد کسی بفهمه. برا همین اون ایام که جبهه نمی‌رفت، تیکه‌های مردم شروع شد. می‌گفتند: بچه‌های ما رو فرستاده جلو گلوله، خودش سر و مر و گنده، ورِ دلِ زنش نشسته... حتی یه بار خانومی که شوهرش جبهه بود، جلومون رو گرفت و هر چه به دهنش اومد، بارمون کرد. می‌گفت: فکر کردی ما کوریم؛ نمی‌بینیم شوهرت نشسته توی خونه، بهونه آورده و جبهه نمیره؟ از این بد و بیراه‌ها طاقتم طاق شد. رفتیم مشهد بست نشستیم و از امام رضا ع شفاش رو خواستم. بالاخره آقا عنایت کرد و خیلی بهتر شد؛ آخرش هم که برگشت جبهه و به شهادت رسید. @khakriz1_ir