eitaa logo
خاکریز خاطرات شهدا
98 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
13 فایل
امام خامنہ‌ای روحی فداه : انگیزہ های بسیار شدیدی وجود دارد برای فراموشی شهــدا.. نگذارید یاد شهـدا فراموش شود •✾🌻🍂🌻✾• خاکریز خاطرات شهدا https://eitaa.com/khakrizshohadair ╭━━⊰❀🔻🔸🔻❀⊱━━╮ کپی با ذکر صلوات آزاد ارتباط با مدیر @abasiniah
مشاهده در ایتا
دانلود
۲   قسمت چهل‌وپنجم؛ بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ خون شده بود دیگر از نفس افتادم. دختربچه‌ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود صورتش زیر رگه‌هایی از خون به زردی می‌زد مادرش طوری ضجه می‌زد که دلم از هم پاره شد. قدم‌هایم به زمین قفل شد پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آن‌ها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال می‌رفتم. تمام تنم میان دستانش از وحشت می‌لرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می‌چرخید می‌ترسیدم پیکر پاره‌اش را ببینم میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه (علیهاالسلام) کاری کند. ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می‌کشید، می‌خواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش می‌کردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد. به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون غسلش داده بودند از درد روی زمین پا می‌کشید، با یک دستش به زمین چنگ می‌زد تا برخیزد توانی به تن زخمی‌اش نمانده بود دوباره زمین می‌خورد. با اشک‌هایم به (علیهاالسلام) و با دست‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا می‌زد… نگاه ابوالفضل روی صورتم می‌گشت باید تکلیف این زن روشن می‌شد باز از پاسخ سوالم طفره رفت: «تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست: «شبی که سعد می‌خواست بره ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد نگاهش از پا درآمد می‌خواستم خیالش را تخت کنم (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم: «همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد حرم، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، زائرها رو تحریک کنن و همه رو بکشن!» به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید: «ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای شیعه و سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود بدون خطا به هدف زد: «می‌خواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» به نشانه تأیید پلکی زدم ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد: «همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، می‌شناسن، باید برگردی ایران!» ادامه دارد ... 🔸🌺🔸--------------