eitaa logo
ریحانه
19.9هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1هزار ویدیو
199 فایل
ریحانه؛ بخش زن و خانواده رسانه KHAMENEI.IR 📲ارتباط با ما👇 @reyhaneh_contact
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه
تقرب مادرانه ‌مفاتیح را می‌گذارم کنار جانمازم دلم پر می‌زند که دعاهای کوتاه این ماه را که بعد از نمازهای واجب است بخوانم رکعت آخر مهدی می‌گوید: مامان شیر عسل و این یعنی من خیلی گرسنه‌ام آنقدر که قید غذا خوردن را زده‌ام. سلام می‌دهم چادرم را می‌اندازم یک گوشه، مفاتیح را برمی‌دارم ولی می‌گذارم کنج آشپزخانه زود غذایش را آماده می‌کنم و می‌دهم دستش، می‌نشینم یک گوشه شروع می‌کنم، بعد از هر نماز واجب بخواند: اللهم الدخل علی اهل القبور السرور ... اللهم اغن کل فقیر اللهم اشبع کل جائع ... مامان میشه برام یه «ماز» بکشی خیلی پیچیده باشه‌ها . مفاتیح را می‌بندم خطوط پیچ در پیچ می‌کشم و می‌دهم دست علی. ‌ اللهم اکس کل عریان اللهم اقض دین کل مدین.... مامان میشه این لگو را برام وصل کنی؟ کتاب را می‌بندم سازه‌اش بنظرم آشنا می‌آید برایش وصل می‌کنم . اللهم فرج عن کل مکروب اللهم رد کل غریب اللهم... علی داد می‌زند مامان مهدی آجرهای هلیکوپتری که ساخته بودم را برداشته! مهدی جیغ می‌زند که نه خیر این ماشین خودمه، مفاتیح را با یک تکه از دلم می‌بندم و کنار می‌گذارم و می‌روم وسط غوغای پسرها و تمام. ‌ این قصه برای جز خوانی هم هست، برای هر عبادتی که خلوتی بخواهد تا نور عبادت بتابد به دلت. خاصه در این روزهای کشدار قرنطینه که زمین و زمان خانه برای بچه‌ها تکراری است. من اما بالاخره دعا را با فاصله چند ساعتی بعد از نماز هول هولی می‌خوانم. نیک می‌دانم! چنین دعا خواندنی آنچنان که باید دلم را نورانی نمی‌کند اما امید می‌بندم به بانی‌های معصوم این قصه که لااقل یک قدم تقرب داشته باشد برایم. تقرب به خدای مهربان لحظه‌هایی پر تعارض مادری. ‌ 🌙 تجربه مادرانه از h.aghai ‌ ❤ شما نیز از تجربیات‌تان در ماه مبارک امسال بنویسید و برای ما به @reyhaneh_contact ارسال کنید.
ریحانه
با خودم قرار گذاشته‌ام چله‌ی حدیث کساء و زیارت عاشورا بگیرم. کتاب دعا را باز میکنم. هنوز شروع نکرده، هر سه‌تایشان دوره‌ام می‌کنند؛ _ مامان! میای بازی؟ _ مامان! حوصله‌ام سر رفته، چکار کنم؟ _م .....ما....ما.. ‌ ‌مانده‌ام چه کنم! خدایا! توکل بر خودت ‌کتاب دعا را می‌بندم _ باشه، بریم بازی. خب، چی بازی کنیم؟ دخترم می‌گوید: خاله‌بازی پسرم: نه، جنگ‌بازی دختر کوچکتر: م.... ما....ما..... ‌ _باشه بچه‌ها... دوتاش رو بازی می‌کنیم. مثلاً من مامانم، شما هم بچه‌هام. ‌ بساط ‌بازی را فراهم می‌کنیم پسرم رزمنده‌ است و قرار است بعد از نهار برود سوریه. دخترم در آشپزی و نگه داری خواهر کوچکترش به من کمک می‌کند. داخل قابلمه پلاستیکی، آبگوشتی بار می‌گذاریم و می‌خوریم. ‌ حالا موقع راهی کردن پسرم به سوریه است. کوله‌اش را برمیدارد و چفیه دور گردنش میاندازد. از زیر قرآن ردش میکنیم و به خدا می‌سپاریمش. پسرم به اتاق دیگر که مثلاً سوریه است، می‌رود و مشغول جنگ با دشمن فرضی می شود! ‌ دخترم کوچکم را می‌سپارم به خواهرش و می‌گویم: "خب، حالا که داداشی رفت جبهه، شما باید بیشتر به من کمک کنی. حالا با خواهرت بازی کن، من باید برم خونه همسایه جلسه قرآن. اگه دیر اومدم، شام هم بپز." دخترم را با اسباب بازیها و خواهرش تنها گذاشتم و مثلاً به خانه همسایه رفتم و مشغول خواندن دعا شدم. ‌ وسط جلسه قرآن پسرم از سوریه تماس گرفت. آخرهای جلسه قرآن هم دخترم زنگ زد و گفت مامان! آبجی گریه میکنه. دعاهایم را که خواندم به خانه برگشتم. بعد از مدتی پسرم هم از سوریه برگشت و کلی از خاطرات جنگش برایمان تعریف کرد. ‌ 🌙 تجربه ارسال شده‌ی مخاطبان در پیام‌رسان ایتا ‌ ‌ ❤ شما نیز از تجربیات‌تان در ماه مبارک امسال بنویسید و برای ما به @reyhaneh_contact ارسال کنید.