eitaa logo
خاکریز زمان
44 دنبال‌کننده
166 عکس
14 ویدیو
10 فایل
مسجد مقدس حضرت صاحب الزمان(عج) انجمن اسلامی یاوران حضرت مهدی(عج) کانون فرهنگی هنری رهروان شهدا با ما در ارتباط باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
قال الامام على عليه السلام: منَ كَرُمَت نَفسُهُ صَغُرَتِ الدُّنيا في عَينِهِ. امام علی علیه‌السلام می‌فرمایند: كسى كه كرامت نفْس داشته باشد، دنيا در نظرش كوچك مى‌شود. غرر الحكم: ح۹۱۳۰ @khakriz72
وَإِن كُنتُمْ فِي رَيْبٍ مِّمَّا نَزَّلْنَا عَلَىٰ عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِّن مِّثْلِهِ وَادْعُوا شُهَدَاءَكُم مِّن دُونِ اللَّهِ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﺎ ﺑﺮ ﺑﻨﺪﻩ ﺧﻮﺩ ] ﻣﺤﻤّﺪ (ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ) ] ﻧﺎﺯﻝ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﻢ ، ﺷﻚ ﺩﺍﺭﻳﺪ [ ﻛﻪ ﻭﺣﻲ ﺍﻟﻬﻲ ﺍﺳﺖ ﻳﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﺸﺮ ] ﭘﺲ ﺳﻮﺭﻩ ﺍﻱ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﺭﺍﺑﻴﺎﻭﺭﻳﺪ ، ﻭ [ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ] ﻏﻴﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ، ﺷﺎﻫﺪﺍﻥ ﻭ ﮔﻮﺍﻫﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ [ ﺍﺯ ﻓُﺼﺤﺎ ﻭ ﺑُﻠﻐﺎﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻋﺮﺏ ﺑﻪ ﻳﺎﺭﻱ ] ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﻴﺪ ، ﺍﮔﺮ [ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﺸﺮ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﻭﺣﻲ ﺍﻟﻬﻲ ] ﺭﺍﺳﺘﮕﻮﻳﻴﺪ . سوره مبارکه بقره آیه(٢٣) @khakriz72
حضرت زهرا سلام الله علیها: فَجَعَلَ اللهُ...اِطاعَتَنا نِظاماً لِلمِلَّةِ وَ اِمامَتَنا أماناً لِلفِرقَة؛ خدا اطاعت و پیروی از ما اهل بیت را سبب برقراری نظم اجتماعی در امت اسلامی و امامت و رهبری ما را عامل وحدت و درامان ماندن از تفرقه ها قرار داده است. الاحتجاج علی اهل اللجاج (طبرسی)ج1 ، ص99 @khakriz72
۶۷ نویسنده: یاحسین... یا ابالفضل... خدایا چی میدیدم... دیدم مامورمون که اسیر شده بود، از تیر چراغ برق رو به رو آویزون کرده بودن... نوک پاهاش روی زمین بود... زنده هم بود... چشماش بسته بود... دستاش را هم پشت سرش بسته بودن... یه چیزی به گردنش چسبیده بود... یه سیم هم به گردنش آویزون بود... با چشمام ردّ سیم را گرفتم و همینجور نگاه کردم ببینم آخر این سیم کجاست... دیدم آخر این سیم، وصل شده به در ماشینی که من داخلش بودم... سرم را یه کم آوردم جلو... فهمیدم که به قفل مرکزی ماشین وصل شده... این فقط یک چیز میتونست باشه... «بمب بوته ای» را به ماشین من... و «بمب درختی» را به گردن اون مامور بیچاره بسته بودن... رسم بمب تک ضمانه درختی - بوته ای اینه که به محض کمترین تحرک از ماشین یا تحرک از اون بنده خدا که آویزون بود، دو انفجار بزرگ و هم زمان رخ میداد... من که حتی نمیتونستم از سر جام تکون بخورم... چون امکان داشت سیم متصل، به تکون های ساده هم حساس باشه... اون بنده خدا هم مثل مجسمه ها گردنش را نگه داشته بود تا از اون طرف هم فشار به سیم نیاد... باید دعا میکردیم که اون لحظه، اولا باد شدید و طوفان نیاد... ثانیا گنجشک و کلاغ روی سیم ننشیند... ثالثا تا بچه ها رسیدن، هول نشن و به جون سیم نیفتن... وگرنه دو تامون میرفتیم هوا... فقط باید خدا رحم میکرد... توی کف این همه هنرمندی تروریست ها بودم که یهو شروین گفت: بیداری یا خوابی؟ فکر کنم دیگه الان کیسه را از روی سرت برداشتی... دیدی بچه ها چه مهمونی ترتیب دادن؟ قول میدم اگر زنده موندی، از بوته و دار و درخت بیام بیرون و یه مهمون خوشه ای واست بگیرم... گفتم: تا همین جاش هم کلی شرمندم کردین... اگر زنده بمونم، دفعه دیگه نوبت شماست که تشریف بیارید... بالاخره یه آب دوغ خیاری درخدمت باشیم... گفت: زیاد وقت نداری... منم زیاد وقت ندارم... چی شد؟ بیسیم زدم... گفتم: بچه ها چی شد؟ اینجا اوضاع بوته و درخته! مامور هفتم گفت: تصمیم گرفته شد... یکی از بچه ها داره میره کار را تموم کنه... حدودا 40 دقیقه طول میکشه... ینی در بهترین زمان ممکن، 40 دقیقه طول میکشه... به شروین گفتم: شنیدی عوضی؟! شروین گفت: باشه! یکی از بچه های ما بالاتر از دروازه قرآن وایساده... فقط باید با اون بره و کار را تموم کنه... گفتم: دیگه قرار نبود... تو مدام داری تصمیمای جدید میگیری... گفت: شرایط تو اصلا خوب نیست... منتظره... فقط زودتر... یه کمری سفید... یک کیلومتر بالاتر از دروازه قرآن... به مامور هفتم گفتم: بهشون بگو باید با کمری اینا بره... یک کیلومتر بالاتر از دروازه قرآن... مامور هفتم گفت: بسیار خوب! هماهنگ میکنم... اما قبلش باید از سلامت تو خیالمون راحت بشه... همون لحظه دیدم که بچه ها رسیدن به باغ... ردّ بیسیمم را گرفته بودن... دو ماشین از بچه های خودمون رسیدن به باغ... داشتن همینجوری و بدون توجه به سیم و بمب های متصله به من و اون بنده خدا وارد باغ میشدن... هرچی توان داشتم را در گلوم خالی کردم و با صدای بلند و حرکت دست هام فریاد زدم: صبر کنین... جلو نیایید... صبر کنین... عقب وایسین... یکی از بچه ها فهمید و یک متری سیم و ماشین من، متوقف شدند... فقط میتونم بگم خدا رحم کرد... وگرنه با اون دو انفجار، حداقل 10 نفر شهید میشدند... 10 نفر شهید، ینی 10 تا تابوت و جنازه با هم در شهر... ینی لااقل 10 تا خانواده عزادار... بگذریم... به مامور هفتم گفتم: فعلا زنده ام... تو کارت را خوب بلدی... بسم الله بگو و کارت را بکن... الان هم بچه ها رسیدن اما فکر نکنم فایده ای داشته باشه... همین که تا الان نفرستادنمون هوا، خودش خیلیه... تو فقط کاری را که بلدی و آموزشش را دیدی انجام بده... مامور هفتم گفت: چشم... خیالت راحت... اما... گفتم: اما چی؟! ... راستی با اون کمری قراره کی بره؟! گفت: حالا میخواستم همینو بهت بگم... عمار اصرار داشت که بره... منم مجبور شدم عمار را فرستادم... گفتم: عمار؟! ... اون چرا؟! ... مگه کسی که اینا میخوان حذف بشه کیه؟! مامور هفتم یه کم من من کرد... بعدش یه حرفی زد که بی اختیار بغضم ترکید و داغون شدم... گفت: حاجی! راستشو بخوای، اون کسی که گفتن باید کشته بشه و الان دارن میرن که این کار را بکنند... «آرمان» پسر عمار هست... کانال دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour @khakriz72
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ ⛔️ ✍ نویسنده: « » قم _ خونه تیمی صدای قلبمو میشنیدم. ترس نبود. هیجانی بود که داشت باعث میشد قلبم از دهنم بزنه بیرون. اگه زنه یهو با یه وضعیت خیلی بد و یا حتی برهنه و یا چه میدونم ... هر وضعیت مزخرف دیگه ای میومد بیرون و منو میدید، چه عکس العملی به خرج میداد؟ سکته میکرد؟ میمرد؟ حمله میکرد؟ چیکار میکرد؟ همه اینا در ظرف کسری از ثانیه به ذهنم خطور کرد و از شنیدن صدای قدم های اون زنه که میشنیدم داره میاد به طرفم و الان منو میبینه و ممکنه هر چیزی پیش بیاد، نزدیک بود حمله عصبی بهم دست بده! که یهو موبایل زنه زنگ خورد: «اگه یه سری بزنه ... یه نگاهی کنه ... به دل خرابه ... منه دیوونه ... اون لحظه خوب خوبه زندگیمه ...» از نسبتا دوری صدای زنگ موبایلش مشخص بود که تو اطاقش هست. برگشت به طرف موبایلش... «جانم متین جان ... سلام رو ماهت ... وقتی میزنم شارژ، بد خط میده ... نمیدونم ... کجایی؟ ... الو ... صدات ضعیفه ... » بعد یهو صداش اومد که گفت: بچه ها کسی برگشته خونه؟ فاطمه! شهلا ! بعد به پشت تلفنش گفت: چند دقیقه پیش یه صدایی اومد ... فکر کردم تویی ... باشه ... حالا میرم نگا میکنم... گفتم باشه دیگه ... خونه که نیست ... کاروانسراست ... رفتن حرم ... آره ... تنهام؟ ... نمیدونم ...» تصمیم گرفتم بمونم و بفهمم اونجا چه خبره؟ صداش اومد که داشت میگفت: «اون که خیلی حرف نمیزنه اما رفت حرم ... نمیدونم والا ... چک نکردم ... اما شاید مسلح رفته باشه...» با خودم گفتم: چی؟ مسلح؟ تو حرم حضرت معصومه؟ یا جدّه سادات! گفت: «من خبر از سید رضا ندارم اما اگه آمارشون درست باشه، امشب شاید مثلا ... حدود ساعت دو و اینا بیارنش...» صدای کشیدن شارژر موبایل از پریز برق اومد ... داشت صدا نزدیک میشد... میخواست بیاد بیرون و چک کنه ... پشت دیوار اطاق قایم شدم ... اسلحمو آوردم بیرون ... همینجوری حرف میزد و میگفت: «تقصیر خودمونه ... من که گفتم نیاز نیست گندش کنین و این کاره نیست ... آخوند تازه به دوران رسیده عوضی ... اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده؟ بعضی وقتا میزنه بالا و حتی واسه منم اس میده! ... به خدا ... مگه شوخی داریم؟» همینطوری که داشت چرت و پرت میگفت، از در اطاق اومد بیرون ... پشت به طرف من داشت قدم قدم راه میرفت و یه نگاه به این طرف و اون طرف انداخت ... من خیلی آروم دستمو دراز کردم و از آویز کنارم، یه روسری برداشتم... ادامه داد و گفت: «بذار فائقه امشب تمومش کنه ... هیچی ... یکی از دوستامه ... تازه اومده قم ... نمیدونم ... اما لامصب انگلیسیش حرف نداره ... اون که آره بابا ... تووووپ ... ماه ... اصلن یه وضعیه که نگو! باشه ... راستی متین ... با تو ام ... کی میایی؟ فکر نکنم زیاد وقت داشته باشما ... بیا دیگه ... باشه؟ ... فدات شم ... منم همینطور ... فعلا ..» که یهو برگشت به طرفم و نوک اسلحمو روی پیشونیش احساس کرد! در فاصله ای که ترسید و یهو چشماش یه لحظه بست و باز کرد، یه کم به طرف پیشونیش فشار دادم و همونجا خشکش زد و تا چشماش به چشمام افتاد، جیغ بنفش کشید و خودشو انداخت رو زمین! نشستم بالا سرش و نوک اسلحه گذاشتم رو پیشونیش و در حالی که روسری را دادم بهش، گفتم: بگیر و بپوش! آروم باش! من زن کش و کودک کش نیستم. اصلا آدم کش نیستم. اما اگه احساس کنم خطری برام داری و یا لازم باشه که ناکارت کنم، شک نکن که یه ثانیه هم معطلش نمیکنم. ضمنا اینم حکم ورود و تفتیش و اینم حکم دستگیری و این چیزاست. شما حق دارید تا قبل از وکیلتون حرفی نزنید اما هر حرفی زدی، بر علیهتون در دادگاه میتونه استفاده بشه. اون که داشت رسما سکته میکرد... نمیتونست حرف بزنه و به گریه و لکنت افتاده بود. آب دهنمو قورت دادم و گفتم: ببین! اینو بگیر و بپوش و برو مثل یه کدبانو بشین رو مبل تا متین جونت بیاد! تا متین میاد، نه چیزی بشنوم و نه کار خاصی ازت ببینم. خودتو جمع و جور کن. پاشو گفتم. در حالی که از وحشت داشت میمرد، خودشو کشوند طرف مبل و نشست. چشم ازم برنمیداشت و داشت گریه میکرد. یه نگا کردم به طرف در. دیدم کنار در، چند تا چادر رنگی هست. یکیشو برداشتم و بهش دادم و گفتم بپوش! زود باش. گرفت و جوری پوشید و حجاب کرد، که همش احساس میکردم یه جا دیدمش! یه ربع گذشت... یه کم آرومتر شده بود و فقط هنوز ترس باهاش بود. منم جوری نشسته بودم که روبروش نباشم و در عین حال، بهش دید داشته باشم تا دست از پا خطا نکنه. یه نگا به در و دیوار خونه انداختم. اگه بگم در و دیوار خونه خیلی معمولی بود و به خونه های تیمی و کثیف نمیخورد و حتی عکس های مقدس و اماکن مذهبی و عکس های هفت هشت تا مداح و آخوند هم نصب کرده بودن، باورتون میشه؟ حواسم بهش بود. همونطوری که چادر سرش بود و از گریه و استرس بی حال و بی جون شده بود، آروم دراز کشید رو مبل.
کاملا حواسم به دستاش بود که به طرف خاصی نره و چیزی بر نداره. منم به دید زدم منزل و وارسی و تفتیش منزل ادامه دادم. چشمم خورد به گوشیش که روز زمین افتاده بود. برداشتم. در حالی که روش یه طرف دیگه بود، متوجه شد گوشیش برداشتم و با صدای آروم و بی جون گفت: 14111365 ... یه نگا بهش انداختم! با حالت بی حالی گفت: چیه؟ نگا میکنه ... رمزشه ... 14 بهمن 1365 ... تاریخ تولدم ... اینم نباید میگفتم؟ رفتم تو گوشیش ... به نت وصل شدم ... همه اطلاعاتش را به اکانت مجازی خودم فرستادم ... رفتم تو دفترچه تلفنش ... گفتم: اسم اینی که رفته حرم دنبال آسید رضا چیه؟ چیزی نگفت! خیلی جدی و محکم گفتم: نشنیدی؟! یهو یه تکون خورد و گفت: چیه؟ داد نزن! کدومشون؟ گفتم: همونی که مسلح رفت! همون که تک و تنها رفت. حدودا دو سه ساعت پیش! گفت: فائقه! گفتم: کجاییه؟ چیزی نگفت ... در حالی که داشتم دنبال شماره فائقه توی گوشیش میگشتم گفتم: از کجا سر و کلش پیدا شده؟ بازم چیزی نگفت ... حتی چادرشو یه کم زد کنار و شروع کرد خودشو باد زدن ... گفتم: من کاری ندارم کار تو چیه و چرا الان اینجایی و متین کیه؟ من فعلا فقط با اون فائقه کار دارم. راستی گفتی اطاقش کدومه؟ هیچچچی نگفت! فقط جا به جا شد و خودشو باد میزد... دیدم چیزی نمیگه ... منم دیگه شماره فائقه را پیدا کرده بودم. سه چهار دقیقه گذشت. من تو فکر بودم و اینکه چی میشه و اگه یهو یه گله آدم بریزه اینجا چی میشه و .... این فکرا که یهو با صدای خیلی نازک و بی حال گفت: متین دیگه نمیاد! معلوم نیست امشب چیکاره است؟میشه واسه من ... البته اگه معذّبی به چشم خواهری ... یه لیوان آب بریزی؟ چیزی نگفتم ... نگاش کردم ... دیدم داره با چشماش التماس میکنه ... گفت: گلوم خیلی خشک شده... خواهش ... جان من ... فقط یه قلپ ... @mohamadrezahadadpour @khakriz72
🌼🍃هر کجا میخواهی فرار کن و بگریز زیرا هر کجا که بروی آخرش... ❣( إِنَّ إِلَىٰ رَبِّكَ الرُّجْعَى) قطعآً بازگشت به سوی پروردگار توست (علق/٨) 🌼🍃و هر کاری میخواهی انجام بده زیرا آنجا کتابی هست که ❣( لَا يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَلَا كَبِيرَةً إِلَّا أَحْصَاهَا) (ڪهف/49) هیچ عمل کوچک و بزرگی را فرو نگذاشته؛ مگر اینکه آن را به شمار آورده است... 👌تغییر کن قبل از این که همه چی تغییر کنه @khakriz72
مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَارًا فَلَمَّا أَضَاءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَاتٍ لَّا يُبْصِرُونَ ﺳﺮﮔﺬﺷﺖ ﺁﻧﺎﻥ(منافقان) ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ [ ﺩﺭ ﺷﺐ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ] ﺁﺗﺸﻲ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻨﺪ [ ﺗﺎ ﺩﺭ ﭘﺮﺗﻮ ﺁﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻄﺮ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻨﺪ ] ، ﭼﻮﻥ ﺁﺗﺶ ﭘﻴﺮﺍﻣﻮﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﺳﺎﺧﺖ ، ﺧﺪﺍ [ ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺗﻮﻓﺎﻧﻲ ﺳﻬﻤﮕﻴﻦ ] ﻧﻮﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻄﻠﻘﺎً ﻧﻤﻰ ﺩﻳﺪﻧﺪ ﻭﺍﮔﺬﺍﺷﺖ. سوره مبارکه بقره آیه(١٧) @khakriz72
امام رضا علیه السلام : كَمالُ الدّينِ وَلايَتُنا و َالبَراءَةُ مِن عَدُوِّنا. كمال دين، در ولايت ما و بيزارى جستن از دشمن ماست. بحار الانوار(ط-بیروت)ج27 ، ص58 @khakriz72
۶۸ نویسنده: خدایا... چرا عمار؟ چرا این همه مظلومیت؟! ... چرا آرمان؟! مگه موی دماغ کیا شده که دارن برای حذفش اینجوری برنامه ریزی میکنند و خودش را به آب و آتیش میزنند؟! به شروین گفتم: شروین با منی؟! گفت: میشنوم! گفتم: چرا آرمان؟! شما که دارین کارتون را میکنید و مامور ما هم الان رفته دنبال کاری که خواسته بودین... اما چرا آرمان؟ چرا میگی متهم دونه درشت؟ شروین نفس عمیقی کشید و گفت: قصه اش مفصله... عمار، وقتی که داشت پرونده اش را تو خونه تایپ میکرد و از دختر و پسرش هم به عنوان شاهد استفاده میکرد و مشاهداتشون را مینوشت، باید فکر اینجا را میکرد... مژگان که خیلی خبر از دنیا نداشت... چون نفیسه با تن و بدن و محبتش جادوش کرده بود... اما آرمان گوشش میجنبید... گفتم: حالا که همه چیز به نفع شماست... من هم دست شما گیر اومدم... حداقل بهم بگو بدونم... بگو آرمان چی بود که میگی گوشش میجنبید؟! شروین با خنده گفت: خوشم میاد که میدونی داری میری جهنم... باشه... بذار بگم برات... چون آرمان تنها کسی بود که از گلشیفته در مجلس نوزدهم ماه پارسال (ماه مخصوص بهاییت که با مراسم خاص همراه است) فیلم گرفته بود... نمیدونم فیلم را از کجا آورده بود... چون خود آرمان که دو اون مجلس نبود... پس از یه نفر کش رفته بوده... خب کسی که میتونه فیلم ما را کش بره، پس میتونه خیلی چیزای دیگه را کش رفته باشه که ما خبر نداریم... تو به جای من باشی، ازش میگذری؟! یادم اومد که نفیسه یا مژگان... دقیق یادم نیست... بهم گفته بودن که سهیلا و فریبا و گلشیفته و اینا داشتن یواشکی درباره قره العین شدن یکی از زن ها حرف میزدن... تازه دوزاریم افتاد که آرمان عجب سوتی بزرگی از اونها گرفته بوده که حتی برای کشتن خودش و باباش و خواهرش برنامه ریزی میکنند... [ قُرَّةُالعَین (درگذشت ۱۲۶۸ قمری) شاعر ایرانی، از اولین مریدان سید علی‌محمد باب و از رهبران جنبش باب بوده‌است. پدر و مادرش هر دو «مسلمان» و «مجتهد» بودند. وی همانند یکی از عموهایش ابتدا به «شیخیه» گرایش پیدا کرد و برای مدتی رهبری بخشی از شیخیه در کربلا و عراق را به دست گرفت. با علنی شدن دعوت سید علی‌محمد باب، طاهره به وی گروید و بدون آنکه موفق شود تا پایان عمر او را از نزدیک ببیند، در زمره نزدیک‌ترین یاران او درآمد. او نخستین زن بابی بود که روبنده از صورت برداشت و اعلام نمود که با آمدن آیین بیانی، احکام اسلام تعطیل شده‌است. او به اتّهام دست داشتن در قتل عموی بزرگش محمدتقی برغانی معروف به «شهید ثالث» بازداشت شد و سه سال بعد، مدتی پس از ترور نافرجام ناصرالدین‌شاه و همزمان با بسیاری از بابیان دیگر، در تهران به جرم «فساد فی‌الارض» اعدام شد. او «اولین» زنی بود که به این اتهام «اعدام» شد. از نامبرده اشعاری باقی مانده‌است که مهم ترین آن اشعار، دلالت بر جایگذینی بابیت و بهاییت به جای مهدویت بود!! لذا علنا به سرکوب فرهنگ مهدویت پرداخت. او برترین شخصیت زن در آیین بیانی و سومین و شناخته‌شده‌ترین شخصیت زن در آئین بهایی است. یکی از مشهورترین کارهای او برداشتن روبنده در واقعه بدشت بود. مورخان نقل کرده اند که نامبرده پس از سخنرانی درباره جدا شدن بهاییت و اسلام و زیر سوال بردن احکام اسلامی، ابتدا روبنده را از چهره خود برداشت و سپس به طور «کاملا برهنه» خود را به تمام مردان آن مجلس عرضه کرد!!! بعضی گروه های بهاییت فعلی، به یاد و نام قره العین، هر ساله در روزی مشخص، یک نفر از زن ها را به عنوان قره العین معرفی میکنند! قره العین باید ابتدا روبنده را از چهره برداشته و به صورت برهنه در مجلس خودنمایی کند! ظاهرا فیلمی که آرمان توانسته بوده از آنها بردارد، مربوط به این مراسم کاملا سری بوده که «تنها مدرک» باارزش آن مراسم نیز محسوب میشود! در آن مراسم، دختری به نام «گلشیفته» ابتدا صورت خویش را نمایان و سپس کاملا برهنه شده و اسباب بی حیایی بیشتری را در آن جلسه فراهم نمود!] خیلی ناراحت عمار و آرمان بودم... به مامور هفتم گفتم: فرکانس من ضعیفه... میتونی منو به عمار لینک کنی؟! مامور هفتم گفت: وقتی عمار سوار ماشین اونها شده، اولین کاری که کرده اند این بوده که هه چیزش را ازش گرفتند و خالی خالیش کردند... حتی دستگاه کنترل رد یاب هم داشتن و حسابی عمار را چک کردن... گفتم: وقتی میخواست بره، چیزی نگفت؟! پیامی؟ حرفی؟! گفت: نه! فقط از اینکه تو توی دام افتادی و جونت در خطره خیلی ناراحت شد و درخواست کرد که خودش بره و کار را تموم کنه! کانال دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour @khakriz72
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ ⛔️ ✍ نویسنده: « » قم _ خونه تیمی باخودم فکر نمیکردم که الان چی میشه؟ چون بالاخره با برنامه وارد این خونه شده بودم و هنوز خدا را شکر این همه احمق نشدم که بخوام سرمو بندازم پایین و بدون هماهنگی با بالا دستی ها و این و اون، فرم بازی را عوض کنم. [ لطفا خیلی دقت کنید. یه کم از متن خارج بشین و به چیزای دیگه هم فکر کنید. به همون چیزایی که نمیشه در متن آورد و جزء مطالب ناگفته کتاب هست. وگرنه ممکنه متهم به غلو و اغراق و خالی بندی و تهی انگاری بشیم. ازتون انتظار دارم حداقل به احترام متن و احترام وقت و شعور خواننده، دقت کنین که ما قصدمون شور و جوّ دادن به نوشته نیست وگرنه هزار تا راه دیگه وجود داره و میشه آب بست به روایت و کسی هم متوجه نشه. این چیزی که میخوام الان بگم، دیگه در هیچ کتابی توضیح نمیدم. همانطور که مطالب محتوایی دیگر کتابها (مخصوصا متدولوژی عملیات ها و یا معرفی گروهک ها و سازمان های جاسوسی) را در کتابهای بعدی تکرار نکرده و نمیکنم. و اون چیز اینه که: فرم کار، عرصه نبرد را عوض نمیکنه. بلکه فقط و فقط محاسبات دشمن و یا حریف را به نفع وقت و ایده خودمون عوض میکنه و اگر تمیز و بی نقص اتفاق بیفته، ساعت ها و بلکه سالها چهره دشمن را زودتر و با مدارک قوی تر به نمایش میذاره. و این همون چیزیه که در کتاب کف خیابون دو اجازه نقلش از طرف کارشناسانم نداشتم. اما باید دقت داشت که معمولا مقامات، اجازه تغییر فرم حرفه ای در امور عملیاتی نمیدن و یا به این راحتی اجازه نمیدن و کلی باید توجیهت قوی باشه و رگ براش بذاری و همه سوابقت را بگیری کف دست که بهت اجازه بدن. چون بدون در نظر گرفتن نتیجه و یا نتایج تغییر فرم، خیلی میشه ازش سواستفاده کرد و حتی اگر درست نقل نشه، مورد استهزا و یا نقد بیجای عده ای قرار میگیریم. اما بارها در عملیات ها (حداقل در هر کتاب و پروژه ای دو بار) میبینید که محمد ازش استفاده کرده و میکنه. من فقط میتونم پاره ای از اون موارد را نقل و یا مهندسی روایت کنم وگرنه بعدش باید برخوردها و استنطاق مقامات از محمد و محمدها را دید و براشون ساعت ها متاسف شد و گریه کرد. همون برخوردهایی که نباید و نمیشه نقل بشه و ... بگذریم ... العاقلُ بستشه یک اشاره😉 ] بدون اینکه به خواهشش درباره آب توجه کنم، بهش گفتم: گفتی اطاق فائقه کدومه؟ از این وره! آره؟ اینو گفتم و پاشدم چند قدمی آروم و به سبک راه رفتن رو اعصاب کسی، به طرف اطاق ها حرکت کردم. حواسم بود که نیم خیز شده و داره یواشکی منو دید میزنه. حسم میگفت نگرانه که دارم میرم طرف اطاق ها و دنبال اطاق فائقه میگردم. رسیدم به اطاق اولی. دستمو با احتیاط و آروم بردم به طرف دستگیره در و در را باز کردم. در همون حالتی که بیرون اطاق بودم و سرک میکشیدم دیدم اطاقه خیلی معمولیه و چیز خاصی نداره. هر چند میشه بشینی سر حوصله و فرصت، همه چیزو بررسی کرد و خیلی چیزا پیدا کرد. اما کافیه! قدم قدم رفتم به طرف اطاق دوم ... دستمو بردم به طرف دستگیره اطاق. راستی رو در اطاق، پوستر گل انداخته و جذاب حاج آقا و پسرش و چندین نفر از به اصطلاح علمای خارج نشین بود. دستگیره در را فشار دادم پایین و در باز شد. مثل اینکه یه چیزی پشتش گیر کرده باشه. کامل باز نشد و همین یه کم منو مشکوک کرد و فشار مختصری دادم. دست کشیدم رو دیوار و کلید برق را پیدا کردم و روشنش کردم. دیدم خیلی بهم ریخته است. ماشالله بازار شامی بود واسه خودش. شک ندارم اگه میخواستن خودشون یه چیزی پیدا کنن، باید ساعت ها میگشتن. اینم به درد من نمیخورد و منو به جستجوی در خودش جذب نمیکرد. به فکرم رسید که فقط یه اطاق مونده. اونم اطاقی هست که پشت دیوارش قایم شدم و اون خانمه داشت از اونجا با متین تلفنی حرف میزد. به محض اینکه برگشتم و میخواستم به طرف اون اطاق برم، یهو دیدم زنه پشت سرم هست و نوک اسلحش گذاشته رو پیشونیم. اسلحش صدا خفه کن داشت. میتونست همون جا شلیک کنه تو مغزم و الفاتحه! اما محکم با ته اسلحش خوابوند تو دماغم و پرت شدم رو زمین و کف همون اطاق بهم ریخته! هنوز اسلحش به طرف بود. گفت: پس دنبال اطاق فائقه میگشتی! آره؟ من که درد دماغ داشتم، یه کم خون دماغمو پاک کردم و یه نفس کشیدم و در حالی که سرم به طرف سقف گرفته بودم که خونش بند بیاد گفتم: نه دیگه! اطاقشو میخوام چیکار؟ وقتی خودش جلوم ایستاده! چیزی نگفت و هنوز اسلحش که معلوم بود پر هست، به طرفم گرفته بود... گفتم: تو خود فائقه ای! مگه نه؟ بازم چیزی نگفت و فقط داشت دندوناشو بهم میسابید. مشخص بود که در حال حرص خوردنه. اما روی رفتاراش تمرکز داره و باهوشه.
گفتم: تو که اسلحه داری و هم ایستادی بالا سرم و هم وضعیت تهاجمیت بهتر از کنه! حتی میتونی همین الان شلیک هم بکنی و تموم! اما لطفاً بهم توهین نکن و جوابم بده.تو خود خود خود فائقه خانمی! آره؟ نگاهمو از سقف برداشتم و بهش نگاه کردم . لباش تکون خورد و گفت: اشتباه من این بود که فکر میکردم متین پشت در هست و چک نکردم. وگرنه چطوری میخواستی بیایی داخل؟ نه بهانه ای داشتی و نه مدرکی کف دستت بود! گفتم: جوابمو بده! لطفا ! گفت: میدونستم خطر بهم نزدیکه. اما نمیدونستم خطر به این مزخرفی و رو اعصابی در انتظارمه. گفتم: اشتباه تو این نبود که پشت در را چک نکردی. لااقل اولین اشتباهت این نبود. اولین اشتباهت که دومینوهای خطاهات را رقم زد، این بود که اون روز پشت گوشی با من دو سه کلمه حرف زدی! من کلی با اون صدا بازی و کار کردم که حفظم بشه و نگهش دارم برای روز مبادا. آخ دماغم. وحشی. یه خنده عصبی کرد. گفت: تو هم اشتباه داشتی آقای زرنگ! حرفشو قطع کردم و گفتم: بذار خودم حدس بزنم. لابد اینکه الان منتظر متین هستم و فکر میکنم که امشب آسید رضا را میارین اینجا ! آره؟ خندید و گفت: دیدی حالا تو هم اشتباه میکنی و محاسباتت بهم ریخت و الان این منم که غالب این میدان هستم. گفتم: تو خیلی تند تند به پشت گوشی جواب میدادی. مکثت کم بود. شجاعت هم به خرج دادی و اومدی بیرون و بقیشو جلوی من حرف زدی که مثلا بگی یکی دیگه هستی و منتظر یه نفری! نه خانم! نه فائقه خانوم! تو الان نه منتظر متینی و نه اصلا متینی در کار هست. تو داشتی به بقیه خط خط میدادی که در خطر هستی و سریع برگردن! جان من درسته یا نه؟ گفت: اگه اینا را میدونستی و اینقدر باهوشی، پس چرا الان کف زمینی و ممکنه من هر لحظه به زندگی نکبت بارت خاتمه بدم و یه جیره خوار رژیم کمتر بشه؟ گفتم: اگه بگم برای شنفتن همین حرفهات باورت میشه؟! خیلی جدی گفت: آره . چرا باورم نشه؟ برمیاد. از شماها برمیاد. حقه بازی جزئی از ژن شماهاست. همون لحظه که داشتم نگاش میکردم، دیدم چشماش گرد شد. نمیدونستم چه خبره. اسلحه را از طرف من برد به طرف بالا. به پشت سرش دید نداشتم. وقتی که کاملا اسلحه را بالا برده بود و نشانه تسلیم داشت، یه صدایی از پشت سرش اومد و بهش گفت: نمیخواد خم بشی. اول انگشتتو از روی ماشه بردار. آفرین . حالا فقط اسلحتو خیلی آروم بده طرف من! دیدم همون خانم ماموری بود که رانندم بود. اسلحه را از فائقه گرفت... @mohamadrezahadadpour @khakriz72