eitaa logo
خاکریز زمان
44 دنبال‌کننده
166 عکس
14 ویدیو
10 فایل
مسجد مقدس حضرت صاحب الزمان(عج) انجمن اسلامی یاوران حضرت مهدی(عج) کانون فرهنگی هنری رهروان شهدا با ما در ارتباط باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
۵۴ نویسنده: گذاشتم خوب حرفاشو زد... وقتی ساکت شد و به چشمام زل زد و منتظر جواب بود، بهش گفتم: درکت میکنم... عمار، تو همه جوره واسه ما تایید شده هستی حتی اگر بزنی زیر گوشم هم من سر بلند نمیکنم و هیچی نمیگم... اما... اما این پیشنهاد خود من بود! عمار که چشماش گرد شده بود، گفت: ینی چی؟! گفتم: چون باید پروژه در گردش باشه... وقتی خیلی بهمون نزدیک هستن، فقط باید «تمرکززدایی» کرد... یه مدت تمرکزشون روی تو بود... حالا هم من... فردا هم یکی دیگه... این تسلسل باید همینجور ادامه پیدا کنه تا اهدافشون متفاوت باشه... «هیچ شخصی در درگیری امنیتی با اهداف متعدد، پیروز میدان نخواهد بود»... ثانیا جنگ سی و سه روزه یادته؟ اگر یادت باشه، مهم ترین عامل پیروزی حزب الله، تمرکززدایی بود... وگرنه به راحتی شخم زده میشدند... پس بذار حالا که اینقدر به ما نزدیکن که حتی شروین و گلشیفته دارن به خونه و محل کار من نزدیک میشن، ما هم توپ این پرونده را دست به دست کنیم... عمار که یه کم آرومتر شده بود گفت: مگه توپ این پرونده چیه؟! گفتم: تو که باید از همه ما بهتر بدونی! من چند روزه که دارم حسابی پرونده ای را مطالعه میکنم که قبلا درباره بهایی ها کار کرده بودی و به خاطر همون، تصمیم گرفته بودند که بهت نزدیک بشن... فهمیدم توی پرونده ای که تا حالا در طول این سی سال اخیر، به این کاملی و جامعی کسی کار نکرده، دو تا چیز هست که برای اونها حکم حیاتی داره... عمار گفت: میدونم چیه! ... یکیش مجموعه اعترافات و مطالبی هست که بهایی های مجرم در زندان، درباره روابط بین المللیشون مطرح کرده بودن... دومیش هم اسامی و مدارک ارتباط سر حلقه ها با دفاتر بعضی رجال سیاسی است که از منطقه ما داره دنبال میشه تا تهران... گفتم: دقیقا ! پس تو کاری کردی که متعجبم چطور تا حالا زنده ای! عمار نفس عمیقی کشید... چند لحظه سکوت کرد... گفت: حالا برنامه تو چیه؟ البته اگر میتونی بهم بگی! لبخندی زدم و گفتم: ای بابا ... من که دعاگو هستم... یه نیروی جزء و دم دستی! اصلا میتونم خریدهای شما چند نفر را انجام بدم! گفت: جدی پرسیدم! گفتم: راستشو بخوای، من فکر میکنم داریم توی آب میدویم... تو آب که نه... اما ... من با کمک شماها فقط «کف شناسی» کردیم... تا حالا کارایی کردیم که اگر این پروژه را به دست بخش اطلاعات نیروی انتظامی پاسگاه یه منطقه هم میدادیم، همین کارها را میکرد... و چه بسا بهتر از من! ... ما الان چی داریم... کمالی که داره راست راست میچرخه... یه سهیلای چلاق... دو تا دختر که یکیش خونه امن و یکیش هم حیاط خلوته... با چند تا اسم و اکانت... دو سه تا هم تیر و ترقه در کردیم... یه شهید و یه اسیر هم دادیم... که البته این مورد آخری داره منو میسوزونه... دارم آتیشم میزنه... عمار گفت: درسته... کاملا درسته... هر چند با بیانت مشکل دارم... ینی همه با طرز حرف زدن و برخوردت مشکل دارن... اما... دیگه... کاریش نمیشه کرد... خب حالا تکلیف چیه؟ من چیکار کنم؟ تو میخوای چیکار کنی؟ گفتم: طبق برنامه قبلی پیش میریم... فقط یه جا به جایی کوچیک صورت میگیره... پرونده از روی میز من منتقل میشه روی میز «مامور هفتم» ! چون تخصص مامور هفتم، پشتیبانی از عملیات هاست... در ظاهر ینی ما یه پله عقب نشستیم و مثلا خیالمون با موفقیت هایی که داشتیم راحت تر شده و داریم یه نفسی تازه میکنیم... مامور ششم هم که حواسش به خونه ماست... منم میشم مامور «تخلیه و انتقال» مامور ششم! تو هم همون کارای قبلیت را تا آخر هفته تموم کن و گزارشش تهیه کن تا بهت بگم کجا برو! چون اگه همه چیز طبق نقشه پیش بره، قراره یه جایی بری... عمار که مثل برق گرفته ها شده بود گفت: مامور «تخلیه و انتقال» ؟! ینی اینقدر؟! گفتم: خیلی خیلی بیشتر از این قدرها!! مخمصه بدیه... فقط خدا رحم کنه... کانال دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour @khakriz72
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ ⛔️ ✍ نویسنده: « » «آغاز فصل سوم» قم _ اداره مرکزی داشتم جواب یه نامه را مینوشتم که آسید رضا به همراهم زنگ زد. سلام کردم بهش گفتم: خوبه که با همین خطی که بهت دادم باهام تماس میگیری. تونستی به گوشی که بهت دادم عادت بکنی؟ راحته؟ گفت: آره . خوبه. دست شما درد نکنه. گفتم: این دو سه روزی که باهام همکاری کردی و اطلاعات خوبی دادی، چک کردیم و به صحت صحبتات رسیدیم. آفرین. خیر ببینید. گفت: من به خودم کمک کردم. شما هم لطفا قولتون رو فراموش نکنید. گفتم: خیالت راحت‌‌. نه آسیبی به زندگی شما میرسه و نه من مامور پیگیری مسائل شخص ..... و بیتش هستم. من دنبال دو تا چیزی هستم که فکر نکنم جای نگرانی برای شما داشته باشه. گفت: خداشاهده من بی تقصیرم. تا قبل از اینکه با شما صحبت کنم، حتی ذره ای به این بابا که کانکت به اکانت من هست شک نکرده بودم. حالا چی میشه؟ حرفای شما خیلی برام عجیب بود. کلا قاطی کردم. به هم ریختم. حتی به زن خودم شک کردم. گفتم: نه برای دلخوشیت، بلکه تجربم میگه که بعیده خانمتون همون شخص باشه. هر چند امکان همه چیز وجود داره. اگه زندگیتون دوست دارید، خیلی معمولی و بدون هیچ حساسیتی به زندگیت ادامه بدید. اگر چیزی یا مشکلی باشه که متوجه بشم و خطری تهدیدت کنه، بهت اطلاع میدم. گفت: میتونم یه سوال دیگه هم بپرسم؟ گفتم: حتما ! گفت: شما همیشه با همه اینجوری مشتی هستید؟ کمک همه میکنید؟ گفتم: تا جایی که بتونم و بدونم که طرف مقابلم اهل زیر و رو کشی نیست، آره. چرا که نه. حالا میتونم من یه سوال بپرسم؟ گفت: بفرما حاجی. گفتم: نگران چیزی هستی؟ آخه بنظر نمیاد زنگ زده باشی که .... گفت: والا چی بگم حاج آقا؟ بعد از چند ثانیه سکوت، گفتم: بگو سید جان! میشنوم. گفت: از پریشب پیداش نیست! بچه ها هم سوالات و چیزایی میگن که فقط اون میتونه جوابشون بده! میگم نکنه .... فورا گفتم: سید الان دقیقا کجایی؟ گفت: حرمم. با تعجب گفتم: این موقع روز حرم چیکار میکنی؟ گفت: نگران بودم و ترسیدم یه چیزی بگم و یه حرفی بزنم یهو . بخاطر همین اومدم حرم ..... دیگه حرفی نزد. گفتم: سید گفتم که آروم باش. چیزی نیست. میخوای بیام پیشت؟ چیزی نگفت... گفتم: آقا سید ... بازم چیزی نگفت ! فقط میشنیدم که داره راه میره... بعد یه کم از صداهای اطرافش فهمیدم که مثل اینکه داره از حرم خارج میشه... گفتم: سید؟ با تو ام ... بازم چیزی نگفت ... اما صدای تنفس تند تند میشنیدم ... تا اینکه بعد از دو سه دقیقه صدای بسته شدن درب ماشین شنیدم... تپش گرفتم ... دستمو آروم گذاشتم رو قلبم و نمیدونستم چرا دلهره گرفتم ... با صدای بلندتر گفتم: سید نمیشنوی؟ الو ... تا چند بار گفتم الو ، یهو تمام بدنم لرزید ... صدای زنانه و خیلی نازک، در حالی که مشخص بود تند تند راه رفته و نفس نفس میزنه، از پشت گوشی سید گفت: سید تمام شد! برو تو حرم جمعش کن. اگه خودت نری، هیج کس متوجه تمام شدن سید نمیشه! بوق بوق بوق بوق ... قطع شد. @mohamadrezahadadpour @khakriz72
#شیطان_پرستی #نمادهای_شیطانی_۲۳ #صلیب_نرون صلیب نرون یا نشانه‌ی صلح، نشانه‌ی دیگری است که صلیب مسیح را به سخره می‌گیرد. هم‌چنین با عنوان رمز مرد مرده هم شناخته می‌شود. این علامت بر روی سنگ قبرهای برخی از سربازان اس‌اس هیتلر دیده می‌شود. @khakriz72
وَاللَّهُ یَعْلَمُ مَا فِی قُلُوبِكُمْ خداوند هر آنچه در قلب‌های شما است را می‌داند. سوره احزاب آیه 51 @khakriz72
امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام فرمودند: صِحَّةُ الْجَسَدِ مِنْ قِلَّةِ الْحَسَد. سلامتی بدن از کم بودن حسادت ناشی می‌شود. نهج‌البلاغه، ص۵۲۳ @khakriz72
📌 قبول کنید اختلاف داشتن طبیعی است. حتی خواهر و برادر‌هایی که در یک خانواده به دنیا آمده و با یک روش تربیتی رشد کرده‌اند گاهی با هم نمی‌سازند و با یکدیگر به اختلاف می‌خورند. آن وقت شما چگونه انتظار دارید دو نفر از دو از خانواده متفاوت با یکدیگر هیچ اختلاف نظر، مشکل یا اصطکاکی نداشته باشند. اصلا همین که شما خانم هستید و همسرتان آقاست یعنی بینتان اختلافاتی وجود دارد که به دنیای زنانه و دنیای مردانه بر‌می‌گردد و باید توسط هر دوی شما شناخته شود. شناخت تفاوت‌ها، روحیات و خلیقات باعث می‌شود درک بهتری از یکدیگر داشته باشید و در زمانی که بینتان مشکل یا اختلافی پیش آمد در‌صدد رفع و حل آن بر‌بیایید. 👈 البته ابتدا باید مشکلات یا اختلافات را به رسمیت بشناسید تا برای حل آنها تلاش کنید. گاهی برخی از افراد چون از طبیعی بودن این اختلافات بی‌خبرند زمانی که با آنها مواجه می‌شوند یا خودشان را به راه دیگری زده یا با سیلی صورت خود را سرخ می‌کنند تا چنین مسائلی را از دیگران مخفی کرده و به همه ثابت کنند زن و شوهر بی‌نظیری هستند. البته این خوب است زن و شوهر مشکلات خود را بدون بیان آن در بوق و کرنا حل کنند اما گاهی زوجها نمی‌پذیرند بینشان اختلافی وجود دارد چرا که پذیرش آن را مساوی با از هم پاشیدن زندگی مشترک دانسته و از ترس چنین رخدادی خود را به ندیدن و نشنیدن می‌زنند که البته این اتفاق تبعات بسیار منفی دارد. @khakriz72
۵۵ نویسنده: گفتم: عمار! تا اینجا هستی بیا یه مرور کنیم... بیمارستان روانی که تصفیه حساب کردیم و پروندش رفت دادسرا ... خانم ها هم دارن پرونده نفیسه را کاملش میکنن تا بره دادسرا ... بهشون سفارش کردم که بخاطر نیمچه همکاری که داشت، ملاحظه اش بکنند هرچند که جرم هایی که مرتکب شده سنگینه و قاضی هم ازش نمیگذره... تازه اگه جرم امنیتی بر علیهش اثبات نشه... که در اون صورت، سر و کارش با کرام الکاتبینه ... مژگان هم پرونده اش واسه دادسرا داره تکمیل میشه... ضمن اینکه مژگان میتونه بر علیه نفیسه و فرید، اقامه دعوا کنه... عمار گفت: جواب استعلام بچه های برون مرزی هم اومد... یقین دارن که سهیلا و فریبا به اسرائیل رفته اند اما چون پوشش صهیونیست ها کامل و حساب شده بوده و بچه های ما در جریان این ماجرا نبودن، حفره ای واسه شناسایی اونها توسط بچه های ما پیش نیومده و نتیجتا نفهمیدن که کجا رفتن و چیکار کردن... اما طبق شواهدی که ضمیمه پرونده کردم، بچه های تیم دکتر الهی میگفتن که وقتی عده ای سابقه دار یا مشکوک امنیتی، در دوره های آموزشی مراکز آموزشی جاسوسی ترکیه و اسرائیل مخصوصا شرکت های وابسته به MI6 شرکت میکنند، به ایران بر میگردند، شاهد بروز انحرافات و جنایات جدید و پیچیده تری هستیم... و این مسئله از روش گفتار و کردار گرفته تا اختفا و عملیات و... نمود ظاهری داره... به خاطر همین نتونستیم ردشون را در خاک اسرائیل بزنیم و ببینیم کجا رفتن... گفتم: همین هم واسه ما بسه... چون کسی که واسه زیارت و سیاحت به تل آویو و حیفا نمیره... پس لابد خیلی خبراست که اینجوری دارن پیش میرن.... بسیار خوب... عمار من یه کاری دارم باید برم... دوس دارم تو هم بیایی... شاید به کمکت نیاز بشه... گفت: خیره ان شاءالله... کجا؟ گفتم: مامور هفتم که داره کارش را میکنه... تا ابد که نمیتونم منتظر سهیلا بشینم... با اینکه مطمئنم نمیدونم من کی هستم و چرا زدم ناکارش کردم... پس فقط یه چیزی در اولویت قرار میگیره... گفت: دقیقا... هستم... یاعلی... بریم... پاشدیم و به طرف خونمون حرکت کردیم... در راه با هم روش ها را مرور کردیم... عمار سر کوچکون پیاده شد... من به طرف محل اختفای مامور ششم حرکت کردم... مزه زبونش در دستم بود... میدونستم... ینی واسم گفته بودن که روشش «هوازی» هست... توی یکی از سوراخ سمبه های پارک نزدیک خونمون پیداش کردم... داشت به عنوان کارگر روزمزد واسه یه کامبون دار، آجر بار میزد... اینقدر خفن و طبیعی خسته میشد و آب نمیخورد که فهیدم بچه آدم بنا بوده... رفتم پیشش و گفتم: باید صحبت کنیم... یه پیشنهاد بهتر برات دارم... آجرهای توی دستش را انداخت بالا و گفت: ده دقیه صبر کنین... چشم... دیدم که در طول اون ده دقیقه، قشنگ کارش را کرد و پولش را گرفت و اومد طرف من... گفت: سلام حاج ممد آقا! مخلصم... اوامر؟ گفتم: سلام از ماست... بریم تو ماشین من... وقتی سوار سمند اداره شدیم، گفتم: برنامه عوض شده... واسه شما یه ماموریت دیگه داریم... این کارها در شان شما نیست... این کارها را باید یه نفر تازه کار انجام بده... فازت چیه؟ سکوت کرد... هیچی نمیگفت... ادامه دادم و گفتم: حقوقت که بد نیست الحمدلله اما جای پیشرفت هم داره... مشکل حادی هم توی زندگیت نداری خدا را شکر... پس بذار ارتقا پیدا کنی و به نون و نوایی برسی... او باز هم سکوت کرده بود و زل زده بود به چشمام... با قفل مرکزی، درها را قفل کردم... سایه عمار، توجهش را جلب کرد که اومده پشت درش و آروم داره از بغلش نگاش میکنه... به عمار اشاره کردم و رفت... عمار رفت اون طرف خیابون و ایستاد... نفسش تندتر شد... لبش داشت خشک میشد... بهش گفتم: آروم باش... اگر میخواستم کاری بکنم، اینجوری و اینجا عمل نمیکردم... پس آروم باش و یه چیزی بگو... گفت: حاجی! تو از پس امنیت خانوادت بر میایی! بذار من هم جون رفیقم که دست اونا اسیره نجات بدم... گفتم: اشتباه کردی! اونا نه تو را زنده میذارن و نه رفیقت... گفت: نه... متاسفانه اینبار تو اشتباه کردی و همه چیز را خراب کردی محمد!... چون با این بنزی که داره با سرعت از پشت سر میاد طرفمون، کار همه مون ساخته است... کانال دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour @khakriz72
کی گفته ما فقیریم؟ پراید رو ۴۰ میلیون میخریم پژو رو صد میلیون میخریم گوشت رو ۱۰۰ هزار میخریم دلار رو ۲۰ هزار میخریم بیشترین مصرف لوازم آرایشی و داروهای لاغری رو داریم دومین مصرف کننده طلا و زیور آلاتیم بعد از هند ما فقیر ترین مردم دنیاییم ولی نه فقر مالی، @khakriz72
🔸 تردید در مدرک تحصیلی رحمانی و شریعتمداری 🔹 معاونت حقوقی مجلس در نامه‌ای به معاونت نظارت این نهاد مدعی شده که شبهاتی در مدارک تحصیلی «شریعتمداری» وزیر کار و «رحمانی» وزیر صنعت وجود دارد. @khakriz72
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ ⛔️ ✍ نویسنده: « » قم _ اداره مرکزی زنه حتی اجازه نداد یه کلمه از طرف من حرفی زده بشه یا جوابش بدم. فورا قطع کرد و دیگه تموم. نگران سید بودم. هر چند ذهنم درگیر زنه هم بود اما تپش قلبم بیشتر به خاطر نگرانیم از وضعیت سید رضا بود. به خاطر همین، فورا بیسیمو برداشتم و با بچه ها ارتباط گرفتم: حرم اعلام موقعیت؟ همکارم گفت: موقعیت آسید رضام. گفتم: حالش چطوره؟ گفت: الحمدلله مشکلی نیست. دسپاچه شده و نتونسته آسیب جدی بزنه. گفتم: شک نکرد؟ گفت: نه قربان. از قبلش شلوعش کرده بودیم و فاصلمون باهاش کمترین ثانیه ها بود. گفتم: میتونه صحبت کنه؟ گفت: بله بنظرم. اجازه بدید. آسید رضا اومد پشت بیسیم و گفت: سلام حاجی. خاکم. خا‌ک. گفتم: به به آسید رضا. خوبی سید جان؟ مشکلی نیست؟ گفت: نه حاجی. فقط یه کم جاش رو گردنم میخواره. گفتم: مشکلی نیست. میگم بچه ها برات بخوارونن! زد زیر خنده و بعدش گفت: حاجی شیفتت شدم. چه سناریوی قوی نوشتی! گفتم: خب الحمدلله که بهتری. حواست باشه که نباید بری خونه فعلا. تا بعد بهت بگم. هر جا بچه ها گفتند باهاشون برو و ولشون نکن. گفت: چشم. فقط دوباره کی میتونم ببینمتون؟ گفتم: حالا دیر نمیشه. شاید خودم اومدم سر وقتت. یاعلی. .................................. خطو عوض کردم و رفتم رو اون خطم و گفتم: داوود جان! کجایی داداش؟ جواب داد: سلام حاج آقا. هستم. تحت کنترله. گفتم: فاصلت باهاش چقدره؟ گفت: حداقل پونصد متر. گفتم: بسیار خوب. گوشی که به سید رضا داده بودیم و زنه برداشت و برد، کجاست الان؟ گفت: ننداخته بیرون. اما سیگنالی هم ازش نداریم. زحمتش کشیدن و همه چیزش غیر فعالش کردن. دقیقا همونطور که پیش بینی کردی. ................................. اون یکی همکارم که با آسید رضا بود، اومد پشت خطم و گفت: حاج آقا یه مشکل پیش اومده! گفتم: میشنوم. گفت: من هستم و دو تا از بچه ها و آسید رضا. تو راه خونه امن بودیم که حس میکنم یه ماشین دنبالمونه. گفتم: میبینیش؟ گفت: نه. چون نمیبینمش نگرانترم. گفتم: ببین داداش! جونت و جون سید! خیلی خیلی برام مهمه. طبق صلاح دید خودت اما با رعایت تمام نکات ایمنی عمل کن. گفت: حدس شما چیه؟ گفتم: چون نمیبینیش، یه کم نگران شدم اما جرات عملیات ندارن. حتی شده تا شب معطل کن اما .... حواست هست دیگه؟ گفت: چشم. توکل بر خدا @mohamadrezahadadpour @khakriz72
فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ پس هرآنچه برای شما امکان دارد قرآن بخوانید. سوره مزمل آیه 20 @khakriz72
قالَ الصَّادِقُ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ علیه‌السلام: ارْجُ اللَّهَ رَجَاءً لَا يُجَرِّئُكَ عَلَى مَعَاصِيهِ وَ خَفِ اللَّهَ خَوْفاً لَا يُؤْيِسُكَ مِنْ رَحْمَتِهِ. امام صادق علیه‌السلام فرمودند: به خداوند آن‌گونه امید داشته باش که [امیدت] تو را به نافرمانی او گستاخ نکند و آن‌گونه از خدا بترس که [ترست] تو را از رحمت او نا امید نسازد. امالی صدوق، ص۱۴ @khakriz72