eitaa logo
🇮🇷خانه شهید بندر ماهشهر🇮🇷
416 دنبال‌کننده
940 عکس
403 ویدیو
0 فایل
ارتباط با مدیر کانال : ۰۹۱۹۰۲۶۵۴۵۷ برای تبادل نظرات با ادمین ارتباط داشته باشید @ShahidGomnaam313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷خانه شهید بندر ماهشهر🇮🇷
🌷خاطرات شهدای بندر ماهشهر ✴️ زندگینامه سردار شهید محمود رئیس قنواتی ◀️ قسمت چهل و یکم بسم الله
🌷 خاطرات شهدای بندر ماهشهر ✴️ زندگینامه سردار شهید محمود رئیس قنواتی ◀️ قسمت چهل و دوم خلاصه بعد از این‌ها ما شلغم‌ها را روی آتش گذاشتیم و پختیم که بعد از خوردن آنها که خیلی هم خوشمزه بودند با چند نفر از بچه‌ها حرفمان شد، زیرا به علت کمبود نیروها که به علت زیاد شدن پست نگهبانی، چند نفر از بچه‌ها مخالفت می‌کردند.دیروز از نظر روحی، روز خوبی برای من نبود و من خیلی ناراحتم از رفتارهای دیروز. هر چند که گناهِ من نبود و به علت لجبازیِ بچه‌ها بود و به علت سرگروه بودن، من را خیلی اذیت می‌کنند و من برای چندمین بار می‌گویم راضی از سرگروه بودن نیستم. زیرا وقتی یک چیز قاطع به بچه‌ها گفتی، می‌گویند که،چی شده؟ یک دفعه دیکتاتوری می‌خواهی بکنی؟ و خیلی از این حرف‌ها که از صبح به صورت کنایه تا عصر به من می‌زنند و دیروز و امروز صبح داشتم دیگر دیوانه می‌شدم. ولی به علت نوشتن کمی از این‌ها در این دفترچه، کمی خیالم راحت شده، خدا شاهد است که من هیچ نظر سرگروه بودن ندارم و زیاد این حرف‌ها سرم نمی‌شود وقتی به عنوان یک برادر مسئول صحبت می‌کنم که البته بعضی از بچه‌ها فکر عوضی می‌کنند. دیشب من پاس اولم بود. خودم تنها که ۳ ساعت و ربع کم بود، از ساعت ۷ تا ۱۰ ربع کم، که در این زمان چند تیر نزدیک ما شلیک کردند و از منوّر هم خیلی نزدیک ما زدند که همه جا را روشن کرده بود، که یا دمِ شب، شبیخون آورد و الآن هم در نظرم آن شب می‌آید با آن حالت مسخره. بالاخره در این وقت نیز بچه‌ها جمع شده بودند در سنگر حسینیه و دعا و صحبت می‌کردند و بعد از تمام شدن پستم، آمدم سنگر تا صبح که برای منوّرهای دیشب رفتم و جریان آن را تعریف کردم.... والسلام خدایا از تو درخواست می‌کنم که هرچه بیشتر به من اخلاق اسلامی را عطا بفرمایی و مرا به راه راست هدایت بکن در مورد دشمنان اَشداءَ الکُفار را عمل بنمایم و در مورد دوستان و برادران مسلمان رُحماءُ بینهم را. بسم الله قاسم الجبارین ۵۹/۱۰/۱۵ بقیه خاطرات امروز را می‌نویسم. امشب هم سنگر دیگری پیدا کردم.این همسنگر من رحیم گاموری است که عصر با چند نفر دیگر به جای اینهایی که رفته بودند، آمده‌اند. الآن او پهلوی من دراز کشید و ساعت در حدود ۹ و پنج کم است که ربع ساعت دیگر پستمان شروع می‌شود.امشب، شب بسیار پرخاطره ای است که فراموش نمی‌کنم آن را. ساعت در حدود ۸ بود که نیروهای مسلح انقلاب اسلامی با تمام قوت به طرف دشمن از همه طرف، آبادان، دریا، شادگان، توپخانه و تانک‌ها و کاتیوشاها با همدیگر خیلی سخت مواضع دشمنان را کوفتند. در این شب تمام آسمان رنگارنگ شده بود و از همه طرف، نور آتش برخاسته بود و دشمنان ترسو، نتوانستند جواب ما را بدهند.تیر از همه سو بر سر آنان باریدن گرفته بود و تیربارها همه به کار افتاده بود و دشمن احمق، دیوانه شده بود و حسابی گیج شده بودند و نمی‌دانستند به کدام طرف شلیک کنند و تا می‌توانستند خمپاره منوّر می‌زدند که آسمان از منوّر پر شده بود و تیرها در آسمان زنجیره وار و قرمز رنگ به همه طرف می‌رفتند و ما هم از سنگرها بیرون آمده و سخت مرعوب این صحنه شده بودیم و واقعاً بی‌نهایت خوشحال شده بودیم و رفیق ما هم که هنوز آشنا به اینجا نشده بود، گیج شده بود و هر دقیقه می‌پرید داخل سنگر و کِیف می‌کرد. ⬅️ ادامه دارد.. 📚 منبع کتاب:خاطرات شهدای بندر ماهشهر /صفحات ۱۳۳-۱۲۵ 📝 مؤلفان:عادل شیرالی_نرگس شامحمدی 📍 انتشارات:قدرولایت https://eitaa.com/khane_shahid_mahshahr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📷عکس شماره ۱۳۱ 📝 دلاوران عرصه دفاع ،، این افراد و مکان در تصویر را شناسایی و برای ما ارسال کنید ما هم در کانال نشر می دهیم. راه های ارتباطی 👇👇 ادمین @ShahidGomnaam313 📞شماره تماس: ۰۹۱۲۱۷۸۳۹۸۶_۰۹۳۷۳۳۴۰۹۸۹ https://eitaa.com/khane_shahid_mahshahr
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـــ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🌹   « سالروز آسمانی شدن شهید عبدالعباس آلبوغبیش مبارک باد ».🇮🇷 تاریخ تولد : ۱۳۴۷/۴/۱ بندر ماهشهر تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۴/۲۲ محل شهادت : فکه 🌷 مزار شهید: ماهشهر 🌸 https://eitaa.com/khane_shahid_mahshahr
🕊⚘️ شهید عبدالعباس آلبوغبیش عبدالعباس در یکم تیر ۱۳۴۷ در بندر ماهشهر دیده به جهان گشود. پدرش مظلوم ،دامدار بود و عبدالعباس نیز به دامداری اشتغال داشت. با فرا رسیدن سن خدمت،به ارتش پیوست و با لشکر ۷۷ خراسان به جبهه اعزام گردید. او سرانجام در بیست و دوم تیر ۱۳۶۷، در فکه به شهادت رسید و پیکرش را در بندر ماهشهر به خاک سپردند. (سن شهید: ۲۰ سال) 📚منبع: جلد سوم کتاب سرافرازان ابدی، صفحه ۲۱ 📝مؤلفان: عادل شیرالی_نرگس شامحمدی 📍 انتشارات:قدرولایت https://eitaa.com/khane_shahid_mahshahr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷خانه شهید بندر ماهشهر🇮🇷
🌷 خاطرات شهدای بندر ماهشهر ✴️ زندگینامه سردار شهید محمود رئیس قنواتی ◀️ قسمت چهل و دوم خلاصه ب
🌷 خاطرات شهدای بندر ماهشهر ✴️ زندگینامه سردار شهید محمود رئیس قنواتی ◀️ قسمت: چهل و دوم ما مخصوصاً از شلیک کاتیوشاها به طرف آنها خوشحال می‌شدیم و می‌دیدیم که چطوری مانند سیل آسمانی بر سر آنها فرود می‌آید.در همین اثنا نیز منوّری درست بر بالای سرِ ما آمد که همه جا را روشن کرد و من اسلحه‌ی همسنگرم را برداشتم و به طرف آن یک رگبار زدم که منوّر آمد پایین و فکر کنم که آن را زدم ولی مطمئن نیستم. ولی بچه‌ها می‌گویند که من آن را زده‌ام. فقط من از طرف بچه‌ها شلیک به آن کردم که بهمن می‌گفت چرا شلیک کردی؟ دشمن موضع ما را مشخص می کند که من خیلی خندیدم به او زیرا اطراف ما تمام تیر و آتش شده بود. تیرهایی مانند تیر کاتیوشا و نور آن در برابر نور ژ۳. به او گفتم آخر این چه حرفیِ می زنی؟ تازه، تیرِ من نور ندارد و اگر نور هم داشته باشد دشمن را بیشتر گیج می‌کند و نمی‌داند که به کدام طرف شلیک کند. خلاصه دارد پست نگهبانیمان می‌رسد باید خودم را آماده کنم. رحیم هنوز دراز کشیده و رادیو روی سینه ی او قرار دارد و آوای قرآن سر داده است که بسیار زیبا است. همین الآن نگهبان آمد و گفت خودتان را آماده کنید. به امید درهم کوبیدن ظالمان والسلام..... بِسمِ رَبِّ الشُّهَدا ۵۹/۱۰/۱۶ صبح هلیکوپترهای هوانیروز آمدند و به طرف دشمنان موشک و راکت پرتاب کردند. بعد از آن بچه‌های فرمانداری آمدند و از ما عکس گرفتند. از جمله آقای شاملو و برادرش و غلام رجب‌زاده آمده بودند و عصر هم ۱۴ نفر از تهران آمده بودند که بروند به آبادان ولی شب شده بود و نمی‌توانستند بروند و شب در سنگرهایمان آنها را جا دادیم. ۷ نفر آنها در سنگر حسینیه رفتند و به صورت نشسته تا صبح خوابیدند. اتفاق مهم دیگری در این روز نیفتاد. والسلام بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم ۵۹/۱۰/۱۷ اول یک جریان از دیشب هست که آن را شرح می‌دهم. دیشب موقع نگهبانی ما بود.ساعت در حدود یک بود که شنیدیم از سنگرهای جلویی مان سر و صدا بلند شد. مدتی این سر و صداها ادامه داشت که یک نفر به طرف سنگرهای ما می‌دوید و صدا می‌زد: برادرانِ پاسدار. که من جواب آنها را دادم و گفت ماشین می‌خواهیم.اگر ماشین دارید بیایید یکی از برادران ما را ببرید بیمارستان.من فکر کردم که وی ترکش خورده. فوری دویدم برای سنگر حسن، و او را بیدار کردم و دیدم که او معطل می‌کند و امر ضروری است، خودم کلید ماشین را گرفتم و سوار آن شدم و رفتم محل وقوع حادثه دیدم که سنگری روی دو نفر ریخته است و یک نفر آن را در آورده‌اند و دیگری،هنوز تمام تنه اش زیر خاک مانده و اصلاً تکانی نمی‌خورد. اندازه‌ی نیم ساعت آنجا ماندیم تا او را از زیر خاک و گِل زیادی که بود درآوردیم.همه می‌گفتند که او مُرده و دیگر ناامید شده بودند، ولی من آنها را گفتم که به او تنفس مصنوعی بدهید که به او تنفس دادند و باز هم می‌گفتند از بین رفته تا اینکه یک پزشکیار آمد و حال او را بررسی کرد و گفت هنوز زنده است که فوری آن را سوار ماشین کردیم ولی ماشین روشن نشد. هرچه استارت زدیم،روشن نشد که بسیار ناراحت شدم، فرد مذکور دیگر نفس نداشت و به او تنفس مصنوعی می‌دادند، من دویدم که حسن را بیاورم، ماشین را روشن کند ولی راه را گم کردم. دوباره به جای وقوع حادثه برگشتم و افرادی که آنجا بودند، داد می‌زدند برای ماشین با بی سیم تماس با فرماندهی می‌گرفتند که ماشین برساند ولی خیلی معطل می‌کردند، من باز آمدم برای حسن و صدا زدم که نگهبان جوابم را داد و گفتم حسن را بگو بیاید. حسن خیلی معطل کرد و ماشین آمد و شخص بیمار را برد و بعد حسن آمد که من داد کشیدم روی سر او و او هم تا توانست مرا گفت. می‌گفت چرا تو رفتی ماشین را خراب کردی؟ چرا نگذاشتی تا من بیایم تو که بلد نیستی، چرا سوار ماشین شدی و خیلی از این حرف‌ها. و من هم جواب او را می‌دادم. بعد من آمدم در سنگر داریوش خوابیدم زیرا در سنگر ما کَسِ دیگری خوابیده بود تا صبح که بلند شدیم و رفتم پیش آنها که مهمانمان بودند از ما چند عکس گرفتند و روانه‌ی آبادان شدند. بعد از یک ساعت، باز شاملو و این دفعه اسدالله آباد و چند نفر دیگر از شهر آمدند که خیلی خوشحال شدیم.برای ما نفت،باطری،چراغ قوه و چیزهای دیگری آورده بودند که باز هم دسته جمعی چند عکس با هم گرفتیم و آنها رفتند و الآن در حدود ساعت ۱۱ و ربع است و مهرداد و برهمن پهلوی من هستند که مهرداد سر به سر برهمن می‌گذارد و او را عصبانی می‌کند. در حدود دو دقیقه پیش،کاتیوشای دشمن به طرف ما شلیک کرد که خیلی نزدیک به ما خورد و سنگر، حسابی تکان می‌خورد. فعلاً نوشته‌هایم را قطع می‌کنم.. ⬅️ ادامه دارد.. 📚 منبع کتاب:خاطرات شهدای بندر ماهشهر /صفحات ۱۴۳_۱۳۳ 📝 مؤلفان:عادل شیرالی_نرگس شامحمدی 📍 انتشارات:قدرولایت https://eitaa.com/khane_shahid_mahshahr