#قطره_ای_از_دریا
الَّذِینَ ءَامَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قَلُوبُهُم بِذِکْرِ اللَّهِ أَلَا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
(هدایت شدگان) کسانى هستند که ایمان آورده و دلهایشان به یاد خدا آرام مىگیرد. بدانید که تنها با یاد خدا دلها آرام مىگیرد.
سوره رعد آیه 28
@khakriz72
#دُرّی_از_دریای_اهلبیت
قالَ رَسُولُ اللَّهِ صل الله علیه و آله و سلم :
ثَلَاثَةٌ أَخَافُهُنَّ عَلَى أُمَّتِي الضَّلَالَةُ بَعْدَ الْمَعْرِفَةِ وَ مَضَلَّاتُ الْفِتَنِ وَ شَهْوَةُ الْفَرْجِ وَ الْبَطْن.
پیامبر بزرگ اسلام صل الله علیه و آله فرمودند:
در مورد امتم از سه چیز می ترسم:
گمراهی پس از معرفت؛
فتنههای گمراه کننده
[پیروی از] شهوت جنسی و شهوت شکم.
امالی شیخ مفید
@khakriz72
✨﷽✨
🌑 #ﺁﺛﺎﺭ_ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ_ﮔﻨﺎﻩ
« ﻇَﻬَﺮَ ﺍﻟْﻔَﺴﺎﺩُ ﻓِﻲ ﺍﻟْﺒَﺮِّ ﻭَ ﺍﻟْﺒَﺤْﺮِ ﺑِﻤﺎ ﻛَﺴَﺒَﺖْ ﺍَﻳْﺪِﻱ ﺍﻟﻨّﺎ سوره روم ( ﺭﻭﻡ، 41 )»ﻓﺴﺎﺩ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺻﺤﺮﺍﻫﺎ ﻭ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
✍ﺍﺛﺮ ﮔﻨﺎﻩ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺍﻧﺴﺎﻥ ﻇﺎﻫﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ،
ﮔﻨﺎﻩﺍﻧﺴﺎﻧﯽ
1️⃣ﺩﺭ ﻣﺤﯿﻄﺶ ﻫﻢ ﺍﺛﺮ ﺩﺍﺭﺩ،
2️⃣ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺍﺛﺮ ﺩﺍﺭﺩ،
3️⃣ﮔﻨﺎﻩ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺍﺛﺮﺩﺍﺭﺩ،
4️⃣ﮔﻨﺎﻩ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺩﺭﺯﺭﺍﻋﺖ ﺍﺛﺮ ﺩﺍﺭﺩ،
5️⃣ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽﺩﺭ ﺟﻮّ هوا ﺍﺛﺮ ﺩﺍﺭﺩ .
6️⃣ﺩﺭ ﻧﺴﻠﺘﺎﻥ ﺍﺛﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ،
ﮔﻨﺎﻩ ، ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﺛﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ، ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮔﻨﺎﻩ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺧﻠﻮﺗﯽ ﮔﻨﺎﻩ
ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ.
✍علامه طباطبائی: هر پر کاهی که در ته چاهی
حرکت می کند ، موج بر می دارد و تا به آسمانها
اثر دارد. برگی که از درخت ، بر زمین می افتد ،
در عالم تاثیر گذار است ؛ چطور فکر میکنید ،
گناه کردن در عالم ، بی اثرنمی ماند🌺
🍁@khakriz72
#تب_مژگان_۵۹
نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
مثل اینکه تمام دنیا را بهم داده بودن... گفتم: «عمار! خدا خیرت بده که زنده ای... آخه گفتم من و تو مال شهادت نیستیم!»
عمار گفت: «نه بابا ... شهادت؟ ... من و تو حتی اگه همین جا لقمه لقمه هم بشیم، بازم «مصلحت» نمیبینند ما را شهید حساب کنند... مگه اونایی که «مصلحت» دستشونه به رفیقام که در جنگ از دست دادم میگن شهید؟ والله اگه بگن... حاج آقا مصلحت بهشون میگه «تلفات» جنگ! دیگه من و تو که جای خود داریم...»
کلی خندیدم... گفتم: حالا پشت بیسیم وقت گیر آوردیا...
گفت: ما که آب از سرمون گذشته... اگه راست میگن پاشن بیان زیر تیر و گلوله اینا که الان علافشون هستیم...
گفتم: چه خبر؟ درگیر نشدی؟
گفت: نه... حواسم هست... راستی محمد... نمیدونم اطلاع داری یا نه... اون دختره که فرستادیش هوا اسمش چی بود؟
با تعجب گفتم: سهیلا ... خب؟! چطور؟!
گفت: وقتی خوابیده بودی، بهم اطلاع دادن که دو تا مرد وارد بیمارستانش شده بودن و میخواستن یواشکی ببرنش... بچه ها با اون دو تا درگیر شدن... دو تاشون زخمی شدن و گیر افتادن اما سهیلا...
اعصابم داشت خورد میشد... گفتم: سهیلا چی؟ زود باش عمار بزن!
گفت: سهیلا متاسفانه گم شد... دوربین های بیمارستان میگه که اون دو تا تا بچه ها را درگیر کرده بودن، ظرف مدت 20 دقیقه... یکی که صورتش را پوشونده بوده... وارد اتاق میشه و تخت سهیلا را تا طبقه پایین میبره و بعدش سوار ویلچرش میکنن و میبرنش...
وای خدای من! ... وای عمار... خدایا چرا؟ ... گفتم: «به قول اون بابایی که سال 88 رای نیاورده بود، حالا من دو سه ساعت خوابیدما... تا پاشدم باید قیامت بشه؟! باید سهیلا هم گم بشه؟!» داشتم دیوونه میشدم... سرم تیر کشید...
عمار ادامه داد: حالا چرا ترش میکنی؟
صدامو یه کم بردم بالا و گفتم: «ترش نکنم؟! عمار ترش نکنم؟! عمار من الان باید آروم باشم؟! میدونی الان دیگه ما تف هم کف دستمون نیست؟ الان ما چی داریم که دلمون خوش باشه؟!»
عمار که اون لحظه نمیدونستم چش هست و چرا آرومه... داشت حرصم را بیشتر در میاورد... گذاشت خوب داد و بیداد کردم... بعدش گفت: «حالا که چیزی نشده... پس فکر کردی بچه های اونجا هویج بودن؟! یا مثلا بچه ها را چیز فرض کردی؟! اگه قرار باشه که به همین راحتی گاف بدیم که باید بریم بز بچرونیم! محمد جان! یه لیوان آبی... شربتی... صلواتی... یه چیزی... الان فقط خواهر مادر بچه ها را سرزنش نکردی...»
در حالی که دندونام داشت بهم فشرده میشد از عصبانیت...گفتم: آرومم... درست حرف بزن ببینم چی شده؟!
عمار گفت: اصلا میخوای هروقت آروم تر شدی بهت بگم؟ ... اره... بذار وقتی یه استراحت کوچولو کردی بهت میگم... آفرین... حالا بگیر بخواب تا منم به کفتارهایی که رو به روم هستن برسم...
عمار میدونست که من اون لحظه دارم حرص میخورم و میخوام زودتر بدونم چه خبره... حالا داشت اذیتم میکرد... من قلبم اومده بود توی حلقم... اما عمار داشت ادای «همه چیز آرومه ... من چقدر خوشبختم...» در میاورد...
بهش گفتم: عمار حرصم نده... بگو جان محمد! ... حالم خوب نیست...
گفت: چشم... جونم برات بگه که دو سه ساعت خوابیدی، همه چیز حل شد و همه دنیا به وفق مرادمون شد... بگو چطور؟ ... یکی از بچه های گشت موتوری خودمون که خیابون بغلی بیمارستان کمین کرده بوده رفت تعقیب ماشینی که سهیلای ذلیل شده را با خودش برده بوده... یک ساعت توی خیابونا چرخونده بودنش... وقتی خیالشون راحت شده که کسی تعقیبشون نکرده، سهیلا را بردن به یه محیط 223... از قضا اون 223 کجاست؟ ... دقیقا همون جایی که منم دو تا پژو را تعقیب کردم و الان در موقعیتشون هستم... با اون یکی موتوری لینک شدم... فهمیدم سر آب هویج فروشی همین بلواره...
گفتم: ینی الان همه شون...
گفت: آره... الان همه سر نخ ها... یا بهتره بگم همه درجه دو های پرونده را «تامین» داریم... توی چنگمون هستن... دستور چیه محمد جان؟!...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@khakriz72
#پاچه_خاری
⭕️ درگيري تابش نماینده اردکان با نماينده قم درباره تقدير از دولت
🔹امیرآبادی خطاب به تابش: تو وکیلالدوله هستي!
🔹نمایندگان مردم قم و اردکان بر سر تقدیر از دولت در جلسه علنی مشاجره کردند که با پادرمیانی نایب رئیس مجلس خاتمه یافت.
🔹امیرآبادی فراهانی عضو هیأت رئیسه مجلس مشغول قرائت بخشهایی از نامه نمایندگان درباره خرید تضمینی گندم بود. در جریان قرائت این نامه، تابش نماینده مردم اردکان با امیرآبادی فراهانی عضو هیئت رئیسه مجلس مشاجره کرد.
🔹تابش اعلام کرد: «چرا هیأت رئیسه مجلس تنها بخشهایی از این نامه را قرائت میکند در صورتی که باید این نامه را که در ابتدای آن تقدیر و تشکر از رئیس جمهور هم ذکر شده، کامل بیان کند».
🔹مطهری در واکنش به اعتراض تابش گفت: ما معمولا همه نامه را نمیخوانیم.
🔹اما این سخنان، تابش را آرام نکرد تا جایی که وی در مقابل جایگاه هیأت رئیسه حاضر شد و خطاب به امیرآبادی شروع به فریاد زدن کرد که این عضو هیأت رئیسه مجلس هم خطاب به وی گفت: «تو وکیلالدوله هستی، مگر دولت تخم دو زرده کرده است که شما به دنبال تشکر از دولت هستید.»/اردکانِ امروز
@khakriz72
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ #پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
« #فصل_سوم»
#قسمت_بیستم
قم _ خانه امن
در حین صحبت کردن آسید رضا با عمار، رفتم رو خط حیدر و اعلام وضعیت خواستم.
گفت: بنظر حرفه ای میاد. چون بیش از سه چهار ساعت هست که داره فاز عوض میکنه و میچرخونتمون.
گفتم: نکنه چند نفرن و چشم بندی میکنن و سر پیچ ها و... جاشون عوض بکنند!
گفت: نه حاجی. خیالت تخت. هیکل و سایه و سرعت و ... میگه خودشه. تا حالا سه بار ماشین گرفته و اکثرش هم راه رفته. دارمش.
گفتم: تکرار مسیر هم داشته؟
گفت: یکی دو بار. طرفای نیروگاه. البته اولش. پل نیروگاه.
گفتم: مسیرخور تاکسیاش اونجاست. فکر نکنم اون وری باشه.
گفت: حاجی حتی به بار یه جا نایستاد و تو اتوبوس واحد و تاکسی هم چادر و پوشیش مرتب نکرد که بشه دو سه ثانیه اهراز چهره و هویتش کرد.
گفتم: صداش زنونه بود وگرنه احتمال مرد بودن رفتاراش بیشتره. بی خیال. بالاخره هر پرنده ای یه لونه ای داره. بالاخره میشینه یه جا. حواستون جمع باشه.
گفت: چشم. جا داره از همین تریبون یه خسته نباشید عرض کنم به دوستان زحمتکش سایه!
گفتم: ببند لطفا !
گفت: بازم چشم. یاحیدر
تو فکر سید بودم. خیلی دوس داشتم بدونم عمار داره بهش چی میگه. چون بعد از پرونده دخترش، حتی نشد یه بار بشینیم با هم درددل کنیم و بِهِم بگه چی بهش گذشت. به قول خانمم: من بی رحمم اما شُغلم از خودم بی رحمتره!
تا اینکه بعد از حدود نیم ساعت، آسید رضا اومد بیرون. معلوم بود خیلی گریه کرده و آبروش براش خیلی مهمه. اما حرفی زد که فهمیدم اشتباه میکنم و اون الان درگیر یه چیز دیگه است. با همون حالت ناراحتی بهم گفت: حاجی از این دارم نابود میشم که نکنه به خاطر اشتباه و بی دقتی من و سواستفاده اون از اکانت من، کسی گمراه بشه و یا خدایی نکرده آسیبی به مردم بی گناه برسه!
گریه امونش نداد. راه میرفت و اشک میریخت و همش نگا به گوشیش میکرد. مشخص بود که عمار در طول اون نیم ساعت، خیلی بهتر از من تونسته اصل جهان بینی و دغدغه هاشو عوض کنه. اون دیگه نگران خودش و حتی آبروی خودش نبود. میترسید مشغول الذمه سینه زن و گریه کن حضرت زهرا بشه.
بهش گفتم: آروم باش. ما اینجاییم که نذاریم همین اتفاق بیفته. من این همه راه را بو نکشیدم و از شیراز الان اینجا نیستم که دو تا سرپنجه بزنم و کله پا کنم و گزارش بدم و برم. من به کمتر از سرپل اصلی این داستان توی قم راضی نیستم. حال و ناراحتی تو رو میفهمم. اما چاره ای نیست. اصول حرفه ای ما اقتضا میکنه گاهی سکوت کنیم و گاهی بریزیم وسط گود. الان باید صبر کنیم. ما فقط تونستیم کاری کنیم که بیان سر وقتت. اما داداشی! اونی که الان بچه ها ردشو زدند و مثل عقاب دور و برش دارن میچرخن، متاسفانه اونی نیست که داره به جای تو پیام میده. چون این داره سه چهار ساعت راه میره و ماشین عوض میکنه اما اون تا الان حداقل دویست تا پیام داده! همشم پیامایی که تمرکز بالایی میخواد و اصطلاحا داره سازمان دهی میکنه.
سید جان! قربون دل خودت و جدّ غریبت بشم، صبر صبر صبر! اصلا پاشو مهیای هیئت بشو. خودمم باهات میام. پاشو کاکا. پاشو عزیزدلم. پاشو که هممون نیاز ......
که یهو حیدر اومد پشت خط ...
گفت: حاجی پرستو نشست!
گفتم: خیره انشاءالله. کجا به سلامتی؟
گفت: کلا با چارمردون داستان داریم.
گفتم: عجب! بسیار خوب. مشخصات و مختصات خونه و صاحبان و مراودات و کلا همه دل و جیگر ساختمون و اهالی و خطوط تلفن و... بسم الله ... ببینم چیکار میکنیا.
خب دیگه لازم نیست خیلی بازش کنم که چطوری و اینا ... اما آمار منزل، خیلی حرفها برای گفتن داشت. ما دو سه روز زمان میخواستیم تا بهتر ته و توی ماجرا و مکان را دربیاریم. اگه الان بگم، از دهن میفته و اصل داستان لو میره.
پس بذارین فعلا بگم اون شب هیئت چی گذشت تا دل شما را هم خونی و روضه ای کنم تا بعد...
اون شب من یه ته بندی کردم اما سید هیچی نخورد و حتی از سر سجادش هم پانشد. اصرارش نکردم. گذاشتم تو خودش باشه.
خودم ماشینو برداشتم و با آسید رضا رفتیم منزلشون که اهل بیتش برداره و بریم هیئت.
منتظرشون بودم تا بیان پایین. سید و یکی از خانوماش و دخترش باهاش بود و اومدن سوار شدند. برام سوال شد که پس اون یکی بنده خدا ...؟!
گفت: بریم. ناخوشه. خونه موند!
عجب! باشه. ماشینو روشن کردم و رفتیم. همینجوری که تو راه بودیم، سید آروم دم گرفته بود و با خودش سودا میکرد.
مراسم خیلی گرم و خوشی بود. از همه چیزشون که بگذریم، واسه اهل بیت و مراسم روضه کم نمیذارن. حالا با همه مشکلات و انحرافات و حتی بدعت هایی که ممکنه به چشم بخوره. از رفتار اغلبشون عناد و پدر سوختگی و این چیزا دیده نمیشه.اون شب مثل همیشه مراسم طول کشید و سینه زنی و ... همه کاراشون کردند. اما معمولا برای شور آخری که سید میرفت وسط و حرکات خاصی از خودش نشون میداد و بعدشم اشعار غلو آمیز و ... اون شب سید تا م
یکروفن را دست گرفت، نتونست خودشو بگیره و میکروفن را از جلوی دهانش دور کرد و وسط جمعیت زار زار گریه کرد.
به جدش قسم همین حالا که داره یادم میاد، بغض دارم و دوس دارم گریه کنم.
سید بازم کنترلش کمتر شد و میکروفن از دستش افتاد. همه رفیقاش هم پا به پاش واقعا گریه میکردند. بدون اینکه چیزی و یا حرفی زده بشه. فقط شده بود گریه خونه...
بالاخره شب خاصی بود. اسمشو گذاشته بودن شب روضه ورودیه فاطمیه!
تا اینکه سید با همون حالش فریاد زد. با صدای بلند و پر بغض و اشک میگفت و همه از جمله من بی لیاقت هم زار میزدیم:
سائلم ؛ آب و دانه میخواهم
رحمت" مادرانه" میخواهم
آی"بی بی"گدا نمیخواهی!؟
پسر بی وفا نمیخواهی!؟
کاش میشد ز من سوال کنی
پسرم! کربلا نمیخواهی!؟
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
@khakriz72
#نکته
یه مطلب مهم
مگه گرانی نیست!؟
مگه قدرت خرید مردم پایین نیومده!؟
مگه ارزش پول ما پایین نیومده!؟
مگه قیمت ماشین بیخود بالا نرفته!؟
پس چرا سایت خرید ایران خودرو تو نیم ساعت و سایت خرید سایپا تو چهل و پنج دقیقه بسته شد!؟
یعنی همین مردم عادی که پول ندارند اینقدر سریع پیش خرید کردند!؟
مگه ممکنه!!؟
مگه مردم عادی میتوانند این کار رو بکنند!؟
به نظر من محاله.
بیشتر به نظر میرسه این سرعت عمل از طرف نمایندگی های خود خودرو سازان اتفاق افتاده و سعی در بالا نگه داشتن قیمت خودروهای این دو شرکت رو دارند.
با خرید و دپوی خودروها در انبار های خودشون و بالاتر رفتن قیمت با کمک دولت کلاهبردار آقای روحانی،مجددا ماشین ها رو به فروش میرسانند.
با این کار قیمت ها در سطح بالا ثابت میمونه،
خودرو سازان محصولات رو به هر قیمتی بخواهند میفروشند، و از همه مهمتر به دولت غارتگر و جاسوس و مزدور روحانی کمک میکنند تا به مردم فشار بیشتری وارد کنه تا بتونه لوایح استعماری رو به تصویب برسونه.
#التماس_اندکی_تفکر
#دولت_دروغ #دولت_تزویر #دولت_فریب #دولت_خائن #دولت_مزدور #دولت_جاسوسان #حسن_دروغگو #دولت_مکار #دولت_نیرنگ #ارباب_وعده_ها #دولت_بیسواد #دولت_ترسو
#دولت_خالی_بند #دولت_احمق #حکومت_سلبریتی
@khakriz72
#قطره_ای_از_دریا
قَوْلٌ مَّعْرُوفٌ وَمَغْفِرَةٌ خَيْرٌ مِّن صَدَقَةٍ يَتْبَعُهَا أَذًى وَاللَّهُ غَنِيٌّ حَلِيمٌ
ﮔﻔﺘﺎﺭﻱ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪﻩ [ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺗﻬﻴﺪﺳﺘﺎﻥ ] ﻭ ﻋﻔﻮ [ ﻱ ﻛﺮﻳﻤﺎﻧﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﺸﻢ ﻭ ﺑﺪ ﺯﺑﺎﻧﻲ ﻣﺴﺘﻤﻨﺪﺍﻥ ] ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﺨﺸﺸﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺁﺯﺍﺭﻱ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﻲ ﻧﻴﺎﺯ ﻭ ﺑﺮﺩﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ .
سوره مبارکه بقره آیه ۲۶۳
@khakriz72
#دُرّی_از_دریای_اهلبیت
امام على عليه السلام میفرمایند:
إِذَا وَصَلَتْ إِلَيْكُمْ أَطْرَافُ النِّعَمِ فَلَا تُنَفِّرُوا أَقْصَاهَا بِقِلَّةِ الشُّكْر.
هرگاه ابتدای نعمتها به شما رسید، مابقی آن را با کم سپاسی از خود مرانید.
نهج البلاغه صبحی صالح، ص۴۷۰
@khakriz72
#تب_مژگان_۶۰
نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
وقتی همه چیز، جفت و جور هست و آسمون و ریسمون با هم جمع شده، بیشتر شک میکنم... احساس بدی میاد سراغم که دوس دارم فقط فکر کنم... ینی چی که همشون اینجا جمع اند؟! ... هم دو تا پژوی کوچه ما و هم ماشین حامل سهیلا ... از دستشون در رفته و فکر اینجاش نمیکردن که ممکنه تعقیب بشن یا خیلی از خودشون مطمئن هستند که مثل یه بچه خوب، تا بازیشون تموم شده، برگشتن خونه؟!
عمار هم اینو خوب میدونه... به خاطر همین گفت: محمد! فکر نکنم جای نگرانی باشه... چون شرایط اینجا را خیلی ریلکش و معمولی کردیم... بچه ها حداقل در دو سه تا خیابون اون طرف تر مستقر هستند... خیابون های اون طرف هم هیچکدومش دوربین نداره و منازل هم دوربین خارج از منزل ندارند... اما بازم هر چی تو بگی...
گفتم: عمار بذار فکر کنم...نه... اصلا بذار بیام... تحت نظر داشته باش تا بیام...
گفت: من که حرفی ندارم اما فکر نکنم مرخصت کنند... چون دستور کتبی روی پرونده پزشکیت هست که تا خوب نشدن کامل، ازت چشم بر ندارن... خودم ندیدما... فقط شنیدم... بازم منتظر خبرت هستم...
اینو گفت و خدافظی کردیم... خدایا باید چیکار میکردم؟! بریزیم و بگیر و ببند راه بندازیم؟! ولشون کنیم به امان خدا و تعقیب و گریز کنیم؟! ... بین همه این حرفها، ذهنم متوجه نخود آش شد... همون نخود آشی که همه جا بوده اما استثنائا الان پیداش نیست... منظورم کمالی هست... فورا بیسیم زدم و عمار را گرفتم... گفتم: عمار جان از کمالی چه خبر؟
عمار گفت: خبری ازش ندارم... اگه منظورت اینه که الان اینجاست یا نه؟ باید بگم که نه... اینجا نیست... یا بهتره بگم لااقل من ازش خبری ندارم و ندیدم که این طرفها بپره... چطور؟
گفتم: یه کم غیر طبیعی نیست که چند روزه ندیدیمش؟!
گفت: واسه من که نه! این چیزها فقط واسه تو جلوه دیگه ای داره!
گفتم: عمار لطفا چشم از اونجا برندار... اصلا تو مبسوط الید هستی اما لطفا باهام هماهنگ باش! بذار ببینم کمالی کجاست؟! یاعلی...
هر چی نگاه کردم دور و برم... کسی از بچه های عملیات که بتونم با خودم ببرم نداشتم... پاشدم فورا یه وضو گرفتم... لباسم را پوشیدم... اسلحه ام را چک کردم... یه قرآن برداشتم و از زیرش رد شدم... یه وسیله برداشتم... پلاکش شخصی بود تا جلب توجه نکنه... رفتم به طرف خونه کمالی...
در راه هر چی دقت کردم، احساس خطر نمیکردم و نمیدونستم چرا خیلی آرومم... خیابون بغلی خونه کمالی پارک کردم... رفتم به طرف کوچه کمالی... با احتیاط و اما با ظاهری معمولی به طرف خونه کمالی قدم بر میداشتم... وقتی رسیدم خونه کمالی... چند تا زنگ زدم... حدسی که میزدم تقویت شد و فهمیدم که کسی نیست... چند ثانیه نشستم همونجا... دوباره پاشدم چند تا زنگ دیگه زدم...
به خوبی، سنگینی نگاه یکی را روی خودم احساس میکردم... چند بار این کار را تکرار کردم... خودم را زدم به کوچه عمر چپ... قیافه آدم های محتاج و محترم به خودم گرفتم... حتی سرم را آروم گذاشتم روی در خونه کمالی... توی همین حال و هواها و تئاتر بازی ها بودم که صدایی از پشت سر، توجهم را جلب کرد...
گفت: مومن! کاری از دستم بر میاد!
به طرفش بر نگشتم... همونجوری که صورتم به طرف در خونه کمالی بود، با بغض گفتم: از هیچکس هیچ کاری بر نمیاد... فقط الان حاج خانم میتونه کمکم کنه و بس!
گفت: خونه نیست؟
گفتم: بنظرت اگر بودش، الان پشت در وایساده بودم؟!
گفت: حق با شماست! شاید بتونم کمکتون کنم...
برگشتم به طرفش... تا چشمم به قیافه اش افتاد، یه لحظه لرز کردم... خیلی مصمم و آرام بود... دستش توی جیب کتش بود و لوله هفت تیرش را از زیر کتش میدیدم که به طرفم شکم و کلیه ام نشونه گرفته... شناختمش... «فرید» بود!!
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@khakriz72
#تذکر #اندکی_تفکر
دو سوره در قرآن، با کلمه "ویل" شروع شده
"ویل" یکی از شدید ترین تهدید های قرآن است،
و اون دو آیه اینها هستند:
وَیْلٌ لِّلْمُطَفِّفِینَ
وای بر کم فروشان...
وَیْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ
وای بر عیبجویان طعنه زننده...
اولی در مورد مال مردم
دوم در مورد آبروی مردم...
مراقب هر دو باشیم.
@khakriz72