eitaa logo
🇮🇷خانه شهید بندر ماهشهر🇮🇷
416 دنبال‌کننده
940 عکس
403 ویدیو
0 فایل
ارتباط با مدیر کانال : ۰۹۱۹۰۲۶۵۴۵۷ برای تبادل نظرات با ادمین ارتباط داشته باشید @ShahidGomnaam313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📷عکس شماره ۱۳۱ 📝 دلاوران عرصه دفاع ،، این افراد و مکان در تصویر را شناسایی و برای ما ارسال کنید ما هم در کانال نشر می دهیم. راه های ارتباطی 👇👇 ادمین @ShahidGomnaam313 📞شماره تماس: ۰۹۱۲۱۷۸۳۹۸۶_۰۹۳۷۳۳۴۰۹۸۹ https://eitaa.com/khane_shahid_mahshahr
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـــ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🌹   « سالروز آسمانی شدن شهید عبدالعباس آلبوغبیش مبارک باد ».🇮🇷 تاریخ تولد : ۱۳۴۷/۴/۱ بندر ماهشهر تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۴/۲۲ محل شهادت : فکه 🌷 مزار شهید: ماهشهر 🌸 https://eitaa.com/khane_shahid_mahshahr
🕊⚘️ شهید عبدالعباس آلبوغبیش عبدالعباس در یکم تیر ۱۳۴۷ در بندر ماهشهر دیده به جهان گشود. پدرش مظلوم ،دامدار بود و عبدالعباس نیز به دامداری اشتغال داشت. با فرا رسیدن سن خدمت،به ارتش پیوست و با لشکر ۷۷ خراسان به جبهه اعزام گردید. او سرانجام در بیست و دوم تیر ۱۳۶۷، در فکه به شهادت رسید و پیکرش را در بندر ماهشهر به خاک سپردند. (سن شهید: ۲۰ سال) 📚منبع: جلد سوم کتاب سرافرازان ابدی، صفحه ۲۱ 📝مؤلفان: عادل شیرالی_نرگس شامحمدی 📍 انتشارات:قدرولایت https://eitaa.com/khane_shahid_mahshahr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷خانه شهید بندر ماهشهر🇮🇷
🌷 خاطرات شهدای بندر ماهشهر ✴️ زندگینامه سردار شهید محمود رئیس قنواتی ◀️ قسمت چهل و دوم خلاصه ب
🌷 خاطرات شهدای بندر ماهشهر ✴️ زندگینامه سردار شهید محمود رئیس قنواتی ◀️ قسمت: چهل و دوم ما مخصوصاً از شلیک کاتیوشاها به طرف آنها خوشحال می‌شدیم و می‌دیدیم که چطوری مانند سیل آسمانی بر سر آنها فرود می‌آید.در همین اثنا نیز منوّری درست بر بالای سرِ ما آمد که همه جا را روشن کرد و من اسلحه‌ی همسنگرم را برداشتم و به طرف آن یک رگبار زدم که منوّر آمد پایین و فکر کنم که آن را زدم ولی مطمئن نیستم. ولی بچه‌ها می‌گویند که من آن را زده‌ام. فقط من از طرف بچه‌ها شلیک به آن کردم که بهمن می‌گفت چرا شلیک کردی؟ دشمن موضع ما را مشخص می کند که من خیلی خندیدم به او زیرا اطراف ما تمام تیر و آتش شده بود. تیرهایی مانند تیر کاتیوشا و نور آن در برابر نور ژ۳. به او گفتم آخر این چه حرفیِ می زنی؟ تازه، تیرِ من نور ندارد و اگر نور هم داشته باشد دشمن را بیشتر گیج می‌کند و نمی‌داند که به کدام طرف شلیک کند. خلاصه دارد پست نگهبانیمان می‌رسد باید خودم را آماده کنم. رحیم هنوز دراز کشیده و رادیو روی سینه ی او قرار دارد و آوای قرآن سر داده است که بسیار زیبا است. همین الآن نگهبان آمد و گفت خودتان را آماده کنید. به امید درهم کوبیدن ظالمان والسلام..... بِسمِ رَبِّ الشُّهَدا ۵۹/۱۰/۱۶ صبح هلیکوپترهای هوانیروز آمدند و به طرف دشمنان موشک و راکت پرتاب کردند. بعد از آن بچه‌های فرمانداری آمدند و از ما عکس گرفتند. از جمله آقای شاملو و برادرش و غلام رجب‌زاده آمده بودند و عصر هم ۱۴ نفر از تهران آمده بودند که بروند به آبادان ولی شب شده بود و نمی‌توانستند بروند و شب در سنگرهایمان آنها را جا دادیم. ۷ نفر آنها در سنگر حسینیه رفتند و به صورت نشسته تا صبح خوابیدند. اتفاق مهم دیگری در این روز نیفتاد. والسلام بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم ۵۹/۱۰/۱۷ اول یک جریان از دیشب هست که آن را شرح می‌دهم. دیشب موقع نگهبانی ما بود.ساعت در حدود یک بود که شنیدیم از سنگرهای جلویی مان سر و صدا بلند شد. مدتی این سر و صداها ادامه داشت که یک نفر به طرف سنگرهای ما می‌دوید و صدا می‌زد: برادرانِ پاسدار. که من جواب آنها را دادم و گفت ماشین می‌خواهیم.اگر ماشین دارید بیایید یکی از برادران ما را ببرید بیمارستان.من فکر کردم که وی ترکش خورده. فوری دویدم برای سنگر حسن، و او را بیدار کردم و دیدم که او معطل می‌کند و امر ضروری است، خودم کلید ماشین را گرفتم و سوار آن شدم و رفتم محل وقوع حادثه دیدم که سنگری روی دو نفر ریخته است و یک نفر آن را در آورده‌اند و دیگری،هنوز تمام تنه اش زیر خاک مانده و اصلاً تکانی نمی‌خورد. اندازه‌ی نیم ساعت آنجا ماندیم تا او را از زیر خاک و گِل زیادی که بود درآوردیم.همه می‌گفتند که او مُرده و دیگر ناامید شده بودند، ولی من آنها را گفتم که به او تنفس مصنوعی بدهید که به او تنفس دادند و باز هم می‌گفتند از بین رفته تا اینکه یک پزشکیار آمد و حال او را بررسی کرد و گفت هنوز زنده است که فوری آن را سوار ماشین کردیم ولی ماشین روشن نشد. هرچه استارت زدیم،روشن نشد که بسیار ناراحت شدم، فرد مذکور دیگر نفس نداشت و به او تنفس مصنوعی می‌دادند، من دویدم که حسن را بیاورم، ماشین را روشن کند ولی راه را گم کردم. دوباره به جای وقوع حادثه برگشتم و افرادی که آنجا بودند، داد می‌زدند برای ماشین با بی سیم تماس با فرماندهی می‌گرفتند که ماشین برساند ولی خیلی معطل می‌کردند، من باز آمدم برای حسن و صدا زدم که نگهبان جوابم را داد و گفتم حسن را بگو بیاید. حسن خیلی معطل کرد و ماشین آمد و شخص بیمار را برد و بعد حسن آمد که من داد کشیدم روی سر او و او هم تا توانست مرا گفت. می‌گفت چرا تو رفتی ماشین را خراب کردی؟ چرا نگذاشتی تا من بیایم تو که بلد نیستی، چرا سوار ماشین شدی و خیلی از این حرف‌ها. و من هم جواب او را می‌دادم. بعد من آمدم در سنگر داریوش خوابیدم زیرا در سنگر ما کَسِ دیگری خوابیده بود تا صبح که بلند شدیم و رفتم پیش آنها که مهمانمان بودند از ما چند عکس گرفتند و روانه‌ی آبادان شدند. بعد از یک ساعت، باز شاملو و این دفعه اسدالله آباد و چند نفر دیگر از شهر آمدند که خیلی خوشحال شدیم.برای ما نفت،باطری،چراغ قوه و چیزهای دیگری آورده بودند که باز هم دسته جمعی چند عکس با هم گرفتیم و آنها رفتند و الآن در حدود ساعت ۱۱ و ربع است و مهرداد و برهمن پهلوی من هستند که مهرداد سر به سر برهمن می‌گذارد و او را عصبانی می‌کند. در حدود دو دقیقه پیش،کاتیوشای دشمن به طرف ما شلیک کرد که خیلی نزدیک به ما خورد و سنگر، حسابی تکان می‌خورد. فعلاً نوشته‌هایم را قطع می‌کنم.. ⬅️ ادامه دارد.. 📚 منبع کتاب:خاطرات شهدای بندر ماهشهر /صفحات ۱۴۳_۱۳۳ 📝 مؤلفان:عادل شیرالی_نرگس شامحمدی 📍 انتشارات:قدرولایت https://eitaa.com/khane_shahid_mahshahr
🦋فدای ام لیلاهای وطنم که علی اکبرهای رشیدشان را راهی جبهه های نبرد کردند و در کربلاهای ایران در خون خود غلطیدند و هم نشین اباعبدلله الحسین شدند ... و خود میوندار تشییع پسر شدند.. 📸 تشییع شهید جهانگیر گنجی ماهشهر السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین 🕊 کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇 https://eitaa.com/khane_shahid_mahshahr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷خانه شهید بندر ماهشهر🇮🇷
🌷 خاطرات شهدای بندر ماهشهر ✴️ زندگینامه سردار شهید محمود رئیس قنواتی ◀️ قسمت: چهل و دوم ما مخصوصا
🌷 خاطرات شهدای بندر ماهشهر ✴️ زندگینامه سردار شهید محمود رئیس قنواتی ◀️ قسمت چهل و سوم بِسمِ اللهِ قاسِم الجَبّارین ۵۹/۱۰/۲۲ ساعت در حدود ۲/۵ ظهر دوشنبه است. این چند روز به علت گرفتاری‌ها چیزی ننوشتم که الآن خلاصه‌ای از حوادث این چند روز را می‌نویسم. شب هفدهم به ماهشهر رفتم که برای غسل کردن می‌رفتم برای شهید شدن آن دوستمان که سنگر روی آن رُمبیده بود و خفه شده بود و من دست به او زده بودم.فردای عصر آن روز خواستم برگردم که ماشین خراب شد و نیامدم و در ضمن آن روز رحیم نیز تَرکش خورد.یکی به سرش و به یکی به کمرش که شانس آورد زیرا تیر پهلوی او خورده بود و بهمن او را به ماهشهر آورده بود که من به محض خبردار شدن،برای ملاقات او به بیمارستان رفتم که به حمدالله حال او رضایت بخش بود و صبح روز ۱۹ به جبهه برگشتم و شبِ آن برای مقابله با نیروی دشمن مکان را تغییر دادند و به آن طرف جاده رفتیم. به ما گفته بودند که یک تیپ عراقی می‌خواهد از آن طرف حمله کند و ما می‌بایست برای مقابله با او به خط اول جبهه آن طرف می‌رفتیم.شب بسیار بدی بود. زیرا هوا خیلی سرد و باد بود و ما که سنگری نداشتیم، روی زمین خوابیدیم. ساعت ۱۲ شب بود که درگیری سلاح سنگین شروع شد. نیروهای ما از همه طرف به آنان شلیک می‌کردند و کاتیوشاهای ما مرتب کار می‌کردند و تانک و توپ آنها هم به طرف ما شلیک می‌کردند که تیرهای آنان روی سر ما رد می‌شد و به همه آماده باش داده شد تا صبح. شب انفجارهایی از طرف عراقی‌ها پیدا می‌شد و شعله‌های آتش آن به هوا برمی‌خاست که ما تکبیر می‌گفتیم و فکر می‌کردیم که این انفجارها مال دشمنان است تا وقتی که صبح فهمیدیم این تانک‌های خودمان بوده است که می‌خواسته‌اند جاده آبادان_ ماهشهر را باز کنند ولی روی مین دشمن رفته و منهدم می‌شده‌اند که ما را بسیار ناراحت کرد. ما بعداً اطلاع کامل از این جریانات پیدا کردیم که در حدود ۲۰ تانک ما در حملهٔ آن شب منهدم شده‌اند و تعداد زیادی از نیروهای پیاده ی ما زخمی و کشته شده‌اند. نیروهای ما خوب جلو رفته بوده‌اند.حتی دشمن را وادار به فرار کرده بوده و تعداد زیادی هم از آنان نابود کرده بودند ولی به علت تمام شدن مهمات، تانک‌های ما در محاصره‌ قرار گرفته بودند و به وسیله‌ی موشک، تانک‌های ما را زده بودند. به گفته کسانی که در صحنه بودند، تانک‌های ما به تانک‌های دشمنان شاخ به شاخ شده بودند و آنها را وادار به فرار کرده بودند آنها را در هم کوبیده اند و سنگرهای آنان را گرفته بوده‌اند تا وقتی که مهمات آنان تمام شده بوده است و نیروهای ما را محاصره کرده بوده‌اند و آنان را به موشک بسته بودند و تلفات زیادی در این نبرد دادیم که ما را بسیار بسیار ناراحت کرد. ⬅️ ادامه دارد... 📚 منبع کتاب:خاطرات شهدای بندر ماهشهر صفحات ۱۴۹_۱۴۳ 📝 مؤلفان:عادل شیرالی_نرگس شامحمدی 📍 انتشارات:قدرولایت https://eitaa.com/khane_shahid_mahshahr