بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ #پسر_نوح⛔️
نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
#قسمت_اول
« #فصل_اول»
قم – خیابان چارمردون
السلام علیکم و رحمت الله برکاته!
«إِنَ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيما»
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم (سه مرتبه)
✅ بعد از اینکه مردم دور و بر حاج آقا را یه کم خلوت کردند، خدمتشون رسیدیم و با ادب و احترام احوالپرسی کردیم:
سلام علیکم حاج آقا ! احوال مبارکتون؟
علیکم السلام. الحمدلله. بفرمایید!
جسارتا عرض مختصری داشتیم خدمتتون. اجازه بدید خصوصی تر عرض کنیم.
اگه سوال شرعی و یا استخاره هست، به سید بزرگواری که در دفترمون نشستند مراجعه کنید. اگه هم فرمایش دیگری دارین که درخدمتتون هستم.
خواهش میکنم. بزرگوارید. اما فکر کنم خدمت خودتون باشیم بهتره!
مانعی نداره. یا الله! بفرمایید. بفرمایید داخل!
✅ رفتیم و اندرونی تر بیتشون، حاج آقا نشستن روی صندلی راحتی و ما هم تکیه داده به پشتی و نشستیم جلوی پای حاج آقا :
بفرمایید! درخدمتم!
خواهش میکنم. غرض، هم احوالپرسی بود و هم چند دقیقه ای درباره یکی از مسائلی که پیش اومده و بنظرم یه کم داره حاد میشه، با شما مشورت کنیم. البته میخواستیم خدمت پدر بزرگوارتون برسیم اما چون بیشتر پیرامون خودتون مطرح هست، بنظرمون رسید با شما صحبت کنیم بهتر باشه!
شما از کجا تشریف آوردید؟ دارم با چه کسانی گفتگو میکنم؟
آخ ببخشید! اولش میخواستم خودمو معرفی کنم اما بزرگواری شما باعث شد که ...
خواهش میکنم... بفرمایید!
ما از ..................... خدمتتون هستیم.
عجب! بعله! چطور شده اینقدر مودب و مبادی آداب برخورد میکنید؟! ینی باور کنم که همیشه اینجوری هستید؟
مگه خدایی نکرده از ما و یا بچه های ما بی ادبی دیدید؟
خودم بحمدالله نه اما ... بگذریم ... بفرمایید!
بله ... خواهش میکنم ... ما میخواستیم درباره آقا و خانم ساداتی با شما مشورت کنیم. حرفها و مسائلی پیرامون این دو نفر مطرح شده که متاسفانه خیلی جای تاسف داره. الان هم که حدودا سه هفته ای هست کلا غیبشون زده و کسی ازشون خبر نداره! میخواستیم کلا درباره این دو نفر با شما صحبت کنیم!
چی میخواید از جون مردم؟ چرا راحتشون نمیذارین؟!
ما کاریشون نداریم. چند تا سوال اساسی دربارشون مطرح هست که بنظر باید پاسخگو باشند. به نظر که چه عرض کنم. کلا باید پاسخگوی حرفها و مطالبی که در طول پنج سال اخیر مطرح کردند، باشند. آخه اون حرفها حتی برای خاندان خودتون هم جالب نیست و یا باید ازشون شکایت کنید و یا اگه قبول دارید، برای تنویر افکار عمومی ...
تنویر افکار عمومی؟ کدوم افکار عمومی؟ چرا شلوغش میکنید؟ تا چیزی را شما گندش نکنید، الکی گنده نمیشه!
ما اینجوری فکر نمیکنیم و بنظر دارین تند میرید. اجازه بدید ما سوالاتمون را مطرح کنیم... بلکه به یه نتیجه ای برسیم. میشه بفرمایید شما ازشون خبر دارین؟
بنده به سوالات شما جواب نمیدم. شما دارین به دو تا مومن و مومنه پاک و بی گناه اتهام میبندید. اگه هم اتهام نبندید، میخواید یه چیزی ازشون دربیارین و از زندگی و راحتی بندازید. دست بردارید.
حاج آقا اینطوری کار اونا سخت تر میشه ها! بعیده که ازشون اطلاع نداشته باشید. بالاخره اونا بدون توجه و نظر شما حتی آب هم نمیخوردند چه برسه به اینکه زن و مرد را به بهانه عصر عاشورا، نیمه برهنه کنند و قمه بزنن و بعدش هم شعار علیه جمهوری اسلامی بدهند و کارای نامتعارف از خودشون و مردم نشون بدهند و شبش هم فیلم مراسمشون از شبکه های صدای آمریکا و بی بی سی و من و تو و ... پخش بشه!
ینی چی؟ ینی تقصیر منه؟ اصلا آره! من بهشون گفتم. مگه گناه کردند؟ مبنای فقهی ما اینه! خب حالا فرمایش؟!
ما برای مباحثه خدتتون نرسیدیم. اومدیم گرهی که میشه با دست باز کرد، بعدها و حتی الان مجبور نشیم با دندون بازش کنیم! همین.
تهدید میکنید؟ ینی چی با دندون بازش کنید؟
ببنید حاج آقا! لطفا فورا موضع نگیرید. من خیلی دوستانه دارم درباره مشکلی که داماد کوچیکترتون به وجود آورده ... و یا بهتره بگم داره شیوع میده و ما میدونیم که متاثر از شماست نحقیق میکنیم و میخوایم خیلی ساده حل بشه. وگرنه اینجوری و اینجا و اینطوری باب صحبت باز نمیشد.
ببینید بنده کاری از دستم برنمیاد. آسید رضا و همسرشون هم بچه نیستند که شکایتشون را پیش من بیارید. مشرّف! فی امان الله!
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
@khakriz72
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ #پسر_نوح⛔️
✍نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
« #فصل_اول»
#قسمت_دوم
قم – ساختمان مرکزی اداره
جلسه شروع شده بود و به خاطر مشکل معده ای که داشتم، چند دقیقه دیر رسیدم و وقتی هماهنگ کردیم و ریموت اطاق را زدند که وارد بشم، دیدم همه برگشتن عقب و به من نگاه کردند. خوشم از این نگاها نمیاد. چون یه «چه عجب بالاخره پیدات شد» خاصی تو نگاهشون بود.
در بخشی از جلسه، با پخش فیلم و فایل، در جریان ماجرا قرار گرفتیم. البته من از شب قبلش در جریان بودم و چون زودتر از بقیه رسیده بودم قم، تا دیر وقت نشستم و خلاصه تمام اخبار و گزارشات واصله را مطالعه کرده بودم.
نوبت من شد. گفتم:
«حدسمون درست بود و پسر حاج آقای مدنظر هیچ همکاری نکرد! فقط کاش همکاری نمیکرد... بلکه یه چیزی هم بدهکار شدیم. مونده بود ما را به ایمان و تقوا و عمل صالح دعوت کنه و از عذاب یوم عظیم بترسونه و آخرش هم حوالمون بده به الیه المصیر!
پیشنهاد من اینه که آسید رضا و همسرش را من پیگیری کنم و بقیه رفقا هم به سایر ابعاد پرونده برسن. اگه هم میفرمایید حاضرم بیشتر با بیت حاج آقا ارتباط بگیرم و از بیخ حلش کنیم و یه توجیه اساسی صورت بگیره.»
قرار بر این شد که فعلا زوم کنم رو آسید رضا و همسرش و پیدا کنم و ببینم چی به چیه؟
خب پیدا کردن آدم تابلویی مثل آسید رضا در بین ارتباطات پیچیده ای که با بیوت مختلف داشت کار راحتی نبود اما نباید فرصت را از دست میدادیم. چون داشت کم کم فاطمیه میومد و باید سریع اقدام میکردیم.
✅ خلاصه وضعیت آسید رضا را درآوردم:
سید رضا ساداتی – فرزند سید احمد – متولد 1360 – صادره از نجف – از سال 1366 ساکن ایران – قم – تعداد سه نفر عائله (دو همسر و یک فرزند از همسر اول) – همسر اول ایرانی و همسر دوم عراقی – آسید رضا بسیار خوش صدا و باهوش – اتمام سطوع عالی حوزه - دارای چهار جلد تالیف فقهی و سه تا مقاله در نشریه های فقهی لبنانی – دارای ته لهجه عراقی که سبب جذاب تر شدن سخنان و ارتباطات عمومیش شده – اهل منبر و دارای سیما و وجنات علمایی – فاقد مسکن – فاقد وسیله نقلیه – موسس پنج هیئت بزرگ در استان قم و تهران – دارای دو بار سابقه دستگیری به جرم ضرب و شتم و یک بار هم به جرم ایراد سخنان غیر متعارف و توهین آمیز به بعضی بزرگان دینی و سیاسی و ...
جالب بود که هیچ خط داخلی به نامش نبود و یقین کردم که خط همراه خارجی داره. بچه ها پیگیری کردند و رد خط اولش را همون روز درآوردیم. قرار شد همون روز خودم باهاش تماس بگیرم و چند دقیقه ای باهاش صحبت کنم.
با یکی از خطوط خودم براش تماس گرفتم. وقتی داشت زنگ میخورد، یکی از بچه ها گفت: حاجی اگه میتونی قطعش کن تا یه چیزی بگم و بعدش دوباره بزنگ!
قطع کردم ببینم چی میگه؟
گفت: ظاهرا حوالی عصر از طرف دفتر حاج آقا با آسید رضا تماس گرفته شده و چیزی حدود سه دقیقه در یک نوبت و ده دقیقه در یه نوبت دیگه باهاش جرف زدند.
گفتم: فایلش ندارین؟
گفت: فعلا نه! اگه لازمه تا ...؟
گفتم: نه حالا ببینم مزه زبونش چیه؟
گوشیمو برداشتم و رفتم تو محوطه و زنگ زدم ...
✔️ اللَّهُمَ الْعَنْ أَوَّلَ ظَالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ اللَّهُمَّ فَضَاعِفْ عَلَيْهِمُ اللَّعْنَ مِنْكَ وَ الْعَذَابَ الالِيمَ ...
سلام علیکم و رحمت الله
سلام و رحمت الله ! حال مبارکتون خوبه الحمدلله؟
الحمدلله! شما؟
بنده ارادتمند شما محمد هستم. حاج آقای ساداتی؟
بله آقا جان! بفرمایید!
اگه فرصت داشته باشید چند دقیقه ای وقت شریفتون بگیرم!
خواهش میکنم. بفرمایید!
حقیقتش را بخواید دو سه تا مسئله هست که مطرح شده و مایلیم با شما مشورتی داشته باشیم.
شما امنیتی هستید؟
اگه خدا قبول کنه بله!
من که تازه محکوم شدم. نکنه بازم چیزی هست؟
بنده چندان اطلاعی از محکومیت قبلیتون ندارم. فکر کنم اگر یه جایی قرار بذاریم بد نباشه!
فعلا فرصتشو ندارم. گرفتار چند تا مسئله مهم کاری و تبلیغی هستم و بنظرم بذارین بعد از فاطمیه!
دیره اون وقت. بنظرم همین امروز فردا ....
بوق بوق بوق بوق (قطع کرد!)
دوباره گرفتمش ...
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد ... The mobile set is off
عجب!
بچه ها گفتند: حاجی قبلش نتش روشن بوده. میخوای موقعیت مکانیش را بگیریم؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه بابا ... بذار تا به تورم نخوره خوش باشه بنده خدا !
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
@khakriz72
.بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ #پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
« #فصل_اول»
#قسمت_چهارم
قم – بعد از هیئت – تو ماشین
سید رضا که غافلگیر شده بود، وقتی با دستم به طرف بیرون راهنماییش کردم، هیچ حساسیتی به خرج نداد و اومد بیرون. در ماشین را باز کردم و نشستیم تو ماشین.
بهش گفتم: حاج آقا با خانواده هستید؟
با یه کم حالت نگرانی پرسید: مگه اونا هم باید بیان؟!
گفتم: کجا؟
گفت: با ما دیگه! با اونا چیکار دارین؟!
یه لبخند زدم و گفتم: آهان! فکر کنم سوتفاهم شده. قرار نیست جای خاصی بریم. میتونیم خانوادتون اگه همراهتون هستند برسونیم منزل و خودمون دقایقی تو ماشین با هم حرف بزنیم.
گفت: ینی ما امشب جایی نمیریم؟
بازم لبخند زدم و گفتم: نه آقا سید. خیالتون راحت. همین جا گپ میزنیم.
خیالش راحت شد و گوشیشو آورد بیرون و تماس گرفت و گفت که تو فلان ماشین کوچه بغلی نشسته و بیان سوار شن تا با هم بریم.
که دیدم دو تا خانم و یه دختر بچه اومدن و سوار شدند. خانما و حتی دختر بچه خردسالی که باهاشون بود چادری و حتی با پوشیه بودند. من به رسم ادب سلام کردم و جواب شنیدم.
حرکت کردیم. حدودا نیم ساعت تو راه بودیم اما حتی صدای نفس کسی درنمیومد چه برسه که کسی بخواد با کسی صحبت کنه. حسابی جوّ سنگین بود.
خونشون اواخر چارمردون بود. شاید سه چهار تا کوچه با دفتر اون حاج آقاهه که دو سه روز قبلش رفته بودم فاصله داشت. خانما و بچه خدافظی کردند و پیاده شدند.
من موندم با آسید رضا !
گفتم: خب حاج آقا ! حالتون چطوره؟
گفت: الحمدلله! کاش زود میرفتیم سر اصل ماجرا. دیر وقته.
گفتم: چشم. حق با شماست. اما اولش باید اعتراف کنم که شما از معدود افرادی هستید که تونستید اشک منو توی روضه و سینه زنی دربیارید. میدونم شاید از تمجید خوشتون نیاد اما نقاط نورانی شخصیت افراد را باید گفت.
یه نفس عمیق و راحتی کشید و گفت: کار من نیست. کار خود امام حسینه. بعضی وقتا خودمم احساس میکنم یه کسی دیگه داره حرف میزنه و برای مردم میخونه اما مردم از گلو و سینه من میشنون.
گفتم: بالاخره تا کسی متصل نباشه و ذره ای از نمک روضه بهش نرسیده باشه، محاله بتونه اینجوری مردمو تحت تاثیر قرار بده. قدر این نمکو بدونید. شما حالا حالاها باید بخونید و دست چارتا جوون بگیرید و چراغ روضه روشن نگه دارین.
گفت: خواهش میکنم. منم گیرم. منم مشکلات زیادی دارم. بعضی وقتا برای فرار از مشکلاتم میام اما در مجلس که میرسم، وقتی حسّ حضور حضر ت زهرا را دم مجلس پیدا میکنم، همه چی یادم میره. بگذریم.
گفتم: بگذریم. خیره ان شاءالله. حقیقتشو بخواید ما فقط مامور به این نیستیم که بخوایم اجازه بدیم مردم مخصوصا بچه های ارزشیمون توی هچل و مشکل بیفتند و بعدش بریم واسه مچ گیری! اگه واقعا و راست و حسینیش بخوایم عمل کنیم، باید پیشگیری هم کنیم و نذاریم کار به جاهای باریک بکشه و پرونده کسی سنگین تر بشه.
ببین آسید رضا جان! من و شما خیلی اختلاف سنی نداریم و بچه های یک نسل محسوب میشیم اما قبول کن که اشراف من و همکارام به مسائل دور و برمون و چیزایی که داره اتفاق میفته، خیلی بیشتر و عمیق تر از افراد عادی جامعه است. بالاخره طبیعی هم هست و ما هم ابزارشو داریم و هم خیلی چیزا که میتونیم چپ و راست و زیر و بم یه ماجرا را دربیاریم. قبول دارین؟
آسید رضا هم سری تکون داد و گفت: بله!
گفتم: حالا میخوام مثل یه داداش بهتون بگم که دیگه ماجرای پرونده شما از ضرب و شتم وسخنرانی های مثلا تند و شاکی خصوصی و این چیزا داره خارج میشه و بنظرمون داری وارد مراحلی میشی که اصلا به نفع خودت و جامعه مذهبی و کشور و انقلاب و این چیزا نیست.
به چشمام نگا کرد و گفت: مگه چیکار کردم؟! هیئت و سبک عزاداری خاص خودمون و لعن و سبّ چیکار کشور و انقلابتون داره؟
یه لبخند زدم و گفتم: آقا سید! عزیزدلم! قربون جدّت بشم! قرار نشد آدرس عوضی بریما. من الان گفتم بالاخره اخبار و ابزار ما چندان خطای فاحش نمیکنه و اصلا اگه قرار بود به خاطر این چیزا و لعن و سینه زنی شلاقی و لطمه و ... با شما برخورد بشه، کار من نبود و به قول خودت، به انقلابمون هم برنمیخورد! و کسان دیگه باید میومدن سراغ شما!
فورا گفت: پس چی؟ دیگه چه صفحه ای پشت سرم گذاشتند؟
گفتم: حالا عرض میکنم. شما جدیدا سبک ها و روضه های عربی و اشعاری که الان دارین بین گروه های مجازیتون بین مداحان و روضه خون های سراسر کشور پخش و تمرین میکنین، از سایت و شخص میگیرین؟
رنگ از چهرش پرید و گفت: ما فقط توی یه گروه ده دوازده نفری داریم تمرین میکنیم و کارای فرهنگی میکنیم! جرمه؟
گفتم: جرم نه! من گفتم جرمه؟
گفت: پس چی؟ داری میگی گروه مجازیمون و هک کردین و واسمون به پا گذاشتین! به چه جرمی؟
دیگه جدی تر شدم و با قیافه خیلی جدی بهش گفتم: اگه جرم محقق شده بود که الان اینجا نبودی!
سکوت کرد و فقط به چشمام نگا کرد. معلوم بود که حسابی جا خورده.
گفتم: د
⛔️ #پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
« #فصل_اول»
#قسمت_پنجم
قم – حرم حضرت معصومه
با یکی از همکارام که این پرونده را شروع کرده بودیم با هم رفتیم حرم. حوالی ساعت 5ونیم صبح بود. خلوت و باحال. اینقدر باحال که آدم دلش میخواست فقط صورتشو بذاره رو ضریح و تا شب برنداره.
نشستیم یه گوشه و بعد از زیارتنامه و چند رکعت نماز، با هم صحبت کردیم.
بهش گفتم: «دیشب باهاش حرف زدم و بهش هشدار دادم.»
داوود: «بخاطر همین کلا دیشب آفلاین بود و تا همین حالا حتی یک دقیقه هم آن نشده؟!»
گفتم: «آره لابد. بررسی کردم. راه ارتباطی دیگه ای نداره. یا باید هول میشد و دیشب از همه چیز و همه جا دلیت اکانت میکرد و یا باید حداقل تا یکی دو روز آن نشه تا مثلا حساسیتمون روش کمتر بشه.»
داوود: «حرکت بعدی چیه؟»
گفتم: «مشخصه دیگه! همیشه اولین حرکت پس از ترس، تعیین کننده خیلی مسائل هست. باید صبر کنیم ببینیم چیکار میکنه؟»
داوود: «به هر باهوشی هم که باشه، بازم نمیتونه دورش دیوار بکشه!»
گفتم: «دقیقا ! اگه واقعا به راهش اعتقاد داره، نباید از چیزی بترسه و باید ادامه بده! اگه هم غیر از اینه، وای به حالش! چون دیگه میفهمیم که با یه حرفه ای روبرو هستیم و احتمال داره آموزش دیده باشه.»
داوود: «حالا چرا از بین این همه سوژه ناقص و کامل، دست گذاشتی رو این؟ این پرونده سوژه های دیگه ای هم داشته و داره.»
گفتم: «چون بررسی کردم و دیدم این یکی از همشون حساب شده و پیچیده تره و فقط یه آخوند معمولی و احساساتی نیست. دم اینو که ببینیم، بقیش علی برکت الله!»
داوود: «نمیدونم. شاید.»
همون لحظه گوشیم زنگ خورد:
[بفرمایید!
سلام حاج آقا ! صبحتون بخیر!
سلام جان! تشکر. بفرمایید.
پسر حاج آقا از بیتشون داره با دو سه نفر دیگه میره سمت خونه آسید رضا.
جالبه! کله سحر اونجا چی میخواد؟
والا چه عرض کنم!
باشه. هنوز خونه آسید رضا پاکه؟
بچه های ما که عمل نکردند. حالا بازم هر چی صلاحه.
باشه. گوشی آسید رضا روشنه؟
اجازه بدید ... نه! خاموشه. امری داشتین؟
آیفونش فعال میشه یا نه؟
امتحان نکردم. اما اپل و سامسونگ نباید مشکلی داشته باشه.
ببین میتونی فعالش کنی؟
چشم حاج آقا. اگه موفق شدم با زنگ بعدی، ینی فعال شده.
بسیار خوب. تلاشتو بکن. منم حرم دعاگوتم.
بزرگی میکنی حاجی جان. یاعلی.]
داوود: «فهمیدن که زیر نظرن و دیگه اینبار شوخی بردار نیست. یحتمل داره میره اونجا حضوری ببندند.»
لبخندی زدم و گفتم: «آره بندگان خدا . دلم میسوزه. اینا باید بشن پناهگاه مردم ... اما شدن بلای جون ... باید بشن پرچم وحدت ... شدن عامل وحشت ... همینا را که میبینم، میفهمم که وقتی بچه بودم اشتباه فکر میکردم که اگه کسی آخوند بشه، حتما عاقبت به خیر میشه! همیشه دلم میخواد و میخواست که بچه هام آخوند و طلبه و هیئتی بشن. اما الان ترجیح میدم دعا کنم عاقبت به خیر و انقلابی و شهید بشن.»
داوود: «آره والا به خدا . به قول امام خدا بیامرز: [مُلا شدن چه سهل و آدم شدن محال است!] نشستن وسط امنیت و گل و بلبل ... اونوقت واسه بقیه جاها نسخه وحشت میپیچن! »
همون لحظه گوشیم زنگ خورد. خودش بود...
[خوبی الحمدلله؟
شکرا . قدم رنجه کردید. یادم نیست آخرین بار کی قدم رو چشمای ما گذاشتید؟
ما که هر روز برای درس و بحث و امور جاریه همدیگه را میبینیم. دیگه نخواستم بیشتر مزاحم بشم.
خواهش میکنم. گفتم عیال صبحونه و قلیون را آماده کنه.
خیره. زحمت شد. عرض کنم بالاخره اومدن سراغت؟
بله. اما خیلی جا خوردم.
چطور؟
چون برخلاف انتظارمون منو جایی نبردن. دیشب اومد هیئت کلب الائمه و بعدش خیلی یهویی خفتم کرد.
خب؟ چی شد؟
هیچی. عیالات را رسوندیم خونه و نشستیم تو ماشینش و با هم حرف زدیم.
چی میگفت؟ تهدیدت کرد؟
تهدید نه! اما فهمیدم کلا زیر و رومو درآوردن. حسابی تحت نظرشونم.
منم همینطورم. تحت نظرم. اشکال نداره. خدا بساط ظلم را نمیذاره بمونه.
نمیخواستم باعث مشغولیت ذهن شما بشم. شاید اشتباه از من بوده.
نه. اصلا. خودتو اذیت نکن. شما فاطمیه جایی وعده نکردی؟
نه آقا جان. قرار شد با شما هماهنگ کنم.
بسیار خوب. از کویت تقاضای شما را کردند. بنظرم برید و یه کم از اینجا فاصله داشته باشین بهتره.
هر چی شما امر کنید. کدوم حسینیه است؟
حسینیه عراقی ها. هجده شب به عدد عمر حضرت برنامه دارن.
احسنت. چشم. راستی چطور ارتباط بگیرم؟
چطور؟
چون حتی حساب های مجازی و این چیزامم دارن و کنترل میکنند.
یه خط کویتی بگیر. خودشون هماهنگند. بهت میدن. من نگران این چیزا نیستم.
میتونم بپرسم نگران چی هستید؟
نگران اذیت شدن حضرات کویتی و بحرینی هستم که قراره بیان قم و تهران. خوف این دارم که بندگان خدا را اذیت کنند...]
صداشون لحظه لحظه دورتر شد و از اون مکان دور و دورتر شدند.
خیلی هم خوب!کویت!،حسینیه عراقی ها، حضرات کویتی ،حضرات بحرینی،پس بگو!
مهمان داریم ... چه مهمانی!
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
@khakriz72
⛔️ #پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
« #فصل_اول»
#قسمت_ششم
قم - دو روز بعد
یکی دو روزی گذشت و بخاطر مسائلی که پیش اومده بود و چیزایی هم که قرار بود پیش بیاد، کل سیستم اونا را مدنظر 24 ساعتی داشتیم. هوشیارتر عمل میکردند و حدالمقدور از همراه و فضای مجازی و این چیزا در ارتباط با هم استفاده نمیکردند.
با داوود جلسه گذاشتیم. قرار شد یافته هامون را مرور کنیم. داوود گفت: «من دیشب و پریشب هیئت بودم. بعدشم فهمیدم که پخش زنده داشتند و از شبکه های ماهواره ای پخش شده. دو شب با همدیگه بالای هزار نفر جمعیت زن و مرد جمع شده بود اما ترکیب جمعیتشون نشون میداد که همشون قمی نیستند.»
گفتم: «ینی چی؟»
گفت: «چون بعد از اینکه مراسم ساعت 2 بامداد تمام شد، کسی از حسینیه نرفت. ینی رفتنا اما اکثرا همون جا موندند. شاید بالای هفتاد درصد کل جمعیت.»
با تعجب گفتم: «پس بقیشون چیکار کردند؟ ینی چی نرفتند؟»
گفت: «ساده است. ینی همون جا توی حسینیه خوابیدند. خیلی هم طبیعی خوابیدند. منظورم اینه که خیلی راحت و معمولی، بعد از پذیرایی که کردند، همه کف همون حسینیه گرفتند تخت خوابیدند!»
گفتم: «دو تا سوال: اولیش اینکه پذیراییشون چی بود؟»
گفت: «چلو درباری! با انواع نوشابه های عربی قهوه و تعداد زیادی قلیون!»
ماشالله! چه خبره؟
گفتم: «سوال دوم اینکه شما چیکار کردی؟ وقتی دیدی همه گرفتن همونجا راحت خوابیدن!»
لبخندی زد و گفت: «منم گرفتم تخت همونجا پیششون خوابیدم!»
گفتم: «آفرین! ای ول داری داداش. خب؟ مشاهدات؟»
گفت: «یک ساعت قبل از اذان صبح همه را بیدار کردن و نماز شب خوندن. پسر حاج آقا اومد و ملت هم بعد از دسبوسی، نماز جماعت خوندن. نماز جماعتی که رکعت اولش بعد از حمد سوره واقعه خوندن و رکعت دومش هم سوره یس!! خیلی طولانی شد نمازشون. بعد از نماز هم گفتند «رزق روضه» داریم. دیدم همین آسید رضا اومد و زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام خوند و دو ساعت سینه زنی کردند. فکر کنم خدودای ساعت 8 صبح بود که زیارت وداعبا حضرت معصومه خوندن. یه صبحونه پر و پیمون حسابی هم تقسیم کردند. آهان ... راستی یادم رفت بگم که وقت نماز صبح، جمعیتشون حدودا دو برابر شد و همین جمعیت تا بعد از صبحونه ادامه داشت.»
با تعجب گفتم: «خب؟ دیگه؟»
گفت: «همینا دیگه. بعدش رفتند. من رفتم با یه گروهی که فکر کنم زنجانی بودند. تا دم ماشینشون رفتم و بعدش جیم شدم. فقط میخواستم مطمئن بشم که دسته جمعی اومدن.»
گفتم: «ازت آمار نگرفتند؟ کسی نگفت تو اینجا با کی اومدی و چیکار میکنی؟»
گفت: «با کمال تعجب نه! حتی کسی سلامم هم نکرد و کسی خیلی اهل معاشرت با بقیه نبود. مگر اینکه همشهریش باشه و یا دوست باشن.»
گفتم: «تو چی؟ با کسی تماسی نداشتی؟ حرفی ... آماری ...»
گفت: «نه ... صلاح نبود. من فقط مثل قرص ایکس خورده ها دویست رکعت نماز خوندم و شلاقی سینه زدم و همین چیزا دیگه!»
گفتم: «بسیار خوب! منم تو نخ همین آسید رضا بودم.»
گفت: «خب! چی شد راستی؟»
گفتم: «سفرشو انداختن جلو! همش احساس میکنم میخوان از چیزی دورش کنن و یا چون براشون مهره باارزشی هست، بفرستنش بره تا سوخت نشه و براش اتفاقی نیفته.»
گفت: «راستی از اینایی که من شب پیششون بودم آماری نداری؟»
گفتم: «گفتم دربیارن اما چندتاشون که میشناسم و مال طرفای شیراز ما هستند، جزو بهترین مداحای جوون پسند هستن و خیلی هیئتاشون توپ و شلوغه!»
گفت: «مگه اونجا بودی که میگی شناختیشون؟!»
گفتم: «موقع نماز صبح اونجا بودم اما چون هوا خیلی سرد بود، یه گوشه کنار بخاری نشسته بودم. داوود راستی آسید رضا هفته دیگه پرواز داره. اگه همین جا یه سر نخ ازش درنیاریم، خیلی بعیده که دیگه بتونیم به این راحتی ....»
گفت: «میخوای بری یا برم یا بریم کویت؟»
گفتم: «دیشب به همینم فکر کردم اما آسید رضا که شاه ماهی نیست که لازم باشه صیادشم پشت سرش بره. به یکی از بچه های کویت میسپاریم حتی باد گلوش هم گزارش بده. درد من یه چیز دیگه است!»
گفت: «میفهمم. تو دنبال اونی هستی که فقط سه بار از هر اکانتی استفاده میکنه و بعدش دود میشه میره هوا! آره؟»
گفتم: «آره. آسید رضا عصر دیروز باهاش ارتباط گرفت. ینی نگرفت. یکی دیگه با یه خط خارجی بهش پیام داد و گفت این سفارش فاطمیتون هست و گفتن برسونم به شما. بخشی از مقتلی که قراره به بقیه سبک و روضش را یاد بده بهش رسوندند.»
گفت: «خب به سلامتی. اینکه خیلی خوبه. اکانت و ماهیت شجره ای که باهاش درارتباطند درآوردی؟»
با بی حوصلگی و ذهن مشغولی گفتم: «آره!»
گفت: «چرا اینجوری هستی؟»
گفتم: «سر در نمیارم. یه کم مبهمه برام.»
گفت: «اصلا بذار دونه دونه بپرسم: اسم اکانتی که به سید رضا پیام داد چیه؟»
گفتم: «پسر نوح!»
گفت: «اسم اکانتی که به اون پیام داده چی؟»
گفتم: «پسر نوح!»
گفت: «بقیه خطوط ارتباطیش چک کردی؟»
گفتم: «بعله که چک کردم!»
گفت: «داری متعجبم میکنی! اسامی اونا چی بود؟»
گفتم: «پسر نوح!»
گفت: «ینی چی؟ اصلا
⛔️ #پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
« #فصل_اول»
#قسمت_هفتم
قم – بیت حاج آقا و پسران
«چرا باید سر بشکنه و خون جاری بشه؟ چرا؟ اینی که میبینید بزرگانی ... محققین ... ورعین ... اعاظم فقهای شیعه خیلی از ادله بیشتر استفاده کرده اند ... چرا عده ای آقایان اضطراب دارند که در راه عزای ائمه هدی خون ریخته شود؟ یه خورده بیشتر تامل کنند... بیشتر مطالعه کنند ... روایت یکی و دو تا و ده تا و صد تا نیست ... این روایات متواتر است ... یه خورده هم من و شما باید دستمون را بالاتر بگیریم ... چه قاصر باشیم و چه مقصر ... با این شبهات جهنمی نشوند ... خدا زود میگذره از خودش ... از انبیاش ... از ائمه ... اما از این زود نمیگذره ...»
بعد از جلسه، حاج آقا را که فورا از اعیان مخفی میکنند! یکی از طلبه ها میره سراغ آقازاده و یه کم باهاش اختلاط میکنه. یکی از بچه های ما جزو همون مردمی بوده که اطرافش جمع شده بودند و این موارد را ضبط کرده بود:
یکی از مخاطبین به آقازاده گفت: «خیلی از فرمایشات حاج آقا استفاده کردیم. خدا حفظشون کنه.»
آقازاده: «خیر ببینید! خیر ببینید!»
-اگه خدا بخواد طلبه هستم و کم کم دارم کفایه را تموم میکنم.
-موفقید ان شاءالله. ماجورید.
-تشکر. دو تا سوال داشتم خدمتتون!
-بفرمایید.
-سوال اولم اینه که حاج آقا فرمودند روایات متواتر برای قمه زدن داریم. با اینکه اگر روایات متواتر در یک زمینه ای وجود داشته باشه، معمولا مورد اتفاق هست و کسی هم دربارش شک و شبهه ای وارد نمیکنه.
-درسته! بله!
-پس چرا این همه سر قمه زنی دعواست؟ ما هم دوست داریم قمه بزنیم اما مراجعمون اجازه ندادند. با اینکه حاج آقا فرمودند روایاتش متواتره!
-مرجعتون کیه؟ مکارم و خامنه ای هستند؟
-نه خیر! مرجع خودم آیت الله صافی هستند.
-ایشون چه فرمودند؟
-فرمودند اگر باعث وهن مذهب بشه و دستمایه عده ای برای سواستفاده از اسلام و شیعه بشه جایز نیست.
-خب ما هر کاری بکنیم امکان دستمایه شدن وجود داره! این که نشد دلیل!
-جسارتا اینجوری نیست. کارهای معمولی و عباداتمون و عزاداری سنتی ما که تا حالا دستمایه نبودند. چرا میفرمایید هر کاری بکنیم ازمون سواستفاده میشه؟!
-خب حالا سوال دومت!
-جسارتا فعلا به سوال اولم جواب نمیدید؟
-جواب دادم اما نپذیرفتی!
-والا من به جواب نرسیدم. میگم چطور روایات قمه زنی متواتره اما این همه مخالف داره. حتی گفتند که قمه زنى علاوه بر اینکه از نظر عرفى، از مظاهر حزن و اندوه محسوب نمیشه و سابقه اى در عصر ائمه علیهم السلام و زمان¬هاى بعد از آن نداره و تأییدى هم به شکل خاص یا عام از معصوم علیه السلام در مورد آن نرسیده، در زمان حاضر موجب وهن و بدنام شدن مذهب مى شود. بنابراین در هیچ حالتى جایز نیست. (فتوای آیت الله العظمی خامنه ای)
-این که حرف همین مراجع حکومتی هست.
-متوجه نمیشم. مراجع حکومتی دیگه چه صیغه ای هست؟
-شما اطلاعاتی هستید؟
-نه به حضرت عباس!
-جواب شما را دادم. بفرمایید. بفرمایید اجازه بدید بقیه هم سوالشون را بپرسن.
-آقا من بد میگم؟ میگم این همه مخالف داره و در طول تاریخ کسی اینجوری مثل حاج آقا ادعا نکرده. پس نمیشه به راحتی گفت متواتر هست!
-بفرمایید آقا. بفرمایید. بیشتر مطالعه کنید.
-حداقل بذارین سوال دومم بپرسم!
⛔️ (یکی دو نفر گنده و هیکلی به این طلبه نزدیک شدن و میخواستن از اطراف آقازاده جمعش کنن. اما اون طلبه سوال دومش هم با تقلا و به زور پرسید: )
-ببخشید یه لحظه! حاج آقا فقط یه لحظه! چشم. میرم. فقط میخوام بدونم اینکه حاج آقا گفتند خدا نمیگذره از مخالفین قمه و جهنمی هستند، فقط لطفا بگین بدونم شیخ اعظم انصاری که چهار سال کتابهاش را در حوزه میخونیم و میخونید هم اهل جهنمه و خدا ازش نمیگذره؟! شیخ انصاری که دیگه به قول شما حکومتی نیست.
-مواظب حرف زدنتون باشید. استغفار کنید. این چه حرفیه؟
-وا ! همین چند دقیقه پیش ابوی محترمتون گفتند. همین شیخ انصاری صاحب رسائل و مکاسب هم قبول نمیکنه و به علت ضرر رساندن به بدن حرام میدونه!
-بفرمایید آقا. نستجیر بالله!
-حاج آقا یه لحظه! ازتون خواهش میکنم... ابوی محترمتون هر روز در درس خارجشون از کتاب عروه الوثقی سید کاظم یزدی استفاده میکنند و ازشون روایت نقل میکنند و کلی هم تعریفشون میکنند. همین آسید کاظم یزدی معتقده که اتیان به این عمل قمه زنی، بدعت هست و آدمو جهنمی میکنه! حالا ما کدوم جهنمو قبول کنیم؟ کی جهنمیه؟ آسید کاظم یزدی صاحب عروه الوثقی یا کسی که میگه خدا از خودش و پیامبرانش و امامانش میگذره اما از منکر قمه زنی نمیگذره؟!
که یهو یه نفر از پشت سر با صدای بلندتر از بقیه گفت: مگه نمیشنوی حاج آقا میگن بسه دیگه؟ دنبال چی هستی؟
طلبه بیچاره برمیگرده و پشت سرشو نگا میکنه و میبینه یه سید چهارشونه معمم با ابروهای درهم کشیده و با صدای بلند و ته لهجه عربی داره باهاش حرف میزنه!
طلبه: خود حاج آقا دارن با سعه صدر گوش میدن. شما چی میگی این وس
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ #پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
« #فصل_اول»
#قسمت_هشتم
قم _ حسینیه ... _ جلسه هماهنگ کننده هیئات مذهبی
«... عزیزان! متاسفانه شرایط حساسی شده و مطلعیم که نسبت به بعضی عزیزان و جلسات و محافل اهل بیت حساس شدن. این طبیعت ظلم و ظالمان هست که نذارن شعائر حسینی و فاطمی به گوش مردم برسه.
مگر نگفت صادق آل محمد علیه و علی آبائه الطاهرین و اولاده المعصومین السلام که کلام ما را به گوش مردم برسانید و به قول جدّش امیرالمومنین علیه آلاف تحیه و الثناء باید در این راه، جمجه ات را به خدا بسپار! مگه نگفتن این حرفها؟ مگه نگفتن این شعائر؟ مگه نگفتن حضرات معصومین علیهم السلام؟
حالا چرا باید بعضی ها بترسند؟ ما سرمون را میشکنیم و بدن و تن گنهکار خودمون را در غم اهل بیت علیهم السلام زخم و لطمه میدیم و به غل و زنجیر میبندیم، اما دیگران میلرزن! چرا باید بلرزن؟
عزیزانم! حفظ کنید. هم خودتون را حفظ کنید و هم معارفی که به ما رسیده را حفظ کنید. در این راه هزینه کنید. خودتون و آبرو و سرمایه های مادی و معنویتون را در این راه هزینه کنید. البته هزینه نیست. بلکه سرمایه گذاری است...
اللهم وفّقنا لما تحبّ و ترضی»
ایشون بعد از سخنرانیشون کنار منبر نشستند و عمامه را از سر برداشتند و همراه با روضه خوان، داد و بیداد و خودزنی و...
مداح میخوند:
[فاطمیم
من سگ کوی بنی هاشمیم
هم علی اکبری و قاسمیم
درِ خونت گدای دائمیم
فاطمیم
مادریم
شیر پاک خوردمو حیدریم
سرم افتاده پی بی سریم
آقایی میکنم از نوکریم ...]
در همون هنگام بود که فضا تاریک تر شد و پس از سه چهار دقیقه، یه کم روشن تر شد و دیدیم که تعدادی از حضار که وسط بودند، قلاده هایی را به گردن انداخته و اطراف حسینیه و پشت سر هم میدویدند و بعضیاشون هم عو عو میکردند!
در همین لحظه مداح میگفت:
[ما سگ حسینیم و خود ارباب
بر قلاده ما حک نموده است ...
بلند گویم و از گفتن خود دلشادم: عوعو ... عوعو ...
دلدارم ... هستی و دلبرم
آزادم ... اسیر اکبرم
نوکر بی بی رباب و
من عبد علی اصغرم
مست حسینم و در تب و تابم
مجنون زینب و سگ ربابم
دار و ندارم فقط حسین
صبر و قرارم فقط حسین ...]
جلسه بعد از سه ساعت عزاداری تمام شد. اما مطلب جالب توجه این بود که پس از مراسم، عده ای از جمعیت رفتند و کمتر از نصف جمعیت موندند. در بین اون نصف جمعیت، کاغذهایی مثل ژتون تقسیم شد. ظاهرا به هر شهری سه الی چهار ژتون تعلق میگرفت. ما یکی از اون ژتون ها را به دست آوردیم. آدرس و شماره تماس خاصی روش ننوشته بود. پیگیر ماجرا شدیم تا اینکه فهمیدیم به مدت سه چهار روز فرصت دارند که این ژتون ها را به دفاتر و مغازه هایی که از قبل بین خودشون مشخص شده تحویل بدهند و به اصطلاح «رزق فاطمیه» یا «اسباب تعظیم شعائر» را تحویل بگیرند و با خودشون به شهرهاشون ببرند.
ولی چیزی که از بلندگو اعلام شد جالبتر بود. اعلام کردند که: «لطفا به خاطر کمبود سهمیه بچه های قم و تهران و شمال کشور و آذری زبان ها، عزیزانی که از استان اصفهان و مناطق جنوبی کشور تشریف آوردند، تقاضامندیم که به دفاتر استان خودشون مراجعه کنند و با تحویل این ژتون ها سهمیه هیئتشون را دریافت کنند. الحمدلله در دفاتر استانیمون هیچ محدودیتی نداریم و اگر کسی هم بیشتر پرچم و لباس و کتیبه بخواد، میتونه سی دی طرح ها را از همون دفاتر تحویل بگیره و با حفظ امانت و مسائل جانبی برای خودشون تکثیر کنند.»
در این جا تعدادی از جملات نوشته شده روی اون کتیبه ها و پرچم ها را خدمتتون نقل میکنم:
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا : خدا دو قاتل تو را لعنت کند ای فاطمه زهرا
لعن الله من کسر ضلعها : خدا لعنت کند کسی که استخوان او را شکست
لعن علی عدوک یا علی ... اولی و دومی و سومی
اللهم العن الثانی : خدایا دومی را لعنت کن
محسن بن علی ... اولین سپر ولایت
و ده ها جمله و نمونه دیگه ...
خب اینا از مدت ها قبل این کارها را میکردند و ما از دو مطلب بالا خیلی وقا بود که اطلاع کامل داشتیم: یکی همین که دفاتر استانیشون کاملا فعال هست و حتی برای بعضی شهرها مثل اصفهان و نجف آباد و قم و خمینی شهر و شیراز و بعضی از شهرهای جنوبی و... بخصوص تصاویر عکس علما با تفکرات این مدلی را هم چاپ و پخش میکنند. یکی هم کار شبکه ای و خوشه ای.
اما اون چیزی که مربوط به پرونده من و داوود میشد و باید سر و تهش را روشن میکردیم، این چیزا نبود. به خاطر همین، باید از این هیاهوها و شلوغ بازارها عبور میکردیم و به اصل ماجرا میپرداختیم. اما چاره ای نبود و باید آمار این مجالس را به صورت آنلاین داشته باشیم.
بگذریم...
و اما آسید رضای پرونده ما ...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
@khakriz72
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ #پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
« #فصل_اول»
#قسمت_نهم
قم_ شب_ اداره مرکزی
وقتایی که مجردی هستم، دلم خیلی نمیخواد برم مهمانسرا و خوابگاه و بگیرم بخوابم و تلوزیون نگا کنم و ... بلکه دوست دارم تا دیر وقت کار کنم و حتی در دفتر کارم استراحت کنم.
اما اون شب مثل اینکه خیلی هم نمیخواست معمولی و بی چالش بگذره...
حدودای 10 و نیم بود که پی ام بازی ها تو گروهی که تشکیل داده و حدودا ده نفر بودند شروع شد و تا حدودای ساعت یک بامداد ادامه داشت. همه خطوط عراقی بود و اسم آیدی همشون هم پسر نوح بود!
بعضیاشو براتون مینویسم:
✔️ [آقا امسال برنامه چیه؟
آره . راست میگه. منم دو سه شبه میخواستم همینو بپرسم اما فرصت نشده!
آسید نیستی؟ هستی؟ کجایی؟
سلام. هستم. هنوز برنامه خاصی اعلام نشده. آقا فرمودن امسال دوست دارن با هم بگیرن!
ینی چی؟ ینی جلساتمون یکی باشه؟
اینجوری فرمودن. حالا چی بشه و بعدش برنامه عوض بشه یا نه، خدا میدونه!
سلام علیکم. این خیلی خوبه اما ظرفیتمون محدوده. چیزی درباره جا و مکان نفرمودن؟
سلام از ماست. نه. اتفاقا منم همینو گفتم. اما فرمودن صاب مجلس یه کسی دیگه است. خوبه خودشون درست کنند.
پس از حالا باید به فکر جا باشیم؟
نه. اصلا. آقا فرمودن همون جاهای قدیمی و خودمونی. فقط امسال و شاید از امسال به بعد، کلا با هم جلسه بگیریم.
آقا سید سلام علیکم و رحمت الله.
و علیکم السلام و رحمت الله. کم پیدایی!
هستم. یکی دو روز بازداشت بودم. به خیر گذشت!
سر چی؟ چیزیت نشده؟
نه . حاشا بتونن به شیعه علی زور بگن.
ماشالله. جان؟
میخواستم بپرسم از شب دوم تا شب ششم فاطمیه دوم، قابل میدونی هیئت درخدمتت باشیم؟
منم دوست دارم بیام گرگان اما نمیشه. ینی نمیتونم. امسال مسافرم.
کجا به سلامتی؟
کجا آقا سید؟
سید جان کجا؟
همین دور و بر ... یه کم پایین تر ...
چه قدر پایین تر؟
کویت!
آسید من پارسال همون جا بودم. عالیه. اگه بتونی مجردی بری، خیلی بهترم میشه.
ای کلک! چطور؟
بالاخره. خودت برو میفهمی!
سلام به همگی
سلام
سلام. چطوری؟
سلام دیوانه! چه خبر؟ چکت پاس شد؟
میشه ایشالله. نگران اون نیستم. نگران جا هستم؟
چطور؟
چی شده؟
امام جمعه اینجا گیر داده سه پیچ. سپاه هم حساس شده. میخوان زمین هیئتمونو بگیرن. دیگه کجا برم خیمه بزنم؟
اوه اوه. امام جمعه اونجا را میشناسم. خدا نکنه سوزنش به کسی گیر کنه. سپاه چی میگه این وسط؟
چه میدونم. بذار دهنم بسته باشه. در اومده رک تو چشمام نگا میکنه و میگه شماها منحرفین! پرسیدم چطور؟ میگه همه میدونن. میبینی خداوکیلی اوضاعمون به کجاها کشیده شده؟
مگه زمین مال خودتون بود؟
خب اگه مال خودمون بود که امام جمعه و سپاه نمیتونستن حرفی بزنن.
ینی چی؟ ما که نفهمیدیم بالاخره به خاطر زمینش گیر دادن یا به خاطرت به اصطلاح انحرافت؟!
خودمم نمیدونم. اینا برای من زمین و مکان خیمه فاطمیه امسال نمیشه. یه فکری کنین! آقا سید رضا نظر شما چیه؟
چی بگم؟ به نظرم برو یه امامزاده متروک و بی نام و نشون پیدا کن و آبادش کن. بعدش اگه اوقاف دست گذاشت روش و حرفی زد، مردم جوابش میدن و بالاخره جلسه پا میگیره!
آره. بد فکری نیست. اینجا خیلی امامزاده نیست. اما باشه. میگردم دنبالش.
بچه ها پس شد چی؟ حواستون به مهمونامون باشه. قراره امسال تجمیعی بگیریم.
سید جان کی میری شما؟
پس فرداشب پرواز دارم. قرار شده ده شب قبل از فاطمیه برم که بتونم اونجا را جمع و جور کنم. شنیدم سفارت ایران تو اونجا یه کم سوسه اومده و بچه ها اذیتن. بخاطر همین لازمه زودتر برم که هم بچه های خودمون جمع و جور بشن و هم ببینم میشه بچه های اونا را هم دور هم جمع کنیم؟ ... ]
ما کلی دنبال اون ضمیر غایبی گشتیم که قراره مهمونشون بشن و از قرار معلوم، جمعیت زیادی هم دارن و جوری که حتی باید فکر پذیرایی زیاد و مکان بزرگتر و کلی اسباب و پذیرایی دیگه هم باشند. اما متاسفانه نشد و نتونستیم بفهمیم که مهموناشون کین؟
✔️ از چند جهت برای ما اهمیت داشت:
یکی اینکه داره نوعی اجتماع و گردهمایی و هم دلی دو یا بیشتر جریان رخ میده که این خودش در قابل توجه هست.
دوم اینکه اینقدر زیادن که تامین جا و سایر ملزومات هیئت، براشون تبدیل به یه فکر اساسی شده.
سوم اینکه قراره احتمالا از حالا به بعد این دو سه تا جریان با هم کار کنند و این خودش ینی یه جریان سازی و موج آفرینی قوی و بزرگ به نام مذهب!
و چهارم اینکه در همین شرایط، باید یکی از اصلی ترین مهره های میدانی را از بازی ایران خارج کنن و بفرستن کویت دنبال نخود سیاه!
و ده تا چیز دیگه ...
همون لحظه که حدودا ساعت 2 بامداد بود، یکی از بچه ها بیسیم زد و گفت: قربان! سوژه از هیئت خارج شد و به همراه دو تا خانم و یه دختر بچه، به طرف منزل رفتند!
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
@khakriz72
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ #پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
« #فصل_اول»
#قسمت_دهم
قم _ خیابان صفاییه _ پشت ترافیک
با داوود نشسته بودیم تو ماشین و اون داشت رانندگی میکرد. گفتم بیا یه مرور کنیم ببینیم کجاییم و چی داریم.
گفت: بسم الله!
گفتم: ما اولا باید هفت هشت ده تا پسر نوح را پیدا کنیم و اطلاعاتشون را ثبت کنیم. ثانیا سر از این جلسه مشترک فاطمیه و اعضاش دربیاریم. ثالثا یه ساز و کار مناسب برای ثبت اطلاعات و شناسایی مبلغان خارجی به کشور باشیم و به حوزه و بقیه مراکز فرهنگی اطلاع بدیم و روشنگری کنیم که حواسشون باشه و یه بانک جامع از مبلغان وارداتی پیشنهاد بدیم.
داوود گفت: داریم. چون بالاخره ما که تازه با این جور مسائل مواجه نشدیم. اما فکر کنم به روز نباشه.
گفتم: خب همین دیگه. باید به روز باشه. رابعا ...
گفت: لابد رابعا آسید رضا. آره؟
گفتم: آره. آخه مشکلم با سید رضا شد سه تا: یکی این که شده محور! همه جا هستش و هر جا میریم، یهو سر و کلش پیدا میشه. یکی هم دارن تبدیلش میکنن به چهره بین المللی. و آخریش هم که برام شده دِقّ دل، اکانت فعالش هست که دست خودش نبوده اما ادامه کارا و ماموریتهای خودشو دنبال میکنه!
داوود گفت: خب اگه اینطوری باشه، ما با ده تا پسر نوح مواجه نیستیم. یکی دیگم هست!
با حرص گفتم: همین. همین. یکی هست که حتی سید رضایی که قراره چهره بین المللیش کنن، شده پوشش و پشت اکانت سید رضا قایم شده!
داوود گفت: کاش معما بود که با هوش و نبوغت حلش میکردیم. بدِ ماجرا اینجاست که آدمه. باید کشفش کنیم. راستی حاجی، تو دقیقا قم چی میخوای؟ خودت درخواست قم دادی؟
گفتم: نه جانم. من از بعد از پروژه پریا دیگه قم نیومده بودم و پرونده ای در قم نداشتم.
گفت: پس چی؟ ینی منظورم اینه که اگه طبقه بندی نیست، جالبه برام بدونم اینجا چیکار میکنی و چرا بعد از دو سال، یهو اومدی قم!
یه لبخندی زدم و گفتم: ای بابا. بزرگواری. خب یه پرونده دستم بود که به خاطر اینکه اسم اهل بیت توش بود، با احتیاط و پاورچین قدم برمیداشتم. تا رسیدم به اینجا و سید رضا.
داوود با تعجب گفت: ینی سید رضا طرفای شیراز هم مسئله داشته؟
گفتم: خودش نه. مفصله. باشه به وقتش.
گفت: باشه. حالا برنامت چیه؟
گفتم: من یه چیزی میگم، لطفا دقیق گوش بده و نظرتو بگو ببینم.
گفت: بسم الله
گفتم: ببین. سید رضا که فرداشب داره میره کویت. میدیم دست بچه های اونور هواشو داشته باشن و چِکش کنن. اما الان مسئله اول ما دیگه آسید رضا نیست. بلکه مسئله، اون یارویی هست که داره قایم موشک درمیاره. درسته؟
گفت: دقیقا. سید رضا همه کاره نیست. بنظر منم تا همین جا مصرف داشت و میشه از اولویت خارجش کرد.
گفتم: حساس نیستما اما بنظرت بسپارمش دست خدای مهربون؟
لبخندی زد و گفت: آره حاجی جان. شک نکن. این وزنه را از پای ذهنت بکن بنداز پایین تا بریم بالاتر سیر کنیم.
گفتم: درسته. این درسته. بسیار خوب. لطفا مرکزو بگیر و بگو دو سه تا از کارشناسان فاوا برای امروز یه جلسه بذاریم.
ارتباط گرفت و جلسه گذاشتیم و قرار شد مستقیم بریم.
رفتیم جلسه و قرار شد طرح مسئله کنیم و دنبال یه راه حل خوب بگردیم.
من شروع کردم:
آقا بسم الله الرحمن الرحیم
آقا ما با یه کیس فوق حرفه ای مواجهیم که پشت یه بابایی قایم شده و حسابی داره ازش سواستفاده میکنه. بیانشون کپی هم. گرمی و ارتباطشون کپی هم. خلاصه قاعده انطباق شخصیتی حسابی رعایت شده.
یکی از بچه های فاوا گفت: یقین دارین؟
گفتم: بله. خیالتون راحت.
گفت: باشه. بفرمایید. ادامش.
گفتم: مدتی که چتر اطلاعاتی رو شخصیت و زار و زندگیش زدیم، به چیز مشکوکی برخورد نکردیم. بخاطر همین فهمیدیم که اون بابا یا همون شخص یازدهم با سید رضا ارتباط نداره. فقط گاهی حرفاش را از طریق اکانت سید رضا میزنه. حرفایی که بوی فتنه میده و یه سری گردهمایی های بزرگ به اسم مذهب و وحدت سینه زن ها هستش.
یکی از کارشناسا گفت: نت از چی میگیرن؟
گفتم: ظاهرا از ماهواره. نمیتونیم به این راحتی رهگیری کنیم.
گفت: پس فقط میشه اکانت را غیر فعال کرد. ینی شاید بشه.
گفتم: که چی بشه؟ دوس داری اون عامل بیگانه را هوشیارترش بکنیم تا بدونه دنبالشیم؟ اگه بفهمه که اکانتش غیر فعاله، دردسرمون بیشتر میشه.
گفت: پس لطفا گوشیشو بزنید و بیارید تا بگم کیه و چیه؟ البته با عرض معذرت که اینجوری رک و سریع گفتم.
گفتم: گوشی کی؟! سید رضا؟!
گفت: راحت ترین راهش که بشه به یه چیزایی برسیم همینه. ای چه بسا حرفای زیادی برای گفتن داشته باشه.
در حالی که تو فکر بودم ولی داشت گوشه چشمم مثل تو فیلم ها برق میزد، گفتم: میشه. امشب هیئت دارن. ببینم چیکار میشه کرد؟
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
@khakriz72
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ #پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
« #فصل_اول»
#قسمت_یازدهم
پیشنهاد اون یارو فاواییه یه جوری بود. نمیدونم چرا به دلم نمینشست. زدن گوشی سید رضا و وسط هیئت و حساس شدنش و ... اصلا خوشم نمیومد. بنظرم میومد باید یه راهی داشته باشه که مجبور نشم این کارو بکنم.
خلاصه ... آره ... میگم حالا ...
قم_اداره مرکزی
رفتم پیش کارشناس فاوا و بعد از سلام و علیک های مرسوم، نشستیم سر یه میز که با هم گفتگو کنیم. داوود هم اومد و دیگه قرار شد جلسه را شروع کنیم.
کارشناس فاوا گفت: چی شد حاجی؟ زدی؟ آوردی؟
یه لبخند زدم و دست کردم تو جیب کتم و یه گوشی آوردم بیرون و گفتم: بفرمایید!
با تعجب و لبخند گفت: آفرین! بالاخره شمایین دیگه! اگه میگفتم سر بریدشم بیارید، میاوردین!
گفتم: لطفا چک کنین و چیزایی که به سیستمون فرستادم را دربیارین و الگوی درختی ارتباطاتش و... تا ببینیم چی به چیه؟ فقط جسارتا ما زیاد وقت نداریم. بیشتر از دو سه ساعت نشه.
گفت: چرا؟
فقط نگاش کردم.
یه کم خجل شد و گفت: آهان. ببخشید. چشم.
خدافظی کردیم و باداوود زدیم بیرون.
همین جوری که راه میرفتیم داوود بهم گفت: محمد تو واقعا دیشب رفتی هیئت و گوشی آسید رضا را زدی؟
گفتم: بنظرت من جیب زنم؟ شکل جیب زنام؟
گفت: والا چی عرض کنم؟ دیگه اون گوشیو که از تو لپ لپ پیدا نکرده بودی؟ غول چراغ جادو هم که نداری!
گفتم: گوشی آسید رضا نبود.
گفت: جان؟
گفتم: والا . بچه شدی مگه؟ دیشب رفتم هیئت اما گوشیشو نزدم. تو خطش دست بردم و یه کد بهش دادم و به خط و گوشی که مال اداره بود و با خودم برده بودم کانکت کردم. همین.
گفت: آورین آورین! بعد اون وقت اگه همین حالا فهمید و نشستِ خطتو غیر فعال کرد و انداختت بیرون چی؟
گفتم: تا خدا نخواد، نمیفهمه. آیه «وَجَعلنا ...» گذاشتن برای همین موقع ها.
گفت: حالا اگه ...
حرفشو قطع کردم و گفتم: میشه ته دلمو خالی تر نکنی؟ پس فکر کردی چرا گفتم دو سه ساعته جوابمو بدن؟ واسه همین چیزا بود. خطی که بهش کانکت کردم، خارجیه. اما کافی نیست. خودمم میدونم. به جای این حرفا دعا کن.
دیگه چیزی نگفت.
رفتم نشستم پشت سیستمم. میتونم نگرانی و دلشورمو کنترل کنم اما اون لحظه ...
اصلا اجازه بدید یه اعترافی که سرِ پروژه پریا کردم، اینجا هم بگم: من همیشه تو قم هول میشم. قم برای من شهر پروژه و پرونده و متهم و این حرفا نیست. به خاطر همین، از ته دلم دوس داشتم آسید رضا خیط نشه. دوس داشتم پوشش نباشه. دوس داشتم کسی پشت سرش قایم نشده باشه و فقط یه کله خراب باشه که بزرگترین دعواش همین حرفای داغ هیئتی باشه. دوس نداشتم مجبور بشم و قلمو بردارم و براش بنویسم آنچه که باید بنویسم.
پیش میاد. آدم بعضی وقتا دوس داره متهمش رو دست بزنه. زرنگ تر از خودش باشه. فقط اتهام باشه و به اثبات جرم نرسه. و یا اگر هم مجرم هست، خیلی تعمدی تو کارش نباشه. بشه یه جوری کمکش کرد و ...
تو همین فکرا بودم که تلفنم زنگ خورد. دلم ریخت پایین. بچه های فاوا بودند. گفتند: حاجی خطش کنترله و دست خودمونه. اگه حتی فهمید و شما را هم از نشست فعالش حذف کرد، بازم درخدمتشیم.
گفتم: بسیار خوب! چیز میز چی داره؟
گفت: حرف برای گفتن بسیار داره. آنالیزش کنم؟
با دلسردی گفتم: نه. شما فقط شجره ارتباطیش را در بیار. بقیش خودم انجام میدم.
افکارم داشت پاره میشد و بنظرم داشتم به چیزایی که دوس نداشتم داشته باشه، میرسیدم. اما خب ... تکلیفم ایجاب میکرد که آنالیزش کنم.
حرف زیادی نمیشه از آنالیزش گفت و بعضیاش هم خودتون در طول قسمت های بعد خواهید فهمید. اما ...
یه فکری به ذهنم رسید. نباید اجازه میدادم فردا شبش ...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
@khakriz72
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ #پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
« #فصل_اول»
#قسمت_دوازدهم
قم_تماس تلفنی
(تموم مردم دنیا ... منو میخونن دیوونه ... آره ما دیوونه هستیم ... بی خیال این زمونه ...)
سلام علیکم
سلام و رحمت الله. احوال شما آقا سید؟
تشکر! شما همون آقایی هستید که اون شب تا دم منزل خدمتتون بودیم؟
بله. ماشالله به این حافظه و تشخیص صدا. خوبین الحمدلله؟
به لطف شما که ممنوع الخروج شدم و باعث شدین دو تا مجلس اهل بیت که میخواستم برم، نشه و مشخصم نیست کی باید بره جلسه را اداره کنه؟
خدا بزرگه. مجلس، قطعا صاب مجلس داره و اگه صلاح باشه نمیذاره چراغ جلسش خاموش باشه.
البته اگه شما بذارین.
ما کی باشیم؟ خب چه خبر حاج آقا؟
تشکر. برای احوالپرسی تماس گرفتین؟
هم احوالپرسی و هم میخواستم یه سوال خدمتتون داشته باشم!
بفرمایید؟
شما خانمی به نام ... اجازه بدین ... آهان ... اینا ... خانم مهدیه فاخر میشناسید؟
لا اله الا الله!
بله؟
آقای عزیز! چرا تو زندگی خصوصی مردم تجسس میکنین؟ والا بالله حرامه! نکنید این کارا ... چه کار به ناموس مردم دارین؟
حاج آقای عزیز! لطفا جواب بنده را بدید! میشناسید یا نه؟
نه! از کجا بشناسم؟
ببین سید جان! چطوره نمیشناسیش اما لا اله الا الله و تجسس نکنید و حرام است؟ بالاخره میشناسید یا تجسس کنیم؟
منظورتون متوجه نمیشم!
اصلا بذار تلفنی نباشه و حضوری صحبت کنیم. فردا عصر چطوره؟
بد نیست. اما امروز ... آره امروز عصر هم فرصت دارم. شما قم هستین؟
بله!
من الان بیرون هستما. شما کجایید؟ ببینم اگه نزدیکید، یه جایی قرار بذاریم!
باشه. من اطراف حرمم.
منم همون دور و برام. میایید حرم؟
بله. تا یه ربع دیگه اونجا میبینمتون.
باشه. یاعلی آقا. یا علی.
......................................................
داوود گفت: حساسش کردی که باهات قرار بذاره و ببینیش؟
گفتم: چاره ای گذاشته برام؟ وقتی موش و گربه بازی درمیاره، بذاره یه کاری کنم که اون بیفته دنبالمون و به جای فردا عصر، خودش بگه همین حالا میخوام ببینمت!
داوود گفت: خب پاشو برو دیگه! نمیرسیا.
گفتم: میرم حالا. بذار یه نیم ساعتی تو حرم دعا کنه و از خدا طلب عفو و رحمت کنه و یا ستار العیوب بگه. بعدش میرم سروقتش.
نیم ساعت بعدش تازه راه افتادم. وقتی رسیدم سر قرار، قشنگ دلهره و لرزش و یخ کردن دستاش را میفهمیدم. خودمو زدم به بی خیالی و ینی نفهمیدم که چه حالی داری الان؟
تا نشستیم، گفت: جان؟ درخدمتم!
گفتم: زیارت قبول! معلومه کجایی؟ حتما باید بیام هیئت و بعدش خفتت کنم که بتونیم دو تا کلمه با هم حرف بزنیم؟
سرشو انداخت پایین و آورد بالا. یه (زود باش برو سر اصل موضوع) خاصی تو نگاهش داشت موج میزد. اما من دوس داشتم اول، خوب کار روانی خودمو انجام بدم و بعدش برم سر اصل موضوع و نقشه ای که داشتم.
گفتم: چند وقته؟
گفت: چی چند وقته؟ گفتم: چند وقته دوباره افتادید تو فکر تجدید فراش؟ گفت: تجدید فراش کدومه؟ چرا پرونده سازی میکنی حاجی؟ برادر؟ این حرفا کدومه؟ گفتم: به خاطر همین (تجدید فراش کدومه برادر) اینقدر دست و پاتو گم کردی؟ بین شما و اون بنده خدا داره چی میگذره که الان اینجایی و به اسمش حساسی؟
با حالت جدی اما مملو از ترس گفت: چیز خاصی نیست. دوس داره طلبه بشه و سوال موال زیادی داشت، منم داشتم راهنماییش میکردم.
با یه کم اخم گفتم: آقا سید اون دوس داره طلبه بشه یا ... ببخشید ... جسارتا ... دوس داره همسر جدید شما باشه؟ دیگه داشتم صدای تپش قلبش میشنیدم که گفت: آقا این حرفا چیه؟ همسر جدید کدومه؟ من غلط بکنم دیگه دنبال همسر باشم. همین یکی از عراق و یکی از ایران بسمه دیگه! تو همینم که دارم مثل بلا نسبت موندم. چه برسه به سومی. اصلا بر هر سه خلیفه به ناحق لعنت! هیچی نگفتم. فقط به چشماش زل زدم.
صدای خورد شدنش را شنیدم. دیگه بیشتر صلاح نبود پیش برم. ادامه ندادم. فقط گفتم: ولش کن. فقط دقت کن و حواست جمع باشه و بدون که بقیه حواسشون خیلی جمع هست. سر تکون داد و مثل اینایی که تازه از دهن شیر آزاد شده باشن، یه نفس کشید و آروم تر نشست. گفتم: سید تو با کسی که نمیشناسیش احتمالا و یا شاید هم بشناسیش اما خیلی نمیشناسیش، تو عراق و اربعین و ... ارتباط گرفتی؟ گفت: من با خیلی ها ارتباط میگیرم. چجور ارتباطی؟ گفتم: نمیدونم. مثلا شاید ارتباط معنوی و یا یکی که خیلی قبولش داری و تو گروه چتتون هست و حتی حرفاش یه جورایی برای همتون حجت باشه!
گفت: برادر عیال اولم! گفتم: همین پسر حاج آقا که رییس دفترش هم هست؟ گفت: آره. گفتم: نه ... ایشون نه! یکی دیگه! اون گروه ده نفره که تو تلگرام دارین . اونو میگم.بازم هول شد. اما نه به اندازه اون ماجرای اخلاقی. گفت: همشون بچه های هیئتی و گل هستند. مال همه جان. از گرگان گرفته تا بوشهر.گفتم: نه . منظورم یکی هست که با شماره عراقی خودت کانکت میشه ها. همونو میگم.رنگ از رخسارش پرید. ینی