┉┉┉┅━❀✿✿❀━┅┉┉
💥 #اندکے_بیاندیش
﴿ وَقَالَ الرَّسُولُ يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَٰذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا ﴾
[ #الفرقان : ٣٠ ]
🌸🍃" و پیامبر (خدا) گوید :« پروردگارا بی گمان قوم من این #قرآن را رها کردند».
🔑راستی، ارتباط ما با قرآن چگونه است؟
👈🏻انسان با روحش زنده است، اگر #روح، جسم را ترک نماید خواهد مرد! و روح نیز با #قرآن زنده می ماند اگر قرآن روح را ترک نماید روح نیز خواهد مرد..
🍂آیا واقعا ما زنده ایم یا فقط نفس می کشیم!؟
🌷 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه
@khakriz72
#قطره_ای_از_دریا
فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ
ﺩﺭ ﺩﻝِ ﺁﻧﺎﻥ(منافقان) ﺑﻴﻤﺎﺭﻱِ [ ﺳﺨﺘﻲ ﺍﺯ ﻧﻔﺎﻕ ] ﺍﺳﺖ ، ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻛﻴﻔﺮِ ﻧﻔﺎﻗﺸﺎﻥ ﺑﺮ ﺑﻴﻤﺎﺭﻳﺸﺎﻥ ﺍﻓﺰﻭﺩ ، ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﻰ ﮔﻔﺘﻨﺪ ، ﻋﺬﺍﺑﻲ ﺩﺭﺩﻧﺎﻙ ﺍﺳﺖ .
سوره مبارکه بقره آیه(١٠)
@khakriz72
#دُرّی_از_دریای_اهلبیت
قال رسول الله صلى الله عليه و آله:
اَلرّوحُ وَ الرّاحَةُ وَ الفَلَجُ وَ الفَلاحُ وَ النَّجاحُ وَ البَرَكَةُ وَ العَفوُ وَ العافيَةُ وَ المُعافاةُ وَ البُشرى وَ النَّصرَةُ وَ الرِّضا وَ القُربُ وَ القَرابَةُ وَ النَّصر وَ الظَّـفَرُ وَ التَّمكينُ وَ السُّروُر وَ المَحَبَّةُ مِنَ اللّهِ تَبارَكَ وَ تَعالى عَلى مَن اَحَبَّ عَلىَّ بنَ اَبى طالِبٍ عليهالسلام وَ والاهُ وَ ائتَمَّ بِهِ وَ اَقَرَّ بِفَضلِهِ وَ تَوَلَّى الأَوصياءَ مِن بَعدِهِ وَ حَقٌ عَلَىَّ اَن اُدخِلَهُم فى شَفاعَتى وَ حَقٌ عَلى رَبّى اَن يَستَجيبَ لى فيهِم وَ هُم اَتباعى وَ مَن تَبِعَنى فَاِنَّهُ مِنّى؛
پیامبر اکرم صل الله علیه و آله وسلم میفرمایند:
آسايش و راحتى، كاميابى و رستگارى و پيروزى، بركت و گذشت و تندرستى و عافيت، بشارت و خرّمى و رضايتمندى، قرب و خويشاوندى، يارى و پيروزى و توانمندى، شادى و محبّت، از سوى خداى متعال، بر كسى باد كه على بن ابى طالب را دوست بدارد، ولايت او را بپذيرد، به او اقتدا كند، به برترى او اقرار نمايد، و امامانِ پس از او را به ولايت بپذيرد. بر من است كه آنان را در شفاعتم وارد كنم. بر پروردگار من است كه خواسته مرا درباره آنان اجابت كند. آنان پيروان من هستند و هر كه از من پيروى كند، از من است.
بحارالأنوار(ط-بیروت) ج 27، ص 92
@khakriz72
#تب_مژگان_۶۹
نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
تمام دنیا داشت دور سرم میچرخید... اول مکروتل را از کنار گوش و دهانم برداشتم تا اون شروین آشغال صدامو نشنوه... داشتم دق میکردم... عمار داشت میرفت که پسرش را بکشه... میفهمین؟! پسرش... دیگه نتونستم جلوی گریه ام بگیرم... یادم نمیاد که روزی مثل اون روز با صدای بلند و شیون گریه کرده باشم... جیغ میکشیدم... لطمه میزدم... همه بچه ها از بیرون ماشین با گریه و شیون و عمار عمار گفتن من گریه شون گرفته بود... بچه ها میگفتن حاجی تکون نخور! حاجی الان بمب میترکه... حاجی! جون بچه هات تکون نخور!
بچه ها داشتن با چشم گریون روی سیم بوته و درخت کار میکردن... هر لحظه ممکن بود تیکه تیکه بشیم... دوس داشتم تیکه تیکه بشم... دوس داشتم بمیرم... دوس داشتم زنده زنده در انفجار بوته و درخت بسوزم اما رفیقم پسرش را بخاطر زندگی من به خطر نندازه... داشت گلوم میترکید... وقتی بغضم شدیده و فقط داد و هوار میکنم، احساس خفگی میکنم... با همون احساس خفگی که داشت منو میکشت، فقط تونستم بگم: «یا حسین! ... یا حسین! تو را به علی اکبرت... این پدر و پسر را نجات بده!»
اصلا نمیتونید بفهمید اون لحظه به من بیچاره چی گذشت... وسط اون همه پریشونی، صدای فرکانس بیسیم شنیدم... مامور هفتم گفت: «حاجی! بچه ها شروین و دو تا ماشین دیگه را دوره کردن... واسشون کمین زده بودیم... افتادن تو کمینمون... اما دارن مقاومت میکنن!»
فورا میکروتل را برداشتم... تلاش کردم با شروین ارتباط بگیرم... وصل شد... صدای درگیری میومد... صدای سنگینی هم بود... معلوم بود که حسابی قبل از اینکه به شهر برسند، ضد حال خوردن... صدای شروین به گوشم رسید... گفت: «دوستات دارن با شروین مزاح میکنن! نمیدونن که حتی دستشون به جنازه شروین هم نمیرسه...»
گفتم: «خیلی هم مطمئن نباش! مخصوصا از کسانی که اینقدر بهت نزدیک شدن که حتی خودت هم خبر نداری!»
گفت: «نمیدونم منظورت چیه؟ اما تو هم به یه سوال من جواب بده! چطوری پیدام کردن؟!»
گفتم: «مگه گم شده بودی؟ چرا فکر میکنی اینقدر ساده ام که بیفتم توی دام دو تا بچه که منو بیارن پیش تو؟! ما کمالی و خونه اش را با دو تا مامور زیر نظر داشتیم... حتی میدونم که همین الان کمالی و گلشیفته کجا هستن؟ ... اون دو تا مامور، راپورت تو را بعد از اینکه از باغ رفتی بیرون، به بچه های ما دادن! ماموریت داشتن که حتی اگر من کشته شدم، اما تو و بقیه ای که با تو هستن را تعقیب کنن... رودست خوردی شروین! حالا برنامه ات چیه؟»
همینطور که با شروین حرف میزدم، میدیدم که بچه ها تونستن اون مامور عزیزمون را از درخت نجات بدهند... اما اون بنده خدا تا اومد پایین، به خاطر فشارهایی که تحمل کرده بود، بیهوش شد و افتاد... بعدها دیدم روی بدنش جای انواع شکنجه ها بود... در طول مدتی که در دست اونا اسیر شده بود، به عنوان مانکن و الگوی شکنجه ازش استفاده کرده بودن... اما دمش گرم... زبونش را گاز گرفته بود و حتی زبونش زخم و زیلی شده بود اما حتی یه کلمه حرف نتونسته بودن از زیر زبونش بکشن... از بس دهن قرص و مقاوم بود... خدا حفظش کنه...
ارتباطم با شروین کاملا قطع شد... هر چی هم تلاش کردم نتونستم بیشتر باهاش ارتباط بگیرم... بچه ها دور و بر ماشینی بودن که قفل مرکزیش با یه بمب حساس بوته ای گره خورده بود... معلوم بود که مقدار زیادی مواد منفجره در ماشین کار گذاشتن که فقط کافیه قفل یکی از درها یه کم درگیر بشه... دیگه اونوقته که همه برن هوا...
من همچنان درگیر عمار و آرمان بودم... دقایقی گذشت... مامور هفتم بیسیم زد... گفت: «حاجی! الحمدلله متلاشی شدن... حتی یه دونه شون هم به شهر نرسیدن... اما متاسفانه تمام وسایل ارتباطی و الکتریکیشون هم نابود کردن... از مجموع 12 نفر، 10 نفرش مرد بود و دو نفر هم زن... یکی از زن ها که یک دست بوده از پشت تیر خورده... احتمالا خودشون زدنش... شش تا مرد هم کشته شدن...»
گفتم: «از شروین چه خبر؟!»
گفت: «خودم الان سر صحنه ام... اگر اینی باشه که الان بالای سرش هستم و اینا راست گفته باشن، خودسوزی کرده... همین حالاش حداقل 90 درصد سوختگی کامل داره!»
با حالت غضب و خشم گفتم: «به درک! مردیکه خود شیفته! ... راستی از عمار و آرمان چه خبر؟!»
با حالت خیلی نگران کننده و ناراحت گفت: «حاجی یه کاری بکن... به امام حسین داره دلم میترکه... هیچ خط ارتباطی با عمار نداریم... داره میره قتلگاه پسرش!»
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@khakriz72
#قطره_ای_از_دریا
وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ
ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ(منافقان) ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﻓﺴﺎﺩ ﻧﻜﻨﻴﺪ ، ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﻓﻘﻂ ﻣﺎ ﺍﺻﻠﺎﺡ ﮔﺮﻳﻢ !
أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَلَٰكِن لَّا يَشْعُرُونَ
ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﻴﺪ ! ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺧﻮﺩ ﺁﻧﺎﻥ ﻓﺴﺎﺩﮔﺮﻧﺪ ، ﻭﻟﻲ ﺩﺭﻙ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻨﺪ .
سوره مبارکه بقره آیات (۱۱) و(١٢)
@khakriz72
#دُرّی_از_دریای_اهلبیت
حضرت زهرا سلام الله علیها میفرمایند:
اِنَّ السَّعیدَ، کُلَّ السَّعیدِ، حَقَّ السَّعیدِ مَن أحَبَّ عَلِیاً فی حَیاتِه وَ بَعدَ مَوتِه؛
همانا سعادتمند(به معنای) کامل و حقیقی کسی است که امام علی(ع) را در دوران زندگی و پس از مرگش دوست داشته باشد.
امالی(صدوق) ص182
@khakriz72
#تب_مژگان_۷۰
نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
بچه ها مشغول خنثی سازی بوته بودند... در ماشین قفل... قفل هم حساس به تحریک... حتی از پنجره ها هم نمیشد کاری کرد... شاید از بدترین انواع حصر بود که تا حالا دیده بودم... اما الحمدلله داشت زحمت بچه ها نتیجه میداد... ولی این، چیزی نبود که منو خوشحال کنه... مدام به خودم میگفتم اگر بلایی سر عمار و آرمان بیاد، تا آخر عمر، داغ بزرگی رو دلت میمونه...
ولی به حدی در این پرونده حرفهای ناگفته موند و نتونستم و نباید هم اینجا بگم که دلم میسوزه... بیسیم زدم به مامور هفتم... بهش گفتم: نمیشه با ماموران انتقال آرمان ارتباط بگیری و بگی مشکل حل شده؟!
گفت: تلاشمو کردم... اما موفق نشدم... (بعدا کاشف به عمل اومد که یکی از سازمان ها به خاطر مشکل دیگری که در آن منطقه به وجود آمده بود، کل اون محدوده را به صورت نقطه کور در آورده بودند و امکان ارتباط ثانوی وجود نداشت... ینی شعاعی در حدود 5 کیلومتر... که از قضا، ماشین حمل آرمان هم در اون شعاع بود!)
لحظات داشت با جون کندن من و بچه هایی که در جریان بودند میگذشت... گفتم: رفتید دنبالشون؟ اصلا کسی هم دنبال ماشین عمار فرستادید؟!
گفت: همون موقع یه تیم فرستادم... اما ماشین را پیدا نکردن! (بعدا معلوم شد که سه بار ماشین حمل عمار را عوض کرده بودند و هر بار، ماشین قبلی از مسیر اصلی خارج کردند!)
اصلا ذهنم هیچ جا به جز پیش عمار کار نمیکرد... مامور هفتم گفت: حاجی لطفا یه کم آروم باش! یه چیزی میخواستم بگم... تا الان حدودا 17 نفر را که به نحوی مرتبط با پرونده بودند را دستگیر کردیم... گلشیفته ظاهرا یک هفته پیش از ایران فرار کرده... با اینکه ممنوع الخروج بوده اما به صورت قاچاقی تونسته از ایران فرار کنه و آخرین باری که بچه ها دیدنش، در فرودگاه آنکارا بوده...
گفتم: بذار حالم خوب بشه... بذار از این قفس بیام بیرون... بذار عمار و آرمان را دوباره ببینم... میریم دنبالش... بیچاره اش میکنیم... از حیفا که شاخ تر نیست... اصلا چرا برم دنبالش؟! اون بالاخره خار میشه... بالاخره آه همه دختر و پسرایی که بدبخت کرده، دامنشو میگیره... اون باید زنده باشه تا خار شدنش را ببینه... اصلا ولش کن... حالم بده... حالم خیلی بده... چرا دارن اینقدر طولش میدن؟... چرا اینجا منفجر نمیشه؟
گفت: حاجی آروم باش جان عمار! آروم باش! بچه ها دارن تلاششون میکنن... جلوی چشم خودت هستن که... منم دارم میترکم... حال کسی را دارم که نامه آزادی دستشه... اما نمیتونه بره و بچه اش را از اعدام نجات بده...
یهو درب ماشین باز شد... سه نفری که داشتن عرق میریختن و نفس نفس میزدند و بمب را خنثی میکردند، تا در ماشین باز شد، صلوات فرستادن و ولو شدن رو زمین... از بس انرژیشون تحلیل رفته بود... با صلوات، منو از ماشین پیاده کردن... سریع به طرف شهر حرکت کردم... رسیدم به بچه ها و مامور هفتم... دیدم دارن جنازه ها و کسانی را که دستگیر کردن را منتقل میکنن...
دلم نیومد نبینمش... رفتم سراغ جنازه ای که سوخته بود... از تمام قرائن معلوم بود که خود شروین هست... اما دلیلش را نمیدونستم... گفتم: «صبر کنین!» رفتم سراغ ماشین انتقال دست گیر شده ها... فرید را دیدم... گفتم پیاده اش کنین... پیاده شد... گفتم فورا یه پیت بنزین بیارین...
مامور هفتم آروم دم گوشم گفت: «از اداره دستور اومده که عجله ای برای دنبال کردن عمار نداشته باشین... ماموریت شما هم اقرار و اعتراف از همین هایی هست که الان دستگیر کردین!!! حالا چیکار میخوای بکنی حاجی؟!»
با اینکه از این تصمیم اداره خیلی ناراحت شده بودم و دلم داشت واسه عمار میترکید از غصه... اما گفتم: «چشم... بسپارش به من... مگه کمالی و بقیه را نمیخوای؟ پس بایست کنار و نگاه کن... اگر این پسر همین جا حرف نزنه، بعیده بتونی توی زندان ازش حرف بکشی...»
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@khakriz72
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ #پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
« #فصل_سوم»
#قسمت_بیست_و_هشتم
قم _حرم حضرت معصومه
بینیم پاک کردم و یه تیکه یخ گذاشتم روش تا خونش بند بیاد. به بچه ها سپردم که حواسشون جمع باشه. هر چند یقین داشتم با گرایی که فائقه بهشون داده، امشب که جای خود داره، بلکه دیگه حالا حالاها اقدام نخواهند کرد.
من فقط فکرم مشغول حیدر و اون پرستویی شد که خیلی قشنگ تونسته بود نقش فائقه را بازی کنه و برای حداقل سه چهار ساعت، سیستم حیدر رو که انصافا به هوش و شجاعتش اطمینان دارم، درگیر خودش کرده بود.
ترجیح دادم برم حرم. فائقه را سپردم به بچه ها و بردنش اداره. رفتم به سمت حرم. وسط صحن، دست گذاشتم رو سینم و سلام دادم و اجازه و اذن دخول گرفتم.
به حیدر پیام دادم و نوشتم: کجایی؟
نوشت: قراره غش کنم.
نوشتم: راه دیگه نداره؟ چون ممکنه ولت کنه.
نوشت: مگه دست خودشه؟ میگی چیکار کنم؟
گفتم: نمیدونم. میخوامش. این حرفه ای را میخوام.
یکی دو دقیقه صدایی نیومد و پیامی نفرستاد. بعدش اومد رو خطم و گفت: حاجی آماده است. بیارمش یا میایی؟
گفتم: به این سرعت؟ باریک الله!
به سمتش حرکت کردم. هنوز باهاش فاصله داشتم که از دور دیدم خانمی افتاده رو زمین و حیدر هم کنارش نشسته و به بقیه که میخوان بیان اطرافشون جمع بشن، میگه: بفرمایید. چیزی نیست. فشارش افتاده. بفرمایید. بفرمایید لطفا.
رسیدم بالا سرش. حیدر گفت: بفرما حاجی. اینم از این.
گفتم: روبندش را بردار یه لحظه!
برداشت و دیدم. نمیخورد ایرانی باشه.
با لبخند به حیدر گفتم: چطوری زدیش که اینقدر تسلیم افتاده؟
گفت: بگم تیم خواهران بیان جمعش کنند؟
خلاصه جمعش کردیم و رفتیم اداره...
خب ما هستیم و دو تا خانم حرفه ای و کار بلد و دست به زن و زرنگ! که یکیشون با یه شوِ پشت تلفن، یه باند بزرگ را به لاک دفاعی فرو برد و وقتی خودشو وسط آتیش دید، ترجیح داد خودشو فدا کنه!
یکی دیگش هم که خودتون دیدید. یه جورایی نقش بدل بود و محاسبات حیدر را به خودش مشغول کرد و نزدیک بود منم درگیرش بشم و اشتباه کنم که به لطف امام عصر ارواحنا فداه تیرش به سنگ خورد.
با خودم میگفتم: این دو نفر به این راحتی راه نمیان و ممکنه حتی تا سر حد مرگ حرف نزنن و بخوان اذیت کنن. حتی احتمال آموزش های ضد شکنجه هم خیلی قوی هست و نباید کاری کنیم که پوستشون کلفت تر کنیم.
تصمیم گرفتم برم جمکران. آره. به همین راحتی. توسل و دعا و نماز استغاثه خوندم و ازش خواستم کمکم کنه. خدا شاهده حتی یکبار هم نشده اول بازجویی ها توسل کنم و جواب نگیرم. مخصوصا با چنین آدم های پیچیده ای.
همین که از جمکران اومدم بیرون و میخواستم سوار ماشین بشم، یه لحظه گوشیم افتاد زمین! برداشتم و فوتش کردم و اینا. تا اینکه همون لحظه یه چیزی به ذهنم خطور کرد! تصمیم گرفتم از تلفن همراشون شروع کنم.
رسیدم اداره. ساعت حدود هشت شب بود. گوشی فائقه را براشتم و با پروندش رفتم تو اطاق و گفتم صداش کنین تا بیاد.
نشست روبروم.
گفتم: به این فرم دقیق جواب بده. ضمنا من اگر ببینم دوس داری باهام بازی کنه، هیچ وقت رقیب خوبی نبودم و همیشه وقتی بازیکن حریف بهم نزدیک میشد، شاید و تنها شاید میتونست توپ را از من رد کنه اما خودش قطعا نمیتونست ازم عبور کنه. چون همیشه شعارم این بود که: توپ رد بشه ... نفر رد نشه!
پس شروع میکنم...
بسم الله الرحمن الرحیم... با کی حرف میزدی؟
هیچی نگفت و سرش انداخته بود پایین!
گفتم: متین کیه؟
بازم هیچی نگفت و سرش همچنان پایین بود.
گوشیش را آوردم بیرون. رمزش زدم و بازش کردم. رفتم قسمت تماس ها. آخرین تماس را انتخاب کردم...
دیدم یه کم صدای تنفسش داره میاد اما داره کنترلش میکنه. گاهی هم نگاه به گوشی میکرد که من داشتم باهاش ور میرفتم.
آخرین شماره را انتخاب کردم و تماس را زدم... بوق خورد ... دومین بوق ... سومین بوق ... چهارمین بوق ...
تا اینکه یه آقایی برداشت و به محض برداشتنش گفت: فائقه کجایی؟ الو ...
صداش خیلی آشنا بود!
تصمیم گرفتم باهاش صحبت کنم. گفتم: سلام. احوال شما؟
با حالتی که خیلی تعجب کرده بود و انتظارش نداشت گفت: و علیکم السلام. شما؟
تا عین و علیکم السلام را گفت، فهمیدم کیه؟ با ته لهجه عراقی که داشت!
گفتم: به به ! آقازاده! احوال شما؟ ابوی چطورن؟
اون که داشت سکته میکرد، با تعجب و خشم گفت: بازم شما ؟! چی میخواید از جون مردم؟!
گفتم: مونده هنوز! کار داریم با هم! لطفا آماده باشید همکارانم شما را برای پاره ای توضیحات میارن اینجا. یاعلی ...
خب الحمدلله ...
گل بود و به سبزه نیز آراسته شد!
پسر حاج آقا !!
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
@khakriz72
خاکریز زمان
#شیطان_پرستی #نمادهای_شیطانی_۲۶ #توضیحات توجه: برای رفع هرگونه سوءبرداشت باید دربارهی چهار نشانه
#شیطان_پرستی
#نمادهای_شیطانی_۲۸
#دست_شاخ_دار
نشانهی تشخیص افراد غیبگو. وقتی به سمت کسی نشانه برود به معنی انجام یک طلسم است.
دقت کنید که انگشت شست روی انگشان دیگر قرار دارد و با دست چپ انجام میگیرد
@khakriz72
#قطره_ای_از_دریا
وَإِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْا إِلَىٰ شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ(منافقان) ﺑﺎ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﻛﻨﻨﺪ ، ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﻣﺎ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻳﻢ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺑﺎ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ [ ﻛﻪ ﺳﺮﺍﻥِ ﺷﺮﻙ ﻭ ﻛﻔﺮﻧﺪ ] ﺧﻠﻮﺕ ﮔﺰﻳﻨﻨﺪ ، ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻚ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﻳﻴﻢ ، ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺎ [ ﺑﺎ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﺑﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ] ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﻰ ﻛﻨﻴﻢ .
سوره مبارکه بقره آیه(١٤)
@khakriz72
#دُرّی_از_دریای_اهلبیت
#حدیث
#شناخت_امامت
#امام_شناسی
رسول اكرم صلى الله عليه و آله میفرمایند:
اَنـَا اَديبُ اللّهِ وَ عَلىٌّ اَديبى ، اَمَرَنى رَبّى بِالسَّخاءِ وَ الْبِرِّ وَ نَهانى عَنِ الْبُخْلِ وَ الْجَفاءِ وَ ما شَىءٌ اَبْغَضُ اِلَى اللّهِ عَزَّوَجَلَّ مِنَ الْبُخْلِ وَ سوءِ الْخُلُقِ، وَ اِنَّهُ ليُفْسِدُ العَمَلَ كَما يُفْسِدُ الخَلُّ الْعَسَلَ؛
من ادب آموخته خدا هستم و على، ادب آموخته من است . پروردگارم مرا به سخاوت و نيكى كردن فرمان داد و از بخل و سختگيرى بازَم داشت . در نزد خداوند عزّوجلّ چيزى منفورتر از بخل و بد اخلاقى نيست ،و همانا آن عمل را ضايع مى كند ، آنسان كه سركه عسل را.
مكارم الاخلاق ص (17)
@khakriz72
💠 آیا امشب، شب لیلة الرغائب است؟؟
🔻همانطور که مستحضرید اولین شب جمعه ماه رجب، لیلة الرغائب است که در مفاتیح اعمالی برای آن ذکر شده از جمله روزه گرفتن اولین پنجشنبه ماه رجب.
🔻اما از طرفی ماه رجب امسال، اولین جمعه اش روز اول ماه رجب است و طبیعتا پنجشنبه، روز آخر ماه جمادی الثانی است و جزو ماه رجب نیست. در حالیکه شیخ عباس قمی در اعمال لیلةالرغائب (اولین شب جمعه ماه رجب) میفرماید اولین پنجشنبه ماه رجب را روزه بدار.
🔻برخی از بزرگان در شب لیلة الرغائب امسال بین پنجشنبه اول ماه یا پنجشنبه هفته بعد به تردید افتادهاند. با تحقیقی که انجام شد، نظر میرزاجوادآقا ملکی تبریزی، عارف اخلاقی را در کتاب المراقبات صفحه ١٢١ یافتیم که میفرماید:
" اگر اتفاقا روز اول ماه رجب، جمعه باشد، عمل مذکور با عمل شب رغائب تطبیق نمیکند. عمل به روایت در صورتی است که روز اول ماه جمعه نباشد و اگر رو اول، جمعه باشد عمل لیلة الرغائب را باید برای شب جمعه بعد گذاشت..."
✅ بنابراین به اطلاع همه مؤمنين میرسانیم پنجشنبه شب، لیلة الرغائب نیست و اگر میخواهید از فضیلت این شب بهرهمند گردید، پنجشنبه هفته بعد (یعنی اولین پنجشنبه ماه رجب) را روزه بدارید و آن شب جمعه، لیلة الرغائب خواهد بود که فضیلت بسیار دارد.
(لطفاً اطلاع رسانی شود.)
@khakriz72