🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتونهم؛
صدای مصطفی به خسخس افتاد:
«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود
دلم بیاختیار بهانهگیر حرم شده بود
با همه احساسم پرسیدم:
«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید:
«چرا نمیشه عزیز دلم؟»
در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم
انگار منتظر ابوالفضل بود
برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد:
«دارم میام!»
باورم نمیشد دوباره میخواهد برود
دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
چند قدمی دنبالش رفتم
صدای قلبم را شنید
به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد:
«زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن دامادی به تنش بود،
دلم راضی نمیشد راهیاش کنم
پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم:
«قول دادی به نیتم #زیارت کنی!، یادت نمیره؟»
دستش به سمت دستگیره رفت و عاشقانه عهد بست :
"به چشمای قشنگت قسم میخورم؛ همین امشب به نیتت زیارت کنم!"
دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود
با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست…
در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم،
ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند
بهجای همسر و برادرم، تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند
یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم
دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
خودم را بالای سرش رساندم،
دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود
میخواستم به او دلداری دهم
مرتب زمزمه میکردم:
«حتماً دوباره انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد،
تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید
میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
از خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم
آرزویم برآورده شد
لحن نگرانش در گوشم نشست
پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم:
«چه خبر شده مصطفی!؟ حالتون خوبه؟! ابوالفضل خوبه؟!»
نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند
پشت تلفن به نفسنفس افتاد:
«الان ما از حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود
انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد
مظلومانه التماسم میکرد:
«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد
دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد
دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم،
نمیخواستم به او حرفی بزنم
میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود
شالم را به سرم پیچیدم
برای او بهانه آوردم:
«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!»
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادم؛
نمیخواستم به مادرش حرفی بزنم
میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود
شالم را به سرم پیچیدم
برای او بهانه آوردم:
«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!»
به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند حجابمان کامل باشد
دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم
ناگهان کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم
تهدید میکردند که در را باز کنیم،
بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود
زیر لب اشهدم را خواندم.
دست پیرزن را گرفتم
میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم
نانجیب امان نمیداد
دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زد
آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند
فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ بزنیم.
چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند
فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد
این گریهها به گوش کسی نمیرسید
صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود.
دیگر روح از بدنم رفته بود،
تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
چند نفرشان دور خانه حلقه زدند
یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد،
برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند،
تلفن را وصل کرد
دل مصطفی برایم بالبال میزد
بیخبر از اینهمه گوش نامحرم به فدایم رفت:
«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت
با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید
نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد
همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید.
از شدت درد ضجه زدم
نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد…
گوشی را روی زمین پرت کرد
فقط دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی نالههایم را نشنود.
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید
و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادویکم؛
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید
و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
دندانهایم را روی هم فشار میدادم،
لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد،
ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت،
از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
با نگاه بیحالم دنبال مادر مصطفی میگشتم
دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد.
پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود
با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد.
کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بیرحمانه از جا بلندم کرد.
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه ائمه (علیهم-السلام) قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.
از فشار انگشتان درشتش دستم بیحس شده بود،
دعا میکردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.
خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند
نمیدانستم برای زجرکش کردن زنان زینبیه وحشیگری را به نهایت رساندهاند
از راهپله باریک خانه، ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند.
مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد
همچنان او را میکشیدند
با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد.
ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود،
هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود
نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازهام چه زجری میکشد
این قطره اشک نه از درد و ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.
به بام خانه رسیده بودیم
تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است.
دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانههای اطراف شنیده میشد.
چشمم روی آشوب کوچههای اطراف میچرخید
میدیدم حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده
فریاد حیوان تکفیری گوشم را کر کرد.
مادر مصطفی را تا لب بام برده بود،
پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند
میشنیدم او به جای جواب، اشهدش را میخواند
میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند ایرانیام
تنها با ضجههایم التماس میکردم او را رها کنند.
مقابل پایشان به زمین افتاده بودم،
با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس میکردم.
از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود
با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانههای مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند
دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم:
«#یا_زینب!»
با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم،
به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانهام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.
با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند
نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم لهله میزدند.
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادودوم؛
با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند
نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم لهله میزدند.
بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و همچنان #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا میزدم،
دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند
تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند
دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند
یکی خرناس کشید:
«ابوجعده چقدر براش میده؟»
دیگری اعتراض کرد:
«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا #اسیر مبادله کرد؟»
اولی برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت:
«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ #ارتش_آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چه جوری آدماش رو مبادله کنه!»
به سمت صورتم خم شد،
چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید
نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد:
«فکر نمیکردم #سپاه_پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»…
از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید
تنها حضور حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم
در حلقه تنگ محاصرهشان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم.
ایکاش به مبادلهام راضی شده بودند
ولی هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.
احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد
رگبار گلوله لحظهای قطع نمیشد
ترس رسیدن نیروهای #مقاومت به جانشان افتاده بود
پشت موبایل به کسی اصرار میکردند:
«ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!»
صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند
به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.
پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود
دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را با یک تکان از جا کَند.
با فشار دستش شانهام را هل میداد تا جلو بیفتم،
میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده
باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند
عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود.
پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود
طوری هلم میدادند که چشمم ندید،
پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راهپله زمین خوردم.
احساس کردم تمام استخوانهایم در هم شکست
دیگر ذکری جز نام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به لبهایم نمیآمد
حضرت را با نفسهایم صدا میزدم
میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.
دلم میخواست خودم از جا بلند شوم
امانم نمیدادند
از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند.
شانهام را #وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم،
برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت
از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند.
مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی میکردند
تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.
کریهتر از آن شب نگاهم میکرد
به گمانم در همین یک سال بهقدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.
🔗 ادامه دارد ...
🏴🌹🏴 ----------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادوسوم؛
تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده میشد
دندانهایش را به هم میسایید
با نعرهای سرم خراب شد:
«پس از وهابیهای افغانستانی؟!»
جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند،
قلبم از تپش ایستاده
و نفسم بیصدا در سینه مانده بود
طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت:
«یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!»
همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود
چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید،
هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم
از همانجا با تیزی زبان جهنمیاش جانم را گرفت:
«آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!»
قلبم از وحشت به خودش میپیچید
آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم که ...
شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد
از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده بود
با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم.
حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد
انگار عدهای میدویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.
رگبار گلوله خانه را پُر کرد
دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را بپوشاند،
تکانهای قفسه سینهاش را روی شانهام حس میکردم
میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند:
«#یا_حسین!»
دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد،
پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد
فقط خسخس نفسهایش را پشت گوشم میشنیدم.
بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بیوقفه، چیزی نمیفهمیدم که گلوله باران تمام شد.
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود،
چیزی نمیدیدم
تنها بوی خون و باروت مشامم را میسوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.
گردنم از شدت درد به سختی تکان میخورد،
به زحمت سرم را چرخاندم
پیکر پارهپارهاش دلم را زیر و رو کرد.
ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود،
از تمام بدنش خون میچکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد…
تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده
پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود،
کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت.
اسلحه مصطفی کنارش مانده بود
نفسش هنوز برای ناموسش میتپید
با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم.
گوشه پیشانیاش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از خون شده بود.
ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر میزند و او تنها با قطرات اشک، گونههای روشن و خونیاش را میبوسید.
دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین میشد و دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید.
🔗 ادامه دارد ...
🏴🌹🏴-------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادوچهارم؛
دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود
چشمانش خمار خیال شهادت سنگین میشد
دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند
با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید.
اعجاز نجاتم مستش کرده بود
با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد،
صورتش به سپیدی ماه میزد
لبهای خشکش برای حرفی میلرزید ...
و آخر نشد
پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست
و سرش روی شانه رها شد.
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود
شیشه اشکم شکست
ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
شانههای مصطفی از گریه میلرزید
داغ دل من با گریه خنک نمیشد
با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم
هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد
لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت.
مصطفی تقلّا میکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند
دل رها کردن برادرم را نداشتم
هر چه بیشتر شانهام را میکشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو میرفتم.
جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده بود
چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند.
مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت،
با هر دو دست بازویم را گرفت
با گریه تمنا میکرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم
به خدا قلبم روی سینهاش جا ماند
دیگر در سینهام تپشی حس نمیکردم.
در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم
تازه دیدم کنار کوچه جسم بیجان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیدهاند.
نمیدانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل میکرد
خودش سر پتو را گرفت،
رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم.
دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار دادند
دنبال ما برادرم را میکشیدند.
جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابانهای اطراف شنیده میشد.
یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده بود
با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود
به قدمهایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش میکشید.
سرخی غروب همه جا را گرفت
شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچهها رنگ خون شده بود
در انتهای کوچه، مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسیدن به آغوش #حضرت_زینب (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم
با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیریها در حرم پنهان شویم.
گوشه و کنار صحن عدهای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیریها بود.
گوشه صحن زیر یکی از کنگرهها کِز کرده بودم،
پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود
مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود.
در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید
حس میکردم هنوز روی پیراهن خونیام دنبال زخمی میگردد
گلویم از گریه گرفت
ناله زدم:
"من سالمم! اینا همه خون ابوالفضله!"
نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت
مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد:
"پشت در که رسیدیم، بچهها آماده حمله بودن.
من و ابوالفضل نگران تو بودیم،
قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون
و بقیه برن سراغ اونا."
🔗 ادامه دارد ...
🏴🌹🏴--------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادوپنجم؛
"پشت در که رسیدیم، بچهها آماده حمله بودن.
من و ابوالفضل نگران تو بودیم،
قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون
و بقیه برن سراغ اونا."
همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود
مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد:
"وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو سپرت کنه."
من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم
از داغ دلتنگیاش جگرم آتش گرفت
همچنان نجوا میکرد:
"قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم."
چشمانش از گریه رنگ خون شده بود
اینهمه غم در دلش جا نمیشد
از کنارم بلند شد،
قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت
تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش میچرخید…
سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم،
به ابوالفضل نگاه میکردم
مصطفی جان کندنم را حس میکرد
به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود،
این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخمها برایش کهنه نمیشد
دوباره چشمانش آتش گرفت.
هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود،
این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخمها کار خودش را کرده بود
بیشتر نزدیکم شد،
سرم را کمی جلوتر کشید
صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم
اما انگار دلم همین را میخواست
پیراهن صبوریام را گشودم
با گریه جراحت جانم را نشانش دادم:
"مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!"
صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد،
سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبید
عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند
دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند
اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
میتوانستم تصور کنم تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند
فقط از خدا میخواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود،
چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید
مصطفی با مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند
به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود
پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
نگاهش دریای نگرانی بود،
نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند
مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود
خودم پیشقدم شدم:
"من نمیترسم. مصطفی!"
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود
پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت:
"اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟!"
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادوششم؛
پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت:
"اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟!"
از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود
نگاهش پیش چشمانم زمین خورد
صدای شکستن دلش بلند شد:
"تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!"
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد،
هنوز وحشت شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید،
ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم:
"یادته داریا! منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!"
محو تماشای چشمانم، ساکت شده بود،
از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید
دل من را ابوالفضل با خودش برده بود
با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم:
"اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟"
نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه میکنم
شیشه چشمش ترک خورد
عطر عشقش در نگاهم پیچید:
"این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!"
در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید
با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود
از نگاهم دل کَند و بلند شد،
پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد
باقی دردهای دلش تنها برای #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد
به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میسپرد
تنها یک لحظه به سمتم چرخید
میترسید چشمانم پابندش کند
از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
در برابر نگاهم میرفت و دامن عشقش به پای صبوریام میپیچید
از جا بلند شدم.
لباسم خونی بود و روی ورود به حرم را نداشتم
از همانجا دست به دامن محبت #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
میدانستم رفتن #امام_حسین (علیهالسلام) را به چشم دیده
با هقهق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد.
مردم مقابل در جمع شده بودند،
رزمندگان میخواستند در را باز کنند
باور نمیکردم تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین #لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید…
دو ماشین نظامی و عدهای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند
باورم نمیشد حلقه محاصره شکسته شده باشد
دیدم مصطفی به سمتم میدود.
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود،
صورتش مثل ماه میدرخشید
تمام طول حرم را دویده بود
مقابلم به نفسنفس افتاد:
"زینب! #حاج_قاسم اومده!"
یک لحظه فقط نگاهش کردم،
تازه فهمیدم #سردار_سلیمانی را میگوید
از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود
کلماتش به هم میپیچید:
"تمام منطقه تو محاصرهاس! نمیدونیم چه جوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!"
بیاختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم
بهخدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد
انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد:
"ببین! خودش کلاش دست گرفته!"
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادوهفتم؛
انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد:
"ببین! خودش کلاش دست گرفته!"
#سردار_سلیمانی را ندیده بودم
میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانیاش را در سرمای صبح #زینبیه با چفیهای پوشانده بود.
پوشیده در بلوز و شلواری سورمهای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به #حرم، گرای مسیر حمله را میداد.
از طنین صدایش پیدا بود تمام هستیاش برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده
در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.
ما چند زن گوشه حرم دست به دامن #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست #سردار_سلیمانی بود
تنها چند ساعت بعد محاصره #حرم شکست،
معبری در کوچههای زینبیه باز شد
همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سالهای بعد بود تا چهار سال بعد که #داریا آزاد شد.
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم
بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بیتاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم
چهار سال زیر چکمه تکفیریها بود
فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود.
محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزبالله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزبالله به زیارت برویم.
فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود
میدیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میلرزد تا لحظهای که وارد داریا شدیم.
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده
از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند
مصطفی دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند
ورودی #حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد:
"میشه برگردیم؟"
از داخل حرم باخبر بود
با متانت خندید و رندانه پاسخ داد:
"حیف نیست تا اینجا اومدید، نیاید تو؟"
دیدن حرمی که به ظلم تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده
دیگر نفسی برایش نمانده بود
زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست:
"نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!"
جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود
#امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ضمانت گرفت:
"جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!"
دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد
دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به چشم خود ببینیم.
بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر شکسته و با همه میلههای مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که تکفیریها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.
مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میدانست
همان پای گنبد نشست
با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد:
"میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟"
دست هر دو دخترم در دستم بود،
دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میتپید
همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود
عاشقانه شهادت دادم:
"اینجا میمونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیریها این حرم رو دوباره میسازیم انشاءالله!"…
🔗 پایان
🔸🌺🔸 --------------
#داستان
#رمان_محمد_مهدی 1
🔰 زمستان سختی بود، هادی که اهالی محل به ایشون حاج هادی می گفتند، کلی دوا و درمان کرده بود برای حل مشکل بچه دار شدن ، اما هیچ که هیچ
🌀 با خودش می گفت دیگه چه کاری مونده که نکرده باشم ؟ فلان دکتر ، فلان بیمارستان، فلان دستور، فلان چله و ختم و...
دیگه امانش داشت بریده می شد، سخت هست برای مردی که دوست داره ذریه و نسل صالح داشته باشه، اما همیشه به در بسته میخوره
خسته و درمانده وقتی آخرین جواب آزمایش رو هم دید و منفی بودن بارداری همسرش رو مطلع شد، از سر کار اومد بیرون و رفت حرم حضرت شاه عبدالعظیم حسنی (ره) و زار زار گریه کرد.
هرچی درد و دل داشت توی دلش، به عبدالعظیم گفت و دلی سبک کرد
👌 یهو دید صدای صلوات مردم بلند شده، از قرار یکی از سخنرانان معروف اومده حرم و داره آماده میشه برای سخنرانی در درون همون حرم !
با خودش گفت حتما روزی من همین بوده که بیام اینجا و از محضر این سخنران خوب استفاده کنم
آخه حاج هادی خیلی آدم مومنی بود، در خانواده مذهبی بزرگ شده بود ، حلال و حرام سرش می شد، محرم و نامحرم حالیش می شد
✳️ روحانی معروف شروع کرد به سخنرانی و گفت ای مردم شهر ری، می دونین امروز تولد چه کسی هست؟
همه هی به مغز خودشون فشار می آوردن، اما نتونستن چیزی به یاد بیارن
👈 گفت امروز تولد یکی از بزرگترین علمای شیعه هست که در شهر شما دفن هست،
دیگه همه تقریبا فهمیده بودند کی هست
👈 بله ، مرحوم شیخ صدوق (ره) که در قبرستان ابن بابویه شهرری دفن هستند.
مردم برای شادی روح ایشون صلوات فرستادن
👈 حاج آقا از عظمت علمی شیخ و خدماتش به شیعه گفت و ادامه داد تا اینکه یک مرتبه گفتن می دونین داستان تولد ایشون چطور بود؟
👌 تا این رو گفت ، گوش حاج هادی تیز شد، تا ببینه میتونه چیزی از داستان تولد شیخ صدوق برای حل مشکل خودش پیدا کنه یا نه!
حاج اقا گفت پدر شیخ صدوق که ایشون هم از علمای شیعه هستند، بچه دار نمی شدند. 50 سال از عمرش گذشته بود و هیچ فرزندی نداشت
👈 نامه ای رو به حسین بن روح نوبختی یکی از نواب اربعه امام زمان (عج) در عصر غیبت صغری می نویسند و از امام درخواست فرزند می کنند.
🌸 بعد چند روز جواب نامه میاد و امام به ایشون مژده میده که " «برای تو از خداوند خواستیم دو پسر روزیت شود که اهل خیر و برکت باشند» "🌸
🔰 و بعد مدتی هم پسری به دنیا میاد که اسمش رو محمد گذاشتند، محمد کسی نبود جز همون شیخ صدوق (ره) و جالب اینجاست که خود ایشون همیشه افتخار می کردند و می گفتند من متولد شده به دعای حضرت هستم...
❇️ انگار حاج هادی یک جان تازه گرفته بود، با خودش گفت چرا تا به الان یاد توسل به امام زمان (عج) نیفتادم؟ چرا از ایشون که امام حی و حاضر من هست، غفلت کردم ؟ نکنه اومدن من به حرم و منبر رفتن این سخنران معروف که باعث شد من بیام پای منبرش و اصلا همین امروز که روز تولد شیخ صدوق هست، همه و همه یه تلنگر به من بود که من یاد حضرت بیوفتم؟
✳️ با دلی پر از امید از حرم راهی منزل شد و به همسرش گفت...
(ادامه دارد...)
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود مردی میان سال در زمین کشاورزی خودش مشغول کار بود .
حاکم تا او را دید بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد .
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند .
حاکم گفت بهترین قاطر به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید بعد حاکم از تخت پایین آمد و آرام آرام قدم میزد ،
گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .
همه حیران از آن عطا و بی اطلاع از حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند .
حاکم پرسید : مرا می شناسی؟
بیچاره گفت : شما حاکم نیشابور و تاج سر رعایا و مردم هستید.
حاکم گفت :
آیا قبل از این همه مرا میشناختی؟
مرد با درماندگی و سکوت به معنای جواب نه سرش را پایین انداخت .
حاکم گفت:
بخاطر داری بیست سال قبل با هم دوست بودیم ، و در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود ، دوستت گفت:
خدایا به حق این باران رحمتت ، مرا حاکم نیشابور کن ؛
و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل !
من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده ...
آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد .
حاکم گفت :
این هم قاطر و پالانی که می خواستی .
این کشیده هم ، تلافی همان کشیده ای که به من زدی .
فقط می خواستم بدانی که برای خداوند ، دادن حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد ...💁♂
فقط ایمان و اعتقاد من و تو به خداست که فرق دارد....
.•✾🌻🍂🌻✾•
خاکریز خاطرات شهدا
https://eitaa.com/khakrizshohadair
💠#داستان
👈امام حسین علیهالسلام و آرزوی بسیار زیبای شهید
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگوید:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست و خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.
خیلی ناراحت شدم، رفتم سردخانه، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم.
اونا رو چک کردم، دیدم درسته
رفتم جسدش رو ببینم کفن رو کنار زدم، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده، اشتباه شده، این فرزند من نیست!
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه میزنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده
هر چی گفتم باور نکردند. کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.
به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم.
اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامه راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم.
چهره آرام و زیبای آن جوان که نمیدانستم کدام خانواده انتظار او را میکشید، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم، اما آرام و با شکوه آرمیده بود.
او را در کربلا دفن کردم، فاتحهای برایش خواندم و رفتم.
سالها از آن قضیه گذشت. بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است! اسیر شده بود و بعد از مدتی با اُسرا آزاد شد،
به محض بازگشتش، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم حتی حاضر شد بهم پول هم بده.
وقتی بهش دادم، اصرار کرد که راضی باشم.
بهش گفتم: در صورتی راضیام که بگی برای چی میخوای
اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم. قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام دفن بشم، میخوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
شهید آرزو میکند کنار اربابش حسین علیهالسلام دفن بشه،
اونوقت جاده آرزوهای ما ختم میشه به پول، ماشین، خونه، معشوقه زمینی، گناه و ...
⚜️خدایا! ما رو ببخش که مثل شهداء بین آرزوهامون، جایی برای تو باز نکردیم...
اَلسَّلامُ عَلَیک یا اَبا عَبدِللهَ الحُسَین (ع) 🌹🌹🌹
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
التماس دعا 🙏🙏🙏
✾🌹🌻🌺🍂🌺🌻🌹✾
خاکریز خاطرات شهدا
https://eitaa.com/khakrizshohadair