eitaa logo
خاکریز خاطرات شهدا
98 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
امام خامنہ‌ای روحی فداه : انگیزہ های بسیار شدیدی وجود دارد برای فراموشی شهــدا.. نگذارید یاد شهـدا فراموش شود •✾🌻🍂🌻✾• خاکریز خاطرات شهدا https://eitaa.com/khakrizshohadair ╭━━⊰❀🔻🔸🔻❀⊱━━╮ کپی با ذکر صلوات آزاد ارتباط با مدیر @abasiniah
مشاهده در ایتا
دانلود
۲   قسمت سی‌وهفتم؛ در آغوش مادر مصطفی تمام تنم از ترس می‌لرزید تهدید بسمه یادم آمده بود با بی‌تابی ضجه زدم: «دیشب تو حرم بهم گفت؛ همین امشب شوهرت رو سر می‌بره و عقدت می‌کنه!» نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد مصطفی مضطرب پرسید: «کی بهتون اینو گفت؟» سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک‌هایم خیس شد میان گریه معصومانه شهادت دادم: «دیشب من نمی‌خواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو می‌کشه و میاد سراغم!» هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون غیرت در صورتش پاشید از این تهدید بی‌شرمانه از چشمانم شرم کرد نگاهش به زمین افتاد می‌دیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش می‌زند. مادرش سر و صورتم را نوازش می‌کرد تا کمتر بلرزم مصطفی آیه را خوانده بود به چشمانم خیره ماند و خبر داد: «بچه‌ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو حرم بودید یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم می‌رفتید؛ چه نمی‌رفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و …» دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه‌هایش از خجالت گل انداخت. از تصور بلایی که دیشب می‌شد به سرم بیاید و به حرمت حرم (سلام‌الله‌علیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه می‌کوبید دل مصطفی هم برای محافظت از این امانت به لرزه افتاده بود با لحن گرمش التماسم می‌کرد: «خواهرم! قسم‌تون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمی‌گیره!» شدت گریه نفسم را بریده بود مادرش می‌خواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرت‌زده نگاهم می‌کرد تنها خودم می‌دانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندساله‌ام از هیئت، دلم تا روضه در و دیوار پر کشید. میان بستر از درد به خودم می‌پیچیدم پس از سال‌ها (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده‌ای از پهلویم ترک خورده است. نمی‌خواست از خانه خارج شوم حضورم در این بیمارستان کارش را سخت‌تر کرده بود مقابل در اتاق رژه می‌رفت مبادا کسی نزدیکم شود… صورت خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازه‌اش دلم را زیر و رو کرده بود روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه می‌کردم. از همان مقابل در اتاق، اشک‌هایم طاقتش را تمام کرده بود کنار تختم آمد از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت: «مسکّن اثر کنه، می‌برم‌تون خونه!» می‌دانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده می‌ترسید کسی سراغم بیاید کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود. از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن نامحرم خجالت می‌کشید به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست: «مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیش‌تون!» دل من پیش جسد سعد جا مانده بود با گریه پرسیدم: «باهاش چیکار کردن؟» ادامه دارد ... 🔸🌺🔸--------------
۲   قسمت سی‌ونهم؛ مصطفی با مهربانی گفت: «هر وقت حال‌تون بهتر شد براتون بلیط می‌گیرم برگردید ایران پیش خونواده‌تون!» نمی‌دید حالم چطور به هم ریخته نگاهش در فضا چرخید با سردی جملاتش، حسرت روزهای آرام سوریه را کشید: «ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگی‌مون رو می‌کردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت می‌کنن!»… از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود نشد پنهانش کنم که بی‌اراده اعتراف کردم: «من ایران جایی رو ندارم!» نفهمید دلم می‌خواهد پیشش بمانم خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید: «خونواده‌تون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن می‌کشید خجالت می‌کشیدم بگویم به هوای همین همسر؛ از همه خانواده‌ام بریدم پشت پرده اشک پنهان شدم نگفته حرفم را شنید و مردانه پناهم داد: «تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!» انگار از نگاهم، نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی می‌گشت این همه احساسم در دلش جا نمی‌شد قطره‌ای از لب‌هایش چکید: «فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.» همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم، از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم در خنکای خانه آرام‌شان دردهای دلم کمتر می‌شد و قلبم به حمایت مصطفی گرم‌تر. در هم‌صحبتی با مادرش لهجه عربی‌ام هر روز بهتر می‌شد به رخم نمی‌کشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی‌اش به هم ریخته دیگر هیچکدام از اقوام‌شان حق ورود به این خانه را نداشتند هر کدام را به بهانه‌ای رد می‌کرد مبادا کسی از حضور این دختر شیعه ایرانی باخبر شود. مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شب‌ها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و سُنی در محافظت از حرم (علیهاالسلام) بود معمولاً وقتی به خانه می‌رسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام نماز صبح بود. لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای وضو بیرون می‌رفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام می‌کرد لحن گرم کلامش برایم عادی نمی‌شد هر سحر دست دلم می‌لرزید و خواب از سرم می‌پرید. مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمی‌رفت هر هفته دست به کار می‌شد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین‌دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو می‌کرد: «دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، می‌گه چون خودت از خونه بیرون نمی‌ری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت می‌کشید؛ گفت بهت نگم اون اورده!» ادامه دارد ... 🔸🌺🔸--------------
۲   قسمت چهل‌وپنجم؛ بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ خون شده بود دیگر از نفس افتادم. دختربچه‌ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود صورتش زیر رگه‌هایی از خون به زردی می‌زد مادرش طوری ضجه می‌زد که دلم از هم پاره شد. قدم‌هایم به زمین قفل شد پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آن‌ها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال می‌رفتم. تمام تنم میان دستانش از وحشت می‌لرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می‌چرخید می‌ترسیدم پیکر پاره‌اش را ببینم میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه (علیهاالسلام) کاری کند. ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می‌کشید، می‌خواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش می‌کردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد. به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون غسلش داده بودند از درد روی زمین پا می‌کشید، با یک دستش به زمین چنگ می‌زد تا برخیزد توانی به تن زخمی‌اش نمانده بود دوباره زمین می‌خورد. با اشک‌هایم به (علیهاالسلام) و با دست‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا می‌زد… نگاه ابوالفضل روی صورتم می‌گشت باید تکلیف این زن روشن می‌شد باز از پاسخ سوالم طفره رفت: «تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست: «شبی که سعد می‌خواست بره ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد نگاهش از پا درآمد می‌خواستم خیالش را تخت کنم (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم: «همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد حرم، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، زائرها رو تحریک کنن و همه رو بکشن!» به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید: «ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای شیعه و سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود بدون خطا به هدف زد: «می‌خواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» به نشانه تأیید پلکی زدم ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد: «همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، می‌شناسن، باید برگردی ایران!» ادامه دارد ... 🔸🌺🔸--------------
🍃🌸🍃 ۲   قسمت پنجاه‌وچهارم؛ مادر مصطفی، خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند: «کیه؟» طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند: «مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!» تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه می‌کردم و دلواپس حرم بودم بی‌صبرانه پرسیدم: «حرم سالمه؟!» تروریست‌های تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود غیرتش قد علم کرد: «مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟» لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می‌بارید با همین نگاه خسته دنبال مصطفی می‌گشت فرق سرم را بوسید زیر گوشم شیطنت کرد: «مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟» مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود می‌دانست ردّش را کجا بزند زیر لب پرسید: «رفته زینبیه؟!» پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم شیدایی این جوان سُنی را به چشم دیده بودم شهادت دادم: «می‌خواست بره، ولی وقتی دید داریا درگیری شده، همین‌جا موند تا مراقب من باشه!» بی‌صدا خندید انگار نه انگار از یک هفته جنگ شهری برگشته دوباره سر به سرم گذاشت: «خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!» مادر مصطفی مدام تعارف می‌کرد تا ابوالفضل داخل شود عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست: «رفته حرم سیده سکینه!» دیگر در برابر او نمی‌توانست شیطنت کند با لهجه شیرین عربی پاسخ داد: «خدا حفظش کنه، شما که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم (علیهاالسلام) راحته!» با متانت داخل خانه شد نمی‌فهمیدم با وجود شهادت و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور می‌تواند اینهمه آرام باشد جرأت نمی‌کردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره درخشید او هم نگران حرم بود سراغ زینبیه را گرفت ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت: «درگیری‌ها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه‌ها بودن، ولی الان پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون‌ها هنوز تک تیراندازشون هستن.» سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید: «راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟» ادامه دارد ... 🔸🌺🔸--------------
🍃🌸🍃 ۲   قسمت پنجاه‌وششم؛ ابوالفضل با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت من هنوز تشنه چشمانش بودم دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم: «چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت این‌بار شیطنتی در کار نبود رک و راست پاسخ داد: «زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا…» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد: «شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحم‌تون نمی‌شیم.» به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل ماند از سرخی صورتش حرارت احساسش پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید: «یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟!» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده صدایش پیش برادرم شکست: «وقتی خواهرتون رو ببرید زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم ابوالفضل دستش را خوانده بود رو به من دستور داد: «زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد رو به من خواهش کرد: «دخترم به برادرت بگو افطار بمونه!» مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد یک جمله از دهان دلش پرید: «من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود خودش می‌دانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده شبنم شرم روی پیشانی‌اش نم زد پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد: «ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن می‌ریم زینبیه.» پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده؛ تکفیری‌هایی که از قبل در داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند… مصطفی در حرم (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از داریا خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حضرت_سکینه (علیهاالسلام) پناه می‌بردند. مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی می‌ترسید تا برسد دیر شده باشد سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان شیعه، از وحشت هجوم تکفیری‌ها به شهر، دیگر نمی‌خندید التماس‌مان می‌کرد زودتر آماده حرکت شویم. خیابان‌های داریا را به سرعت می‌پیمود هر لحظه باید به مصطفی حساب پس می‌داد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد ... در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راه‌مان را بستند. ✳️ ادامه دارد ... 🔸🌺🔸--------------
🍃🌸🍃 ۲   قسمت شصتم؛ صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم می‌فهمیدم صورتم مثل مرده شده دیگر خجالت می‌کشیدم کسی نگرانم باشد بی‌هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. خانواده‌های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن می‌سوختم گنبد و گلدسته‌های بلند حرم (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون می‌خوردم. کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از خون شده بود و دلش دریای درد بود کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید: «مامان جاییت درد می‌کنه؟» همه دل‌نگرانی این مادر، امانت ابوالفضل بود سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد: «این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بی‌منت به زیر افتاد مصطفی فرصت تعارف نداد دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت. در شیشه را برایم باز کرد حس کردم از سرانگشتانش محبت می‌چکد بی‌اراده پیشش درددل کردم: «من باعث شدم…» طعم تلخ اشک‌هایم را با نگاهش می‌چشید دلش برای من بیشتر لرزیده بود میان کلامم عطر عشقش پاشید: «سیده سکینه شما رو به من برگردوند!» نفهمیدم چه می‌گوید، نیم‌رخش به طرف حرم بود حس می‌کردم تمام دلش به سمت حرم می‌تپد رو به من و به هوای (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد: «یک ساله با بچه‌ها از حرم دفاع می‌کنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم…» از شدت تپش قلب، قفسه سینه‌اش می‌لرزید و صدایش از سدّ بغض رد می‌شد: «وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی‌رسید، نمی‌دونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان می‌خوام. این دختر دست من امانته، منِ سُنی ضمانت این دختر رو کردم! آبروم رو جلو شیعه‌هاتون بخر!» دیگر نشد ادامه دهد مقابل چشمانم به گریه افتاد. خجالت می‌کشید اشک‌هایش را ببینم کامل به سمت چرخید همچنان با اشک‌هایش با حضرت درددل می‌کرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن می‌گفت دوباره ناله‌اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می‌بارید. نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید تازه می‌فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبان‌شان شنیده بودم دیگر می‌دانستم عکس مرا هم دارند آهسته شروع کردم: «اونا از رو یه عکس منو شناختن!» همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید: «چه عکسی؟!» وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد نمی‌دانستم این عکس همان راز بین مصطفی و ابوالفضل است به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد. ✳️ ادامه دارد ... 🔸🌺🔸------------
🍃🌸🍃 ۲   قسمت شصت‌ویکم؛ به گلویم التماس می‌کردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی‌ام در گوش ابوالفضل نپیچد برایم جان به لب شده بود اکثر محله‌های شهر به دست تکفیری‌ها افتاده بود، راه ورود و خروج داریا بسته شده خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود… مصطفی چندقدم دورتر ایستاد زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل می‌شنیدم در چشمان نگران او می‌دیدم. هنوز نمی‌دانستم چه عکسی در موبایل آن تکفیری بوده ولی آن‌ها به‌خوبی می‌دانستند ابوالفضل التماسم می‌کرد: «زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری تهران، مجبور شدم شش ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت داریا.» همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می‌گرفت ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم می‌چرخید. مادرش همین گوشه صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمی‌برد. رگبار گلوله همچنان شنیده می‌شد فقط دعا می‌کردیم این صدا از این نزدیک‌تر نشود که اگر می‌شد صحن این حرم قتلگاه خانواده‌هایی می‌شد که وحشت‌زده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده (علیهاالسلام) شده بودند. آب و غذای زیادی در کار نبود از نیمه‌های شب، زمزمه کم آبی در حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد می‌کرد و دلم می‌خواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود. چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده انگار حضرت برایم لالایی می‌خواند خواب سبکی چشمان خسته‌ام را در آغوش کشید تا لحظه‌ای که از آوای اذان حرم پلکم گشوده شد. هنوز می‌ترسیدم با نگاهم دورم گشتم دیدم مصطفی کنارم نماز می‌خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده بودم ولی ندیده بودم بعد از نماز گریه کند انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. خواست به سمتم بچرخد نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم بی‌خبر از بیداری‌ام با پلک‌هایم نجوا کرد: «هیچ‌وقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمی‌تونم تحمل کنم…» پشت همین پلک‌های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاد می‌ترسیدم نغمه احساسم را بشنود صدایش را بلندتر کرد: «خواهرم!» نمی‌توانستم چشمانم را به رویش بگشایم گرمای عشقش ندیده دلم را آتش می‌زد دوباره با مهربانی صدایم زد: «خواهرم، نمازه!» مژگانم را از روی هم بلند کردم در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند. از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را می‌دیدم این خلوت حالش را به‌هم ریخته بود آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد. تا وضوخانه دنبال‌مان آمد، با چشمانش دورم می‌گشت مبدا غریبه‌ای تعقیبم کند تحمل این چشم‌ها دیگر برایم سخت شده بود آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله‌ای که تن و بدن مردم را می‌لرزاند. مصطفی لحظه‌ای نمی‌نشست، هر لحظه تا درِ حرم می‌رفت و دوباره برمی‌گشت تا همه جا زیر نظرش باشد ابوالفضل دلی برایش نمانده بود در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم: «زینب جان! نمی‌ترسی که؟!» مگر می‌شد نترسم در همهمه مردم می‌شنیدم؛ هر کسی را به اتهام تشیّع یا حمایت از دولت سر می‌برند سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده‌ها تمام شد. دست مدافعان خالی بود ✳️ ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------
🍃🌸🍃 ۲   قسمت شصت‌ودوم؛ تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده‌ها تمام شد. دست مدافعان خالی بود مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی‌معطلی از داریا خارج شویم می‌دانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد. حرم (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود با هر قدم، مصطفی جان می‌داد و من اشک‌هایم را از چشمانش مخفی می‌کردم تا کمتر زجرش دهم. با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم تازه می‌دیدیم که کوچه‌های داریا مقتل مردم شده است. آن‌هایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکر‌های پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود. مصطفی خیابان‌ها را به سرعت طی می‌کرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم مظلوم داریا را ببینیم دلش از هم پاشیده بود فقط زیر لب خدا را صدا می‌زد. دسته‌های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم‌برداری می‌کردند… آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمی‌شد تا زینبیه فقط گریه کردیم. مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته بود مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانه‌ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر می‌زد تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشده‌اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید. در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریه‌هایم را گم می‌کردم تا مصطفی و مادرش نبینند ولی به‌خوبی می‌دیدند مصطفی از شرم قدمی عقب‌تر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست: «این چند روز خیلی ضعیف شده، می‌خواید ببریمش دکتر؟» ابوالفضل از حرارت پیشانی‌ام، تب تنهایی‌ام را حس می‌کرد روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد: «دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!» خانه‌ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود می‌دانست چه بهشتی از این خانه نمایان است در را به رویمان گشود و با همان شرین‌زبانی ادامه داد: «از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من می‌برمش رو ببینه قلبش آروم شه!» نمی‌دانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته‌ام تا بام آمد. قدم به بام خانه نهادم خورشید حرم در آسمان آبی دمشق طوری به دلم تابید نگاهم از حال رفت. حس می‌کردم گنبد حرم به رویم می‌خندد و (علیهاالسلام) نگاهم می‌کند در آغوش عشقش قلبم را رها کردم. از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت می‌کردم و به‌خدا قسم حرف‌هایم را می‌شنید، اشک‌هایم را می‌خرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را می‌دید آهسته زمزمه کرد: «آروم شدی زینب جان؟» به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت تیغی در گلویش مانده بود رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند: «این سه روز فقط (علیهاالسلام) می‌دونه من چی کشیدم!» از همین یک جمله درددل خجالت کشید دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد: «اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن انتحاری رو پوشش می‌داده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.» محو نگاه سنگینش مانده بودم می‌دید این حرف‌ها دل کوچکم را چطور ترسانده برای ادای هر کلمه جان می‌داد: «از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!» ✳️ ادامه دارد ... 🔸🌺🔸--------------
🍃🌸🍃 ۲   قسمت شصت‌وسوم؛ نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بی‌غیرتی سعد بود صدای ابوالفضل خش افتاد: «از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه سپاهی ایرانی دیدن و فکر می‌کنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا می‌خوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.» گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود نگاهش بین من و حرم می‌چرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود همچنان شمرده صحبت می‌کرد: «همون روز تو فرودگاه بچه‌ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از تهران! ظاهراً آدمای تهران‌شون فعال‌تر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!» از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید صدایش بیشتر گرفت: «البته ردّ تو رو فقط از دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن‌ترین جا برات همون داریاست.» از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت می‌دید نگاهم از نفس افتاده حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد: «همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه‌های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر می‌کردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمی‌گردیم ایران، ولی نشد.» سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت: «از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناسایی‌ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!» سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید در پناه (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد: «تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»… ساکت بودم از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد عاشقانه حرف حرم را وسط کشید: «زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!» صورتم به طرف صورتش ماند نگاهم تا حرم کشیده شد قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت معصومانه به گریه افتادم. تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمد حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر. دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود: «تکلیف حرم سیده سکینه چی می‌شه؟» انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود رو به ابوالفضل سوالش را پرسید ولی قلب نگاهش برای چشمان خیس من می‌تپید. ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا می‌لرزید همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد: «فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتشه!» این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد اینبار نه فقط تکفیری‌های داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند؛ ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸--------------
🍃🌸🍃 ۲   قسمت هفتادوششم؛ پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت: "اگه دوباره دست‌شون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟!" از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود نگاهش پیش چشمانم زمین خورد صدای شکستن دلش بلند شد: "تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!" هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت شهادت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم: "یادته داریا! منو سپردی دست (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به (علیهاالسلام)!" محو تماشای چشمانم، ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید دل من را ابوالفضل با خودش برده بود با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم: "اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟" نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می‌کنم شیشه چشمش ترک خورد عطر عشقش در نگاهم پیچید: "این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دست‌شون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!" در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد باقی دردهای دلش تنها برای (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد. لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به (علیهاالسلام) می‌سپرد تنها یک لحظه به سمتم چرخید می‌ترسید چشمانم پابندش کند از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. در برابر نگاهم می‌رفت و دامن عشقش به پای صبوری‌ام می‌پیچید از جا بلند شدم. لباسم خونی بود و روی ورود به حرم را نداشتم از همانجا دست به دامن محبت (علیهاالسلام) شدم. می‌دانستم رفتن (علیه‌السلام) را به چشم دیده با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد. مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین در صحن حرم پیچید… دو ماشین نظامی و عده‌ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند باورم نمی‌شد حلقه محاصره شکسته شده باشد دیدم مصطفی به سمتم می‌دود. آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می‌درخشید تمام طول حرم را دویده بود مقابلم به نفس‌نفس افتاد: "زینب! اومده!" یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم را می‌گوید از این‌همه شجاعت به هیجان آمده بود کلماتش به هم می‌پیچید: "تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمی‌دونیم چه جوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!" بی‌اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم به‌خدا حس می‌کردم با همان لب‌های خونی به رویم می‌خندد انگار به عشق سربازی با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد: "ببین! خودش کلاش دست گرفته!" 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸 --------------
🍃🌸🍃 ۲   قسمت هفتادوهفتم؛ انگار به عشق سربازی با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد: "ببین! خودش کلاش دست گرفته!" را ندیده بودم میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی‌اش را در سرمای صبح با چفیه‌ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه‌ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به ، گرای مسیر حمله را می‌داد. از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی‌اش برای دفاع از حرم (علیهاالسلام) به تپش افتاده در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. ما چند زن گوشه حرم دست به دامن (علیهاالسلام) و خط آتش در دست بود تنها چند ساعت بعد محاصره شکست، معبری در کوچه‌های زینبیه باز شد همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال‌های بعد بود تا چهار سال بعد که آزاد شد. در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی‌امان تکفیری‌ها و ارتش آزاد و داعش، در ماندیم بهترین برکت زندگی‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند. حالا دل کندن از حرم (علیهاالسلام) سخت شده بود و بی‌تاب حرم (علیهاالسلام) بودیم چهار سال زیر چکمه تکفیری‌ها بود فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زیر و رو کرده بود. محافظت از حرم (علیهاالسلام) در داریا با حزب‌الله بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای به زیارت برویم. فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود می‌دیدم قلب نگاهش برای حرم (علیهاالسلام) می‌لرزد تا لحظه‌ای که وارد داریا شدیم. از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده از حرم (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود. با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند مصطفی دیگر نمی‌خواست آن صحنه را ببیند ورودی رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد: "می‌شه برگردیم؟" از داخل حرم باخبر بود با متانت خندید و رندانه پاسخ داد: "حیف نیست تا اینجا اومدید، نیاید تو؟" دیدن حرمی که به ظلم تکفیری‌ها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده دیگر نفسی برایش نمانده بود زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست: "نمی‌خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!" جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود (علیه‌السلام) را به ضمانت گرفت: "جوونای و تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، (علیه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!" دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری (علیه‌السلام) را به چشم خود ببینیم. بر اثر اصابت خمپاره‌ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله‌های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که تکفیری‌ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود. مصطفی شب‌های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون (علیهاالسلام) می‌دانست همان پای گنبد نشست با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد: "میای تا بازسازی کامل این حرم بمونیم بعد برگردیم ؟" دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق (علیهاالسلام) و (علیهاالسلام) می‌تپید همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود عاشقانه شهادت دادم: "اینجا می‌مونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری‌ها این حرم رو دوباره می‌سازیم ان‌شاءالله!"… 🔗 پایان 🔸🌺🔸 --------------